این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
یک کتاب، دو نویسنده: «مد و مه» ابراهیم گلستان، بهروایتِ احمد غلامی و احمد آرام
رو در رو با تاریخ
شاید این حقیقت که ابراهیم گلستان آدم فروتنی است چندان با واقعیتِ مألوف جور نباشد. اما او بهواقع فروتن است. گلستان در ۹۷سالگی، مغزش همچون ساعت کار میکند و این شگفتانگیز است که هنوز از موضعگیریهای صریح و تندوتیزش درباره مسائل فرهنگی و سیاسی دست برنداشته است. نادرند افرادی که در برابر گلستان موضع نداشته باشند، برخی از منظر اخلاقی به برخوردهای تند و صریح او با دیگران خرده میگیرند و صراحتش را حاکی از نخوت میدانند و بر آناند تا نشان دهند او اطرافیان، روشنفکران، نویسندگان و هنرمندانی را که به مذاقش خوش نیایند تحقیر میکند. این تعبیر ساده و دمدستی از شخصیت گلستان است که قضاوت درباره آن چندان نیاز به خطر ندارد. اما واقعیت غیر از این است. آنچه گلستان را برمیآشوبد، جهل است و مهمتر از جهل، دانش برساخته برای پوشاندن جهل. اینجا است که گلستان هر کس را در این موضع ببیند برایش فرق نمیکند که این شخص امیرعباس هویدا باشد، یا شاه یا فلان روشنفکر یا فلان نویسنده و هنرمند، یا نویسنده این سطرها. گلستان، فروتن است. بارها این فروتنی را در گفتارش دیدهایم. از ستایش خود و دیگران به یک میزان تنفر دارد. با خودش روراست است و خود را تافته جدابافتهای از دیگران نمیداند و اگر دروغ و ریا بر او ببندی خیال خام است که دلش را به دست آوری. گلستان دروغ نمیگوید. اشتباه میکند اما دروغ نمیگوید. در گفتوگوی آخری که با او داشتیم درباره جلال آلاحمد با او همموضع نبودم اما هرچه میگفت به حقیقت نزدیک بود. جلال برای او، جلال از نگاه ابراهیم گلستان بود، نه جلال آلاحمد برای ما با یک فاصله تاریخی و معنایی. وقتی درباره اهمیتِ رمان کوتاه «خروس» حرف زدم، سکوت معناداری کرد و شاید چندان با من همنظر نبود و نظرش بیشتر متوجه کتاب «مد و مه» بود. «مد و مه» را یکبار خوانده بودم. غافلگیرم نکرده بود. دوباره به سراغ «مد و مه» رفتم و حیرت کردم که چه اشتباه فاحشی مرتکب شدم. رمان کوتاه «خروس» جایگاهش را برایم از دست نداده بود، ولی فهمیدم علاقهام به «خروس» نشئتگرفته از عناصری است که «خروس» را میسازد و مورد علاقه من است: لندرور، جاده و سفر و خاصه یک سفر کاری. «مد و مه» را بازیافتم. شگفتزده شدم از زبان و لحنش و از مواجهۀ گلستان با آدمها و تاریخ. بیتردید آثار گلستان، جایگاهی معتبر در داستاننویسی ما دارد. حتا اگر او بخواهد از این نکته سر باز زند چندان اهمیتی ندارد، چراکه این نوشتهها دیگر حیاتی مستقل از او دارند. بااینکه در همۀ این آثار، رویکرد نویسنده به تاریخ و آدمها همچون ضربان قلب میتپد. گلستان فروتن است، چراکه نه به خودش باج میدهد و نه به دیگران. درباره کتاب «مد و مه» با احمد آرام به گفتوگو نشستهایم که میخوانید.
احمد غلامی: برای اینکه به عمق داستانها و آدمهای ابراهیم گلستان در «مد و مه» پی ببریم و بتوانیم آنها را بر اساس استعاره یا مفهومی قرائت کنیم، ناگزیر دو داستان مهمِ کتاب، «از روزگار رفته حکایت» و «مد و مه» را مرور میکنم. شاید در این مرور به عمق کار نزدیک شویم، آنگاه با هم به اسقاطکردن داستانها بپردازیم. «از روزگار رفته حکایت» داستان نوجوانی از روزگاری است که از سر گذرانده و اگرچه این داستان، داستانی خانوادگی است اما قابل تعمیم به شرایط تاریخی و اجتماعی خاص است: افولِ دوران فئودالی در ایران و در شیراز، و سر برآوردن بورژوازیِ تازه به دوران رسیده شهری. نماینده جامعه فئودالی، پدرِ راوی داستان است و نماینده بورژوازیِ تازه به دوران رسیده، دایی است. در کشاکش دیدگاههای دایی و پدر، جابهجایی دو طبقۀ بزرگ اجتماعی مرور میشود. آدمهای دیگر داستان، مادر و خواهر نقش پررنگی ندارند و بابا که نوکر خانه است و وظیفه بردن و آوردن راوی را به مدرسه دارد، نقشش کلیدی است. بابا و همسرش (ننه) نمایندگان طبقات فرودستاند که با برکشیدهشدنِ طبقه بورژوازی، رو به اضمحلال و در آستانه فروپاشیاند. ابراهیم گلستان تصاویرِ درخشانی از برخورد پدر با دایی، دایی با بابا و پدر با بابا میدهد که این برخوردها معرفِ جایگاه طبقاتی و دیدگاه آنان است. اما نکته کلیدی داستان این است که این داستان، سبکی