این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
«نقد فرهنگی» رمان «باد، ما را با خود بُرد» نوشته ی طلا نژادحسن؛ تهران: انتشارات افراز، ۱۳۹۹
جواد اسحاقیان
رمان "باد، ما را با خود بُرد" سومین رمان از یک "سه گانه" (تریلوژی) به نامهای "شهریور هزار و سیصد و نمیدانم چند" (1389) و "شهر گمشده زیر رمل ها" (1394) نویسنده ی اهوازی است که زمینه، شخصیتها و حال و هوایی مشترک دارند. چنین به نظر میرسد که آخرین رمان، دارای ویژگیهایی خاص مانند "ابهام" (ambiguity)، "گریز" (digression) زمانی و مکانی، "گسیختگی" (rupture) در روایت، "تکه پارگی" (dissemination) شخصیتها و گونه ای شتابزدگی در نوشتن و خویشتنداری و احتیاط است که جز با وجود آنها، نشر رمان ممکن نمی شد. حفره های خالی داده ها و افتاده ها هم در رمان اندک نیست که شاید نویسنده مسبّب آن نباشد و این امر، درک رمان را دشوارتر میکند. این گونه ابهامها ضمن آن که ارزش زیبایی شناختی روایت را بالا می برد، خواننده را نیز برمی انگیزد تا در درک داستان با متن بیشتر انباز شود. با توجه به "فکر چیره" (backdrop) بر رمان، من چنین دریافتم که "نقد فرهنگی" (cultural criticism) بهتر می تواند گره از کار فروبسته ی رمان بگشاید.
آنچه در این اثر پیش از همه توجه مرا به خود جلب کرد، عنوان رمان است. "عنوان" اثر به باور من باید "مرکز ثقل" داستان تلقی شود؛ گرانیگاهی که همه ی اجزا، عناصر و سازه های داستان به گرد آن نقطه بگردند و در نهایت، گونه ای "یگانگی پویا" ) (organic unity به داستان بدهند. عنوان رمان، سخت برانگیزنده است و "تعلیق" (suspense) ایجاد میکند و با به کار بردن ضمیر جمع "ما" نویسنده میکوشد آنچه را بر کسان داستان رفته، مصیبت عظمای "ما" بداند. این "باد" البته همان "باد صبا" یی نیست که به تعبیر "سعدی" باعث می شود بر زمین "فرش زمردین" گسترده شود. این باد، همان "باد دَبور" است که نفرین شده است و باعث تباهی عالم و آدم می شود. "دبور" با واژه ی "اِدبار" همریشه است؛ یعنی آنچه مایه ی بدبختی می شود، بر خلاف "اقبال" که مایه ی خوشبختی؛ یعنی آنچه از خیر و سعادت که به آدمی روی می آورد. طبعاً من به عنوان خوانشگر، نسبت به این عنوان گذاری، حساس می شوم، زیرا نویسنده تجربه ی زیسته ی همه ی ما را می نویسد. به این دلیل ما در خوانش داستان، با راوی همدل و همداستان می شویم. اما نخست ببینیم "نقد فرهنگی" چیست و خواننده از آن، چه انتظاراتی دارد؟ "تیسن" (Tyson) این رویکرد را "شاخه ی جوانتر "نقد مارکسیستی" میداند و می نویسد "نقد فرهنگی" سه ویژگی برجسته دارد:
- نقد فرهنگی، یک گرایش آشکار سیاسی در پشتیبانی از گروه های ستمدیده دارد.
- نقد فرهنگی به خاطر همین جهتگیری سیاسی اش در تحلیل فرآورده های فرهنگی، به نظریه های مارکسیستی، فمینیستی وغیره نزدیک می شود.
- نقد فرهنگی به معنی اخص و دقیق خود، به فرهنگ مردمی دلبستگی دارد.
با این همه آنچه شایسته ی یادآوری است، این است که نقد فرهنگی همان اندازه که توده ها و اقوام ستمدیده را قربانیان ساخت قدرت سیاسی می داند، همان اندازه هم در آنان این توانایی و قابلیت را می بیند که در برابر ساختار قدرت، از خود پایداری نشان دهند " (تیسن، ۲۰۰۶، ۲۹۷-۲۹۶).
سیمای برجسته ی دیگر در معرفی "نقد فرهنگی" نظریه شناسی چون "گرینبلت" ((Greenblatt است که به باورش، پاسخ به پرسش های زیر می تواند به توضیح و تفسیر هر اثر با رویکرد "نقد فرهنگی" کمک کند:
- چه نوع رفتارها یا الگوهای تجربی باعث شده اثر مورد تحلیل، ارزشمند تلقی شود؟
- چه زمان و مکان و وضعیت خاصی باعث شده که این اثر هنری، خواننده را به خواندن برانگیزد؟
- چه تفاوت هایی میان ارزش ها و معیارهای من و نیز ارزش هایی وجود دارد که تلویحاً در اثر مورد مطالعه ی من می
تواند وجود داشته باشد؟
- اثر مورد مطالعه و تحلیل، با کدامیک از برداشت های اجتماعی پیوند بیشتری دارد؟
- اثر هنری مورد مطالعه، مستقیم و غیر مستقیم تا چه اندازه از روی آزادی اندیشه نوشته شده است؟
- کدام ساختارهای اجتماعی برجسته باعث شده که اثر مورد مطالعه، نکوهیده یا ستوده شود و نقش جهتگیری اخلاقی آشکار اثر تا چه اندازه در این ارزیابی، دخیل بوده است؟ (گرینبلت، ۱۹۹۵، ۲۲۶)
با این همه، تحلیل مشخص از اثری مشخص می تواند به درک بهتر خواننده از متن کمک کند.
۱-نقد فرهنگی، به قدرت، سرکوب و پایداری سرکوب شدگان می پردازد:
رمان "باد ما را با خود بُرد" سه مقطع زمانی دارد: نخست مقطعی که از یک سال پیش از انقلاب آغاز می شود و در طی آن شخصیتهایی چون "نکیسا" و "ماهرخ" با شرکت در تظاهرات ضد دولتی، گرایش خود را به جا به جایی قدرت، اصلاحات و نوسازی اجتماعی نشان میدهند. دومین مقطع به دهه ی ۱۳۶۰ می پردازد که در طی آن "ایرج قاسمی" پدر "ستاره" ناپدید می شود و تا بیست و اندی سال در رمان حضوری ندارد و فراری است. در همین دهه، سر به نیست شدن مادر "ستاره" رخ میدهد که تراژیک ترین بخش رمان است و قلب به درد می آید. سومین دوره به دهه ی ۱۳۸۰ مربوط می شود که "ستاره" دختری بیست و هفت ساله است و یادهایی از مادر به ذهنش راه می یابد و از دفن او در گورستان سخن میرود. در این فاصله ی بیست ساله "ستاره" در خانه ی "خاله مهتاج" و شوهر او "ناصر" زندگی میکند. آخرین نسل از خانواده ی "وثوق" را در کشور "فرانسه" و به ویژه در زندگی آرام "نکیسا" و "ماهرخ" می بینیم که به دور از غوغای تباه و سیاه سیاست، به حیات هنری خود ادامه میدهند. رمان به این سالها به طور مشخص و به شیوه ی روایت خطی نمی پردازد. در یک صحنه خواننده پدر "ستاره" را در حالی می یابد که گویا پس از بیست و چند سال غیبت و در به دری و حالت گریز و در لباس و هیأتی ناهموار و به عنوان راننده ی پرایدی قراضه و یشمی رنگ و تاکسیران، منتظر دختر خویش است که پس از مدتها تعقیب و جست و جو مسیر رفت و آمدش را از خانه به شرکت نشر آقای "عدالت" شناسایی کرده منتظر او است. "ستاره" در صندلی عقب نشسته و پدر بی آنکه به عقب برگردد از آینه خود را معرفی میکند: " ستاره جان! منم، بابات، بابا ایرج " (نژادحسن، ۱۳۹۹، ۱۵۷).
