این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
نگاهی به کتاب «سونیا بالای دار تاب میخورد» شاهکار مارک بینچک با مقدمه میلان کوندرا ، نشر نقش جهان
جاودانه باد عشق
مریم عربی
جریان یک عاشقانه آرام و مواج پشت نردههای آهنین بیمارستان روانی «تِورکی» در منطقه جنگلی لهستان، در گستره وسیع اروپا که در آتش جنگ جهانی دوم میسوزد- راهرفتن بر لبه تیز تراژدی و تاریخ. پارادوکس عجیب بیمارستان روانی بهعنوان تنها مکان امن و کارکنان لهستانی که زیرنظر سرپرستان آلمانی بیمارستان مشغول کار هستند؛ تضادی که در کمال ناباوری به آرامش و تعادل منجر شده، ولی تاریخ نشان داده است هیچ تعادل انسانیای پایدار نمیماند.
آدمهای این بیمارستان که باید از این آرامش برای زندهماندن خویش خرسند باشند هرگز نتوانستند خود را جدا از مردم شهر و کشور خویش بدانند و همین وحدت متعالی سرچشمه جریانات رمان «سونیا بالای دار تاب میخورد» نوشته مارک بینچک (ترجمه شیرین معتمدی، نشر نقش جهان) میشود.
این جوانان سرخورده و ترسان از شرایط جامعه در حال جنگ، در آغوش آرامش بیماران راونی بیمارستان، خود را از تشنج جنگ دور نگه میدارند و سعی میکنند با دوستیها و عشق، با شادی و رقص ناملایمات جنگ را بر خود هموار سازند، ولی جنگ چیزی نیست که حتی تکه بهشتیِ بیمارستان روانی هم از آن در امان بماند. جنگ تنها از مکانها و آبادانیها ویرانه نمیسازد، بلکه جنگ قدرت و انرژی فعالیت و خلاقیت بشر را نشانه میرود. اینجاست که حتی اگر بهشت این بیمارستان پابرجا بماند، آدمهایش همان آدمهای قبل نخواهند ماند. آنها به اختیار خویش انتخاب میکنند از این بهشت بیرون بروند و کنار دوستان جان بر کف خویش از آزادی و کرامت انسان دفاع کنند.
نویسنده به آرامی از کنار جنگ و شرایط سخت کار و زندگی در کشوری در حال جنگ عبور میکند. نه قصد دارد از جنگ تراژدی بسازد نه چیزی را پررنگتر از آنچه هست نشان دهد. تنها در چند فصل آخر خواننده را با صحنه جنگ در منطقه اولریخو روبهرو میکند. داستان بیشتر در بطن روابط دوستانه و شادیهای شخصیتها پیش میرود ولی گاه در دل این شادیها و سرخوشیهای جوانانه روح بلند انساندوستی سربرمیکشد. همان نیروی محرک بشری و همان جاذبه قوی وحدت انسانی.
داستان داستان سونیا است. اولین نفری است که انتخاب میکند از این بهشت بگذرد. گذشتن اوست که برای دوستان و همکاران و حتی بیماران روانی این بیمارستان چالشبرانگیز میشود. اما شما داستان را از چشم یکی از دوستان او، یورک میبینید. با یورک همهچیز شروع میشود و با او پایان مییابد. یورک-اک جوان، شاعر و عاشقپیشه. اوست که باید بماند تا از داستان لهستان شعر بسازد.
داستان با طرح و پیرنگ کلاسیک پیش میرود. بازی روایی نویسنده فصل کوتاه اول است. یورک بهتزده یادداشتی در دست دارد. ما هم با او یادداشت را میبینیم. برایمان مفهوم نیست همچون یورک ولی این نافهمی ما با یورک متفاوت است. او نویسنده یادداشت را میشناسد. هزاران سوال در ذهن شاعرگونه او تاب میخورد و ما را با خود به درون داستان میکشاند. همهچیز از آگهی استخدام یورک در بیمارستان شروع میشود، شما را با محیط بیمارستان تحت سرپرستی آلمانها و شرایط امن و دوستانه آن برای کارکنان جنگزده لهستانی آشنا میکند، شادیها و مهمانیهایشان را نشانتان میدهد و در خلال این دوستیها از ترسها و سوالهای آنها در مورد فاجعه در حال وقوع جنگ پردهبرداری میکند. با حادثه معرفی یکی از دوستان یهودی به اسم مارسل به گشتاپو تعادل شخصیتها و شما را بههم میریزد. مارسل با اوراق جعلی در بیمارستان مشغول به کار است. از این پس رمان با ریتم تندتر و تپش بیشتری ادامه مییابد. ترسها با شادیهای بیشتر سرپوش گذاشته میشود، ولی با حادثه دوم آتش زیر خاکستر این روحهای برآشفته زبانه میکشد.
