این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
ترجمه و ادبیات تطبیقی در گفتوگو با دکتر احمد کریمیحکاک
خویشاوندی زبانها
مسعود فرهمندفر. استاد دانشگاه علامه طباطبائی
خاستگاه ادبیات تطبیقی در فرانسه و در دهههای آغازین قرن نوزدهم است؛ در انگلستان هم در میانۀ قرن نوزدهم متیو آرنولد و هاچسون پازنت دراینباره قلم زدند. در آلمان هم گوته از ادبیات جهان سخن میگفت (حدود سال ۱۸۲۷). در آن زمان، اروپا از جنگهای ناپلئونی (از ۱۸۰۳ تا ۱۸۱۵) رهایی یافته و صلحِ نسبی برقرار شده بود. در این دورانِ صلح نسبی، نویسندگان و متفکران بیشازپیش به تولید آثار ادبی و علمی متمایل شدند و نوعی تعامل و تبادل فرهنگی در سطحی بینالمللی ایجاد شد. پیامد این تعاملات گفتوگوی ادبیاتها و فرهنگها بود. از زمانی که اصطلاحهای ادبیات تطبیقی و ادبیات جهان برای نخستین بار مطرح شد حدود دو قرن میگذرد. اما واقعیت این است که این مفاهیم تا مدتها در حاشیه مانده و صرفاً به مطالعۀ تعداد اندکی از ادبیاتهای «اروپایی» محدود شده بودند. تا یک، دو دهه پس از جنگ جهانی دوم، ادبیات جهان و ادبیات تطبیقی تقریباً از مسیر اصلیِ پژوهشهای ادبی دور مانده بود و توجه به رهیافتهای نوین در نقد ادبی در اولویت مطالعات ادبی بود اما بهتدریج توجه پژوهشگران دانشگاهی و غیردانشگاهی به این مفاهیم فزونی گرفت. امروزه، با توجه به قرار گرفتن متون ادبی در فضایی بینالمللی، ارتباط ادبیات تطبیقی با کنشِ ترجمه بیشتر به چشم میآید. برای درک بهتر ارتباط ترجمه و ادبیات تطبیقی، با استاد احمد کریمیحکاک (۱۳۲۲) به گفتوگو نشستم که از نخستین ایرانیانِ دانشآموختۀ ادبیات تطبیقی است. از استاد گرامی، آقای دکتر احمد کریمیحکاک، استاد ممتاز دانشگاه مریلند و نیز استاد وابستۀ دانشگاه کالیفرنیا در لسآنجلس، سپاسگزارم که در این گفتوگو شرکت کردند.
آقای دکتر کریمیحکاک، ضمن سلام و درود فراوان، از شما سپاسگزارم که دعوت به گفتوگو را پذیرفتید.
خواهش میکنم. همچنان که از سخن آغازین شما در این مقدمه برمیآید دو مفهوم «ترجمه» و «ادبیات تطبیقی» با یکدیگر در ارتباط تنگاتنگی قرار دارند، خواه از بنیاد و دیدگاه معرفتشناسی، خواه از دیدگاه تاریخی، بدین معنا که در همۀ هزارههایی که از پی ویرانی «برج بابل» بر جهان و انسان گذشته است، جاندار سخنپردازی که بهنام بنیبشر میشناسیم ناگزیر بوده است حرف خودش را برای کسانی که منظور او را نمیفهمند به زبان آن دیگری بیان کند. با فرارسیدن روزگار جدید و قرارگرفتن کار میراثگذاری و میراثبری دانش بشری در شیار مدرسی و دانشگاهی، سرآمدان علوم انسانی توجه خود را به بهترین کاربرد دانش مکتوب و زیباترین میراث جهانی موجود -بگوییم ادبیات- معطوف داشته و هر قوم و ملتی نهتنها آثار مکتوب زبان خودی و امروزی بلکه تمام مواریث بشر را در همۀ دورانها در حیطۀ دانش خود درآورده است. و از همینجاست که همۀ مردمان جهان میخواهند نهتنها میراث ادبی مندرج در زبان خودشان که تمام میراث بشر را بشناسند و پای را از این هم فراتر گذاشتهاند و میخواهند اصول حاکم بر تفکر دیگران را در همۀ دورانها به زبان خود درآورند و با آثار موجود در فرهنگ خودی بسنجند. میتوان حدس زد که دامنۀ اینگونه کنجکاویها تا کجاها گسترده میشود.
