این مقاله را به اشتراک بگذارید
داستان امروز :
«دوستخواه»
محسن حاجی پور
همه چیز با فرار تو از دست مردی با جامۀ لجنی و چهرهای خشمناک که به نظرت بارها دیده بودی و حالا نمیتوانستی بشناسی و دنبالت میدوید تا سرت را بکوبد به دیوار و خفهات کند یا با خایه آویزِ کهورِ سر کوچه شوی آغاز و حالا که رسیده بودی به فنسکشی زمینی و داشتی از آن بالا میرفتی، گفتی شاید خوابی و با بیدار شدن بتوانی از دستش بگریزی و همینکه پَل خوردی آنسوی فنس مثل گاهی که برای یک زیرآبی بلند نفس بگیری همۀ هوای زیر دماغت را بالا کشیدی، به پهلو غلتیدی و سیاهی خوابت را با تاریکی جایی که خوابیدهای یکی دیدی و تا مرد لجنیپوش نرسد به تو از خواب پریدی؛ چشمی به راست و سری به چپ گرداندی و نیمخیز پهلو راست کردی ببینی کجایی و از کی آن-جایی؛ نه دیدی کجایی و نه دانستی از کی سیاهی سایهای در دل تاریکی روبه-رویت بی هیچ مرزی و بی هیچ شکلی نفس میزند؛ فقط یادآوردی بیدار شدهای تا سایۀ مردی در بیداریات نشسته باشد تکیه به دیوار و نفس بزند با هالۀ سفید کمرمقی که بخار بازدمش.
پاهایت را بغل کردی و اندیشیدی به خودت بشاشی گرم میشوی، شاشیدی به خودت. گریزی نبود؛ تو در چنگ مرد بودی چه بهوش چه بیهوش.
مرد که کبریت کشید زردی نور سایهاش را کشتاکش در کنارۀ دیوارک تکیه-گاهاش انداخت و در راستای سایه، تلِ ریگهایی که برآمدگی تنهای درازبهدراز خوابیدۀ زنهایی با جامۀ برشان هر یک به رنگی؛ سبز و سرخ و زرد و نارنجی و آبی پدیدار و اگرچه با سرایت نور جنبان کبریت به رنگ خودشان نبودند هم تو خوب میشناختیشان. سرخیِ سر سیگار که گیرانده شد مرد را هم شناختی؛ جاندار بود. قیلاجی دود در دل تاریکی پُل پراکند و سفیدیاش به زودی در سیاهی شب آمیخت و تو ابر سیاه شدۀ دود را گرداگرد خودت میدیدی که می-نشست روی چنبرۀ تنات. چشمهایت را بستی؛ بوییدن در کار دیدن. بوی دود و عرق و شاش و خون؛ خونی که زیر دماغ و دور دهان و روی دست و پا و کمر و سینه و شکمات دلمه بسته. از درد به خودت پیچیدهای و باور میکنی دنیاش میخواهد بپیچد.
دنیا نمیپیچد ولی دردی پیچان میماند و چنانچون ماری زخمی میلولد زیر پوستات و از خارخار خزیدنش گنگ میشوی گاهی و هیچ نمیگویی، گفتن سختترین کار جهان میشود، گفتار گیر و زبان کُند و منّومن و حرفهایی که از جای خودشان بیرون نمیشوند؛ «ر» به جای «ل» نشسته و از آنجا در میرود و «قاف» از راهرو «کاف» به صدا درمیآید.
گفتن کار سختیست ولی تو باید بگویی و اینها را که میگویی، جوری به گوش دوستت نگاه میکنی انگار گفتههایت را به راه ندیداری بدرقه کنی. گقتهها راز ناگفتهای میان دهانی و گوشی، پرّان.
