این مقاله را به اشتراک بگذارید
«هیچ دوستی بهجز کوهستان» اثر بهروز بوچانی
رویای رسیدن به دنیای نو
رضا فکری
بهروز بوچانی در «هیچ دوستی بهجز کوهستان»، راویِ سفری است به بلندای هزارویکشب و قصههایی دردآور از واقعیات زیستیِ پناهندگانی نقل میکند که در اوج بیپناهی و در مرز باریکِ میان مرگ و زندگی به خود پیچیدهاند. او که روزنامهنگار و تحصیلکردهی رشتهی علوم سیاسی در ایران بوده، در سفری که از تهران آغاز میشود، قدم در راهی میگذارد که در انتها به جزیرهی مانوس در گینه نو ختم میشود. بوچانی طی سیروسلوکی هفتساله، وقایعی تلخ و حوادثی پرخطر را در کنار همراهانش از سر میگذراند و همین تجارب ناب و دستِ اول را نیز در قصههای این کتاب گنجانده است.
در هر فصل کتاب، از چشماندازی تازه میتوان به مقولهی «سفر» نگریست. مسافر همواره از سفر انتظارِ دیدن دنیایی نو را دارد. دنیایی که حال او را دگرگون میکند و آگاهیهای تازه به او میبخشد. درواقع تصویرِ همین جهانِ بدیع است که با وجود تمام دشواریهای طول سفر، رضایت و آرامش خاطر را برای او به ارمغان میآورد. شخصیتهای «هیچ دوستی بهجز کوهستان» نیز با چنین آرزوهایی و در سودای رسیدن به چنین جهانی است که از این تونل پُرپیچوخم و تاریک و تنگ میگذرند. آنها از همهی این مسیرهای صعب و پُردلهره میگذرند تا رؤیایی را محقق کنند که در سرزمین مادریشان ناممکن مینماید.
در هیچ مرحلهای از این مبارزهی سخت نمیتوان نتیجهی کار را پیشبینی نمود و آینده اغلب آبستن وقایعی با سروشکلی فراواقعی و معجزهآمیز است. مسافرانی که در هر لحظه دهشتِ مرگ را پیش روی خود میبینند، اما در عین حال هم به نجاتی که شاید در آخرین لحظات فرا برسد، امیدوارند. در یکی از نقاط اوج این تعلیقها و در میانهی فنا و بقا، آدمهایی در قایقی نشستهاند که چندین برابر ظرفیتش، مسافر در خود جا داده است. قایق در پهنهی اقیانوس بهزحمت پیش میرود اما موجها قویتر از آنی هستند که قایق در برابرشان تاب بیاورد. توفانی از راه میرسد و قایقِ نیمشکسته را در خود فرو میبرد. آدمها دورتر از کولهپشتیها، کلاهها و کفشها در آب دستوپا میزنند. حالا دیگر آن وسیلهها به چه کارشان میآید وقتی مرگ پنجه بر گلویشان انداخته و میفشارد؟ درست در این لحظه که نااُمیدی به اوج خود رسیده و مسافران کمکم تن به تباهیِ پیش روی خود میدهند، معجزه خود را نشان میدهد و کشتی بزرگی به آنها نزدیک میشود.
راوی با آدمهایی از ملیّتها و پیشینههای گوناگون همراه است. از کودکی شیرخوار که سمج و سخت به سینهی مادرش چسبیده گرفته تا مرد جوانی که برای فرار از وحشت تنهایی و بیپناهی، نمایشی برای همراهاناش اجرا میکند. پسری روهینگیایی که خطوط تیرهی پای چشمها و لاغری مفرط و افتادگی شانههایش، از خشونتها، خونریزیها و قساوتهایی حکایت میکند که در مسیری از برمه تا گینه نو جریان داشته، نمایندهی آدمهایی است که به دلیل شقاوت جاری در زندگیشان، بسیاری از عواطف انسانی در آنها رنگ باخته است. گرسنگی، بیپناهی، تحقیر و بیعدالتی از آنها موجوداتی ساخته که تنها میتوانند به سیر کردن شکم خود فکر کنند؛ حتی اگر به بهای از بین بردن دیگری باشد. برای همین است که راوی گاه تعبیرِ «گرگهای وحشی گرسنه» را برای آنها بهکار میبرد. حیواناتی که سر در شکم شکارشان فرو میبرند و دندانهاشان را به هم نشان میدهند. در کنار چنین صحنههایی اما چهرهی دیگری از آدمی هم ترسیم میشود. انسانهایی که همان حداقل غذا و جای خواب خود را با دیگران شریک میشوند و از گرسنگیهای طولانی و بیخوابیهای ناشی از کمبود جا نمیترسند و آسایشِ همسفرشان به آنها رضایت خاطر میدهد. آنها آشوب و هراسِ دیگران را زیر پوست خود لمس میکنند و میکوشند راهی برای هدایت و مدیریتِ آدمهای ترسخورده و حیران بیابند.
بخش عمدهای از این سفر هزارویکشبی که قهرمانان این داستان طی میکنند، عرصهی آزمایشِ مفاهیمی است که در تمامی طول عمرشان طور دیگری تعریف شده و حالا از آنها آشناییزدایی میشود. مفاهیمی همچون عدالت، شجاعت، ترس، ناامیدی، همدلی، حقارت و مرگ. در هریک از ماجراهای پُر هول و هیجانِ این کتاب، یکی از این مفاهیم در بوتهی امتحان قرار میگیرد؛ در قایق گرفتارِ توفان به یک شکل و در کمپ پناهندگان و زندان به شکلی دیگر. از دل انسانی که به ناامیدی مطلق رسیده و چیزی برای باختن ندارد، شجاعت میجوشد تا امکان و امیدی تازه برای نجات خویش بیابد و عدالت در جایی که بشر مطلقاً به طبیعت وابسته است، با شکلی از تنازع بقای خاصِ حیوانات، معنا پیدا میکند. همین شناختها و تجارب است که رهروان را در کنار دشواریهای نفسگیر و تلخیهای به ظاهر بیپایان، بر مدار تداوم سفر نگه میدارد. علاوهبراین، آدمها برای بقا به طنازی و خلقِ موقعیتهای شورانگیز نیاز دارند و این نیز بر شیرینیهای هرچند اندک و گذرای این سفر میافزاید: «این خاصیت زندان است که کسی نمیتواند با کس دیگری به مدت طولانی احساس دشمنی کند. البته این قاعده برای دوستی هم صدق میکند. زندان محیطی نیست که بتوان یک احساس ناخوشایند و حتی خوشایند را برای مدتی طولانی تحمل کرد. زندانیها در طول ساعاتی که بیدارند دهها بار چشمهایشان در چشمهای یکدیگر گیر میکند و تحملِ این احساسات برای دورهای طولانی شکنجهآور است.»
الف کتاب