سخنان شما مرا به یاد والتر بنیامین میاندازد که ترجمه را میستود و از «خویشاوندی زبانها» از رهگذر ترجمه صحبت میکرد. وی غایت ترجمه را صرفاً پذیرش یا ارتباط نمیدانست بلکه از نفوذ زبانها در یکدیگر و تأثیر و تأثر سخن میگفت – مطلبی که در ادبیات تطبیقی هم مد نظر قرار میگیرد.
همینطور است که شما میگویید: ترجمه میتواند میان زبانهای گوناگون خویشاوندی پدید آورد و آشناترین نمونۀ این پدیده برای ما فارسیزبانها بدهبستان تاریخی هزارساله میان این زبان با زبان عربی است که زبان مذهبی اکثریت قاطعی از ایرانیان بوده است در درازنای هزار و چندصد سال و نیز، در دو قرن اخیر، موجب پیدایش فرایند همسویی مستمری شده است میان این زبان با زبانهای فرانسه و انگلیسی که هنوز هم ادامه دارد و زبان ما را به هزاران واژه، عبارت و اصطلاح علمی مجهز کرده است.
آقای دکتر کریمیحکاک، شما از نسل اول دانشآموختگان ایرانی در رشتۀ ادبیات تطبیقی هستید. این علاقه به همسنجی و تطبیق ادبیاتها از چه زمان و به چه صورت در شما ایجاد شد و چرا به سراغ ادامۀ تحصیل در رشتۀ ادبیات تطبیقی رفتید، زیرا که (اگر اشتباه نکنم) رشتۀ مقطع کارشناسی شما ادبیات انگلیسی بوده است؟
درست میگویید؛ من در سن نوزدهسالگی به دانشگاه تهران رفتم و در دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی در ادبیات انگلیسی درس خواندم. اما سالها پیشازآن، در دوران نوجوانی و در خانۀ پدری، کتابخوان شده بودم و در کنار شعر و داستان فارسی، به یمن حضور ترجمههایی از ادبیات اروپایی، با ادبیات فرانسه، انگلیسی و روسی نیز اندکی آشنا شدم. در آمریکا، و در دورۀ فوقلیسانس بود که یکی از استادان که آشنایی مرا با بعضی از این آثار دیده بود پیشنهاد کرد که رشتۀ تحصیلیام را به ادبیات تطبیقی تغییر بدهم. من هم، پس از پرسوجوی اندک و کندوکاو بسیار، این کار را کردم. علاقۀ شخصی من به آنچه شما «همسنجی و تطبیق ادبیاتها» مینامید میبایست نتیجۀ منطقی این فرایند تحصیلی و الزامِ فراگرفتن زبانهای دیگری باشد که در دانشگاههای آمریکا، «زبانهای لازم برای پژوهش دانشگاهی» نامیده میشد و از ملزومات ورود به دورۀ دکتری ادبیات تطبیقی بود، که بدینترتیب مرا با زبانهای لاتین، فرانسه و آلمانی نیز آشنا کرد.
