این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
مقالهای از والتر بنیامین درباره جمعآوری کتاب
پهنکردن بساط کتابخانهام *
ترجمه محسن ملکی
مقدمه مترجم: میدانیم که بنیامین خود را «مجنون کتاب» مینامید. او انواع و اقسام کتابها را جمع میکرد، از ادبیات آلمان (خاصه ادبیات دوران باروک) گرفته تا الهیات و قصههای پریان و ادبیات کودک. در تمام دربهدریهای بیپایان بنیامین، این کتابها و نقاشی «فرشتۀ نو» پل کله ارزشمندترین داشتههای او بودند. «چهرهشناس جهان اشیاء» نامی است که بنیامین به مجموعهدار میبخشد. او با اشیاء رابطهای برقرار میکند سربهسر متفاوت از آنچه در جهان سرمایهداری و جریان مبادله بر سرشان میآید. او اشیاء را از «نفرین مفیدبودن» نجات میدهد چراکه «از نظر مجموعهدار کتاب، آزادی حقیقی همۀ کتابها در جایی بر قفسههای کتابخانۀ او نهفته است». مسئله رستگارکردن اشیاء از نسبت انتزاعی افراد با کالاها و بیرونکشیدنشان از حرکت بیوقفۀ مبادله و انضمامیت بخشیدن به اشیاء است. و این رابطۀ متفاوت با اشیاء برای بنیامین نسبتی درونی با کودکی و بازی دارد: «کودکان همیشه میتوانند به صدها شکل مختلف جانی تازه در زندگی بدمند. نزد کودکان، مجموعهداری فقط یکی از فرایندهای دمیدن جان تازه در زندگی است؛ فرایندهای دیگر عبارتاند از نقاشیکردن بر اشیاء، بریدن اشکال و تصاویر، چسباندن عکسبرگردان ــ سلسلۀ اشکال کودکوار بهدستآوردن چیزها، از لمس اشیاء گرفته تا نامیدنشان»1. کودکان اشیاء، خاصه اشیاء بیمصرف، را به نحوی به کار میبرند که مبادله را از کار میاندازد.
بنیامین مقالۀ حاضر را در اواخر سال ۱۹۳۱ مینویسد. در آن دوره، کموبیش دو سال است که از همسر خود «دورا» طلاق گرفته است و خانۀ سابق خود را ترک کرده تا به آپارتمانی جدید نقل مکان کند. دورتادورش را هزاران کتاب گرفته است. چه تصویری: دیالکتیسین ماخولیایی در میان جعبههای کتاب پرسه میزند و دیوانهوار هوای سودایی کتابها را نفس میکشد. زندگی و کار بنیامین عمیقاً در هم تنیده است. آدورنو دراینباره مینویسد: «در پس پشت نوشتههای بنیامین، تجارب شخصی، درواقع شخصیترین تجارب نهفته است، تجاربی که به میانجی فرافکنی درون ابژههای کارش محو میشوند یا به قالب رمز درمیآیند؛ بدین طریق بیگانه قادر نیست تشخیصشان دهد یا لااقل کاری نمیتواند بکند جز ظنبردن به حضورشان». مقالۀ حاضر بهترین مثال برای سخن آدورنوست. چنانکه بنیامین خود اشاره میکند: «با بازرسی دقیقتر، معلوم میشود که تنها در حال سخنگفتن از خویشتن است».
البته این میل جنونآمیز بنیامین به قرائت تاریخ شخصی اشیاء و دنبالکردن ردهایشان، این قسم زیستن بهمثابۀ بهجایگذاشتن ردها، مکملی دارد: شخصیت ویرانگر. اگر بنیامین در مقالۀ حاضر حلقهای جادویی میسازد که در دل آن میتوان از شَر مفیدبودن و اصل مبادله رهایی یافت، در «شخصیت ویرانگر» به سراغ پاککردن همین ردها میرود. زیرا پاک کردن ردها مقدمۀ سیاست است.