درختی یا شجرهنامهای دارد. گلستان با استفاده از شجرهنامهنویسی کوتاه خانوادگی، به شکلی مویرگی دگرگونیهای اجتماعی و بهتبع آن، نوسازیِ شهری را عیان میسازد و شاید صحنهای که بابا در مکانی که قرار است میدان شود و پر از گلولای است زمین میخورد و دست و پایش آسیب میبیند، نمادِ فرو ماندن طبقه فرودست در گلولایِ بورژوازی است که در راه رسیدن به این جغرافیا است که هنوز سنت فئودالی بر آن استوار است. از سوی دیگر برخوردِ دایی با سید بلیغ و نحوه بازیاش در تخته نرد با این نمایندۀ ریشهدارِ سنت، محل تلاقی دو جریان مهم است. برخورد دایی با ستوانِ رئیس پاسگاه هم از جنمی دیگر است. گلستان نشان میدهد اگر روزگاری این ستوان بود که حکم میراند اینک دوره، دوره آدمهایی است که تولید ثروت و انباشت سرمایه را در دستور کار خود دارند. دایی، نمایندۀ بورژوازی ملی است که با دستگاه دولتی مرتبط است و کارخانه نساجی به راه انداخته است اما فارغ از اینکه کشتیبان را سیاستی دگر آمده، شخصیتِ دایی سویههای دیگری دارد که به آنها خواهم پرداخت. مرور داستان «مد و مه» هم بماند برای ادامه بحث، اگر فرصت شد.
احمد آرام: همانگونه که شما اشاره کردید دو داستانِ «از روزگار رفته حکایت» و «مد و مه» نهتنها از داستانهای مهم این کتاب به حساب میآید بل میتوان گفت خودِ داستانها ما را وصل میکند به یک مانیفستِ داستاننویسی مدرن ادبیات ایران، که درواقع از منظر روایت، توصیف و فرم منجر به یکجور ساختارشکنی در شکل داستاننویسی دهه چهل است، و سراسر، در خود آموزههای تکنیکی و روایی خوبی بهجا گذاشته. اما گذشته از اینکه داستان نقب زده است به تاریخی که در آغاز قرن چهارده شمسی رخ داده، و درواقع یکی از اتفاقاتِ مهم بعد از مشروطیت به حساب میآید، نکته بسیار مهم این است که چنین رخدادهایی که صرفا تاریخی و سیاسیاند، وقتی که واردِ فرم روایی میشود تا چه اندازه میتواند به تاریخ و سیاست خیانت کند تا یک داستان مستقل از خود بهجا بگذارد؛ منظور این است که تاریخ بر گُرده داستان سوار نشود تا بخواهد آن را تصاحب کند. حتی داستاننویسان پیش از گلستان، نظیر بزرگ علوی، اگر به خاطرهای سیاسی اجتماعی در داستانش اشارت داشت، به دلیل ایدئولوژی مربوطه، داستان را وارد یکجور روایتی میکرد تا نه سیخ بسوزد نه کباب. حتی میتوان این ایراد به جلال آلاحمد هم گرفت که گاه داستانهایش فدای یکجور دگماندیشیِ سیاسی سنتی میشد، گرچه چند کتاب مطرح هم در کارنامه خود دارد معهذا از این ایراد مبرا نیست. اما ما میخواهیم دربارۀ نویسندهای مانند گلستان حرف بزنیم که سعی داشت از نویسندگان همعصر خود مستقل بماند. بااینکه داستانِ «از روزگار رفته» چندان سخت و غامض نیست، برعکس بسیار روان و خوب نوشته شده است، ولی به گمان من، اول باید به این موضوع اشاره کنیم که چرا ابراهیم گلستان در داستان «از روزگار رفته» به سمت موضوعی رفته که میخواهد دوران تظلم، و درگیری سنت و مدرنیته را به تصویر بکشد که شدیدا اجتماعی است؟
غلامی: میگویید این داستانها در فرم، بهنوعی مانیفستِ ابراهیم گلستان هستند. با شما همنظرم و اگر بخواهم حرف شما را گسترش بدهم میگویم گلستان، دیدگاه و مانیفستی سیاسی و اجتماعی نیز دارد و هیچکدام از داستانهای او نیستند که از مانیفستش، چه در فرم و چه در دیدگاههای سیاسی و اجتماعی او تبعیت نکنند. شاید بهترین راه شناختِ دیدگاههای گلستان یا به تعبیری مانیفستش، رجوع به کتاب «نامه به سیمین» باشد. اگرچه این کتاب، نامهای به سیمین دانشور است اما بیش از هر چیز انگار حرفزدنِ گلستان به صدای بلند با خودش است. در «نامه به سیمین» باید و نبایدهای گلستان عیان میشود. این کتاب، ضرباهنگی تند و لحنی خطابی دارد. با کمی دقت و حوصله میتوانید مانیفستهای گلستان را در این کتاب دستهبندی کنید و بعد خواهید دید او چقدر در داستانهایش به این گفتهها پایبند است. به برخی از آنها اشاره میکنم: «تاریخ به پیش خزیده است و آدم به اینجا رسیده است، و اگر خوب نگاه کنی میبینی مخلوطشدن فشار حاجت تاریخ با خصوصیتهای جزئی فردی است که حرکات جامعه را ساخته است.» (ص ۵۴)، «غربالها را تکان بده. قناعت به چیزی که میگویند هستیم یا فکر میکنیم هستیم نکن که اصلا کافی نیست که هیچ، غلط هم هست». (ص ۳۲) «قصدم تحول سبک و نوشتن یک چیز دیگر و ایجاد یک تحول ادبی، یک روال تازه و یک دسته چرتوپرتهای بادکردۀ پرادعا نبود، اصلا، هیچ. تنها میخواستم به حد فهم و تواناییام فضای هماهنگ منطقی برای حرفهایم بسازم». (ص ۱۰۴). چیزهای دیگری هم هست اما از حوصله این گفتوگو خارج است. میبینید حالا بهتر داستانِ «مد و مه» را میفهمیم. این حرفها بااینکه خطاب به سیمین است اما چندان کمکی به تصویر سیمین دانشور در ذهن ما نمیکند. اغراق نیست بگویم دست بر قضا نوری بر تصویرِ جلال میتاباند تا زوایای تاریک شخصیت او را عیان کند. گیرم با گلستان چندان همدلی هم نداشته باشیم. اما جلال هست، سیمین نیست، چرا؟ این سؤالی اساسی است. بااینکه نامه خطاب به سیمین نوشته شده است اما تصویر جلال روشنتر و شفافتر از پسِ سایهها بیرون میآید. این سؤال میتواند به پرسشها و مقایسههای خلاقانهای بین جلال و گلستان دامن بزند اما من از آن پرهیز میکنم. مهمتر از هر چیز این است که گلستان به تاریخ بیاعتنا نیست. تاریخ همواره دغدغه اوست. او به تاریخ مینگرد و انسان را در بسترِ تاریخ میکاود و وقایع غیرعقلانیِ تاریخ را به باد انتقاد میگیرد و حسابی آدمهای تاریخی را از تیغ انتقاد میگذراند و مشتومال میدهد: «این آقای مهندس بازرگان هم از آن حرفهاست. دیدی که با آن طرز تفکر کتابش چه جور آمد در صنعت نفت رئیس شد و چه جور در دانشکده فنی رئیس شد و چه جور بعدها نخستوزیر شد که رئیسجمهورش از خودش مضحکتر بود. این بنیصدر بدبخت با آن کتاب مضحک اقتصاد اسلامی». آقای آرام میبینید. الان بهراحتی میتوان فضای قصههای گلستان را درک کرد. شخصیتِ دایی در داستانِ «از این روزگار رفته حکایت» شما را به یاد چه کسی میاندازد. به شخصیتهای داستان هم خواهیم رسید و قبل از اینکه به شخصیتهای داستان بپردازیم درباره نگاه تاریخیِ گلستان حرفهایی دارم که خواهم گفت.
آرام: آقای غلامی صحبت شما داری چند بخش مهم است که بعضی از آن بخشها را میپذیرم، و با عرض پوزش با بعضی از رویکردهای شما به این موضوع موافق نیستم و به آن اشاره خواهم کرد. اما بیاییم برای داستاننویسی که صرفا سیاسی است و دغدغه اصلیاش همین است، یک تعریف داشته باشیم و برای کسی که دغدغهاش سیاست نیست اما نسبت به سیاست هم بیاعتنا نیست، یک تعریف دیگر. نویسندۀ سیاسی خود را درگیر فرم، زبان و ساختار پیچیده نمیکند، خود شما میدانید که از این نظر اشارۀ من به چه کسانی هست. به گمان من دسته اول نویسندگانی هستند که آثارشان یک جاهایی تمام میشود، به این دلیل که او شدیدا انتلکتوئلی است که فکر میکند فقط تعهد اجتماعی و نگرشهای سیاسی است که داستان را نگاه میدارد. اشاره کنم به ژان پل سارتر که در دهه ۶۰ نمایشنامههای سیاسیاش نقل مجالس بود، و همزمان با او ژان ژنه هم مینوشت اما سیاست پشت سر نمایشنامهاش راه میافتاد و زیباییشناسی نمایشنامههایش، یا دیدگاه مدرن او نسبت به جهشهای نو دراماتیک، نمیگذاشت سیاست چیره شود بر فضا، سارتر به دلیل گرایشهای سیاسی چپ با آمیزهای از فلسفه اگزیستانسیالیسم، اجازه میداد عقاید سیاسیاش قبل از نمایش دیده شود، و همین باعث شد که از اواخر قرن بیستم تاکنون کسی رغبتی به اجرای کارهایش ندارد، نه اینکه آثارش بیارزش است، نه، به این دلیل که هرگاه نویسندهای بسیار رک و سرراست ابراز عقیده کند در آثارش، مخاطب فقط یکبار آن آثار را میخواند چراکه با موضوعی درگیر نمیشود. اما شما اشاره کردید به سیاسیبودنِ گلستان. گلستان عقاید سیاسیاش را، خیلی کمرنگ در لایههای داستان پنهان میگذاشت و گاه دستنیافتنی. میتوانم بگویم همین تکنیک باعثِ خلق فضایی دراماتیک، و رویکردی زیباییشناسانه به آثارش شده است، یعنی داستان را فدای سیاست نکرده است و همین شگرد نوشتاری و عقیدتیاش او را نگاه داشته تا امروز به «مد و مه» نگاهی متفاوت داشته باشیم، پس نمیتوانیم بگوییم گلستان سیاسی است. من با شما موافقم که گلستان اگر به تاریخ اشاره میکند دردِ درون تاریخ را میشناسد، اما فراموش نکنیم که دردِ تاریخ در «سووشون» سیمین دانشور دردی است که به تن تاریخ زخم زده است، به همین دلیل قبول ندارم که سیمین در سایه است. آثار او مدام خوانده میشود و در دهههای مختلف بهخوبی دیده شده. به نظر من آثار آلاحمد بیشتر گرایش مردانه دارد، گیرم که زبان او در ساختن نثر بینظیر باشد، اما سیاست را به سمت مردانهشدن میکشاند.