شما از دوران نوجوانی و کتابخوانی در خانۀ پدری در مشهد گفتید. پایههای رشد و شکوفایی اندیشگانی افراد معمولاً در همین سالها پیریزی میشود. امروز که از فراز سالها پژوهش و تجربهاندوزی و تدریس و شاگردپروری به گذشته مینگرید، چه افراد و جریانهایی را در شکوفایی قریحۀ ادبی خود مؤثر میدانید؟
پرسشی اساسی است. در دوران کودکی من «رادیو» بر ذهن ما سلطه داشت و من بخش بزرگی از فرایند فرهنگپذیری خودم را به این رسانه مدیونم. در برنامۀ رادیویی آقای راشد، که شبهای جمعه پخش میشد، روایتی از اسلامِ مناسب با زمانه را از آقای محمدحسین راشد تربتی میشنیدم و جمعهشبها به برنامۀ داستانگویی آقای هوشنگ مستوفی گوش میسپردم و دیروقت شب برنامۀ تئاتر رادیویی را دنبال میکردم و از برنامۀ «مرزهای دانش» بسیار چیزها میآموختم و این همه علاوه بر آموزگاران و دبیرانم در دبستان و دبیرستان و مترجمان آثار ادبیای که کرایه میکردم و میخواندم، سهم بسزایی در رشد فکری من داشتند. البته در سالهای بعد استادان دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران -کسانی مانند دکتر لطفعلی صورتگر، دکتر عیسی اسپهبدی و دکتر محمد معین، دکتر پرویز ناتلخانلری و بسیاران دیگری نیز که متأسفانه نامشان در خاطرم نمانده هم بر این همه افزوده شدند. در این میان شاید کنجکاوی بیحدوحصر خودم هم بیتأثیر نبوده باشد.
شما پس از بازگشت به ایران، مدت کوتاهی در «مدرسۀ عالی ترجمه» (که بعدها با تجمیع دیگر مدرسههای عالی، به دانشگاه علامه طباطبائی تغییر نام داد) به تدریس پرداختید و سپس در دانشگاه تهران. آیا در آن زمان در دانشگاههای کشور، رشتۀ ادبیات تطبیقی وجود داشت و بهطور مجزا تدریس میشد یا اینکه مباحث مربوط به این موضوع بهطور گذرا در خلال برخی درسهای رشتههای دیگر مطرح میشد؟ و آیا شما پس از بازگشت به ایران و شروع تدریس در دانشگاه تهران، به تدریس تطبیقی مشغول شدید یا خیر؟
من تدریس در سطوح دانشگاهی را در سال ۱۹۷۰ میلادی در «مدرسه عالی ترجمه» تهران شروع کردم، که آنموقع پشت تالار تازهتأسیس رودکی قرار داشت (در کوچهای بهنام کوچۀ بیدی) و نیز در «مرکز زبانهای خارجی دانشگاه تهران». در مدرسه عالی ترجمه بود که به ابتکار شخصی -و البته پس از موافقت مقامات مدرسه– در درسی بهنام «ترجمۀ پیشرفته»، بخشی از کار را به تطبیق ترجمههای موجود در زبان فارسی اختصاص دادم، بدین معنا که در آن بعضی متون غربیِ ترجمهشده به زبان فارسی را با متن اصلی یا (درصورتیکه از یک متن واحد بیش از یک ترجمه به زبان فارسی موجود بود) متون ترجمهشده را با هم و با متن اصلی مقایسه میکردیم و کوشش من و دانشجویان در این کار بر این بود که بهترین ترجمۀ فارسی موجود از یک متن اصلی غربی را پیدا کنیم. اگر بخواهم این وضعیت را در قالب واژگان پرسش شما بیان کنم باید بگویم در آن زمان، تا آنجا که من میدانستم در هیچ دانشگاهی در ایران رشتۀ ادبیات تطبیقی وجود نداشت ولی کسانی بودند که روشها و مباحث تطبیقی را در قالب درسهایی که لزوماً نام «تطبیقی» بر آنها نهاده نشده بود میگنجاندند.
