این مقاله را به اشتراک بگذارید
دور سرتان چند است؟
میترا داور
جمع شده بودیم تو باغ دماوند، رودخانه از کنار گوشمان میگذشت و سگهای گوش بریده از پشت فنس نگاهمان میکردند و سگهایی که دُم داشتند؛ گاهی دُم تکان میدادند.
دایی جون مثل همیشه گرم گرفته بود و مجلس را میچرخاند. عکس مچاله شدهای را از توی جیبش بیرون آورد و گفت: بچهها … اینجا را نگاه کنید. این عکس جد ماست … کلهاش را نگاه کنید، نسبت به بقیه آدمها کوچکتره … من خودمم دور کلهام کوچیک شده.
ما دور عکس جمع شدیم و گفتم: ببینیم!
راست میگفت؛ همهی کلهها کوچیک بود.
دایی کُندهای تو آتیش گذاشت و گفت:
– مغز موقع تولد ۴۰۰ گرم وزن داره تا سن نوجوانی تا وزن یک کیلو و ۴۰۰ گرم اما از ۲۰ سالگی ۱۰ تا ۱۵ درصد کوچیک می شه. من رفتم آزمایش دادم دیدم که مغزم سی درصد کوچیک شده …. دورش رو اندازه گرفتم… مال همه پنجاه سانته دور سر … مال خانوادهی ما از سی و پنج سالگی یه دفعه می شه چهل سانت …
بوی دود، سر و کلهمان را گرفته بود، صدای همهمان درآمد که این چی بود گذاشتی تو آتیش.
دایی جون گفت: من از بوی دود خوشم می یاد.
تو فریاد زدی: چوب … چوب.
مادرت گفت: نمی شه کارن … می ره تو صورتت … اوف می شی.
پدرت شکلات هوبی را داد دستت، شکلات را میخوردی و به دایی جون نگاه میکردی.
دایی جون متر پارچهای را از توی جیبش در آورد. دور سرش را اندازه گرفت و عدد چهل را به همهی کسانی که دورش بودند نشان داد.
زن دایی گفت: میبینم همیشه متر و خط کش همراهته.
پخپخ خندید و گفت: با خط کش چی رو اندازه میگیری؟
همهمان زیرزیرکی خندیدیم. دایی جون متر پارچهای را گذاشت توی جیبش و گفت: یعنی چی خانم؟ من یه حسابدارم … یه حسابدار همیشه اهل حساب و کتابه و… اندازه گیری.
مادرت عکس را گرفت، همین طور که بهعکس خیره شده بود گفت:
– دایی جون احتمالاً اینها غذای مقوی نخوردن… مواد معدنی خیلی مهمه برای دور سر…
دایی جون بلند شد؛ نگاهی به دوردستها انداخت و گفت: ردیف بهردیف … اون بالا خوابیدن… گاهی صداشونو توی همین رودخونه میشنوم …
مادرت گفت: مامان! اینجا قبرستون بوده؟
گفتم: آره.
پدربزرگت گفت: شیخ شبلی هم اینجا خوابیده کنار اون مقبره.
عزیز گفت: پارسال اومدن حفاری، یه نیلبک پیدا کردن … مال هزار سال پیش.
امیر سیگاری آتیش زد و گفت: شاید مال شیخ شبلی بوده.
دایی جون گفت: حالا بعداً کلهها را در بیارن میبینن که جمجمهها کوچیک شده بهمرور زمان…وگرنه کسی که هزار سال پیش نیلبک میزده الان میبایست بتهوون میشده.
وقتی این جمله را گفت پیپش را پر کرد؛ پکی زد و با صدای بلند خندید.
امیر گفت: اگه خوب غذا بخوریم … همه چی مون ردیف میشه …
پدربزرگت گفت: همون… کسی که غذای درست نخوره، خوب وبدش رو تشخیص نمیده که هیچ …کله شم کوچیک می شه.
عزیز با صدای گرفتهای گفت: پس چرا بچه پولدارها اینقدرخنگن؟
امیر ته سیگارش را به تنهی درخت فشرد و گفت: کی گفته بچه پولدارها خنگن؟
دایی جون گفت: ببینید دور سر… به خیلی چیزها بستگی داره … به اضطراب… به غذا … مواد مخدر … وقتی سه نسل بگذره دیگه ژنتیک می شه… الان شماها هم یواشیواش کله تون کوچیک می شه.
عکس را از دست مادرت گرفتی. با دقت نگاهش کردی و گفتی: عکس چی میگه؟
– هیچی نمیگه … عکس حرف نمی زنه.
فریاد زدی: چی میگه؟
-چیزی نمیگه.
عکس را از وسط پاره کردی و به مادرت نگاه کردی.
دایی جون فریاد زد: ای بابا …. من فقط همین عکس را از اجدادمون داشتم …. شماها دارید بچه رو آمریکایی بزرگ میکنید.
مادرت شال زرشکیاش را انداخت روی شانه و گفت: مگه آمریکاییها چی جوری بچه بزرگ می کنن؟
– همین جور بیحساب و کتاب …
دایی جون عکس پاره را ازت گرفت. مات و مبهوت بهعکس خیره شده بود و سرش را تکان میداد.