اشاره کردید به دایی عزیز، و گلستان، چقدر زیبا این شخصیت را از درون و بیرون توصیف کرده است. درواقع دایی مردی برای تمام فصول است، او یکی از تولیدات قدرت است. او مستبد، اهل ارتشا و زدوبندهای سیاسی است تنها به این دلیل که بتواند خودش را بالا بکشد تا از راه رانتخواری به ثروت بادآورده برسد. گلستان، روندِ رشد این آدم از زمانی که یک تکه زمین اوقافی را میگیرد تا چغندر بکارد و محصول را به دولت بفروشد و از پولش کارخانه نساجی برپا کند و بهخوبی زمینه رشد فساد را در جامعهای که دوران گذار از سنت به مدرنیته را دارد پشت سر میگذارد، نشان داده است.
غلامی: پیش از آنکه درباره نظرات شما حرف بزنم مایلم بحثم را کامل کنم. گلستان رودررو با تاریخ میایستد. میخواهد تکلیف وضعیت کنونیِ قهرمانانش را در داستان مشخص کند. این رویکرد بیش از داستانِ «از روزگار رفته حکایت» در داستانِ «مد و مه» خودش را نشان میدهد. به تعبیر نیچه «سه جنبه از تاریخ به انسان زنده تعلق دارد: تاریخ متعلق به اوست تا زمانی که فعال و کوشاست، تا زمانی که حفظ و تحسینش کند، و تا زمانی که رنج میبرد و نیازمند رهایی است. در نقطه مقابل این رابطۀ سهگانه، سه گونۀ دیگر از تاریخ وجود دارد: تاریخ یادبودی، تاریخ باستانی و تاریخ انتقادی». (فردریش نیچه، مارتین جی. نیوهاوس، ترجمه خشایار دیهیمی، ص ۴۶). گلستان با تاریخ انتقادی سروکار دارد یا همان گزاره سوم، تاریخِ رهایی. او در داستان «از این روزگار رفته حکایت» در مجادلهای بین آدمهای داستان، بهنوعی تاریخ اکنون را به نقد میکشد که در بحث قبلی به آن اشاره کردم. تاریخ در اینجا در حالِ پوستاندازی است اما این آدمها در بستر تاریخ بیش از اینکه خودشان را با اکنون و آینده تطبیق بدهند کنشی انجام نمیدهند. دست بر قضا آن کسی که بیشتر از همه با خودش درگیر است و نمیتواند روابط آدمها را که در بستری اقتصادی و تاریخی با یکدیگر برخورد میکنند حذف کند، کسی نیست جز راویِ نوجوان داستان. گلستان به شکلی هنرمندانه در مسیر داستان بدون اینکه اشارهای به سن و شکل او بکند، خواننده را در جریانِ رشد تدریجی او میگذارد. گویا رشد او بیش از آنکه تقویمی و جسمی باشد، فکری است. او در مجادلۀ بین دایی و پدر، از اینکه حق با کیست درمیماند اما پرسشهایی را با خودش مطرح میکند که بسیار مهم است. پرسشهایی است که گویا قرار است راهی به رهایی از وضعیت موجود برای او باز کند. راویِ داستان، محافظهکاریهای پدر و تفرعن ساختگی افسر و فروتنی کاذب سید بلیغ را خوش ندارد و از بیپروایی دایی نیز آزردهخاطر است. او دنبال حل این معما و تعین بخشیدن به جایگاه خود است. همدردی راوی با بابا و ننه همدردی واقعگرایانه است و گلستان تلاش میکند از اغراق در احساسات پرهیز کند، و موفق میشود. بابا اگر نماد مردم فرودست است، به خاطر مواجهۀ گلستان با اوست که خواری و پلشتیهای بابا را بدون ترحم در کنار ویژگیهای انسانیاش نشان میدهد، اما نکته مهم این است، بابا که عمری در این خانه نوکری کرده چرا آیندهای جز رفتن به گداخانه برایش وجود ندارد! و از سوی دیگر اگر پدر و خانوادۀ راوی نگرانِ به گداخانه رفتنِ بابا هستند این نگرانی بیشتر به خاطر آبروی ازدسترفته خودشان است تا پیش مردم سرافکنده نشوند که چرا نتوانستند خرج بابا را بدهند. واقعگراییِ گلستان، تلخی و صراحتی به داستان میبخشد که آن را از مرتبه داستانهای نوستالژیک رها میسازد. گلستان با بیرحمی عمقِ روابط بین آدمها را برملا میسازد. شب میهمانی در خانه پدر راوی داستان، مهمترین و کلیدیترین بخش داستان است. مانیفستِ گلستان در این تکه از داستان نهفته است. گلستان در این بخش به کارکردِ زبان و کنش گفتاری آدمهای داستان که کارکردی دوسویه و گاه چندسویه دارد، اشاره میکند. دایی که از اول میهمانی با پرخاش به دلسوزیهای ستوان برای بابا واکنش نشان میدهد، از ویژگیهای ریاکارانۀ زبان لایهبرداری میکند. دایی با خشم بعد از میهمانی به پدر میگوید اگر ستوان این را میگوید منظورش این است و اگر سید بلیغ این را میگوید منظورش این است، چون نمیتوانند حقایق را بگویند با زبان، ریاکارانه برخورد میکنند. دایی قدرتِ زبان را میداند و آنچه بیش از هر چیز او را خشمگین میکند اخلاقِ بردگان است؛ بردگانی که دورتادور سفره حلقه زدهاند. درواقع دایی خود را نمایندۀ اخلاقِ سروران میداند. او میداند اخلاقِ بردگان را نفرت ضعیفان از قویترها دامن میزند. برای درک و دریافت بهتر، خوانندگان میتوانند صفحات ۶۸ تا ۸۹ داستان را با وسواس و دقت بیشتری بخوانند.