پرسش نهایی شما درخور پاسخ مفصلتری است. من چند ماهی پس از حدوث انقلاب به ایران برگشتم و بهمحض مراجعه به دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران در بخش زبان و ادبیات انگلیسی با سمت استادیار استخدام شدم و در ترم تابستان ۱۳۵۸ تدریس را آغاز کردم. در آن سالها هنوز مستقلاً درسی بهنام «ادبیات تطبیقی» در دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی تدریس نمیشد. البته پانزده سال پیشتر درسی با عنوان «زیباییشناسی» به زبان فارسی توسط استاد عیسی اسپهبدی، که استاد ادبیات فرانسه بود، تدریس میشد که بخشی از گسترۀ موضوعی ادبیات تطبیقی را در بر میگرفت و استاد لطفعلی صورتگر و شاید استادان دیگری هم که من نمیشناختم و درسی با آنها نگرفته بودم نیز، در درسهای خویش مقولاتی را در حیطۀ ادبیات تطبیقی ارائه میکردند ولی ادبیات تطبیقی هنوز به اندازۀ کافی مورد توجه قرار نگرفته بود. در ابتدای ورود من به دانشکده ادبیات، آقای دکتر محمدرضا شفیعیکدکنی، که سالها پیشتر در زمان اقامتشان در دانشگاه پرینستون با من آشنا بودند و میدانستند که تحصیلات من در رشتۀ ادبیات تطبیقی بوده است، گفتند که بهتازگی ایشان و بعضی استادان جوانتر دانشکده در رشتههای گوناگون به این فکر افتادهاند که رشتهای با این نام را در دانشکده معرفی کنند و دانشکده ایشان را مأمور انجام این کار کرده است. نظر ایشان و خواست ایشان از من این بود که مدیریت این رشته را که موقتاً فقط در سطح فوقلیسانس ارائه میشد، من بر عهده بگیرم. با اشتیاق پذیرفتم و نخستین درس را با عنوان «تجدد ادبی: اصول و سنتهای رایج در غرب» ارائه کردم که در آن بیشتر دانشجویانی بودند که در دو رشتۀ ادبیات فارسی و ادبیات انگلیسی لیسانس گرفته بودند و در سطح فوقلیسانس ادامۀ تحصیل میدادند. ولی نه استخدام و تدریس من دیر پایید، نه تأسیس و گسترش ادبیات تطبیقی. در ایران انقلاب شده بود و در میان انقلابیون اختلاف نظر دربارۀ دانشگاهها، دانشکدهها، رشتههای تحصیلی و نظام آموزشی مطلوب فراوان دیده میشد.
برویم به سراغ ترجمههای ارزشمند شما. از آثار بزرگی که ترجمه کردهاید برایمان بگویید: از «بلندیهای ماچوپیچو»، از «اسپانیا در قلب ما»، و البته از ترجمۀ بسیار خواندنی شما از «تام جونز». انتخاب این آثار برای ترجمه به دانش شما در حوزۀ ادبیات تطبیقی ربط مییابد و بخشی از طرحی بزرگتر بوده یا صرفاً علاقۀ شخصی در کار بوده است؟
بعد از پاکسازی از دانشگاه، چنانکه پیشتر گفتم، من ناگزیر بودم راهی برای کسب درآمد بیابم. به کار ترجمۀ ادبی بسیار علاقه داشتم ولی نمیخواستم به یک مترجم حرفهای تبدیل بشوم، چراکه گرایش من هم از آغاز تحصیل در دورۀ دکتری به نظریهپردازی و تاریخنگاری ادبی معطوف شده بود و پایاننامهام بهترین گواه این دو گرایش ذهنی است. یکی از درسهای دورۀ دکتری من «شعر آمریکای لاتین» بود و من هرچند نرودا را میشناختم و شباهت شعر بلند «بلندیهای ماچوپیچو» را با قصیدۀ «ایوان مداین» خاقانی درک کرده بودم، به مقام و مرتبۀ والای این شعر در مجموعۀ اشعار شاعر اشراف نداشتم. در متن چنین شناختی بود که همکاری من با دکتر فرامرز سلیمانی آغاز شد، که حرفهاش پزشکی بود ولی شعر هم میگفت و من در سال ۱۳۵۸ در جلسات کانون با او آشنا شده بودم. به پیشنهاد من کار را با ترجمۀ همین شعر آغاز کردیم و ناشر جوانی به نام امید روحانی در سال ۱۳۵۹ آن را به چاپ رساند. در خلال دو سال بعد، سه مجموعۀ دیگر هم از اشعار نرودا ترجمه کردیم که با عنوانهای «سرود اعتراض»، «اسپانیا در قلب ما» و «انگیزۀ نیکسونکشی» و «جشن انقلاب شیلی» به چاپ رسید. چهل سال بعد، در سال ۱۳۹۹ بود که انتشارات نیلوفر این چهار کتاب را در یک کتاب به چاپ رساند و بدین ترتیب، کار سامانِ بایستۀ خود را یافت.