دارم بساط کتابخانهام را پهن میکنم. بله، مشغول این کارم. هنوز کتابها را روی قفسهها نچیدهام، هنوز ملال خفیف نظم لمسشان نکرده است. نمیتوانم از کنار صفوفشان قدمرو روم تا در برابر حضاری مهربان و صمیمی از آنها سان ببینم. لازم نیست ترس به دلتان راه دهید. باید ازتان خواهش کنم در میانۀ آشوب جعبههایی که بهزور گشودهام به من ملحق شوید، در هوای انباشته از گردوغبار چوب، بر کف زمینی پوشیده از تکهپارههای کاغذ، تا در میانۀ کپۀ کتابهایی که بعد از دو سال ظلمت چشمشان به نور روز گشوده میشود به من ملحق شوید؛ شاید اینچنین حاضر شوید با من در حال و هوایی شریک شوید که این کتابها در مجموعهداری حقیقی برمیانگیزند ــ البته منظور نه حال و هوایی اندوهناک بل حال و هوای انتظار است. زیرا چنین آدمی مشغول سخنگفتن با شماست، و با بازرسی دقیقتر، معلوم میشود که تنها در حال سخنگفتن از خویشتن است. آیا گستاخی نیست برای آنکه قانعکننده، بیطرف و واقعبین جلوه کنم، از بخشهای اصلی یا آثار عالی یک کتابخانه یکبهیک برایتان نام ببرم، تاریخشان یا حتی فایدهشان برای نویسندگان را مطرح کنم؟ من یکی که چیزی نه چنین مبهم در ذهن دارم، چیزی ملموستر از آن؛ راستش آنچه ذهنم را مشغول کرده آن است که دربارۀ رابطۀ مجموعهدار کتاب با داشتههایش، دربارۀ عمل جمعآوری نه یک مجموعه، نکاتی چند را روشن کنم. اگر با شرح راههای مختلف بهدستآوردن کتابها چنین کنم، کاری سربهسر دلبخواهی و منعندی است. این یا هر راه و رسم دیگری چیزی نیست جز سدی در برابر جزر و مد خاطراتی که به هنگام تعمق هر مجموعهدار دربارۀ داشتههایش به سویش هجوم میآورد. هر شوری به امر آشوبناک پهلو میزند، اما شور مجموعهدار به آشوب خاطرات. فراتر از آن: بخت و تقدیری که گذشته را پیش چشمانم میآکند در آشفتگی معمول این کتابها حضوری مشهود دارد. بهراستی چیست این مجموعه جز بینظمی که عادت چنان به آن اخت یافته که چون نظم جلوه میکند؟ همگی داستان کسانی را شنیدهاید که ازدستدادن کتابهایشان بیمار و زمینگیرشان کرده است، یا داستان کسانی را که برای بهدستآوردنشان کارشان به جرم و جنایت کشیده است. اینها همان حوزههاییاند که هر نظمی در آنها نوعی موازنۀ شدیداً متزلزل است. آناتول فرانس میگوید: «تنها دانش دقیقی که وجود دارد دانش تاریخ انتشار و قطع کتابهاست». و البته اگر همتایی برای آشفتگی یک کتابخانه باشد، همان نظم کاتالوگ آن است.
از این رو، در زندگی مجموعهدار تنشی دیالکتیکی هست میان قطب بینظمی و نظم. البته هستی و حیات او به چیزهای بسیار دیگری نیز پیوند خورده است: به رابطهای بس رازآلود با مالکیت، نکتهای که جای بحث بیشتری دارد؛ و به رابطهای با اشیاء که بر ارزش کارکردی و فایدهگرایانهشان ـ سودمندیشان ـ اصرار نمیورزد، بلکه به عنوان صحنه و محل وقوع سرنوشتشان، مطالعهشان میکند و بدانها عشق میورزد. برای مجموعهدار، عمیقترین افسون آن است که اقلام منفرد را درون حلقهای جادویی گیر بیندازد، حلقهای که وقتی سحر اعظم، شور اکتساب، بر آنها گذر میکند در آن جای میگیرند. هرآنچه به یاد آورده و بدان فکر میشود، هر آنچه آگاهانه است، به پایه، قاب، شالوده و قفل دارایی او بدل میشود. دوره، منطقه، صنعتگری و مالکیت پیشین ــ برای یک مجموعهدار حقیقی، کل پسزمینۀ یک قلم جنس حاکی از دایرهالمعارفی جادویی است که جوهرهاش تقدیر آن شیء است. پس در این حوزۀ تحدیدشده، شاید بتوان حدس زد که چگونه چهرهشناسان بزرگ ــ و مجموعهداران چهرهشناسان جهان اشیاءاند ــ به مفسران تقدیر بدل میشوند. برای درک این موضوع، فقط باید به تماشای مجموعهدار بنشینیم و ببینیم اشیاء درون جعبۀ شیشهای را چگونه در دست میگیرد. وقتی این اشیاء را در دستان خود میگیرد، از قرار معلوم از دل این اشیاء به درون گذشتۀ دورشان چشم میدوزد، پنداری به او الهام شده باشد. بس است، دربارۀ سویۀ جادویی مجموعهدار به حد کافی سخن گفتیم – چهبسا آن را تصویر سالخوردگی او بنامم.