در گفتههای قبلیام سوءتفاهمی پیش آمده بود. منظورم از اینکه سیمین حضور ندارد، سیمین بهمعنای نویسنده داستان «سووشون» نبود بلکه سیمین بهمعنای مخاطبِ نامه بود که بیش از آنچه آدمی برای غایبی نامه مینویسد غایب بود و جلال حی و حاضر در برابر گلستان ایستاده بود. و شاید وجه انتقادیِ حرفهای گلستان این حیات را به جلال آلاحمد بخشیده باشد.
آرام: من حرف شما را قبول دارم که گلستان علاقهمند تاریخ انتقادی یا رهایی است. در این داستان «از روزگار رفته» ما شاهد رخدادهای فراوانی هستیم که در بدنه داستان تحول به وجود میآورد. درواقع در این داستان، علیرغم داستانهای دیگر گلستان، ما شاهد درونمایه واحدی نیستیم. این داستان مربوط به یک دوران است که به گفته گلستان بیرونآمدنِ یک جامعه از یک دوره اقتصادی و آغاز دوره اقتصادی-اجتماعی بعدی است. یعنی سالهای ۱۳۰۰ تا نرسیده به ۱۳۲۰، البته اینطور که گلستان اشاره میکند. ما در این دوره با جامعهای ناهمگون روبهروییم، در این حد فاصله تاریخی از قاجار به این طرف، رخدادهای عجیب تاریخی، بینظمیها، شکستن حرمتها و قدرتطلبیها همه و همه دست به دست هم میدهد تا ما درون یک بحران گیر کنیم. پرویزِ راوی این بحران را از طریق ارتباط آدمها کشف میکند و برای راهیافتن به شناخت بیشتر یا حتی شکل بخشیدن به کنجکاوی کودکانهاش آدمهای دارا و ندار، زورگو و قدرتطلب را با همان نگاه کودکانه نشان میدهد و در این میان تبحر گلستان برای به حرکت درآوردن راوی و سرک کشیدن به رخدادهای درون و بیرون، او را بهمثابه یک دوربین فیلمبرداری به اعماق میفرستد. در نگاه راوی هیچ گندهگویی و شعار دیده نمیشود، او مظلومی است که برای بابا و ننه دل میسوزاند اما میداند که روح قدرتطلبی دایی عزیز مانند یک شبح ناظر بر اعمال دیگران است و همه را به موقعش میپاید. گلستان، راوی را همیشه در نقطهای مینشاند که بتواند صداها را بشنود (حتی اگر گنگ) و اتفاقها را از دیدگاه خودش تفسیر کند، یک تفسیر کودکانه شیرین. گلستان مأموریت خطیری بر عهده پرویزِ راوی میگذارد. او با احتیاط قدم به درون تاریخ و باورهای سنتی-مردمی میگذارد، آنهم در فضایی که دوران گذار را رقم میزند. در این مسیر یکی از شگردهای درخور تحسین گلستان پناهبردن به درونمایهای است که تقابل سنت و تجدد را مانند یک دمل چرکین نشان میدهد، سنتی که در پی آن ظهور نوعی اشرافیت نخنماست. این اشرافیت دارد کوشش میکند جامعه را منفعل کند تا موانع را از سر راهش بردارد و هرچه زودتر به رشدی درخور توجه برسد. همینطور که شما بهخوبی اشاره کردید اشراف گلستان به تاریخ و کشف «رازهای مگو»ی آن، فضا را آماده میکند تا کنشهای داستان، به تناسب فضا و مکان رشد کند. نویسنده برای نشاندادن کنشها، دانشهای تاریخی و اجتماعی، هوشمندانه آدمها، مادربزرگ، پدر یا عمه و دایی و حتی دوستان سرشناس، را وارد شبنشینیهای شکوهمند میکند، شبنشینیهای منظمی که از ورای آن برشهایی از تاریخ و سنت نمود مییابد. در روند شبنشینیها همه کوشش دارند به حریم سنتها خللی وارد نشود تا آسایش و رفاه آنها به خطر نیفتد.