راز را تا هرگهی که نگفتهای راز است و آنگاه که از دهانت در رفت، رفته است و تو خیال میکنی راز بد را هم باید چون خواب بد واگویی به درختِ سبزی یا پیالۀ روشن آبی و حالا نشستهای تا همهاش را به دوستت بگویی و خودت را راحت کنی از این کابوس که همراه خواب و بیداریت شده. چه پروایی از شنیدن یا نشنیدن، وقتی گوشهایش دروازۀ ورود حرفهایی بشود به سری که حالا رو به دوتکه سنگ قرنیزِ سفید با رگههای کمدیدار و محو خاکستری در کف دست خوابانده، خاکهزغال روی یکیشان پاشیده، خم میشود و تو صدای مکیدن آب دهانش را میشنوی که تفی میشود روی جفت دیگر سنگ در کف دیگر دست. روی هم نهادن و مالیدن و چرخیدن؛ نفسِ میان سنگها که خالی شد، سنگها را که کشش سستی به هم دارند از روی هم برمیدارد و نقش سیاهسفیدی زاده میشود بیتکرار و همین بیتکراری راز تکراریست که پابندش میکند به بازی. آمیزش سیاهی با سفیدی در نرمای آب و سفتای سنگ.
همیشه سنگپارههایی زیادی دست استاد سنگکار میشود که بریزدشان توی کوچه و بچهها برشان دارند برای هفتسنگ و شما ستونی از پارهسنگها میان کف دستان و در پناه سینه نگه داشتید تا سایۀ دیوار که بنشینید برای نقش-آفرینی خاکِ زغال و سنگِ نما.
دستکارتان چیزی نهکماز هنر استاد نماکار میشود اگر زغال، زغال باشد و سنگ، سنگ و دست، دست و تف، تف. گردش هم مهم است، این را تو می-گویی با فشاری بر هجای «ر» و «چ» که راستگرد باشد یا چپگرد.
تفاوتی هم اگر نباشد میخواهی دوستت گرم بازی شود و گفت و شنیدتان گرمتر؛ باکی نیست آفتاب بلند باشد یا خط سایۀ کوتاهی میان شما و روشنای کوچه کشیده شود به انتهای کوچه که آغاز هراسانی تو میشود اگر آفتاب کوتاه و کوتاهتر شود و نارنجی نیمکرۀ ماندهاش جوری به دنیا بتابد که ندانی شب چگونه موزیانه رسوب میکند در روز تا دستی غافلگیرانه هجوم بیاورد یقهات را از پسِ گردن چنگ کند و آنقدر سفت که خفگی، سیاهی شبِ نورسیده را به چشمانت ببرد و دنیا توی چشمان تو سیاه شود.
سیاه رنگ گرفتاری و تو در دستی اسیر میشوی تا تاریکی در شکلهای خفه-ات بماند و به هراس، بِکشدت توی ماشین و بیاندازدت در سیاهچالهای که خالیگاه مقابل صندلی است و تو خیال میکنی آنقدر به ژرفا رفتهای که همۀ این فحشها و تهدیدها را از پس گذشتن چند روز و فرسایشی با صدای سوزان موتور ماشین، گنگوار میشنوی… حرامزادۀ بی همه… از خایه آویز… کرهخر… مادر و خواهرت…
شکل شتابناک ترمز، رنگ قطرههای لغزان و جاری خون آمده از فرق سرت را هم سیاه میکند. سیاهی سبکترین رنگ دنیاست وقتی هوایی و نوری نیست. سبک انگار پیراهن بی تنی مچاله برداشته شود، کشیده میشوی روی دنده و صندلی و کنارۀ در و خاکیِ زمی.
میاُفتی و رها میشوی و رهایی هجوم بیپروای نور و هواست.
سرفه میکنی، نفس میزنی، دست به دوروبرت میپرانی شاید چیزی برای گرفتن بیابی و از این گیجیِ میان گرفتاری و رهایی و سرگردانیِ رفتن از تاریکی به نور برهی. دستت به سپر ماشین میخورد و تکیهاش میکنی برای ایستادن، پاها ولی نفس ندارند و زانو میشکنند برای نشستن و نفسنفس زدن. نور چنان به چشمانت میبارد که نیزهباراناش را تاب نمیآوری و باز میبندیشان.
صدای بسته شدن درِ ماشین که میآید دوباره چشم باز میکنی و در نور کورکنندۀ چراغ ماشین به دنبال کسی میگردی که درازای سایهاش از روی تو میخزد و میرود پشت ماشین، درِ پشتی را باز میکند و باز میبندد. این بستن را خوب میشناسی، بستنِ در از روی خشم. پس خشمناکی چهرهای را خیال میکنی که میآید به سوی تو.