پس از رویدادی که به نام انقلاب فرهنگی معروف شده است، یعنی در سال ۱۳۶۰ بود که حکم اخراج من از دانشگاه تهران یا در حقیقت از «وزارت فرهنگ و آموزش عالی» قطعی شد. چند روزی بعد از دریافت این حکم آقای حسین کریمی زنجانی که بهتازگی انتشارات نیلوفر را تأسیس کرده بود به سراغ من آمد و پیشنهاد کرد که یکی از رمانهای ارزنده و معروف ادبیات انگلیسی را به فارسی ترجمه کنم و برای این کار حقالزحمۀ خوبی هم تخصیص داده بود که برای گذران زندگی من کافی به نظر میرسید. بعد از چند روز مطالعه و بررسی، کتاب «History of Tom Jones, a Foundling» اثر شهیر هنری فیلدینگ «Henry Fielding» را پیشنهاد کردم و توضیح دادم که به عقیدۀ بسیاری از صاحبنظران معاصر اروپایی و آمریکایی، از «دن کیشوت» که بگذریم، «تام جونز» نوشتۀ هنری فیلدینگ از دیدگاه تاریخی بهترین رمان در تمام تاریخ رماننویسی در غرب است. ناشر هم این ارزیابی را بیچونوچرا پذیرفت. و بدینترتیب بود که ترجمۀ فارسی «تام جونز» آغاز شد و نزدیک به سه سال وقت من صرف این کار شد. در پاسخ به اظهار لطف شما به این ترجمهها، فقط میتوانم قاطعانه بگویم که ترجمههای من همه بازتابی از موضع فکریام دربارۀ لزوم ترجمه و آرمان درک این حقیقت است که ادبیات فارسی نیاز دارد که مجموعۀ بزرگتری از تفکر بشری را در خود داشته باشد.
اگر بهقول رنه ولک، ادبیات تطبیقی نوعی «دادوستد ادبیاتهای متفاوت» است، ترجمه جزو جداییناپذیر آن است. ترجمه میتواند آثار ملی را به آثار بینالمللی مبدل کند، یعنی اثر ادبی ملی، اگر با ترجمهای خوب همراه شود، میتواند وارد جُنگهای ادبیات جهان شود. نظرتان دراینباره چیست؟ و اینکه آیا ما توانستهایم در این زمینه موفق عمل کنیم؟
بهصورت نسبی البته توانستهایم و بهترین شاهد موفقیت فارسیزبانان در این کار حضور ترجمۀ فارسی بسیاری از آثار ادبی جهان غرب و عمدتاً آثار اروپایی و آمریکایی (در مفهوم ایالاتمتحده) است. آنجا که هنوز نیاز به کار بیشتر هست ترجمۀ آثار ادبی از زبانهایی مثل چینی، ژاپنی یا زبانهای عدیدۀ هند است که هنوز، چنانکه باید، به فارسی ترجمه نشدهاند ولی البته اینگونه عدم توازن در زبانهای دیگر هم دیده میشود که با کوشش نسلهای جوانتر باید به انجام برسد. در مورد ترجمۀ آثاری که در ایران و به زبان فارسی نوشته میشود به زبانهای اروپایی و بهویژه زبان انگلیسی، متأسفانه به چند دلیل فرهنگهای مقصد -در این مورد انگلیسیزبانان- علاقۀ چندانی به اینگونه آثار ندارند و اگر علاقهای هم باشد در سطح عامۀ مردم نیست و تنها در