گلستان از تاریخ قرائتی دارد که باعث رشد روایت میشود، به نظر من اگر جای راوی با کس دیگر، که سن و سال پدر را داشت، عوض میشد، خط روایی داستان چیزی دیگر میشد، درواقع این نگاه کودکانه است که واقعیتها را آنچنان که هست نشان میدهد.
غلامی: انگار داستانِ «از روزگار رفته حکایت» در داستانِ «مد و مه» ادامه پیدا میکند، اما با تکنیک و مفهومی غنیتر. در اینجا گلستان با گذر از جامعه فئودالی که نمایندۀ دولتش، افسری است که چندان اتوریته و قدرتی ندارد به دولتِ در حال مدرن شدن میرسد، دولتی با نمایندهای تغییر شکل یافته در قامت پاسبان که وظیفهاش اعمال سلطه و بهکارگیری ماشین انضباطی است. پاسبانی که از افسر دوره فئودالی مقتدرتر به نظر میرسد. داستان را کارمندی از شرکت نفت روایت میکند، کارمندی که گوشش به شنیدن حساس است و آدمها را از روی صدای قدمهایشان میشناسد. اما در این میان عباس که روی دستهایش راه میرود سر به سر راوی میگذارد و او نمیتواند رفتوآمدش را تشخیص بدهد. عباس عاشق دوچرخه است و وقتی به عشقش میرسد میمیرد، با اتومبیلی تصادف میکند و به شکل فجیعی مچاله میشود. این حادثه و تنهایی راوی در استراحتگاه کارمندان شرکت نفت، زمینۀ مناسبی فراهم میکند تا راوی به گذشته نقب بزند و دوران کودکیاش را مرور کند، دورانی پر از تصاویر خشونتبار. از آتشگرفتنِ پیرمردی که هیزم بر دوش میکشد و بچهها از روی شیطنت هیزمش را آتش میزنند، تا سید که در عیان و در زیر بازارچه به قزی، زن ولگرد تعرض میکند، تعرضی وحشیانه که همچون نمایشی دردناک در زیر بازارچه، جمعیت را به شادی و شعف وامیدارد بهجز شاگرد دکان سفیدگری را. گلستان در این داستان با تصاویری برگزیده، مقطع و دردناک از زندگی روزمرۀ عوام که سرگرمی جز خشونت ورزیدن ندارند داستانی حیرتانگیز با تصاویری هولناک خلق میکند. اما آنچه به این داستان ارزش میدهد، پایان درخشان آن است، گفتوگوی کارمند شرکت نفت که بعد از عبور این تصاویر از ذهنش همچون خوابگردها به کنار شط میرود. گلستان، شط، مه و خانههای کارمندان را چنان تصویر میکند که گویا همهچیز در باتلاقی در حالِ فرو رفتن است. راوی، وارثِ گذشتهای خشونتبار و منجلابی در اکنون است. گفتوگوی کارمند شرکت نفت با پاسبانی که در کنار شط به ناتوری مشغول است یادآورِ داستانهای همینگوی است، با این تفاوت که نوعی نگاه تاریخی در داستان مستتر است و تلاشی برای رهایی از این منجلاب فرورونده در مد و مه و شط و لجنهای کنار شهر. کارمند شرکت نفت با دیالوگهایی حسابشده زیر زبان پاسبان را میکشد و به شیوهای غیرمستقیم خشونت قانون را عیان میکند. خشونتی که گره میخورد با خشونتهای دوران کودکی کارمند شرکت نفت. انگار چیزی عوض نشده است و فقط خشونت عقلانیتر شده است. این مفاهیمِ کلیدی داستان گلستان است که در گفتوگوی میان پاسبان و کارمند نشان داده میشود؛ خشونت کور و خشونت عقلانی. خشونت کور (بدوی) اساسا بری از هرگونه انگیزه، نیت، فایده و نیاز و هرگونه محرک مستقیم است، اما خشونت عقلانیشده یا همان خشونتِ قانون در انحصار دولت و نماینده آن، پاسبان است. گلستان با روایتی منسجم و شیفت از خشونت کور به خشونت عقلانیشده، نگاهی تاریخی به روند تاریخیِ عقلانی شدنِ خشونت دارد که با سر برآوردن دنیای مدرن و آدمهایی که به نرمی لبخند میزنند و با بیتفاوتی در مورد مرگ و خشونت صحبت میکنند ادامه پیدا میکند. آنچه گلستان نشان میدهد ادامۀ خشونتی است که رفتهرفته همهچیز را در لوایی از قانون به سیطره خود درمیآورد.