"شاه" پس از تحکیم قدرت خود در سلطنت و سرکوب همه ی نیروهای سیاسی مخالف از "جبهه ی ملّی" گرفته تا "حزب توده ی ایران" به یاری ایالات متحد آمریکا و انگلیس، باز هم مانند پدر تاجدار خود کوشید همان نظام حکمرانی خودکامانه ای را ادامه دهد که از سلف خود به ارث برده بود: کوشش برای توسعه ی اقتصادی – اجتماعی با اتکا به درآمدهای سرشار نفتی بی هیچ گشایشی در فضای باز سیاسی و نظامی دموکراتیک. اگر این تجربه ی زمامداری در اواخر دوره ی قاجاریه و آغاز دوره ی پهلوی به دلیل پس افتادگی اقتصادی – اجتماعی کشور در آغاز قرن بیستم موجه می نمود، در دهه ی ۱۳۲۰ و پس از یک دوره تجربه ی فعالیت سیاسی و اجتماعی احزاب و نیروهای سیاسی و کنشهای سیاسی مردمی که به اعتبار تکوین و تثبیت یک طبقه ی متوسط شهری جدید و نیروی انسانی تحصیل کرده و کارآمد تجربیات ارزنده ای یافته بودند – در دهه ی ۱۳۳۰ تکرار همان الگوهای حکمرانی دیگر قابل تکرار و دفاع نبود. آخر در کدام کشوری دموکراتیک دیده ایم که رهبر کشور یک روز در لباس فرمانده نیروی زمینی، یک روز در کسوت فرمانده نیروی هوایی و روز سوم در لباس فرمانده نیروی دریایی ظاهر شود؟ در کدام کشور دموکراتیک دیده ایم شاه به نمایندگی از طرف همه ی مردم ایران یک روز "حزب مردم" ایجاد کند؛ روز دیگر "حرب ایران نوین" و چند سال بعد هر دو حزبِ خود ساخته را منحل و "حزب رستاخیز" را بنیان گذارد؟ در کدام خراب شده ای دیده شده که به امر مطاع همایونی، سرِ خود "تقویم شاهنشاهی" را به جای تقویم ملی و اسلامی و رسمی کشور به مردم تحمیل کنند؟ "شاه" برای رسیدن به این مقصود، با جلب و جذب سرمایه، فن آوری و مستشاران خارجی و کوشش برای تقویت هرچه بیشتر بنیه ی نظامی و تبدیل خود به "ژاندارم منطقه" چنان می اندیشد که کشوری با این اندازه تواناییهای بالقوه "جزیره ی آرامش" است. "مدرنیته" ای – که زیربنایش باید یک دموکراسی پایدار و فراگیر باشد – با وجود یک "جامعه ی بسته" و غیردموکراتیک و بی بهره از هر گونه احزاب ملّی و مستقل و طبقاتی، سندیکاها و اتحادیه های کارگری و کارمندی و روشنفکری و نهادهای مدنی و حق تعیین سرنوشت برای آحاد مردم، اقوام، قومیتها، فرهنگها، زنان و نظام انتخاباتی آزاد و دموکراتیک در انتخاب نمایندگان دو "مجلس شورای ملّی" و "مجلس سنا" و نهادها و قوانین کشوری مانند انتخاب شهردار در سطوح مختلف از کدخدا گرفته تا بخشدار و فرماندار و استاندار و نخست وزیر چگونه می تواند متحقق شود؟ فقدان شرکت مردم در برگزاری مراسم ملّی، قومی، و تعدد و تنوع زبانی و فرهنگی، مردم را به توده ای جمعیت بی مصرف، بی ابتکار، بی تجربه ی زیسته ی اجتماعی، علمی، فرهنگی و هنری تبدیل می ساخت. در تمام مقطع تاریخی ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۷ ما لذت یک بار شرکت آزاد در انتخاب دموکراتیک نمایندگان مردم را در پای صندوقهای رأی هم تجربه نکردیم. در این دوره بیست و پنج ساله حتی یک بار، در باره ی شیوه ی اداره ی کشور از مردم نظر خواسته نشد و "رفراندوم" ی برگزار نگردید. نتیجه ی این خفقان فکری، اختناق فرهنگی و مدنی و دیکته شدن هر چیز و کس از "بالا" و ضرورت "اطاعت کورکورانه" از "اوامر ملوکانه" و پیروی چهل میلیون شهروند و هموطن از دیکتاتوری با عنوان "شاهنشاه آریامهر" و در همان حال، به قولی "بستن سنگ و گشادن سگ" یعنی بازگذاشتن دست عقب مانده های ذهنی برای القای آموزه های عهد حجر و در برابر، سرکوب همه نهادهای روشنفکری و هنری مانند "کانون نویسندگان ایران" فضایی سیاسی، فرهنگی، خرافی و پس افتاده خلق کرد که در بستر آن ناآرامیهای سیاسی، حتی شهروند تحصیل کرده اش هم نمیدانست چه میخواهد و کدام نظام اجتماعی – سیاسی نو و دموکراتیک را جانشین نظام سیاسی و کپک زده ی سلطنتی پیشین کند. روشنفکران مذهبی اش از نوع "آل احمد" که در "نون و القلم" باور داشت که در غیاب "آقا امام زمان" هر حکومتی "نامشروع" است و حضور روشنفکران را در حاکمیت، خیانت میدانست و روشنفکران و کنشگران چپش جز به داس و چکش و ستاره ی سرخ و دیکتاتوری پرولتری به چیزی نمی اندیشیدند. نه "آزادی اندیشه" برایشان ارجی و جایگاهی داشت، نه منافع ملّی، کار روشنفکری و فرهنگی و دفاع از بورژوازی در برابر امپریالیسم که هم بتواند در قدرت سیاسی با دولت انباز شود، هم به تقویت مبانی "مدرنیته" کمک کند. پیش از آن که با آوردن نمونه ای از متن رمان به طرح پروژه ی "قدرت" و نیز "مقاومت" در برابر آن بپردازم، لازم میدانم نظر "فوکو" (Foucault) را در مورد "قدرت" ((power توضیح دهم که نگاهی متفاوت با دیدگاه مارکسیستهای کلاسیک دارد و بیشتر به کار تحلیل ما می آید.
در برداشت کلاسیک از "قدرت" معمولاً آن را از "مالکیت" بر ابزار تولید ناشی میدانستند؛ یعنی انان که ابزار مالکیت و تولید را در اختیار دارند، می توانند کسانی را که دارای این گونه مالکیت نیستند، زیر نظارت و مهار خود قرار دهند. "فوکو" در "تاریخ جنسیت" (The History of Sextuality, Vol. 1. 1978) با این برداشت از قدرت، موافق نیست. او میگوید قدرت، چیزی است که عملاً تحقق می پذیرد و عملی می شود و چیزی بیشتر از خودِ مالکیت است. در این حال، قدرت را باید چیزی از نوع "فعل" ((verb دانست نه "اسم" ((noun. قدرت، چیزی است که باعث ایجاد فعلی و کنشی می شود، نه آنچه می توان در خود داشت و پیش خود نگه داشت. "فوکو" در "قدرت/ دانش" (Power/ Knowledge) میگوید قدرت را باید چیزی دانست که جریان می یابد و به مرحله ی عمل و اجرا در می آید و کارکردی چون "زنجیره" [= شبکه ی مناسبات] دارد. . . قدرت از رهگذر سازمانی شبکه مانند اِعمال می شود و افراد، در حکم ابزار قدرت هستند " (فوکو، ۱۹۸۰، ۹۸). "سارا میلز" ((S. Mills در توضیح این نقل قول می نویسد:
" در این گفته، چند نکته هست: نخست، این که قدرت به عنوان یک زنجیره یا یک شبکه باید تصور و مجسم شود؛ یعنی نوعی از نظام مناسبات که در سراسر جامعه گسترش می یابد و چیزی بیش از مجموع روابط ساده میان سرکوب شده و سرکوبگر است. دوم، این که افراد نباید به سادگی به عنوان کسانی معرفی شوند که قدرت تنها بر آنان اِعمال و تحمیل می شود؛ بلکه باید به عنوان کسانی هم در نظر گرفته شوند که می توانند در برابر همان قدرت، ایستادگی کنند " (میلز، ۲۰۰۳، ۳۵-۳۴).