نفسات جای خودش نیست؛ هیچ چیز جای خودش نیست. زمین آنقدر گردیده که جهتها را گم کرده یا تو جهتها را گم میکنی و نه میدانی شمال کجاست، نه جنوب، نه اینکه کدام سو به روز میرسد، کدام سو به شب.
بی جهت به سویی بنای دویدن میکنی تا گریخته باشی از دست مردی با جامۀ لجنی. میدوی و رُپرُپ پای مرد از پسِ دویدنت به تو رسیده، خودش نه هنوز. هیچکس نیست که به فریادت برسد، فریادی که در گلویت مانده و آیند و روند نفسها، مُهلِ به صدا درآمدنش را نمیدهند.
از دور سیمهای به هم بافتهای که گرد زمینی را فنس میشوند دیدی و رفتی به سویاش تا میانتان دیواری بشود ولی دور معنای خودش را نداشت و دیر بیمعنا بود آنگاه که پساز تنها چند گام از آن بالا میرفتی و نزدیکی، معنای رسیدن میشد؛ رسیدن دستی به چشمههای فنس و دستی به جامهات.
دنیا وارونه شد؛ به زمینی که حالا بالای سرت بود کوبانده شدی و گریز را تنها آرزویی پنداشتی نشدنی، وقتی زبری صدای مرد زنگ کمرنگ و باریکِ پیچانی شد و پیچید توی سرت و هیچ نشنیدی.
نشنیدن هم نعمتیست. شانۀ دوستت را میجنبانی تا برگردد و با چشمهایش دهانت را ببیند برای شنیدنِ: «نشنیدن هم ننننعمتیهها!»
کول میاندازد و برمیگردد، نمیدانی واژهها خوب روی لبت نیفتاده یا او درست نخواندهشان تا بشنود؛ شنیدنی که حالا کار چشمهایش شده و با چشم باید ببیند تا بشنود صدایی را که زاییدۀ جنبش است.
وقتی صدایی هست، جنبشی هست و گاهِ بازی که دورتادورش را صداها گرفتهاند همهچیز در جنبوجوش؛ بانگ «هُو» لبهای دهانی را لاله میکند و بچهها در پاسخ بُنگ میدهند «بیو»؛ چوبِ کوچکِ چوکیلی نهاده بر چالی با چوب بلند بازی پرانده میشود بالای سر و دستهایی که چنگآورند برای قاپیدن چوب چرخان و پران، چوب ولی از دسترسشان دور میافتد که اگر بُل میگرفتند هماوردشان میسوخت و اگر پیش از غلتیدنِ روی زمین لمسِ دست-شان میشد میسوختند؛ سوختن باختن بود. یاری هم اگر نتواند چوب را بزند به چوب نهاده بر شکافِ توی زمین، هنگامۀ «هبّی» خوردن میرسد، دویدنِ آواز کشدار و یکنفسی تا چال که توی سرش میدود، تا ایستادنِ آنکه چوب کوچک بازی در دست نفسبریده، و آنکه چوب بلند بازی بهدست بر جای بریدنِ نفس خطی بکشد روی خاک. خط، نقطۀ پایان صداست در دهانی و سری.
دوباره شانهاش را جنباندی و حرفبهحرف گفتی: «بالاکُنَک میفهمی چچچچیه؟»
دوباره کول انداخت و تو با انگشت اشاره روی خاکیِ کوچه مینویسی، بالاکنک.
«بالاکنک دیگه چیه؟»
واژهبهواژه و حرفبهحرف جوری که بتواند لبت را بخواند، از نیمروزی میگویی که دردِ پهلوها زانوها را کشانده بود زیر شکمات و نمیگذاشت بخوابی و داد و بیداد که «مُردم ای خدا به فریادم برس»، نمردی و مادربزرگت به فریادت رسید و گفت چیزی نیست، درد بالاکنک است، میخواهی بزرگ بشوی، بلند بشوی، قد بکشی، مرد شدن درد دارد پسر. پس لحن شوخی به کنایهاش داد: «بچه که بالِش توی بغلاش گرفت وقت زنشه!» تا تو با خندهای آمیخته به شرم زیر بالشی که در آغوشت فشرده میشد، یادت برود درد چه بود و فریاد چه بود.