آرام: من موافقم با حرف شما، داستان «مد و مه» به شکلی دیگر از درون داستان «از روزگار رفته» بیرون زده است، اما اینبار که راوی سن و سالی دارد و کارمند شرکت نفت است، ما را با یک اعتراف تلختر روبهرو میکند؛ اعترافی که راوی را در مقابل وجدان خودش قرار میدهد، خودی که هنوز تکلیفش مشخص نیست و در میان هیاهوی دنیای اطرافش میخواهد به درک بهتری از روزگار رفته به دست آورد. گرچه گلستان در گفتوگوهایش تأکید دارد که پایبند نوستالژی نیست، اما آنچه داستانهایش را به حرکت وامیدارد تأمل در روزگار گذشته است و همین میشود دغدغه ذهنی او. بودهاند نویسندگانی همچون چوبک، علوی یا آلاحمد که گذشته خود را دستمایهای قرار دادهاند تا یک داستان ساخته شود و هرکدام از دیدگاه خود تاریخ را به نفع داستانشان مطرح کردهاند. چیزی که در دو داستانی که نام بردهایم ما را غافلگیر میکند شگرد گلستان در بهکارگیری یک تاریخ مثلهشده است، طوری که نمیگذارد تاریخ بر شانه داستان سوار شود و این داستان است که آزادانه گذشته را آنالیز میکند و عقاید راوی را، با اتکا به برشهای انتخابی از رویدادها و رخدادهای اجتماعی، لابهلای داستان قرار میدهد. گلستان تاریخ را خوب دیده است چراکه میخواهد نسل گمشده خود را پیدا کند. این تاریخ فراروی داستان انباشتی از مرگزایی قریبالوقوع است. با شروع داستان «مد و مه» توصیف یک مکان متزلزل و پر از آدمهای عجیبوغریب، ما را آماده میکند تا مرگ عباس را باور کنیم. همین مرگ راوی را وصل میکند به درون خاطراتی که شبیه خودزنی است. مرگ عباس، که در پردازش شخصیت و رفتار خاص او مخاطب را متأثر میکند، یکجایی از ذهن راوی و ما حک میشود، برای همین است که در جای جای داستان راوی تکرار میکند و میگوید «طفلکی عباس». راوی برخلاف شخصیتهای دیگر که او از صدای پایشان میشناسد، با صدای دستهایش شناسایی شده، آدمی معلق در فضا. و همین مرگ باعث میشود تا راوی زمانها و مکانها را بشکند و ریزریز ما را به صحنههای دلخراش میانه داستان بکشد. تمام این وقایع تکیه به تاریخ دارد بدون آنکه فضا تاریخی شود. مرگ فجیع عباس در جوار لولههای نفت و بدبختی او در داستان «مد و مه» مدام به دورها میرود و از دوباره برمیگردد به صورتمان میخورد، و از اینروست که ما را پرتاب میکند در قطاری که از درون شب میگذرد تا ما را برساند به آتشگرفتن آن پیرمرد و صحنههای هولناک تجاوز به قزی. این یادآوریهای دوران کودکی و تشریح رخدادهای عذابدهنده، به نظر من صحنههای درخشانی را در ادبیات ما خلق کرده است. همانطور که شما اشاره کردید محاورۀ راوی با پاسبان (که آن روزها در آبادان برای خودشان قدرتی بودند) درواقع، به گفته شما، بازجویی از «قدرت کور» و «قدرت عقلانی» است و چیرهدستی گلستان در به اختیار گرفتن نثری است که نمیگذارد مضمون شُلوول شود. میتوانم بگویم از طریق همین مهندسی نثر آهنگین است که داستان از هر گزندی مصون میماند.
غلامی: بله درست است گلستان نثر درخشانی دارد. او با نثر همان کاری را میکند که نیما در شعر میکند. نمیدانم چگونه میتوان به یک صورتبندی دقیق رسید در مورد گلستان و نویسندگانی که درصددند خواننده را از طریقِ زبان مرعوب کنند. بیتردید نثر گلستان نثر فاخری است. تکتک واژههایش چون الماس تراش خوردهاند و در همجواری هم گاه به شعر پهلو میزنند. اما نثرِ گلستان احساساتی و سانتیمانتال نمیشود و از سوی دیگر خودش را نیز به رخ نمیکشد. بیتردید نثر گلستان، تفاوتِ اساسی با نویسندگانی همچون اسماعیل فصیح و حتی احمد محمود دارد. نویسندگانی همچون گلشیری و محمود دولتآبادی برای فاصلهگیری از نثر داستانی نویسندگانی که آثارشان، سبک و سیاقی ساده دارد به سمت زبانی خاص و منحصربهفرد میروند که بدیهی است این زبان میبایستی باید با فرم آنان نیز همخوانی داشته باشد، که دارد. اما در زبان داستانِ آنان نوعی جلوهگری دیده میشود، چیزی که در نثر داستانی گلستان دیده نمیشود، اگر هم هست پوشیده و پنهان است. ویژگی دوم کتاب «مد و مه» گفتوگونویسی گلستان است و این در بخش پایانی داستان «مد و مه» و داستان کوتاه «در بار یک فرودگاه» خودش را نشان میدهد. گلستان، ذهنی مدرن دارد از اینرو بهخوبی به رفتوبرگشتهای گفتوگوی بین آدمها تسلط دارد و گفتوگوهایی را خلق میکند که اگرچه شخصیتهای داستان را شکل میدهند و وضعیت آدمها را افشا میکنند، اما این دیالوگها خطی نیست و فضایی شبیه بازجویی بین آدمها ایجاد میشود که هر یک قصد خود را از انتها و نتیجۀ این گفتوگوها پنهان میکنند. «مد و مه» تجلی این گفتوگوهای بیواسطه است. آنان بااینکه موفق میشوند چیزی را از هم پنهان کنند اما همهچیز در این گفتوگوها برای خواننده عیان میشود.
