این مقاله را به اشتراک بگذارید
شکلهای زندگی: کلود سیمون، وسواس واقعیت
جاهای خالی
نادر شهریوری (صدقی)
کلود سیمون (۲۰۰۵-۱۹۱۳) دوست داشت نقاش شود. به آکادمی نقاشی رفت و نقاشی آموخت، پس از آن به سفرهای دور و نزدیک پرداخت، در جنگهای داخلی اسپانیا مدافع جمهوریخواهان شد و با شروع جنگ جهانی دوم به جبهه رفت، خیلی زود اسیر شد و خیلی زود توانست از زندان آلمانها فرار کند. او این دوره از زندگی پرتلاطمش را اینگونه خلاصه میکند: نخست به نقاشی پرداختم، سپس مثل همه خود را درگیر انقلاب کردم و سرانجام به نوشتن روی آوردم، مخفیشدن فرصتی مناسب برای نوشتن پدید آورده بود. کلود سیمون به نسلی از نویسندگان تعلق دارد که از آنان بهعنوان نویسندگان رمان نو نام میبرند، نویسندگانی مانند ناتالی ساروت، آلن روبگریه، میشل بوتور، مارگریت دوراس و… از جمله کسانی بودند که با مرزبندی در مقابل رماننویسان کلاسیک و سبک روایتگریشان درصدد ایجاد دگرگونی و آفرینش شکلهای تازهای در عرصه ادبیات برآمدند.
آنچه این نویسندگان را گرد هم آورده بود، مسئلهای به نام «واقعیت» و بررسی چگونگی «بازنمایی» آن و بهطور کلی یافتن پاسخی به این سؤال مهم بود که آیا میتوان واقعیت را در تمامیتش به نمایش درآورد. «واقعیت» و چگونگی بازنمایی آن در رمان، نویسندگان رمان نو را ناگزیر به بازخوانی رمانهای کلاسیک و تأمل پیرامون آن کشانید و آنان را با مهمترین ویژگی اینگونه رمانها و سبک روایتگری آن آشنا کرد؛ رمانهایی که مدت زمانهای طولانی بر فضای ادبیات جهان تأثیر داشته و دارند. به نظر نویسندگان رمان نو، بخش مهمی از تأثیرات رمانهای کلاسیک که از آن تحت عنوان تکلفات و تصنعات این سنخ رمانها نام میبرند به بالزاک برمیگشت. آنان بالزاک را مهمترین نماینده رمان سنتی-کلاسیک-بورژوایی میدانستند و سبک او را سبکی مبتنی بر تسلسل تاریخی و بازتولید زمان تقویمی تلقی میکردند.
به نظر آنان بالزاک در آثارش تمامی دقایق زندگی یک انسان را به نمایش درمیآورد. تلاش بالزاک برای عینی دیدن جامعه و روابط میان آدمها، او را بیشتر به محققی بدل کرده بود که به دنبال اطلاعات جامع از سیر تحقق یک پدیده بود. بالزاک و نویسندگان متأثر از او به شیوهای کلاسیک در پی آغاز و پایان شخصیتهایی بودند که رمانهایشان پیرامون آنان ساخته و پرداخته میشد، بدین منظور آنان نظم روایی خطی را مدنظر قرار میدادند. «در رمانهای کلاسیک نظم بهطور کامل رعایت میشود، همه با جملات کامل، بیهیچ لکنت و تمجمج سخن میگویند، هیچکس هیچ جملهای را ناتمام نمیگذارد، هیچکس از موضوع پرت نمیشود، هیچکس وسط حرف دیگری نمیدود، گویی نویسنده نمیخواهد آنچه را واقعا در گفتوگو میان آدمها گذشته است به خواننده خبر دهد بلکه میخواهد به مردم یاد بدهد که چگونه با یکدیگر گفتوگو کنند»1. به نظر نویسندگان رمان نو، این نحو از گفتوگو بیان واقعیت آنچه رخ میدهد نیست بلکه بیانگر سبک رمانهای کلاسیک است که بالزاک مهمترین نماینده آن به شمار میرود. ناتالی