دست نهادی روی بالاکنک و با انگشت خطی دور کمرش کشیدی: «همین-جا».
از جنبش انگشت غلغلکاش آمد و بیصدا خندید؛ بیصدا خندیدن همیشه تو را میبرد عروسی، میبرد پشت در حجلهای که دوتا گُرد نخل از کنارههاش بالا رفته و کمان شده، صدای زنی میخواند: «دلم پی دلته» و زنان همخوانی در میان صدای شاداب دستانی جوابش میدهند: «جومه نارنجی»
«کجا منزلته»
«جومه نارنجی»
و دخترکی با جامۀ صورتی و گل سینهای سرخ هی میرود و میآید و با موهای وزاندهاش پریزده میکند تو را که بیصدا میخندی و سینهات داغ می-شود آنگاه که اندام بازیگوشاش نرمیِ جامۀ صورتی را میمالند به تو و می-برندش میان شَپشَپ دست زنانی، دستافشان و پایکوبان.
دلت پی دلی میرود با جامۀ صورتی که نه خویش داماد بود نه خویش عروس و گاهی ندانستی از کجا آمد و کی رفت و کجا منزلاش بود، تنها تهیِ تنات را با پرپر خود به هراس انداخت؛ هراس دوباره ندیدن و هیچگاه ندیدن.
هیچوخت دیگر دیداریِ چشمت نمیآید مگر در سیاهی چشمان بستهای که جز جامۀ صورتیِ جنبانی در آن دیدار نیست و دستامدش خندۀ بیصدایی که روی لبت بنشیند تا بوی گلِ سرخ قشنگ روی سینهاش را یاد بیاوری.
«این قشنگه یا این؟»
موج بلند صدای دوستت پرسشیست که تو باید پاسخاش را از میان سنگ-های نقشدار گرفته روبهرویت پیدا کنی و یافتن چه سخت میشود وقتی راهی نداری که بگیری و بروی و طرح درهموبرهم راه و بیراهِ رفته در سیاهیِ نقشها تو را به بیراهه میکشاند.
میگویی «این» و دستت را میبری سوی دستی تا «این» را بشنود که سنگ نهاده در دست راست میشود. خودت ولی کشیده شدهای به راه ندیداری که رفتهای و چپ و راست تنها لو خوردن به کنارههاست.
مرد گاهی فحشی میدهد و تو هل میخوری و میگردی و شب دور سرت میچرخد. نمیدانی چرا هر دم خم میشود خاربوتهای را از بن میکشد و مینهد روی سر و کولات. بار خارِ روی کولات را میبری و از روشنایی چراغهای شهرک دور میشوی و جز صدای نالۀ ماشینهایی که از روی راسته میگذرند صدای سنگهایی میآیند که از زیر پایتان درمیروند.
چندباری از سربالِ کمر درههایی بالا میروید و سرازیر میشوید. یکبار خارها سُر میخورند که بیفتند و تو از سوزش نیششان که هر گام به تنات میروند و میآیند راحت شوی، مرد ولی با دست برشان میگرداند، میتپانِدشان به پشت-ات.
باز خم شدن و چیدن خاری از زمین.
اینبار که در سراشیب درهای افتادید؛ ماندید. مرد خارها را غلتاند و روی زمین پشته کرد.
خم شد و سرش را به سرت چسباند: «خوب، بگو کجاس پیرهن زنم؟»
به گریه افتادی: «چه جومهای؟ نمیفهمم به خدا…»
«گُه نخور پدرسگِ بیشرف…»
توی خودت شاشیدی: «ولم کن بهخدا بر مو نی…»
با دستی که پسِ گردنت زده شد پهنِ زمین شدی. مرد زانو توی شکمات نهاد و گفتی کمرت را شکست. هایکمکت راست شد وقتی مچالۀ تنات را بالای سرش برد و تا جان داشت از سر و ته به خارها زد و برداشت.
تیغههای خار، درد را توی جانت میدواند و درد شرۀ خونی میشد لغزان روی پوستی که حالا کشیده میشود روی ریگ و سنگ دره و تو را میکشد در تاریکیِ هراسانگیز بیهوشی، تا آنگاه که لرزش نور زردی سایۀ مرد را راستاراست پیکرههایی میکشاند و تو میدانی و یادت میآید تنگی و تاریکی پل درۀ کهوری که رسوایت کرده با جامههایی همه ریگدان.