اینک به شاهد زیر دقت کنیم که مردم به ستوه آمده از آسیب بیست و پنج سال خودکامگی "پدر تاجدار" چون زمینه و فضای اجتماعی را برای ابراز وجود و اظهار عقیده مناسب یافته اند، چگونه با دست خالی با نیروهای سرکوبگر مقابله میکنند:
" اتفاقی از مقابل دانشگاه توی آن شلوغی یک دفعه، هجوم دسته ای آدم فضایی که یک جیپ پر از دکل [گاردیهای هیکلی] – دکلهایی که ماسکهای مخصوص غواصی بر چهره داشتند و باتومهای بلند توی دستشان تاب میخورد. او ["ستاره"] نفهمید آنها یک دفعه از کجا عین جن نازل شدند. . . پیچید توی خیابان فروردین رو به پایین. با صدای ناگهانی آژیر تندتر دوید. صدای ضربان قلب را توی حلقش حس میکرد. آدمهای فضایی، دخترها و پسرهای جوان را میگرفتند زیر باتوم و می انداختند توی مینی بوسی که همراهشان می آمد. مانتو بلندش میپیچید به پاها. . . عینکش توی افتادن پرت شده بود وسط جوی باریک خشکی که با جدول از پیاده رو جدا می شد. ضربه ی ناگهانی، برخورد پیشانی با لبه ی جدول، منگ و گیج بود که یک دفعه دستی آمد زیر بغلش و از زمین بلندش کرد. . . کشان کشان بردش سمت دری که باز بود؛ انگار در انبار یکی از انتشاراتیهای آن دور و حوالی باشد. خون توی صورت او شرّه کرده بود و روی چشمش را میگرفت " (54-53).
همان روزهایی که افراد گارد، تظاهرکنندگان را میگرفتند و میزدند و می بردند، مقاومت مردم نیز تشدید می شد. این پندار که گویا نیروهای سرکوبگر به دلیل داشتن امکانات سرکوب می توانند مقاومت مخالفان را در هم بشکنند، پنداری بیش نیست. "ماهرخ" در "کتابچه" یا دفتر خاطرات خود نوشته است:
" اتفاق مهمی که این روزها افتاده و دماغ ازهاری رو سوزونده، اینه که کارکنان اداره ی برق ساعت ۸ تا ۹ شب – که موقع اخباره – برق سراسر تهرانو قطع میکنن تا آنها نتونن خبرهای رسمی رو به مردم برسونن و مردمو بترسونن. توی اون ساعت، تهران خاموشی مطلقه و فقط صدای الله اکبره که بلنده و نیروهای حکومت نظامی رو دیوونه میکنه. ازهاری یک ساعت به حکومت نظامی اضافه کرده؛ یعنی از ساعت ۹ شب. پروین – که حتماً هر روز یک سری باید به خیابان شاهرضا و میدان بیست و چهار اسفند بزنه – میگفت: تو راهپیمایی، مردم شعار میدادند ازهاری! سگ هاری. میگه شعارها هم خیلی تند و تیز شده. میگفتن: ما میگیم شاه نمیخوایم، نخست وزیر عوض می شه. ما میگیم خر نمیخوایم، پالون خر عوض می شه " (152-151).
گفتیم که "فوکو" مفهوم "مالکیت" را برای برخورداری از قدرت، کافی نمیدانست. آنچه او بر آن تأکید داشت، "استراتژی" ((strategy یا مجموعه ای از رهیافتهایی است که نظام سلطه را درونی و ذاتی زیردستان میکند. در رمان، نشانه هایی هست که درستی این نظر "فوکو" را نشان میدهد. "ناصر آقا" ناپدری "ستاره" از مال دنیا جز یک وانت بار قراضه برای فروش سیب زمینی و اجناسی از این گونه در محله های فقیرنشین "تهران" مانند "نازی آباد" در اختیار ندارد. با این همه، در او "قدرت" ی هست که از بنیانهای تفکر سنتی یا "مرد سالاری" (patriarchy) او ناشی می شود. این تصور که گویا "قدرت" ضرورتاً به "زیربنا" و روابط اقتصادی مربوط و منحصر می شود، خطا است. مارکسیستهای کلاسیک برای "عوامل روبنایی" مانند فرهنگ و سنت های اجتماعی، چندان ارزش و جایگاهی قایل نبودند. "ستاره" دختر این پدر خودکامه ی ناهموار و تاتراش و فقیر، در کودکی قلّکی دارد که پس اندازهای خود را در آن میریزد اما همین دختر باهوش و کارآمد، اختیار نگهداری همین موجودی ناچیز خود را هم ندارد و هر وقت کفگیر درآمد پدر به ته دیگ بخورد، به سراغ گنجینه ی کوچک او میرود. آنچه برای پدر فقیر "قدرت" ایجاد میکند، "مالکیت" نیست؛ سنت و مناسبات "مرد سالاری" است که "فوکو" از آن به "استراتژی" تعبیر میکند:
" از همان بچگی وقتی که پدرش ناصر آقا – که نقش مرد خانه را داشت – آهسته و خونسرد قلّک ستاره را برمیداشت و به هر وسیله ی ممکن آن را سبک میکرد و به سپیده [ دختر خودش ] میگفت: " برای تعمیر وانتش است. بین دوتاشان بماند و بابایی ازش قول میگرفت که لو ندهد. بابایی میگفت: "نگو. ستاره هم به او اطمینان میداد " (22).
همین پدر – که فقر اقتصادی را با فقر فرهنگی با هم دارد – به خود اجازه میدهد برای دختر دانشجو و فعالش در مورد شرکت نکردن در تظاهرات دانشجویی و راهپیمایی های خیابانی هشدار بدهد و به این ترتیب، در یک مقطع خاص زمانی – که نیروهای اجتماعی امکان کنش سیاسی یافته اند – او را از همداستانی با تظاهرکنندگان باز میدارد:
" این قال و قیلا به جایی نمیرسه. فقط بچه های مردمو به کشتن میدن. باز هر کی ناقلاتره، سوار می شه و بقیه یدک کشن و همیشه ی خدا، همین بوده. . . دختر باید سرش زیر باشد و با تاریکی هوا بسُرد توی لانه اش " (79).
اینک به سراغ "اسفندیارخان وثوق" پدر "ماهرخ" برویم. او از خانواده های مرفه و متمکّن "تهران" است و در "دفتر نخست وزیری" و به احتمال زیاد در "ساواک" کار میکند. او خانه هایی متعدد در نقاط مختلف و اعیان نشین دارد که در آن زمان جایگاه طبقاتی و اقصادی – اجتماعی او را نشان میداده است. با آن که "ماهرخ" کوچکترین علاقه ای به تحصیل در رشته ی حقوق قضایی ندارد، پدر او را برمی انگیزد که تحصیلات عالی خود را در این رشته به پایان برَد، زیرا یک کارشناس قضایی بهتر از هر وکیل غریبه ی دیگری می تواند از اموال و املاک و داشته های پدر متنفذ خود مراقبت کند. این گونه رهنمودها برای تعیین نوع شغل دختر، نمودی از همان "استراتژی" است که نتیجه ی طبیعی و ناگزیر "قدرت" است:
" بابا میخواد به هر طریقی شده از بنده یک وکیل الوکلای خوشگل بسازه؛ انگار فیلمهای هندی به مزاجش ساخته اما تو این کلاس موسیقی ["نکیسا"] بعد از این همه درس و مشق، حسابی صفا می کنیم. . .حالا میماند نقشه ها و دستورهای جناب اسفندیارخان که چه تصمیمی برای سرنوشت تابناک بنده بگیرن. دستور، دستور ایشونه عزیزم! نوگلم! . . . باید یک وکیل قدرتمند بشی تا بتونی اموال پدربزرگ اشرفت رو نگهداری کنی. حقوق، فقط حقوق، رشته ای که هیچ کدومشن با اون همه گشتن توی بلاد خارجه و پریدن با هنرپیشه های جیگر طلای فرنگ، نتونسته ن بخونن. میخواد بنده پاچه ام را بالا بزنم و برم تو گِل تا اموال جانشینان اکبر چه میدانم اصغر مفخم وثوق جناب اسفندیار خان و سهراب خان . . . را حفظ کنم " (31).