کتابها تقدیر خاص خویش را دارند۲: این کلمات شاید گزارهای عام دربارۀ کتابها باشد. از این رو، کتابهایی چون «کمدی الهی، اخلاق» اسپینوزا و «منشأ انواع» تقدیر خاص خودشان را دارند. البته مجموعهدار این قول معروف لاتین را به شکلی دیگر تفسیر میکند. از نظر او، نهتنها کتابها، بل نسخههای کتاب نیز تقدیر خاص خودشان را دارند. و بدین معنا، مهمترین تقدیر کتاب مواجههاش با اوست، با مجموعهای از آن خودش. قصد اغراق ندارم وقتی میگویم به چشم مجموعهدار حقیقی، بهدستآوردن کتابی قدیمی تولد دوبارۀ آن است. این همان عنصر کودکواری است که در مجموعهدار با عنصر سالخوردگی درمیآمیزد. زیرا کودکان همیشه میتوانند به صدها شکل مختلف جانی تازه در زندگی بدمند. نزد کودکان، مجموعهداری فقط یکی از فرایندهای دمیدن جان تازه در زندگی است؛ فرایندهای دیگر عبارتند از نقاشیکردن بر اشیاء، بریدن اشکال و تصاویر، چسباندن عکسبرگردان ــ سلسلۀ اشکال کودکوار بهدستآوردن چیزها، از لمس اشیاء گرفته تا نامیدنشان. دمیدن جان تازه در جهان قدیمی ــ این عمیقترین میل مجموعهدار است وقتی به اکتساب و بهدستآوردن اشیاء جدید واداشته میشود، و به همین دلیل، مجموعهدارِ کتابهای قدیمی از کسی که به دنبال نسخههای نفیس است به سرچشمههای مجموعهداری نزدیکتر است. کتابها چگونه از آستانۀ یک مجموعه عبور میکنند و به دارایی مجموعهدار بدل میشوند؟ تاریخ بهدستآوردنشان موضوع سخنان پیشرو است.