حوزههای فرهنگی، مثلا در بخشهای خاورمیانۀ چند دانشگاه معدود، میبینیم که استادان ادبیات فارسی یا ترکی زبانآموزان را به خواندن این قبیل آثار ترغیب میکنند. از سوی دیگر در ایران هم بعضی کسان هستند که در تصور خودشان، زبانهای غرب را در سطوح عالی و قابلعرضه در جهان، میدانند ولی در عمل نمیتوانند ترجمههایی درخور توجه مثبت تحویل بدهند. در چند دهۀ گذشته که اندک توجهی به اشعار مولوی یا حافظ جلب شده ناشران ایرانی گاه به صرافت ارائۀ ترجمههایی از آثار این شاعران افتادهاند، ولی، دستکم آنها که من از اشعار این بزرگان دیدهام، بیشتر موجب سرگرمی بوده است نه درخورتوجه جدی.
بسیاری از تأثیرگذارترین آثار هر سنت و فرهنگی ترجمهها هستند. برای مثال، تأثیر ترجمۀ کتاب مقدس (نسخۀ شاه جیمز) یا «دن کیشوت» یا «هزار و یکشب» یا حتی «رباعیات خیام» بر ادبیات انگلیسی انکارنشدنی است. ترجمهها به هر فرهنگی غنا و وسعت میبخشند. این موضوع را در رابطه با ادبیات فارسی چطور ارزیابی میکنید؟
روشنترین مصداق این سخن شما، از کتابهای مقدس که بگذریم، البته ترجمه ادوارد فیتزجرالد است از «رباعیات خیام» (یا منتسب به خیام)، که آغازگر فصل جدیدی شده است در ترجمۀ شعر در جهان. در این مورد، آنچه به نحو نمایانی مغفول مانده همانا درک نیازهای ادبی دوران ویکتوریا در انگلستان است. من دهههاست که در این مورد سخن گفته و مطلب نوشتهام ولی بازهم سخنان بیشتری میتوان گفت که به نظر من ناگفته مانده است. این واقعیت آشکار هنوز چنانکه باید موضوع بررسیهای بایسته قرار نگرفته است که رابطۀ بیان پرخاشگرانۀ رباعیات خیام با پژوهشهای علمی دهریان و مواضع خداناباورانۀ طبیعتگرایان اروپاییِ قرن نوزدهم دقیقاً چگونه رابطهای است. آیا این تصادفی است که ویراست نخست رباعیات فیتزجرالد در همان سالی به چاپ میرسد، یعنی سال ۱۹۵۹ میلادی، که اثر شهیر داروین با عنوان «منشأ انواع» انتشار یافته است؟ به سخن دیگر، من فکر میکنم، تاریخچۀ دریافت رباعیات فیتزجرالد گویای این واقعیت است که او اعتراضی را که خیام در زبان فارسی و از درون سنتهای اسلامی سر داده بود بهسوی بیان «خداناباوری» سوق داد. و این همان بیانی است که داروین در پژوهشهای علمی خود به آن رسیده بود و در کتاب او آشکار است، یعنی تئوری تکامل در طبیعت و نتیجۀ آن، یعنی «اصل بقای انسب.» بله، این درست است که ترجمه موجبات غنای بیشتر ادبیات زبان مقصد را فراهم میآورد ولی حقیقت دیگر این است که در این فرایند، تغییر و تبدیلهای دیگری هم رخ میدهد که نباید از آنها غافل شد.