جاندار سهنخ سیگار کشید و تو سهبار جامههای پر از ریگ خوابیدهای را دیدی که از روی بندها آویزان، دزدیده بودی برای بازی.
صدایش خسته بود: «اگه اینجا نیست پس کجاس؟ رنگش صورتی بود…»
دوتا چاک هم بغل رانهایش بود با آستینهایی که میان مچ و آرنج به دست میچسبید، ولی راست میگفت صورتیِ رنگش بود که هراسانات کرد و ناگزیر به دزدیدن.
از روی بند کشیدی و مچالهاش کردی توی سینه و دویدی تا دهانۀ پل، غاری که پنهانگاه تو بود. صورتیاش تو را میبرد پی دلی و جامهای و منزلگهی. صورتیاش را بوییدی و بویی شیرین را به دهان و سینهات مالیدی و روی خاک پهن کردی، نرمای ریگ مانده از سیلاب را سراندی توی جامه تا خنکایش بخزد زیر پوستت و داغ شوی و بویی تلخ، شیرینی بوی دخترک را ببرد.
باد سردی بوی مرده میآورد، بوی مرده تلخ است، بوی مرد تلخ است و بوی خار تلخ.
بوی تلخی مرد که نزدیکتر شد، ناگهان جاندار موهایت را جوری کشید که سرت بالا آمد و سهتا ستارۀ روی دوش چپاش افتاد توی چشم راستات، با دست دیگرش چانهات را پایین برد تا انگشت روی زنجیرۀ دندانهای فک بالا و پایینات بکشد؛ وارسیشان کرد و دلپُر شد از دندانهای پیش و نیش و آسیا که سر جایشان بودند. تفی به رویت انداخت و خمان خمان دور شد.
«تف کن!»
دستی و سنگی رو به تو دراز شده تا تف کنی. تف میکنی و سنگ برمیگردد روی سنگی دیگر برای گردشی چپگرد.
«این یا این؟»
پرسشی که پسندیدگی میخواهد؛ پسندِ اینکه پر از موجهای خاکستری و محو یا اینکه رگهایش چون ریشهای سفید گسترده در دامنی سیاهست. دست میبری تا دستچین کنی یکی را؛ گلچین کردن کار پیچیدهایست، تو باید میان این و این یا این و اینها یکی را برگزینی، یکی که هم چشمت را گرفته هم دلت را ببرد.
میگویی «این» و دست میبری سنگِ توی دست چپ را که دلپذیر توست برمیداری، خوب نگاهش میکنی و نمیدانی اشتهای دیدن وادارت کرده به گُزیدن یا دلپذیری.
نخست دیدن است ولی، سپس دلربایی و تو فریاد میزنی از دست دیده و دل آنگاه که یادت میآید هرآنچه چشمت را گرفت دلت را هم برد و تو را کشاند به دامن دیواری، پای بندی همه رختها بی اندام آویزان، که جامۀ گلچین شده را برداری و زیر جامهات پنهانش کنی تا پنهانگاه دویدن.
«تف کن.»
دهانت خشک شده از گفتن. زبان و کام را میمکی و اندکتفی روی سنگ میاندازی. در چشمخانه نگاه خیره دوستت تو را به هراس انداخته انگار بپرسد: « بگو کجاس جومۀ مادرم؟»
میگویی: «ججججومهها را آآآآب برد با ریگهای تتتتنشان، یکیش هم ججججومۀ مادرت؛ ببببافت ارغوانی ببببا گلهای زرد…» و نمیدانی شنید که گفتی همهشان در ژرفای دریا شناوراند جز یکیش؛ جامۀ صورتی با گلسینهای سرخ.
با تیزیِ رخِ سنگِ توی دستت چالهای میکنی.
میشنوی: «چه میکنی؟»
میگویی: «ححححرفهایم را خخخخاک میکنم همینجا!»
کولی انداخته میشود بالا، تنات میلرزد، گاهی گفتن و شنیدن و دیدن تن آدم را میلرزاند.
دوستت ولی بیدرنگ در کار گردش سنگهاست؛ گردشی راستگرد.
بوشهر (خورموج)
*عکس تزئینی ست