از میان همۀ اشکال مختلف بهدستآوردن کتابها، هیچ چیز را به اندازۀ اینکه خودمان یک کتاب بنویسم شایستۀ تقدیر نمیدانند. در این نقطه، بسیاری از شماها با لذت تمام به یاد کتابخانۀ بزرگی میافتید که آموزگار فقیر و کوچک ژان پل، ووتس، بهتدریج به دست آورد، آن هم با این روش که خودش دست به کار نوشتن همۀ کارهایی شد که عناوینشان در کاتالوگهای نمایشگاه کتاب توجهش را جلب میکرد؛ از هر چه بگذاریم، او استطاعت خریدشان را نداشت. نویسندهها بهراستی کسانی هستند که کتاب مینویسند نه از آن رو که فقیراند، بل بدان دلیل که ناراضیاند از کتابهایی که میتوانند بخرند اما از آنها خوششان نمیآید. خانمها و آقایان، شما چهبسا این تعریف از نویسنده را تفننی و بلهوسانه بدانید. اما هرآنچه از زاویۀ دید مجموعهدار حقیقی گفته شود تفننی و بلهوسانه است. از میان راههای معمول بهدستآوردن، مناسبترین راه برای مجموعهدار قرضگرفتن کتاب و بازنگرداندن آن است. قرضگیرندۀ راستین کتاب که در اینجا پیش چشم مجسم میکنیم مجموعهدار کهنهکار کتابها از آب درمیآید، اما نه چنان به یمن شوری که صرف محافظت از گنجینههای عاریتی خود میکند، نه چنان به یمن گوش کری که نثار تذکرهایی میکند که از عالم هرروزۀ قانون و مشروعیت متوجه او میشود، که به یمن عدم توفیقش در خواندن این کتابها. اگر تجربهام گواهی بر این ادعا باشد، احتمال اینکه فرد عنداللزوم کتابی امانی را بازگرداند بیشتر از خواندنش است. شما زبان به اعتراض خواهید گشود که نخواندن کتابها باید سرشتنمای مجموعهداران باشد؟ از کجا که نگویید چشمم روشن. این هیچ جای چشمروشنی ندارد. خبرگان امور بر این گفتهام صحه خواهند گذاشت که این کهنترین چیز عالم است. همین بس که پاسخ آناتول فرانس به آدمی اُمّی و هنرنشناس را نقل کنم، همو که کتابخانۀ فرانس را ستایش کرد و سپس حرفش را با این پرسش رایج پایان برد، «و شما همۀ این کتابها را خواندهاید، جناب فرانس؟»، «نه حتی یکدهمشان را. بعید میدانم هر روز از ظروف چینیتان استفاده کنید».
اتفاقاً من درستی چنین نگرشی را آزمودهام. کتابخانۀ من، سالیان سال، لااقل یکسوم عمرش، شامل چیزی بیش از دو یا سه قفسه نمیشد که هر سال فقط ذرهذره افزایش مییافت. این به دوران ستیزهجویی آن بازمیگردد، وقتی هیچ کتابی حق نداشت وارد آن شود، مگر با این جواز که پیشتر نخوانده باشمش. بنابراین، شاید اگر به خاطر تورم نبود، هرگز به کتابخانهای چنان بزرگ دست نمییافتم که شایستۀ این نام باشد. ناگهان کانون اهمیت تغییر کرد؛ کتابها ارزشی واقعی یافتند، یا به هرحال بهدستآوردنشان دشوار گشت. لااقل در سوئیس اوضاع از این قرار بود. در یازدهمین ساعت، اولین سفارشهای اصلی کتابهایی را که میخواستم از آنجا فرستادم و بدین طریق، توانستم اقلام بیهمتایی چون «سوارکار آبی» و «افسانۀ تاناکوییل» را به دست آورم، که هنوز میشد در آن زمان از ناشرها دریافتشان کرد.
خوب ممکن است بگویید پس از کاوش در همۀ این جادههای فرعی، باید سرآخر به شاهراه عریض بهدستآوردن کتاب، یعنی خرید کتاب، برسیم. بهراستی شاهراهی عریض و نه آسوده است. خریدی که مجموعهدار کتاب انجام میدهد وجه اشتراک چندانی ندارد با خرید دانشجویی در کتابفروشی که کتاب درسی تهیه میکند، یا مرد جهاندیدهای که برای همسرش هدیه میخرد، یا تاجری که میخواهد سفر بعدی خود با قطار را بگذراند. بهترین خریدهایم را در سفرهای گذریام انجام دادهام. مالکیت و تملک به حوزۀ تاکتیکها تعلق دارد. مجموعهدارها افرادی برخوردار از غریزۀ تاکتیکی هستند؛ تجربهشان بدانها میآموزد که وقتی شهری بیگانه را تصرف میکنند، کوچکترین عتیقهفروشی میتواند دژی باشد، و دورترین مغازۀ لوازمالتحریری موقعیت و مقری کلیدی. چه بسیار شهرهایی که در پیادهرویهایم در جستوجوی کتابها از خود پرده برداشتند!