سونیا که تحمل رنج همکیشان خویش و آرامش خودش را ندارد از عشق الک و یورک صرفنظر کرده، خود را به گشتاپو معرفی میکند. صبحگاه یادداشتی را از زیر در به داخل اتاق یورک میاندازد و میرود. اینجاست که داستان به نقطه شروع وصل میشود و دوباره راه خویش را به جلو پیش میگیرد. این اتفاق تعادل زندگی کارکنان و حتی برخی بیماران روانی را برهم میزند. هر کس باید دست به انتخاب و عمل بزند. چه نازنینهایی که قلبشان آماج گلولههای جنگ میشود و چه یورک شاعر _اک که تصمیم میگیرد با هنر خویش لهستان را همیشه جاوید سازد.
داستان از یک دوستی و احساسات شخصی شروع و در بستر جنگ به سوی احساسات جمعی و اجتماعی حرکت میکند و در هنر و شعر تبلور مییابد. گویا نویسنده تنها راه نجات بشر را عشق و دوستی و هنر میداند.
داستان با زاویه دید دانای کل نوشته شده و بیشتر از دید یورک بیان میشود و به همین علت نثر و زبان کل داستان تحتتاثیر لحن و نگرش شاعرانه او پرداخت شده است. هرجا پای شخصیت دیگری به میان آمده به روانی لحن از شاعرانگی فاصله گرفته و به لحن شخصیت نزدیک میشود. بیشترین بار رمان بر دوش روایت یورک است و این لحن شاعرانه با توصیفهای بسیار و جزءنگرانه زبانی بسیار زیبا ولی گاه سختخوان بر رمان تحمیل میکند.
در دو/سوم کتاب شما با نیازها و دوستیها و ترسها و نگرانیهای شخصیتها بهخوبی آشنا میشوید با آنها همذاتپنداری میکنید و از آرامش آنها راضی هستید، دلتان نمیخواهد این موقعیت تمام شود مگر با تمامی جنگ در اروپا. در لایه زیرین داستان این جوانان نشان دادند موهبت زندگی ارزش لذتبردن از زندگی را دارد و جنگ انسانها را از این مواهب محروم میکند. انسانها با هم سر جنگ ندارند این خواسته حکومتهاست. خب، تا همینجا کافی است. از لحاظ تراژیک شما هماکنون کاملا آماده ضربه هستید. ضربه اول را مارسل به شکمتان میزند و هنوز از بهت درنیامده و منتظرید که چرا یورک عشق خود را به سونیا عیان نمیکند و معشوق را به دست عشق دوست سپرده که ضربه دوم را سونیا به شما وارد میکند. اینکه سونیا در چه شرایطی قرار داشت که تصمیم به معرفی خودش گرفت در رمان پاسخ قاطع و محکمی ندارد. آیا معرفی مارسل همکار اداری او _مارسل هم یهودی بود با مدارک جعلی_ این تاثیر را داشت یا قرارگرفتن بین دو عاشق که خودشان بهترین دوستان از کودکی تا جوانی بودند؟ سونیا به جایی رسید که زندگی ارزش ماندن ندارد وقتی همکیشانش به اجبار یک حکومت نژادپرست به کورههای آدمسوزی برده میشدند. حق حیات به راحتی داشت کارکرد خود را از دست میداد و در اختیار حاکمان قرار میگرفت. او نمیتوانست بار سنگین رنج این پنهانکاری خویش را بپذیرد. این دروغ تنها یک دروغ نبود، او داشت خود را از جمع انسانی که از آنها بود جدا میکرد. جای او کنار آنها بود حتی در رنج کوره آدمسوزی. این آرامش و دوری از جنگ نتوانست برای روح انساندوست او قرار و سکون همیشگی بسازد.