۲-نقد فرهنگی، روایتی داستانی را به قرائتی از تاریخ تبدیل میکند:
"برسلر" ((Bressler می نویسد: " بوطیقای ی فرهنگی آگاهانه مرز میان تاریخ و ادبیات را مخدوش کرده، بر این باور
است که متون (ادبیات) و همبافت ((context اجتماعی (تاریخ) زمینه ای مشترک دارند و ادبیات، تاریخی خاص خود ندارد و پیوسته میکوشد خود را در پشت تاریخ فرهنگی، پنهان کند. بوطیقای فرهنگی همان اندازه بر ادبیات تأثیر میگذارد که خود تاریخ. در تاریخ هر کشوری، لحظاتی خاص هست که به شدت بر متون ادبی تأثیر میگذارد و مبتنی بر برخی اسناد تاریخی است " (برسلر، ۲۰۰۷، ۲۲۳).
"ماهرخ" – که عاشق "نکیسا" و ساز و آواز او است – در یادداشتی که به تاریخ آبان ماه ۱۳۵۶ نوشته، میگوید به اتفاق چند تن از دوستان دختر خود به "دانشگاه صنعتی آریا مهر" ("دانشگاه شریف" کنونی) رفته است:
" اوه چه خبر و شلوغ پلوغ! هر چی سبیل کلفت بود، ریخته بود تو سالن. قرار بود یه نویسنده ی تئاتری راجع به هنر سخنرانی کنه. میگفتن اسمش سعید سلطانپوره و تازه از زندون آزاد شده. چند تا شاعر دیگه هم بودند. تا این تئاتریه شروع کرد به شعر خوندن، یک سری شعار دادن. یه دفه گفتن دارن درارو می بندن. الآنه که همه رو دستگیر کنن و از این حرفها. . . بعداً از بچه ها شنیدم تا صبح اونجا تحصن کرده ن و روز بعد با شعار مرگ بر پهلوی، ریخته ن بیرون و گاز اشک آور پخش شده و بگیر و ببند و از این خبرا. حالا اگه راس راسی درارو بسته ن، بگو مرضشان چه بود؟ خوب یه نفر راجع به هنر میخواسه حرف بزنه. میذاشتن حرفشو بزنه. اگه کرم نداشتن، تبدیل به یه تظاهرات نمی کردنش . . . توی محوطه ی دانشگاه قیامت بود. کپه کپه بچه ها بلند بلند حرف میزدن. اعلامیه حتی رو تنه ی درختها فت و فراوونه؛ چیزی که حتی به خاطر یکی از اونها، کلاسی را به بازخواست میکشیدن، حالا مثل نقل و نبات توی دست و پا ریخته. از درِ دانشگاه که بیرون می اومدم، گاردیها انگار رژه ی نظامی اومدن: لباس فورم، باتوم های بلند به کمر، باتومهای کوتاهشون رو توی دست می چرخوندن؛ انگار که همین الآن بیان جلو و دستم رو بگیرن بندازن توی جیپ نظامی دم در "
(۵۸-۵۶).
در تاریخ رسمی ما در این چهل سال، هیچ گاه نه از فعالیتها و تظاهرات دانشجویی "سبیل کلفت" ها در "دانشگاه صنعتی آریا مهر" سخنی رفته – که به جای دو هزار نفر دعوت شده ی "کانون" ده هزار نفر در آن حضور یافتند – نه از چنین شاعر (شاعر مجموعه شعرهای "صدای میرا" و "آوازهای بند") هنرپیشه و کارگردان و منتقد ادبی و هنری ("نوعی از هنر، نوعی از اندیشه") کنشگری سیاسی. نویسنده ی این یادداشتها اصلاً علاقه ای به فعالیت سیاسی ندارد اما در کمال انصاف میگوید وقتی شاعرانی در حال سخنرانی و خواندن شعر هستند، دلیلی ندارد گاردیها درها را ببندند و در محوطه ی دانشگاه آرایش نظامی بگیرند و چنین است که دفتر خاطرات یک دانشجو و عاشق پیشه، به سندی تاریخی تبدیل می شود.
"نکیسا" معلم موسیقی "ماهرخ" با تمام نیرو و اعتقاد در ناآرامیهای انقلاب و به ویژه حوادث "میدان ژاله" شرکت دارد و برای نجات و بیرون بردن زخمیها، خطر میکند. این روز، روز هفده ی شهریور، روزی معروف و تاریخی است؛ روزی که رسماً در تهران و هفده شهر دیگر "حکومت نظامی" اعلام می شود. در این روز، "اطلاعیه ی فرمانداری نظامی تهران" در اخبار، اجتماع بیش از سه نفر را ممنوع اعلام میکند و عبور و مرور مردم از ساعت شش صبح به بعد نیز ممنوع است و تلویزیون فقط مارش میزند و سرود "ای ایران" پخش میکند. "ماهرخ" از این اطلاعیه ها چیزی نمیداند. او به بهانه ی خرید و دیدن همکلاسیها میخواهد به "هنرکده" ای برود که "نکیسا" در آنجا تمرین و آموزش موسیقی میدهد و به اتفاق وی به "میدان فوزیه" ("میدان امام حسین" کنونی) برود. مردم از اطلاعیه ی منع عبور و مرور فرمانداری نظامی اطلاع ندارند. با رسیدن "نکیسا" و "ماهرخ" به "میدان ژاله" حضور نظامیان و فضای امنیتی محسوس تر و "نکیسا" بر جان "ماهرخ" نگران می شود:
" سردسته ی نظامیا بلندگو به دست، به مردم میگفت میدان رو ترک کنن و سربازا تفنگها رو سمت جمعیت گرفته بودن. هیچ کس فکرش را نمیکرد جدّیه. لحظه ای که دست عرق کرده ام از تو دسّش لیز خورد و اون گلوله ها دور و برمون، نفهمیدم گلوله ها از کدوم طرف شلیک شد. . . یک آن، گلوله ها از بالا و از روبه رو سرازیر شد. چند قدمی من، یه نفر تیر خورد و افتاد روی زمین. نکیسا به سرعت برق، دست منو ول کرد و پرید وسط تیرخورده ها و با چند مرد دیگه زخمیها رو میکشیدن سمت جوی آب که خشک بود. دوباره تیراندازی شروع شد که دستی به سرعت منو کشوند به یه سمتی و با دست سرمو چسبوند به زمین. . . روز قبل رو یادم میاد که نکیسا هرچه پول داشت، همه رو با هم دادیم شاخه ی گل رز و رفتیم توی همین میدون روی لوله ی تفنگ سربازها فروکردیم و مثل خنگا باهاشون عکس گرفتیم. . . کاش نمیدیدم شلیک به یک مشت زن و مرد که حتی سنگ توی دستشون نبود و با خیال راحت اومده بودن توی میدون شعار بدَن . . . " (92-90).
"نکیسا" ضمن کمک به زخمیها، خود تیر میخورد و مدتها از او خبری نیست. تصور "ماهرخ" این است که چه بسا "نکیسا" دستگیر شده و به "زندان قصر" افتاده و روزی که همه ی زندانیان از آن قفس آزاد می شوند، "ماهرخ" به اتفاق "پروین" در انتظار دیدن او است:
" من یک بغل گل میخک قرمز خریده بودم . روی پاهایم بند نبودم و پروین بیشتر زیر بغل رو گرفته بود. تا آخرین نفر همانجا ماندیم ، اما دریغ و دریغ! هیچ کدام بوی نکیسا رو نمیداد. بینشان مردی بود که میگفتن ۲۶ سال تو زندان بوده. همه ی جمعیت یکصدا، اسمش را می آورند و صلوات میفرستادند: صفرخان قهرمان! صفرخان قهرمان! اما از نکیسا هیچ خبری نشد. امروز با این استقبال و این شور و هیجانی که مردم با دیدن زندانیها نشون دادن، من واقعاً به خودم افتخار کردم که فرزند یکی از اونا، آدمی مثل اونها رو تو شکم دارم " (98).