بههیچوجه همۀ مهمترین خریدها در ساختمان دلالها انجام نمیشود. کاتالوگها اهمیتی بس بیشتر دارند. و هرچند خریدار ممکن است با کتابی که از یک کاتالوگ سفارش داده کاملاً آشنا باشد، آن نسخۀ خاص همیشه یک شگفتی و آن سفارش همیشه یکجور قمار میماند. دلسردیهایی غمانگیز در کارند، اما یافتههایی میمون نیز وجود دارد. برای مثال به یاد دارم که یکبار کتابی با تصاویر رنگی برای مجموعۀ قدیمی کتابهای کودکم سفارش دادم، فقط بدین دلیل که حاوی قصههای پریانی از آلبرت لودویگ گریم بود و در گریما، تورینگن منتشر شده بود. گریما در ضمن محل انتشار کتاب حکایاتی بود که زیر نظر همان آلبرت لودویگ گریم چاپ شده بود. نسخۀ من از این کتاب حکایات تنها نمونۀ موجود کارهای اولیۀ لیسر، تصویرگر بزرگ اهل آلمان بود، همو که در حول و حوش اواسط قرن گذشته در هامبورگ میزیست. خوب، واکنش من به همخوانی نامها [گریم و گریما] درست بود. در این مورد نیز کار لیسر را کشف کردم – یعنی «کتاب قصۀ لینا»، اثری که کتابشناسان او از وجودش بیخبر بودهاند و شایستۀ منبعی دقیقتر از این اولین منبعی است که من در اینجا معرفی میکنم.
بهدستآوردن کتابها به هیچ وجه فقط از مقولۀ پول یا دانش تخصصی نیست. و حتی این دو عامل نیز در کنار هم برای برپایی یک کتابخانۀ واقعی کافی نیست، کتابخانهای که همیشه کموبیش دستنیافتنی و نفوذناپذیر و در عین حال فقط و فقط خودش است. کسی که از کاتالوگها خرید میکند، علاوه بر کیفیاتی که اشاره کردم، باید شامۀ قوی و قوۀ تشخیص داشته باشد. تاریخها، نام مکانها، قطع کتابها، صاحبان قبلی، شیرازۀ کتابها و جز اینها: همۀ این جزئیات باید چیزی به او بگویند ــ نه چون امور واقع خشک و مجزا، بل چون یک کل هماهنگ؛ او از کیفیت و شدت این هماهنگی باید بتواند تشخیص دهد که فلان کتاب برای اوست یا نه. حراجی نیز مستلزم مجموعۀ دیگری از کیفیات در مجموعهدار است. از نظر خوانندۀ کاتالوگ، خود کتاب باید سخن بگوید ــ یا شاید مالکیت قبلیاش، البته اگر منشأ نسخه مشخص شده باشد. فردی که میخواهد در حراج شرکت کند باید به یک اندازه به کتاب و رقبایش توجه کند، علاوه بر اینکه باید خونسردیاش را حفظ کند تا یک وقت در رقابت دامن از کف ندهد و از خود بیخود نشود. زیاد پیش میآید که کسی گرفتار قیمتی گزاف میشود چراکه مدام قیمت پیشنهادیاش را بالا میبرده است ــ بیشتر برای آنکه خودی نشان دهد تا برای بهدستآوردن فلان کتاب. از طرف دیگر، یکی از زیباترین خاطرات مجموعهدار لحظهای است که کتابی را نجات داده که ممکن نبود حتی به آن فکر کند، چه برسد به آن از سر حسرت نگاهی بیندازد، آن هم بدین دلیل که کتاب را تنها و رهاشده در بازار یافته بوده و آن را خریده تا آزادی را نثارش کند ــ همانطور که شاهزاده در «هزار و یک شب» بردهای زیبا را ابتیاع میکند. متوجه هستید که از نظر مجموعهدار کتاب، آزادی حقیقی همۀ کتابها در جایی بر قفسههای کتابخانۀ او نهفته است.