حال از شما میپرسم، برای پرداخت چنین روح ژرفنگر و وحدتطلب چقدر نیاز به قرارگرفتن بین دو عاشق لازم است هرچند چشیدن لذت عشق نوشیدنی بس گوارا باشد؟ آیا سونیا به تنهایی نمیتوانست چنان بار عشقی بر دوش یورک بگذارد که منجر به عشق لهستان و زندهماندن برای جاودانهساختن لهستان با شعرش شود؟ درحالیکه عشق آنا به تنهایی توانسته بود مارسل را به چنان تصمیم حیاتی برساند.
گذشته از زبان و نثر و موسیقای کلمات که گاه به شعر پهلو میزند، نویسنده توانسته از عناصر شعر و موسیقی در راستای فرم رمان بهره ببرد. گاه با نامهنگاری و گاه با شعرخوانی یورک ساختار کلاژمانندی از موسیقی متن و شعر و نامه میسازد.
از دیگر تکنیکهای برجسته زبان در این رمان دیدن جهان است از چشمهای یک شاعر. توصیفهای بسیار لطیف تا حدی که کوچکترین چیزها در یک محیط از زیر چشم او در نمیرود. گاه حتی انسانها را نیز همانگونه که به طبیعت مینگرد نگاه و توصیف میکند. حرکت چشمها بر روی آنها از بالا به پایین یا برعکس. گاه حتی روی یک نقطه از آنها میماند. «گروهی از پیژامهها یا رو به لکه سبز خمیازهکش با جلد تپانچه قهوهای به کمر و تپانچه به دست» نگاه شیوارگی به انسان و در اختیارگرفتن توصیف او شاعرانه و زیبا است و این نگاه حتی تا پایان رمان ادامه دارد: «لکهها به ردیف جلوی یورک ایستادند، نیشخندی روی صورتهای متمایز اما هنوز آرام، نامطمئن از این که اجازه دارند بخندند.»
نویسنده از اینکه در رمان حضور داشته باشد ابایی ندارد. با زاویه دید اول شخص به رمان سرک میکشد و به گفتگو با خواننده مینشیند.
ارجاعات تاریخی و جغرافیایی بینامتنی بسیار رمان همان آرمان یورک است که در داستان مارک بینچک -شاید هم یورک خود نویسنده باشد- رقم میخورد. داستان برکشیدن و جاودانهساختن لهستان رنجکشیده نه با خونخواهی که اینبار با کلمات و شعر. او زیبایی و عشق را قوام انسان انسانیتیافته میداند. هیچ ابایی ندارد تاریخ عشق لهستان این داستان را به حرکت عاشقانه مسیح پیوند بزند. «در گذشتهای نهچندان دور، تقریبا دوهزار سال پیش، ستاره بیتالحم بر فراز دنیا درخشید. از آن زمان که مسیح شروع کرد به پرسهزدن در درهها و تپههای سرزمین مقدس، عشق از میان قرنها راه افتاده است. هنوز تمام دنیا را دربرنگرفته، هنوز خودبینی و خودخواهی از دلهای مردم ریشهکن نشده. اغلب تاریخ جهان عرصه خشونت و جنگ است و امسال تعطیلات کریسمس به شادی سپری نمیشود. فراخوان ناقوس کلیسا در عشای ربانی با آوای جنگ هنوز در جریان ادغام میشود.»
داستان با رفتن یورک و یانکا از تِوُرکی تمام میشود، ولی نویسنده دوست دارد داستانِ به تاریخپیوسته عشق را در تِوُرکی جاودانه کند. فصل آخر فلاشبکی به گذشته است. یک صحنه بهیادماندنی که یورک هرگز فراموش نخواهد کرد. با قدمزدن عاشقانه سونیا و الک (دوست یورک) شروع و با چند گل جعفری و فراموشمنکن که سونیا از کنار آب میچیند و سوتزنان دسته میکند و غافلگیرانه به یورک هدیه می دهد، تمام میشود…
‘