فریاد زدی: عکس … عکس!
پدرت از پشت فنس ها؛ سگ گوش بریده را نشانت داد و گفت: هاپو … هاپو …
فریاد زدی: عکس … عکس …
دایی جون با صدای بلند فریاد زد: این چه وضعی یه؟
پدرت گفت: حالا ما یه سری عکس داریم شاید اینم توش باشه.
– نیست آقا … همین یه عکس بود.
امیر سیگار اتیش زد؛ مادرت گفت: آقا امیر سیگارو خاموش کن… هیچ جای دنیا توی جمع سیگار نمیکشن.
امیر سیگار را انداخت زمین و با ته کفش خاموشش کرد.
مادرت با صدای بلند گفت: بوی سیگارو پُر کردید … سرم درد گرفت.
تو سرت را محکم کوبیدی به سینهی مادرت.
مادرت گفت: نمی دونم تازگی چرا این جوری میکنه… دچار خود آزاری شده.
پدرت گفت: یه چیزی اذیتش میکنه.
دوباره کلهات را زدی به سینهی مادرت و شروع کردی به گریه.
مادرت گفت: باز چی شد؟
دایی جون گفت: تو مادرشی باید بدونی …. هیچکس بهاندازه مادر نمی دونه.
مادرت فریاد زد: کارن چرا اینقدر نق میزنی … گشنته؟
پدرت بغلت کرد و گفت: جیش داری؟
فریاد زدی: جیش ندالم.
پدرت تو گوشت گفت: پوشکت کنم؟
فریاد زدی: عکس… عکس…
دایی جون گفت: عکس بی عکس … یه مدرک داشتیم که نصفه نیمه شد.
سرت را محکم کوبیدی به شانهی پدرت و زار زدی: عکس … عکس.
پدرت گفت: عکس رو بده به اش. به دردت نمی خوره.
دایی جون گفت: خیلی هم به درد می خوره.
به زار اشک میریختی و میگفتی: عکس به دلدم می خوله.
دایی جون گفت: نمی شه …بچه نباید هر چی را که می خواد بگیره.
نازنین گفت: همین دیگه خودتون هم می دونید مغزتون کوچیک شده…. یه عکس پاره … بدید به اش … بزارید پارهترش کنه.
زن دایی گفت: یعنی چی پارهترش کنه؟
دایی جون گفت: این مستندات زندگی منه.
نازنین با صدای بلند خندید و گفت: مستندات؟
صورتت برافروخته شده بود و همین جور گریه میکردی: اون عکس …. اون عکس.…
پدرت گفت: میخوای چکار کنی بابایی؟
اشک آلود نگاهش کردی و گفتی: می خوای چکال کنی بابایی؟
– من دارم از تو میپرسم …. عکس رو میخواهی چکار کنی؟
به جیب دایی جون اشاره کردی. حالا دیگر اشک و سرفه امانت نمیداد: عکس …. عکس …
دایی جون گفت: عکس رو میخواهی چکار؟
تو فریاد زدی: می خوای چکال؟
مادرت درامد که یه عکس پاره؟
تو گفتی: یه عکس پاله.
دایی جون گفت: برای ما می ارزه خیلی.
پدرت تو را برد جایی دورتر، عکسی را از توی کیفش در آورد و گفت: بیا بابایی… اینو پاره کن!
فریاد زدی: اون عکس … اون عکس.
نازنین گفت: دایی عکس رو به اش بدید.
– نمی شه دایی.
زن دایی گفت: این عکس برای ما خیلی می ارزه.
توگفتی: می الزه.
دایی جون گفت: یعنی چی؟ مثلاً اومدیم مهمونی … من با این طرز تربیت مخالفم. اینکه بچه هر چی رو بخواد به اش بدید چون گریه می کنه.
تو فریاد میزدی همین طور، که دایی جون عکس را از توی جیبش درآورد ریزریز کرد و گفت: ّ بیا … راحت شدی؟
به ریزریز عکسها نگاه میکردی و زار میزدی: عکس … عکس.
همه دورت جمع شده بودیم؛ و سعی میکردیم آرامت کنیم.
دایی گفت: مگه نمیخواستی پارهاش کنی؟ خودم پارهاش کردم.
چشم هات ریز شده بود و زار میزدی. همان لحظه صدای نیلبکی آرام فضا را پر کرد.
ساکت شدی. لابه لای درختها را نشان دادی و گفتی: اون اقا چی میگه؟
ما نگاهمان تو لابه لای درختها گشت.
مادرت گفت: کی؟
گفتی: اوناهاش.
پدرت گفت: هوا سرده … بریم تو.
امیر گفت: اینجا امنیت نداره
نازنین گفت: یه نفر داره نی می زنه … چرا امنیت نداره؟
اشکهایت را پاک کردی و سرت را گذاشتی روی شانهی پدرت.
عزیز گفت: یا کرم الکاتبین.
دایی خاکستر چپقش را ریخت توی اتیش و از همهی ما دور شد.
محوطه آرام شده بود و صدای نی لبک با صدای هوهوی باد دور مقبره شبلی آرام می چرخید.