تا بدین روز، در میان ردیفهای طولانی مجلدهای فرانسوی کتابخانهام، «چرم ساغری» بالزاک بیش از همه به چشم میآید زیرا یادگار هیجانانگیزترین تجربهام در حراجهاست. این اتفاق در سال ۱۹۱۵ در حراجی رومان رخ داد که امیل هرش به راهش انداخته بود، یکی از بزرگترین متخصصان کتاب و برجستهترین فروشندگان. نسخۀ مورد نظر در سال ۱۸۳۸ در پاریس، پلاس دو لا بورس، منتشر شده. نسخهام را که به دست میگیرم، نهتنها شمارهاش را در مجموعۀ رومان، بل برچسب مغازهای را میبینم که اولین صاحبش بیش از نود سال پیش آن را به یکهشتادم قیمت امروزیاش از آن خریده بوده است. رویش نوشته: «لوازمالتحریری ای. فلانو». روز و روزگاری خوش که هنوز میشد چنین نسخۀ نفیسی را از یک لوازمالتحریری خرید. گراور فولادی این کتاب را برجستهترین هنرمند گرافیست فرانسه طراحی و برجستهترین گراورسازان اجرایش کرده بودند. اما میخواستم برایتان تعریف کنم این کتاب را چگونه به دست آوردم. رفته بودم به حراجی امیل هرش برای بازرسی مقدماتی، و چهل یا پنجاه کتاب را در دست گرفته بودم؛ آن مجلد خاص میلی شورانگیز در من برانگیخته بود که برای همیشه دودستی به آن بچسبم. روز حراج فرارسید. از قضای روزگار، در ترتیب و توالی حراج، پیش از این نسخه از «چرم ساغری» مجموعۀ کامل تصویرهای آن قرار داشت که به طور مجزا بر کاغذ پوستپیازی چاپ شده بود. پیشنهاددهندگان بر میزی بلند نشسته بودند؛ در آنسو اریب به من مردی نشسته بود که در مزایدۀ اول کانون توجه همگان بود، مجموعهدار مونیخی مشهور، بارون فون زیمولین. او به این مجموعه علاقۀ فراوانی داشت، اما پیشنهاددهندگان دیگری با او بر سر مجموعه رقابت میکردند؛ خلاصۀ کلام اینکه رقابتی پرشور بود که به بالاترین پیشنهاد قیمت کل حراجی منجر شد ــ بس بیشتر از سه هزار مارک. بهنظر هیچکس انتظار چنین رقم بالایی را نداشته بود، و همۀ افراد حاضر هیجانزده بودند. امیل هرش بیاعتنا ماند، خواه میخواست در زمان صرفهجویی کند خواه ملاحظهای دیگر در نظر داشت، به سراغ فقرۀ دیگر رفت بیآنکه کسی واقعاً توجه کند. او قیمت را اعلام کرد، و من که قلبم در سینه میتپید و نیک میدانستم نمیتوانم با هیچ یک از آن مجموعهداران بزرگ رقابت کنم، قیمتی کموبیش بالاتر را پیشنهاد دادم. مسئول حراج بیآنکه توجه پیشنهاددهندگان را برانگیزد، روال عادی را دنبال کرد ــ «بیشتر نبود؟» و سه ضربۀ چکش او که گویی هر ضربهاش را ابدیتی از بعدی جدا میکرد ــ و سپس هزینۀ مسئول حراج را اضافه کرد. برای دانشجویی مثل من، آن مبلغ هنوز چشمگیر بود. صبح روز بعد که به مغازۀ گرویی رفتم دیگر ربطی به این داستان ندارد، و ترجیح میدهم دربارۀ اتفاقی دیگر حرف بزنم که مایلم آن را قطب منفی حراج بنامم. سال گذشته در یکی از حراجهای برلین رخ داد. مجموعۀ کتابهایی که عرضه شده بود از نظر موضوع و کیفیت شامل مجموعۀ متنوعی میشد، و فقط تعدادی از آثار کمیاب دربارۀ علوم خفیه و فلسفۀ طبیعی شایستۀ توجه بودند. برای چند تا از کتابها قیمتی پیشنهاد دادم، اما هربار متوجه آقای متشخصی در ردیف جلویی شدم که انگار فقط منتظر پیشنهاد قیمت من بود تا با پیشنهاد خود با آن مقابله کند، و از قرار معلوم آماده بود روی دست هر پیشنهادی بلند شود. پس از آنکه این اتفاق چندین بار تکرار شد، دیگر اصلاً امید نداشتم که بتوانم کتابی را که آن روز بیش از همه بدان علاقه داشتم به دست بیاورم. منظورم کتاب کمیاب «قطعات پس از مرگ منتشرشدۀ فیزیکدانی جوان» بود که یوهان ویلهلم ریتر در سال ۱۸۱۰ در دو جلد در هایدلبرگ منتشر کرده بود. این اثر هرگز