ساروت از دیگر نویسندگان رمان نو، در نقد روایتگری بالزاک به جنبههای دیگری از رمانهای او اشاره میکند. به نظر ساروت، روایتگری بالزاک بیشتر توصیف عینی و بیان جلوههای بیرونی روابط شخصیتهای داستانیاش است. به عبارت دیگر بالزاک کمتر به روح و روان -درون- شخصیتهایش نفوذ میکند، تمرکز او بیشتر توجه به وقایع بیرونی ماجرا و حتی جستوجوی آینده که از ماهیت رئالیسم سرچشمه میگیرد است، حال آنکه از نظر ساروت درون انسان مانند بیرون اهمیت دارد و در اساس مرزی میان آنها نمیتوان قائل شد. بعدها توجه به آنچه در درون شخصیتهای داستان میگذرد، از طرف نویسندگانی مانند فلوبر و بیشتر داستایفسکی مورد توجه قرار میگیرد و با پروست و جویس به اوج میرسد. به نظر ساروت آنچه اهمیت دارد درون است، درون به یک تعبیر نقطهای اساسی است و مثالی که او میزند عشق است. به نظر ساروت عشق قبل از آنکه عینی شود، یعنی بیان شود و به حیطه زبان درآید در روح و روان عاشق ساخته و پرداخته شده و به آن پروبال داده میشود. این مسئله البته منحصر به عشق نیست بلکه به دیگر خصایل بنیادین بشری نیز ارتباط پیدا میکند. نفرت نیز چنین است و قبل از آنکه به منصه ظهور برسد، در درون شعله میگیرد. اگرچه ساروت فراموش نمیکند یادآور شود که عشق، نفرت و دیگر موارد مشابه در اصل از روابط عینی شکل گرفته و شروع میشود اما در هیچ حال نمیتوان اهمیت درون را نادیده گرفت. «مسئله» رمان نو چنان که گفته شد، مسئله بیان «واقعیت» است.
بیان واقعیت در وهله اول مستلزم دیدن، شنیدن، در حافظه نگهداشتن و در نهایت بیان آن است؛ اما بیان واقعیت که در ظاهر ساده به نظر میآید به هیچ رو امر سادهای نیست زیرا «در هریک از این مراحل پارهای جاهای خالی پدید میآید که نویسنده رمان نو، برخلاف نویسندگان رمانهای رئالیستی قرن نوزدهم آنها را پر نمیکند»2. «جاهای خالی» همان تفاوت اساسی میان رمان رئالیستی با رمان نو است، نویسنده رئالیستی همواره خود را موظف به پرکردن جاهای خالی میداند تا بهواسطه آن روایتی یکدست، منظم و خطی از سیر واقعیت یا چنانکه بالزاک میگوید از ماهیت واقعیت ارائه دهد. نویسنده رئالیستی میکوشد همواره تصوری کاملا روشن از جنبههای زندگی ارائه دهد تا بدان حد که چیزی در ابهام باقی نماند، درحالیکه نویسنده رمان نهتنها خود را موظف به ارائه تمامیت واقعیت نمیداند بلکه خود را ناتوان از این کار میداند زیرا فرایند دریافت واقعیت در ذهن فرایندی پارهپاره و تکهتکههای جداجدا است که از نظر زمانی و مکانی ارتباطی با هم ندارند. به نظر «رمان نو» اساسا استنتاج هر فرد از واقعیت قبل از آنکه تابع برداشتی منظم، سلسلهمراتبی و علت و معلولی از واقعیت باشد، برداشتی تصویری از واقعیت است. به این معنا که فرد واقعیتها را همواره جدا از هم و فاقد پیوستگی زمانی و مکانی و بهصورت تصاویری جدا از هم در ذهن دریافت میکند*. تصاویری مملو از «جاهای خالی» که پر نمیشوند، این تصاویر همان دریافتهای ذهنی از واقعیتهای زندگی است که جدا از یکدیگر در خاطره باقی میماند. تفاوت مهم میان نویسنده رئالیستی با نویسنده رمان نو «جاهای خالی» است، نویسنده رمان نو تعمد رئالیستها برای پرکردن واقعیت را درهرحال مخدوشکردن واقعیت قلمداد میکند. «… من جاهای خالی را پر نمیکنم، تکهتکهها به صورت تکهتکه باقی میمانند، چرا درصدد برآییم این خاطرههای خردهریز را به ترتیب زمان مرتب کنیم؟»3