اکنون در اوج ناباوری، نامه ای از "نکیسا" برای "پروین" آمده و با او در "آشکده ی یاس" واقع در رو به روی "دانشگاه تهران" قرار گذاشته و "پروین" بدون "ماهرخ" به دیدارش میرود:
" مردی میان سال به سمتش می آید با دو عصا زیر بغل که نمی شناسدش. مرد بلند بالای تکیده ای، یک پا را میکشد روی زمین چشم دوخته به او. . . نمی تواند یا نمیخواهد باور کند که این مرد نکیسا است. هیچ شباهتی میان این سرِ با نمره ی دو تراشیده با آن موهای بلوطی که ریخته بود روی شقیقه ها، نیست؛ موهایی که تکان میخورد؛ گویی آبشار کم بلندایی باشد که با باد موج میگیرد و باز در مسیر خود آرام جاری می شود: " سلام پروین خانم! خودمم، نکیسا. "
پای راستش جمع نمی شود. همین طور سیخ کشیده بودش به موازات میز و هر دو عصا را تکیه داد به دیوار . . . میگوید: مدتی نو کُما بودم. بعد هم که می بینید. تو همون میدون، همون روز تیر خوردم، بد جور. اسم و مشخصات نداشتند. بعداً هم که به هوش اومدم، یه چیز پرتی گفتم. تا مدتها هویتم معلوم نبود. . . فعلاً تو کتابفروشی یکی از دوستام، چند ساعتی می شینم پشت دخل. پروین خانم! ما انگار تو این مدت، فقط باد درو کردیم " (193- 186).
این صحنه، به شدت دلالتگر است و نشان میدهد آنان که در انقلاب، فعال و معتقد بودند و آسیب دیدند، چگونه فراموش شدند و در همان حال، "همایون وثوق" یا "عزیز دُردانه ی سهراب خان صاحب دو سینما " (61) پخته خوار انقلاب، ضد انقلابی پیشین و شوهر کنونی "ماهرخ" چگونه به عنوان یک عامل نفوذی به موریانه های انقلاب تبدیل می شوند. در همین حال، تصاحب "ماهرخ" نیز دلالتگر و معنادارتر می شود. حال ببینیم روند انقلاب، برای فرصت طلبان چه ارمغانی آورده است. پنج سال از اقامت "ماهرخ" در "اهواز" میگذرد. سالهای جنگ و تباهی و کشتار. سالهای زندگی با مردی که فرصت طلبانه صاحب همان امکانات و فرصتهایی طلایی شده که پیشتر هم داشته است. در بخشی از نامه ی "ماهرخ" به "پروین" مادر "نکیسا" میخوانیم:
" دم درِ شعبه های نفت، زنها با پیتهای نفت، ردیف صف کشیده بودند تا کجا؟ من که هیچ کاری با نفت و کوپپن و این چیزها ندارم. خودش همه چیز رو به موقع تهیه میکنه. سرباز داره. چه میدونم؟ مثل گماشته های قدیم. همیشه اونو با ماشین تا داخل حیاط خانه میارن. نفت و بقیه ی چیزها هم همین طور. کلّی به من غُر میزنه و منت میگذاره که " مردم هفت – هشت ساعت می ایستن تو صف تا اینو بگیرن ها! تو باید یه نون بخوری، یه نون صدقه بدی برای من " که این طور و اون طور. . . انگار مرده ها، امنیت بیشتری دارن تا زنده ها. راستی راستی انگار به جایی رسیده ایم که قبرستانها آباد و شهرها ویران شده ن " (172).
۳-نقد فرهنگی به ترسیم تضادهای طبقاتی گرایش دارد:
"ویلیام راستر" (William Rouster) در مقاله ی "نقد فرهنگی: به سوی تعریفی به شیوه ای حرفه ای" برقرار عدالت اجتماعی را یک نکته ی محوری در پرداختن به "نقد فرهنگی" میداند و می نویسد:
" من فکر میکنم که دانشگاهیان ما باید خود را به جای منتقدان فرهنگی یا روشنفکران منتقد و خوانندگان آثار ادبی بگذارند.
من آرزو میکنم که با ارتقای آگاهی مردم از ترفندهای عقیدتی و سیاسی حاکم، مردم تصور شفافی از عدالت اجتماعی بیابند. لازمه ی رسیدن به چنین آرمانی تحقق دو پیش فرض است: نخست، این که مردم بدانند جامعه ی کنونی اصلاً جامعه ای مبتنی بر عدالت نیست. دوم، این که ما چگونه می توانیم با بیعدالتی و ایده ئولوژی غالب بر آن مبارزه کنیم " (راستر، ۱۹۹۶، ۲۲۵).
وقتی جامعه ای در آستانه ی انقلاب قرار میگیرد و قرار است برای نظام تمامیت خواه پیشین بدیلی خلق کند، طبیعی است که نخستین هدفش باید مطالبه ی "آزادی" برای مبارزه با هر گونه اجحاف، تحمیل و خودکامگی باشد. در این حال شرط استقرار "عدالت" نخست، از میان رفتن "هژمونی" (hegemony) قدرتمندان و دوم، انتقال بخشی از "قدرت سیاسی" در دست نمایندگان فرودستان و طبقات سرکوب شده ی پیشین است، نه جا به جایی مکانیکی کسان و گروههایی به جای کسان و گروههای دیگر. آنچه در پنجاه سال سلطنت پدر و پسر جایگاهی نیافت "توسعه ی سیاسی" بود و آنچه بر آن تأکید می شد، "مدرنیزاسیون" یعنی پیشرفت صنعتی و فن آوری و برنامه ریزی از بالا بود. در این پنجاه سال، از نمود ظاهری و سطحی "مدرنیته" (modernity) بسیار دیدیم اما از جوهر و واقعیت آن – که دموکراسی و آزادی است ـ چیزی نیافتیم. میگویند "کانت" (Kant) گفته است تا هنگامی که "قیمومیتی" بر انسان تحمیل می شود، انسان هنوز به عصر مدرنیته، وارد نشده است. آنچه در پنجاه سال اول قرن بر ما تحمیل می شد، "رهبری داهیانه ی خاندان پهلوی" یا "قیمومیت آنان بر رعیت" بود. نتیجه ی طبیعی چنین توسعه ی ظاهری و سطحی، از میان رفتن کسان و نهادهای مردم نهاد و کانونهای روشنفکری و روشنگری و در برابر، پا گرفتن و نیرومند شدن هر چه بیشتر تاریک اندیشی و تحجّر فکری در گونه های متعدد آن بود. سنگهایی را که به کار دفاعمان می آمد، بستند و سگهایی را که آسیب میرساندند، بازگذاشتند. در این رمان آن که آسیب جسمی و روحی شدیدی دیده و گلوله خورده و از هر دو پا ناقص شده، به عنوان "وردست" یک کتاب فروش کار میکند و ساواکی توانگر و فاسد سابق، تا سطح مدیریتی در سطحی کلان ارتقا یافته است. که میگوید تاریخی، روندی پیشرونده دارد؟ اینک اندکی به روزها و ماههای پیش از پیروزی انقلاب بازگردیم و ببینیم طبقات مرفه اجتماعی و وابسته به رژیم، چگونه می اندیشند و چگونه زندگی میکنند. "اسکندرخان وثوق" پدر "ماهرخ" باور دارد که:
" اگه اعلی حضرت نبود، تا حالا این مملکتو به باد میدادن. از شاعر و نویسنده تا آخوندوشونو باید از دَم تیغ گذروند. اینها همه شون خرابکارن. بهشون رحم کنی، همه رو میفروشن به روسها. توی غائله ی آذربایجان، همینها میخواستن آذربایجان رو دودستی بدن به روسها " (72).
"اسکندرخان وثوق" موضع سیاسی خشونت طلبانه ای بیش از دیگران دارد و از شدت عمل "سرلشکر اویسی" دفاع میکند:
" پروین میگه وثوق میگه اجتماع دو نفر چیه؟ زمان جنگ، باید بکشن. در مورد اویسی هم گفته تیراندازی به مردم کار خیلی خوبی بوده، چون اینها میخواسته ن به مجلس شورای ملّی و رادیو تلویزیون حمله کنن و آنجا را بگیرن. وثوق میگفته دست سرلشکر اویسی درد نکنه. این، تنها راه جلوگیری از اغتشاش و خرابکاری وطن فروشها است " (94).