فرمودید که «در این فرایند [ترجمه]، تغییر و تبدیلهای دیگری هم رخ میدهد». امکان دارد بیشتر در این زمینه توضیح بفرمایید. آیا این تبدیل و تغییرها، بهقول ویلهلم فون هامبولت، از «ضروریات هر ادبیات» است و «زمینه را برای توسعه و گسترش الفاظ و عبارات» تازه فراهم میکند، یا اینکه ممکن است ترجمه موجب حذف ادبیاتهای ملی و محلی شود؟ آیا ما باید از این مسئله هراسان باشیم؟ میدانیم که ترجمه فضای فرهنگی و ادبیِ ملی را به روی مطالب و مفاهیم بیگانه میگشاید و زمینهساز آفرینشِ ادبیات تراـملی (trans-national) میشود.
نه، منظور من تغییر و تبدیلهایی نیست که از ضروریات هر ادبیات باشد یا به الفاظ و عبارات محدود شود. منظورم تغییر و تبدیلهایی است -در کلیترین سطوح یک فرهنگ- که در افکار موجود در زمانی خاص در فرهنگِ دریافتکننده وجود دارد و ترجمهای خاص موجبات تثبیت یا تقویت آن میشود، یا به عکس آن را دگرگون میکند. در همین نمونۀ فیتزجرالد و رباعیاتِ خیام، انگلستانِ اواسط قرن نوزدهمِ میلادی آمادۀ دریافت افکاری بود، از هرکجای جهان، که فرهنگ آن کشور را از عرق مذهبی مسیحیان متعصب دور کند و بیشتر به سمت اتکای هرچه بیشتر به دانش بشری سوق دهد. این کار را ترجمۀ رباعیات خیام، آنسان که فیتزجرالد تصور کرده بود، موجب شد و بهگونهای که شاید در مخیلۀ خود مترجم هم نمیگنجید.
در طول تاریخ، نقش نهضتهای ترجمه در شکوفایی علم انکارناپذیر بوده است. در این خصوص میتوان به نقش ترجمه در شکوفایی رنسانس و نوزایی علمی و اندیشگانی غرب اشاره کرد، یا حتی به نقش ترجمۀ آثار شرقی در مکتب رمانتیسیسم. نظرتان دراینباره چیست؟ برای نمونه، طلوع رمان در ایران بسیار به ترجمۀ آثار داستانی غربی وابسته بود. آیا ترجمه را هنوز هم توانِ جریانسازی هست؟
نظر شما کاملاً درست است و من این را یکی از خصلتهای مهم کار ترجمه میدانم. ترجمههایی که در قرنهای پانزدهم و شانزدهم میلادی از لاتین به زبانهای بومی یا بومیشونده، یعنی زبانهای «ورنکیولار» اروپا، انجام شد تأثیر تعیینکنندهای در شکلگیری رنسانس، یا بهگفتۀ شما نوزایی علمی اروپا داشت. ظهور و رواج تدریجی رمان و شعر و داستان کوتاه غربی هم در دو قرن اخیر در ایران و افغانستان و آسیای میانه تأثیر داشته است. ترجمه همیشه توان بالقوهای برای آنچه شما «جریانسازی» مینامید داشته است و خواهد داشت و این توان بالقوه، به دلایل مشخصی در فرهنگ دریافتکننده، گاه فعلیت هم مییابد، چنانکه هم شما و هم من در بالا اشاره کردیم.
و پرسش پایانی و جمعبندی: رابطۀ ترجمه و ادبیات تطبیقی را چگونه ارزیابی میکنید؟
خوشبختانه مفهوم «تطبیق» و واژۀ «تطبیقی» در هر کاری که بتوان در آن مبنای مقایسهای را متصور شد تا حدی ناگزیری اتکای معقول به این رابطه را بازگو میکند. اگر کار ترجمه را کنار بگذاریم چگونه میتوان ادبیات تطبیقی داشت، مگر آنکه کار را به تطبیق شعر با هنرهای غیرکلامی نظیر معماری، نقاشی یا پیکرتراشی محدود و منحصر کنیم.
شرق
‘