دوباره منتشر نشده است، اما من همیشه پیشگفتارش را مهمترین نمونۀ نثر شخصی رمانتیسم آلمان دانستهام. در این پیشگفتار، نویسنده ـ ویراستار در هیئت آگهی ترحیمِ دوست ناشناس و ظاهراً درگذشتۀ خود که با او واقعاً یکی است، داستان زندگیاش را تعریف میکند. درست وقتی نوبت به این کتاب رسید، فکر بکری به ذهنم خطور کرد. ساده بود: از آنجا که پیشنهاد قیمت من ناگزیر کتاب را دودستی تقدیم آن مرد میکرد، نباید اصلاً پیشنهادی میدادم. جلوی خودم را گرفتم و ساکت ماندم. آنچه امید داشتم رخ بدهد رخ داد: نه کسی علاقهای نشان داد و نه پیشنهاد قیمتی در کار بود، و کتاب را کنار گذاشتند. عاقلانه دیدم که بگذارم چندروزی بگذرد، و وقتی پس از یک هفته به آن ساختمان رفتم، کتاب را در غرفۀ کتابهای دست دوم یافتم و وقتی کتاب را گرفتم، از اینکه کسی به کتاب علاقه نشان نداده بود سود بردم.
وقتی به کوههای جعبهها نزدیک شدهای تا کتابها را از آنها استخراج کنی و به روشنایی روز یا شاید شب بیاوری، چه خاطراتی که به ذهنت هجوم نمیآورد! هیچچیز روشنتر از دشواری دستکشیدن از این کار، جادوی پهنکردن کتابها را برجسته نمیکند. دم ظهر دست به کار شده بودم، و نیمهشب بود که بالاخره توانستم به آخرین جعبهها برسم. حال دستانم را روی دو مجلد صحافیشده در مقواهایی کمرنگشده میگذارم که به معنای دقیق کلمه اصلاً به هیچ جعبهای تعلق ندارد: دو آلبوم با تصاویر عکسبرگردان که مادرم در دوران کودکی با چسب چسبانده بود و من بعداً به ارث بردمشان. اینها بذرهای مجموعۀ کتابهای کودکی هستند که حتی امروز نیز پیوسته رشد میکند، هرچند نه دیگر در باغچهام. هیچ کتابخانۀ زندهای نیست که تعدادی از این مخلوقات کتابوارِ نواحی حاشیهای را در خود جای نداده باشد. لزومی ندارد آلبومهای عکسبرگردان یا آلبومهای خانوادگی باشند، یا کتابهای حاوی امضای نویسندگان یا کیفهای کتابی شامل کتابچهها یا رسالات مذهبی؛ بعضیها دلبستۀ اعلامیهها و بروشورها میشوند، بعضی دیگر دلبستۀ رونوشتهای خطی یا نسخههای ماشینشدۀ کتابهای نایاب؛ مسلماً نشریههای ادواری میتوانند حاشیههای پرتلألو و منشورمانندِ یک کتابخانه را تشکیل دهند. اما بازگردیم سراغ همان آلبومها: راستش را بخواهید، ارثبردن درستترین راه بهدستآوردن یک مجموعه است. زیرا نگرش مجموعهدار به داراییهایش از احساس مسئولیت صاحب مجموعه نسبت به داراییاش نشئت میگیرد. بنابراین، این به والاترین معنای کلمه نگرش یک وارث است، و برجستهترین خصلت یک مجموعه همیشه انتقالپذیری آن خواهد بود. باید بدانید که من با گفتن این حرف تمام و کمال درک میکنم که بحثم دربارۀ حال و هوای ذهنی مجموعهداری مؤید این باور شما خواهد بود که این شور از زمانه عقب افتاده و فارغ از گشت روزگار است، مؤید سوءظن شما به تیپ مجموعهدار. من به هیچ وجه منالوجوه به دنبال آن نیستم که باور یا سوءظن شما را سست کنم. اما یک چیز را نباید فراموش کرد: پدیدۀ مجموعهداری، وقتی صاحب شخصی خود را از دست میدهد، معنایش را نیز از کف میدهد. اگرچه مجموعههای عمومی چهبسا از نظر اجتماعی کمتر ایرادبرانگیز و برای فضای دانشگاه مفیدتر از مجموعههای شخصی باشند، اشیاء فقط در مجموعههای شخصی است که حقشان ادا میشود. یک چیز را خوب میدانم، اینکه زمان برای این تیپ که در نوشتۀ حاضر مورد بحث قرار دادهام و تا حدودی به مقتضای مقام پیش چشم شما قرار دادهام، دارد به آخر میرسد. اما چنانکه هگل اشاره کرده، تنها در تاریکی است که جغد مینروا به پرواز درمیآید. فقط در لحظۀ انقراض است که مجموعهدار تمام و کمال فهمیده میشود.