در یادداشتهای "ماهرخ" به تاریخ اول تیر ماه سال ۵۷ از سنگباران مردم به حیاط خانه ی "اسکندرخان" سخن رفته است:
" صدای بابا می پیچید تو سرسرا و معلوم بود داره تلفنی با کسی حرف میزنه. . . از صدای بابا تازه فهمیدم چه خبره: حمله کرده ن آقا! خونه ی بنده زیر رگبار سنگ این خرابکاراس آقا! زن و بچه ی من امنیت . . . توی ایون پُر بود از شیشه خُرده و سنگ. از پشت دیوار، خونه رو گرفته بودن زیر رگبار سنگ و آجر. سنگها رو، لای اعلامیه های تهدیدآمیز پیچیده بودن: ساواکی کثیف! خانه ات رو به آتش میکشیم. جل و پلاست رو بردار و برو از این مملکت. دست از شکنجه ی فرزندان امّت اسلام بردار. ساواکی! به زودی آتش قهر امت اسلامی نابودتان میکند. . . مامان با صدای بلند داد میزد: پس این حکومت نظامی چه غلطی میکنه؟ مأموراش کجان؟ مامان تا منو دید، شیپور جنگش رو داد طرف من: آره، آره، طرفداری کن که اینا خرابکار نیستن. وطن فروش نیستن. حالا دیدی اومدند سراغ خودت؟ حالا بخور. فرداس که بیان غارت کنن ". . . . راسی راسی من چه قد پررو باید باشم که اون صحنه های [میدان ژاله] رو به چشم خودم ببینم، باز هم با پررویی بیام تو خونه ی همون بابایی که میگه این کشتار، کمه، باید قتل عام بشن " (89-85).
" بابا دیگه مثل سابق هی فحش نمیداد؛ که هی فرمان قتل همه رو صادر کنه. انگار از عاقبت کار شاه و دربار پاک نا امید شده. غروب هم قبل از تاریکی هوا، چندین جیپ ارتشی داخل محوطه ی حیاط به اندازه ی آذوقه ی یک پادگان مواد غذایی از روغن و برنج و بقیه را خالی کردن. دو تا سرباز همه را به زیرزمین بردن. من انگار توی زندون بودم " (111).
۴-نقد فرهنگی، به هژمونی و ایده ئولوژی هم می پردازد:
در عرف مارکسیستی، وقتی از "هژمونی" یا نظام برقراری سلطه بر مردم سخن میرود، مقصود شیوه هایی است که طبقاتی که ابزار تولیدی را در دست دارند یا به مناسبات تولیدی و مدیریت جامعه شکل و سامان میدهند، چگونه از امکانات موجود خود برای بقا و استمرار حیات سیاسی خویش استفاده کنند. یکی از عناصر و سازه هایی که جنبه ی کارکردی دارد و دولتها از آن برای انقیاد آحاد جامعه استفاده می کنند، "ماشین دولت" ((state apparatus است. به نظر "آلتوسر" (Althusser) "ماشین دولت" شامل خود دولت، مدیریت، ارتش، پلیس، دادگاه، زندان و دیگر نهادهای بازدارنده و سرکوبگری می شود که آنچه را من قصد انجامش دارم، محدود و مشروط میکند. "ماشین دولت" مشتمل بر مواردی می شود که کارکردی غالباً خشونت آمیز دارد و در حکم سرکوب است، اعم از این که این سرکوب، خشونت آمیز باشد یا اشکالی غیر فیزیکی [و مثلاً روانی] داشته باشد " (آلتوسر، ۱۹۷۱، ۱۴۷-۱۴۲).
در دفتر خاطرات "ماهرو" بخشی به یادداشتهایی مربوط می شود که در " 17 شهریور ۵۷ " نوشته شده که به دلایل مختلف، نقشی تعیین کننده در شتاب دادن به روند ناآرامیهای اجتماعی و انقلاب داشته است. ما پیشتر به مناسبتی از این یادداشتها سخن گفتیم. همه ی شواهد و قراین بر این دلالت دارد که "ارتشبد ازهاری" رئیس دولت وقت، در سرکوب نیروهای فعال انقلاب و شرکت کنندگان در تظاهرات خیابانی عزمی راسخ دارد. "نکیسا" – که به اتفاق "ماهرخ" به "سه راه ژاله" آمده است – وضعیت فوق العاده ای را احساس میکند:
" مردان مسلح و تفنگهای آماده ی شلیک رو دیدم . جمعیت – که حالا همین طور اضافه می شد – وضعیت را جدّی نمیگرفت. خیلیها میگفتند نمایشیه، فیلمه، حتی میخندیدند. اما نکیسا انگار چیزی دستگیرش شده باشه. چند دفه دست منو فشرد و هی میگفت: خدا به خیر بگذرونه. کاش تو نمی اومدی اما من نادانِ خنگ بی خیال، انگار فیلم تماشا میکنم. نکیسا چند بار پشت سرِ هم هی میگفت: جداً انگار اتفاقای بدی قراره بیفته. این همه نیرو رو همین جوری نمیارن تو جمعیت. مانور نظامی که نیست. . . اصلاً کسی فکر نمیکرد که همه ی اینا که تا دیروز این جمعیت روی لوله ی تفنگشون شاخه های گل فرومیکردن، از همون لوله ها به سمتشون گلوله های آتشی شلیک کنن " (91-90).
روز تاریخی "هفده ی شهریور" به "جمعه ی سیاه" معروف شد. برخی داده ها از کشته شدن ۱۰۰نفر و ۲۰۵ نفر زخمی حکایت میکنند. برخی آمار تأیید نشده و اغراق آمیز، تلفات را تا دو هزار نفر بالا برده اند که البته در چنین مواقع و وضعیتی، طبیعی است تا ابعاد فاجعه را برجسته تر سازند. اعتقاد عمومی بر این بود که "جمعه ی سیاه" در رادیکالی شدن بیشتر جنبش اعتراضی و نافرمانی مدنی از یک سو و متحد شدن مردم و بسیج آنان بر ضد شاه به رهبری روحانیت، کمک کرد. باری با این رخداد امکان و امید به سازش میان نیروهای وسیع انقلابی و دولت به کلّی از میان رفت. یک دلیل فزونی شمار تلفات، این بود که مردم از اطلاعیه ی اعلام حکومت نظامی در روز پیش، ناآگاهاه بودند. اندکی پس از این کشتار جمعی "حسین علیزاده" موسیقیدان برجسته ی ایرانی بر پایه ی شعری از "سیاوش کسرائی" سرودی تنظیم کرد که "محمدرضا شجریان" آن را با عنوان "ژاله خون شد" (= میدان "ژاله" خونین شد) خواند و خونی تازه در رگهای انقلاب تزریق کرد. رهبری روحانی انقلاب با اعلام این که "هزاران نفر را نیروهای صهیونیست کشته اند" به روند مبارزه ی مردم سمت و سوی دیگری بخشید. "هویدا" روز بعد، از سِمَت خود استعفا داد. "اِرواند ابراهیمیان" این رخداد را به عنوان " دریایی از خون بین شاه و مردم" توصیف کرد ("ویکیپدیا"، ۲۰۲۱). اظهار نظر رهبر روحانیت، ابعاد تازه ای به این رخداد میداد. از یک سو پای "سربازان اسرائیلی" را در سرکوب ناآرامیهای سیاسی به میان می آورد و بر خشم و غیرت ملی مردم می افزود و از سوی دیگر به اتحاد نامقدس رژیم سرکوبگر شاه با نظام سرکوبگر اسرائیل در سرکوب فلسطینیها اشاره میکرد. در این حال، نمودهایی از "ایده ئولوژی" در معرض نمایش قرار میگرفت. "ایده ئولوژی" را گاه "آگاهی کاذب" ((false consciousness مینامند، زیرا بیش از آن که "اشاره" ((allusion به واقعیتی داشته باشد، بر "توهّم" (illusion) استوار است و بیش از آنچه بر "علم" مبتنی باشد، بر "احساس" و بیش از آنچه بر "خودآگاهی" تکیه کند، بر "ناخودآگاهی" اعتماد میورزد و البته و متأسفانه "احساس" و "توهّم" قدرت تأثیرگذاری و القایی بیشتری بر توده ها دارد.