آرام: واقعا یکی از ویژگی داستانهای گلستان گفتوگونویسی درخشان آن است که ما را به یاد همینگوی میاندازد، گرچه خودش این را قبول ندارد، و اشاره شما به خطینبودن دیالوگها هم برآمده از تکنیک و پردازش داستانهایی است که از خطیبودن میگریزد. اما اجازه بدهید بگویم گلستان در اغلب آثارش یک شیطنت پنهان دارد که گاه در توصیف و حتی تجلیل از شخصیتهایش بیرحم میشود بیاینکه این بیرحمی لطمهای به داستانها بزند؛ حتی میتوانم بگویم من این بیرحمیها را جذاب میبینم. به داستان بلند «خروس» توجه کنید، نگاه گلستان به بومیها بیرحمانه است اما نثر و تکنیک نمیگذارد تا ما بگوییم چرا گلستان دارد این آدمهای فرودست، که شکل زندگی خود را با فقر حفظ کردهاند، تحقیر میکند. و توصیفهای اینچنینی شوخیوار از کنار ما رد میشود. از همینروست که میگویم گلستان برای راضیکردن مخاطب نمینویسد چراکه میخواهد استقلال ذهنی خود را حفظ کند.
من در مجموعه داستان «مد و مه» داستانِ «از روزگار رفته حکایت» را چه از نظر زبان، ساختار و مضمون بهترین داستان مجموعه میدانم چراکه چندین تراژدی هولناک را در بطن ماجرا ضجهوار توصیف کرده. درد این صحنه از درون یک تاریخ ناکارآمد نصیب داستان شده است. اشاره میکنم به مرگ مشهدی اصغر که باعث دگرگونی راوی میشود تا محیط اطراف را از آن پس بهتر ببیند. البته در هر سه داستان این مرگاندیشی گلستان را به شیوههای مختلف میتوان دید. به نظر من نباید از دخالت سینما در داستانهای گلستان غافل ماند. او کارکردِ کادر و میزانسن را، به تناسب حضور تراژدیهای درون داستانهایش، بهدرستی به کار میگیرد. تأثیر سینما بهعنوان یک رسانه جذاب و قوی، گذشته از چیدمان آدمها و در اختیار گرفتن قابهای مختلف، حلاوت ساختاری را دوچندان میکند و همه را در خدمت روایت میگیرد. سینما توانایی دیدنِ «واقعیت»، «جامعه سیاسی» و همچنین «تاریخ» را در گلستان تقویت کرده است. به هر صورت از همین راه لذت دیداری نصیبمان میشود. میتوانم بگویم از راهِ داستان «از روزگار رفته حکایت» ما پی به مانیفست گلستان در مدرن کردن مضمون میبریم. من درباره داستان «مد و مه» درگیر یک مشکل ساختاری هستم. بااینکه مرگاندیشی گلستان و خلق صحنههای شگفتانگیز مانند به آتش کشیدن آن پیرمرد، یا تعرض هولناک به قزی گاه داستان را به سمتوسوی یک خشونت نهادینهشده اجتماعی میکشد، بیاینکه نویسنده در روند شکلگیری روایت موعظه کند و تا اینجای کار مضمون بهخوبی در داستان حرکت میکند و ما همراه با نگاه گلستان بیطرف در داستان پرسه میزنیم، اما نمیدانم چه ضرورتی داشت که نویسنده فصل دوم داستان را ضمیمه میکند و یک پرگویی بیثمر را چاشنی داستان میکند. گلستان همان حرفها و کردارها را که پیش از این ما شنیدهایم دوباره بازگو میکند گرچه خودش اشاره میکند که: «آی مُردی تو با تمام این نصایح اخلاقی! ساعت خوب کردهای برای پرحرفی؟» که چه بشود. این بخش دوم هیچ کمکی به داستان نمیکند و اصلا احتیاجی نیست که نویسنده برگردد و گذشته را نقد کند؛ حتی نمیتواند یک شگرد مدرن محسوب شود. اما در داستان «در بار یک فرودگاه» ما با یک مضمون تمثیلی روبهروییم. گلستان کوشش دارد تفکر شخصی خود را پیرامون مرگ و زندگی از این طریق وارد داستانی کند که معلوم نیست مکان مربوط به چه جغرافیایی تعلق دارد، و فرودگاه خود به خود تمثیلگونه فضایی غریب رقم میزند. تنهایی انسان با پرگویی مرد یک رقم سرشار از بیهودگی است. داستان کوشش دارد درونمایه تنهایی انسان را انسان دهد و بگوید در این روند نمیتوان شاهد تفاهم انسانها بود. این داستان بسیار کوتاه ما را در مقابل نویسندهای قرار میدهد که سعی دارد فرودگاه را برزخ انسانها نشان دهد: یک در ورود و یک در خروجی. مکانی که قابل سکونت نیست و بیشتر ما را به یاد تولد و مرگ میاندازد. در هر سه داستان گلستان مرگاندیشی نوعی مکاشفه است؛ و اینجور مکاشفهها در بستر داستانهای مدرن هرگز به تاریخ مصرف نمیرسد.
شرق
‘