اکنون بر فراز آخرین جعبۀ نیمهخالی قرار دارم و پاسی از نیمهشب گذشته است. افکاری دیگر بهجز آنهایی که حال دربارهشان حرف میزنم به ذهنم هجوم میآورند ــ نه افکار، بل تصاویر، خاطرات. خاطرات شهرهایی که چیزهای زیادی در آنها یافتهام: ریگا، ناپل، مونیخ، دانتسیگ، مسکو، فلورانس، بازل، پاریس؛ خاطرات اتاقهای مجلل روزنتهال در مونیخ، خاطرات استاکتورمِ دانتسیگ۳ که محل اقامت هانس روئۀ فقید۴ بود، خاطرات دخمۀ بویناک کتاب زوسنگوت در برلین شمالی؛ خاطرات اتاقهایی که این کتابها در آنها انبار شده بودند، خاطرات مأمن دانشجوییام در مونیخ، خاطرات اتاقم در برن، خاطرات انزوای ایزلتوالد بر دریاچۀ برینز، و سرآخر خاطرات اتاق کودکیام، مکان سابق فقط چهار یا پنج تا از چندین هزار جلد کتابی که اکنون دورتادور من بر هم تلمبار شده است. آه سعادت مجموعهدار، سعادت انسان فارغالبال! از هیچکس اینچنین کم انتظار نداشتهاند، و هیچ کس سعادتمندتر از فردی نبوده است که توانسته حیات ننگین خود را زیر نقاب «کرم کتاب» اشپیتسوگ۵ دنبال کند. زیرا درون مجموعهدار اشباحی در کارند یا لااقل اجنههای خردی که ترتیب امور را دادهاند تا برای او ــ منظورم مجموعهدار واقعی است، مجموعهدار چنانکه باید باشد ــ تملک مأنوسترین رابطهای باشد که با اشیاء دارد. نه اینکه اشیاء در او زنده میشوند؛ این اوست که در آنها زندگی میکند. پس من یکی از اقامتگاههای او را با سنگهایی از جنس کتاب پیش چشم شما علم کردهام، و اکنون قرار است درون این اقامتگاه ناپدید شود، و جز این نیز برازنده نیست.
* این نکته را در مقدمۀ ترجمۀ مقالۀ «اسباببازیها و بازی» بنیامین توضیح دادهام. مقاله مذکور در سایت «تز یازدهم» منتشر شده است. بد نیست خواننده برای فهم بهتر مقالۀ حاضر، مقالۀ «ادوارد فوکس: مجموعهدار و مورخ» را نیز بخواند. ترجمۀ این مقاله را در مجلۀ اینترنتی «پوئتیکا» منتشر کردهام.
پینوشتها:
۱-از پویا رفویی تشکر میکنم که مقاله را با متن انگلیسی آن مقابله و به نکاتی اشاره کرد که باعث بهبود ترجمه شد.
۲- Habent sua fata libelli
۳-برجی که در اوایل قرن چهاردهم در دانتسیگ ساخته شد و نقشی تدافعی برای شهر داشته است.
۴- او کتاب «استاکتورم در دانتسیگ» را نوشته است.
۵-منظور نقاشی «کرم کتاب» کارل اشپیتسوگ است.
شرق
‘