۵-نقد فرهنگی، گرایشی فمینیستی دارد:
"برسلر" وقتی میخواهد به دانشجویان و کارآموزان خود رهنمود بدهد که در نقد فمینیستی" بر چه دقایق و نکاتی تأکید کنند، از آنان میخواهد به برخی از پرسشهایی که او پیشنهاد میکند، پاسخ گویند:
- نویسنده ی متن، زن یا مرد است؟
- مرد یا زن، داستان را روایت میکند؟
- زنان چه نقشهایی در متن ایفا میکنند؟
- آیا شخصیتهای قهرمان در متن، نقشهای اصلی را بازی کنند یا نقشهایی فرعی دارند؟
- آیا زنان با همان کلیشه های ساخته و پرداخته ی رایج خودشان در متن ظاهر می شوند یا سنت و هنجارشکنی میکنند؟
- تلقی خود نویسنده نسبت به زنان و نقش آنان در جامعه چیست؟
- نویسنده در زمینه ی تصویرسازی هنری و زیبایی شناختی تا چه اندازه از خود مایه گذاشته است؟
- آیا در نوع روایت و زبان شخصیتهای زن با نمونه های مشابه آن در مقایسه با شخصیتهای مرد، تفاوتهایی هست؟ (برسلر، ۱۸۴)
خوشبختانه نویسنده در این زمینه، آیتی است. با شخصیتها و زبان و دیدگاه آنان می شود یک عمر زندگی کرد. شخصیتها، پاره هایی از روان روشن نویسنده اند که با تمام تجربه ی تاریخی و زیسته ی خود می نویسد. من او را با "شهر گمشده زیر رمل ها" کشف کردم و زیان بزرگی بود که در باره ی آن ننوشتم. شخصیتهای زن در رمان، هر یک به نوبه ی خود، پاره هایی از وجود واقعی، روانی، ذهنی و عاطفی او هستند. مادر "ستاره" در حوادث تراژیک و حماسی دهه ی شصت سر به نیست شده؛ زنی نستوه و مبارز که مرگش داغی بر دل خواهرش "مهتاج" و بعدها غیبتش حسرتی بر حیات روانی و عاطفی "ستاره" نهاده است. "ستاره" یک بار با دیدن تابلوی از عکسهای پدر و مادر "نکیسا" به یاد مادر خود می افتد:
" عکسی که او بود و پدر که هنوز غیب نشده بود و آن زن، زنی که خیلی شبیه مامان الآنش ["خاله مهتاج"] بود با چشمهای روشن، موهای تابدار و مشکی، لبهای باریک، فقط. فقط یک تفاوت. بینی زن توی قاب، کمی بلند بود و انگار نوک اضافه هم داشت، اما مامان، بینی اش کوچک است و جمع و جور.. وقتهایی هم همین دَماغ را میمالید به شکم او. آن وقتها که دهانش را پُر باد میکرد و سر را می بُرد زیرِ پیراهنش و با فشار، هوای توی دهان را میداد روی شکم او تا غلغلکش شود و بخندد. این عکس اگرچه در کمد زندانی بود، از همان بچگی سندی بود که به او میگفت: " خاله، مادر نیست " (67-66).
اکنون باز میخواهم به سروقت "خاله مهتاج" بروم تا باز عکس خواهر را از کمد بردارد و با آن، اشارات عاشقانه داشته باشد:
" خاله همیشه از آن زن غایب [مادرِ "ستاره"] حرف میزد، وقتی که چشمهای درشت قهوه ای اش به سرخی می نشست و آب دماغ و دهانش یکی می شد. همان موقعها که او ["ستاره"] را روی پاها میخواباند و آرام به چپ و راست تکان میداد و عروسک پارچه ای را دستش میداد و میخواند: " تو رفتی و دلم غمین شد / اسیر آه آتشین شد / از آن شبی که بر نگشتی ". بعدها ستاره فهمید گریه اش برای آن زن است؛ آن زن که در تنهایی همیشه عکسش را از کشو میز توالت درمی آورد و با او حرف میزد و صورتش قرمز می شد. قبلاً که خاله سرِ کار نمیرفت، تقریباً هر روز این، کارش بود و ستاره هم کارش این بود که به گردن او آویزان شود و خودش را توی بغلش لوس کند " (65).
اما مادر "ستاره" – که گویا در بیست سال پیش در دهه ی شصت غیبش زده – از جمله فعالان و شرکت کنندگان در آن جنبش اعتراضی بوده است. از سرنوشت و چند و چون کنشهای اجتماعی او جز اشاراتی مبهم و گذرا در رمان نیست. "ستاره" دارد موهایش را با بُرُس شانه میکند و عکسش در آینه افتاده است و آینه، آسمان ابری را نشان میدهد؛ آسمانی که یادآور روزی برفی و تراژیک است:
" در تصویر روی آینه، چیزهای دیگری هم هست. تصویری که بارها دیده، دوباره جان میگیرد: ردیف زنهای سیاه پوش که زیر برف روبه دیوار ایستاده اند و کیسه ای روی سرشان کشیده شده؛ دستها از پشت بسته؛ انگار منتظر فرمان آتش هستند. صدایی در گوش او می پیچد. زنها، یکی یکی و شاید همزمان می افتند روی تپه. برف آن قدر رویشان می نشیند که سیاهی لباسها هم آرام آرام محو می شود. زنها با سفیدی، یکی می شوند. تابلوی که روزهای برفی می آید و اضطرابش را به دلهره ای کشنده گره میزند؛ زنهای مجلس، او را به زور از بغل خاله میکندند و پفک و شیرینی و بستنی جای آن را نمیگرفت " (39).
"ستاره" ی چهار ساله خاطراتی دور و مبهم از صحنه هایی دارد که در هاله ای از مِه خود را در لا به لای چادر "خاله مهتاج" پنهان میکرد:
" و او می شد همان دختربچه ی کوچولو با کتانیهای قرمز و پیراهن بافتنی سینه کوتاه و موهای دوگوشی و میرفت زیر چادر سیاه خاله و خودش را پنهان میکرد و گوشه ی چادر خاله را به دندان می جوید و می ترسید به آن آدم خوابیده روی تخت نگاه کند که بعدها حسی به او بگوید: " آن آدم خفته زیر شمد، همان زن است و آن تخت مانند هم، برانکارد؛ همان زنی که رفته و هرگز نیامده بود و قبرش هم هنوز در پشت مِه پنهان است. گاه در روزهای بارانی یا بیشتر برفی، می آید و از دور، او را تعقیب میکند یا در گذری، برایش دست تکان میدهد " (28).
"آقا ناصر" شوهر "خاله مهتاج" – که ناخواسته باید "ستاره" را هم مانند دختر خودش "سپیده" نان بدهد، تحمل دیدن "ستاره" را ندارد و پیوسته او را می نکوهد:
" اگر عُرضه داشتی سه شاهی صنّار بندازی ته جیب خودت؟ اگر عُرضه داشتی، یک ماه، فقط یک ماه خرج خودت، خرج که نه، پول توجیبی خودت را درآوری، اون وقت این ذغالو بگیر روی منو سیاه کن " (77).
"ستاره" نمی تواند تحقیرهای ناپدری را تاب بیاورد. پس باید در پی یافتن کاری برآید:
" نمیرسید به مترو. نمیرسید. کاری که با هزار و یک بدبختی و سگ دو زدن از لابه لای آگهیهای "همشهری" گیر آورده بود. "مُنشی جهت کار در یک مرکز پخش کتاب". کار مورد علاقه اش. تمام روز سر و کلّه زدن با کتاب. امروز، اولین روز کارش بود. باید سرِ ساعت، کارت میزد. اوه! اوه! از نازی آباد تا میدان انقلاب. اگر پرنده هم بود، رأس ساعت نمیرسید " (156).
" باید ثابت میکرد که می تواند در همین آشفته بازار و در همین هنگامه ی زور و سرمایه و پارتی و هزار کوفت و زهرمار، لااقل خرج بخور و نمیر خودش را دربیاورد. . . صبحها که در دفتر نشر بود و بخش فروش و ثبت تمامی صورت حسابها، صورت موجودیها کتابها، ورود و خروج کتابها در سیستم. تمام روز، زُل زدن به یک مانیتور، با دستها، با مغز، مثل یک جغد خم شده روی کیبورد " (78-77).