رمانهای پرشمار کلود سیمون بیشتر شرححال اوست. زندگی طولانی و پرفرازونشیب این امکان را برای او فراهم آورده بود که شکلهای گوناگون زندگی را تجربه کند: جنگ، گرسنگی، زندان، تجربه مرگ در آستانه مرگ طبیعی و غیرطبیعی و همینطور حشرونشرهای گریز یا ناگزیر با تنوعی از آدمهای متفاوت، از کشیشها و بورژواها گرفته تا آنارشیستها و تروریستها و سرانجام «نوشتن» آنچه او به آن ماجراجویی خطرناک نام میدهد. اینها همه از جمله تجربههای مهم زندگی وی به شمار میآید. در همه این موارد اما «جاهای خالی» به قوت خود باقی میمانند. او نمیتواند یا در واقع نمیخواهد با فریب خود جاهای خالی را پر کند تا به زندگیاش به تعبیر نیچه معنا تزریق کند. در هنگام دریافت نوبل آشکارا از بیمعنایی زندگی بهواسطه بودن جاهای خالی میگوید: «من نمیدانم معنای زندگی و تاریخ و رنج چیست؟ همه اینها به نظرم جالب، نفرتانگیز، خوب، بد، مثبت و منفی میآیند، به همین دلیل هیچ پیامی ندارم». کلود سیمون پیامآورنبودن خود را به ادبیات نیز تسری میدهد. او درباره انگیزهاش برای نوشتن میگوید: مینویسم چون نیاز به نوشتن یا درواقع نیاز به انجام کاری دارم و حامل هیچ پیامی نیستم. به نظر سیمون رمان و به طور کلی ادبیات برای خود رسالتی ندارد و نمیتواند نجاتبخش باشد. از نظرش، نجاتبخشی، آرمانشهری، پیامآوری و مواردی مشابه تلاش نویسندگان رئالیست برای پرکردن جاهای خالی است، تلاشی که وی آن را عبث میداند. به نظر میرسد اشاره سیمون علاوه بر نویسندگان رئالیست به مهمترین چهره نمادین اگزیستانسیالیسم متعهد یعنی سارتر باشد. سارتر تا مدتها نوشتن را نوعی موضعگیری سیاسی قلمداد میکند؛ درحالیکه از نظر سیمون و نویسندگان رمان نو، موضعگیری سیاسی هر نویسنده کاری است متفاوت با نویسندگی.
پینوشتها:
* این تلقی از واقعیت خود را در سبک نوشتاری نویسندگان رمان نو بیان میکند. چنانکه در محاورات واقعی جملات از دستوری معین پیروی نمیکنند و گفتوگو به صورت معمول و بدون رعایت نکات و آداب دستوری انجام میگیرد. «در جاده فلاندر جملهها طولانی است و هر بند از رمان گاه تا چند هزار کلمه بیوقفه پیش میرود. در نقطهگذاری به کمترین حد قناعت شده است، در هر صفحه جملههایی معترضه در معترضه آورده شده است، بدینسان «سیل سخن» واقعیت را از جا میکند و در ذهن خواننده جای میدهد» (به نقل از مقدمه «جاده فلاندر»، ترجمه منوچهر بدیعی).
۱، ۲) مقدمه منوچهر بدیعی در «جاده فلاندر»، کلود سیمون، ترجمه منوچهر بدیعی.
۳) مصاحبه لوموند با کلود سیمون به نقل از پینوشت «جاده فلاندر».
شرق