طبعاً در نخستین روز کاری، خطاهایی هم رخ میدهد و سرزنشهای خار مغیلان یا مدیر نشر را هم باید تاب بیاورد:
" آقای عدالت [ناشر کتابهای بازاری] هم با یک سوهان، شمشیرش را تیز و با دستمال ابریشمی پاک میکند: " خانم قاسمی! یک اشتباه شما، میلیونها تومان به مؤسسه ضرر میزنه. مرجوعیها را چرا حساب نکردی؟ " باشه جناب عدالت. فعلاً تو بتاز. یه اشتباه کوچیک بنده رو محکم بکوب تو سرم. از آن آدرس لعنتی [ که او در "نازی آباد" زندگی میکند ] خوب فهمیدی اهل کدام قبیله ام. آره، کتک خورم خوبه : چشم، الآن اونها رو دیلت و دوباره همه رو لحاظ میکنم. آخرین جمع رو میدم. الآن، چشم " (77).
با این همه، درآمد حاصل از کار در مرکز پخش، کافی نیست و "ستاره" میکوشد بر ساعات میزان کار خود بیفزاید تا شاید بتواند با اندکی پس انداز، پرده های اتاق و پنجره ها را عوض کند، شاید فردا خواستگاری از راه برسد. او تازگی بر "نکیسا" مهر افکنده است:
" تازگیها یک ساعت به کارش اضافه کرده بود و نکیسا ساعت شش یا دیرتر می آمد پی اش. همین، باعث می شد دیر به خانه برسد و عصبانیتهای ناصر آقا، کاسه ی داغتر از آش و بقیه ی قضایا " (29).
چنان که از این شواهد برمی آید، "ستاره" در این رمان با "جنس" ((sex شناخته نمی شود؛ با "جنسیت" ((gender ش معرفی می شود؛ یعنی آن بخش از هویت اجتماعی خود که معرف منش و نقش اجتماعی، شغلی و اقتصادی او است. حتی "خاله مهتاج" که نقشی مادرانه برای خانواده ایفا میکند، برای فرار از تظاهرات مرد سالارانه ی "ناصر" سیب زمینی فروش و وانتی "نازی آباد" شبانه در بیرون کار میکند:
" شبهایی که [خاله] خانه بود، غذا بود؛ حمام بود؛ همه چیز. اما بابا که غیب شد، شب شد دیو سیاه و دهان باز کرد . . . و تا آمدن خاله پس از شب کاری دراز که وصل میشد به صبحی سرد و یخ زده که او را تا همین بیست و پنج سالگی از هر شیئ خیسی هراسان کند و بیزار. روزگار، خاله را به شیفتهای شبانه ی سرای سالمندان کشانده بود " (44).
نمود مرد سالاری را بیش از هر کس، در رفتار "همایون وثوق" باید جست که برای "ماهرخ" و علایق عاشقانه اش نسبت به "نکیسا" ارزشی قایل نیست و به اتفاق مردان خانواده و بی آن که نظر "ماهرخ" را بپرسند، به این تبهکار فرصت طلب میدهند:
" دست خودم نیست که من دختر وثوق، اسفندیار وثوق، نامزد همایون وثوق عزیز دُردانه ی سهراب خان – که دو تا از سینماهاش همین روزها دود میشه و به هوا میره – به قول خانم جان، پنبه و آتش " (61).
وقتی "ماهرخ" به اتفاق شوهر به "اهواز" می رود تا با این مرد ناهموار و ناتراش و فاسد زندگی کند، از "نکیسا" باردار است. میگویند باید سقط جنین کند. اما این جنین، یادگار عشقی باشکوه از یک هنرمند مبارز و معتقدی است که برای نجات زخمیان در "میدان ژاله" خود از انقلاب آسیبها دید اما از آن، بهره ای نیافت. این گونه تصویرسازی از انقلاب و انقلابیها و انقلابی نمایان، سخت دلالتگر است و سمت و سوی همه ی انقلابهای جهان را ترسیم میکند. انقلاب، فرزندان انقلابی خود را میخورد. وقتی نوزاد "ماهرخ" زاده می شود، شوهر با انتخاب نام "نکیسا" (یکی از بزرگترین موسیقیدانان روزگار "خسرو پرویز" ساسانی) برای او مخالفت میکند:
" از صبح تا شب غُر میزنه که این هم اسمه واسه ی این گذاشتی؟ هی مشغول جست و جو تو اسمها دنبال اسمی میگرده که اولش "ن" باشه: ناصر، نقی، نعمت. گفتم مگه اسم خودش چشه؟ برگشت گفت: این اسمها حد اقل معنی داره که تا حالا ماندگار شده. کی نکیسا رو می شناسه آخه؟ . . . تمام دلخوشی من، این بچه است. تمام سختیهای دنیا می ارزه به یک لحظه نگاه کردن توی چشمهاش. توی این شهر غریب، بهترین دوست منه " (167).
اما اوج خودخواهی و بیوفایی "همایون وثوق" هنگامی آشکار می شود که به "ماهرخ" اجازه میدهد از ایران به فرانسه برود و در کنار خانواده اش زندگی کند. او به همسرش قول میدهد که همراه "نکیسا" به فرانسه بیاید تا به خاطر درگذشت "اسفندیارخان" و تسلیت به "نزهت خانم" پسرک را هم با خود بیاورد. "ماهرخ" در نامه ای به "پروین" می نویسد:
" الآن ماهها از آن روز میگذره. چشم من به در میخ شده که روزی در روی پاشنه بچرخه و آن دستهای کوچیک، بال باز کنن و یه دفه ی دیگه اون فرشته ی کوچولو بپره تو بغل من. یعنی میشه اون روز رو ببینم؟ پروین! من فریب خوردم. از اون وضع جون به لبم رسیده بود. میخواستم یه جوری تمومش کنم، اما نه این طور. یادته با چه قسم و آیه میگفت با بچه بهتر می تونه بیاد دنبالم؟ میگفت خودش هم از این وضع خسته شده. یادته؟ میگفت: بهونه ی خوبیه که بگه بچه مادرشو میخواد؛ میخواد تا زودتر ویزا بدن بهش و این حرفها " (215).
با این همه، "ماهرخ" برای حفظ جان، دیدن اعضای خانواده در فرانسه و در همان حال، گریز از این زندگی آغشته به تظاهر، زندگی مستقل فکری و سیاسی خود را برمیگزیند و با رفتن به فرانسه و این امید واهی که گویا شوهرش "نکیسا" را با خود خواهد آورد، دوره ی دوم زندگی هنری خود را آغاز میکند. "ماهرخ" در نامه ای که از "فرانسه" برای "پروین" مادر "نکیسا" نوشته، میگوید:
" نکیسا چهار ماهه آمده به بهانه ی معالجه ی پاهاش. اون وضعش از همه بهتره. توی یک ارکستر درست و حسابی کار پیدا کرده. ویولون میزنه. وضع پاهاش هم هی بد نیست. . . اما باور میکنی آرزوی همان روزها رو دارم؟ همون روزها زیر بمب و موشک؟ " (217)
و در جایی دیگر می نویسد:
" بودن در اینجا، هم خوبه، هم بد. اما از خوبیهاش بگم که کم نیست. میدونی که من و نکیسا هر دو حقوق بازنشستگی میگیریم و هر دو آزادیم. برای نکیسا، همیشه تدریس موسیقی رو به راهه. من هم تو دسته ی کُر مثل گذشته میخونم. . . هی بدک نیست. سرگرمیه. یه درآمدی هم داره. . . " (217).
۶-نقد فرهنگی به زمینه های روشنفکری و فرهنگی می پردازد:
در میان شخصیتهای رمان، دو شخصیت، مَنِشی هنری و سیاسی و فرهنگی دارند. "نکیسا" ویولون میزند و در آموزشگاه، تدریس میکند. با آغاز انقلاب و آشکارتر شدن سویه های فرهنگی و سمت و سوی انقلاب، حمله به کانونهای فرهنگی، خبر از تغییر جهت باد می آید:
" دیروز صبح رفتم. حدود ساعت یازده رسیدم در آموزشگاه. بر در و دیوار و کیوسک تلفنهای عمومی و همین طور به تیرهای سیمانی برق، همه اش اعلامیه و خبرنامه بود. اما دیوار آموزشگاه دلم را کباب کرد. بزرگ با مشکی نوشته اند: خانه ی فساد. این مکان باید تخریب شود. اینجا محل لهو و لعب و خوشگذرانی بوده. موسیقی حرام است. غَنا، حرام است. صدای زنان، حرام است. در و دیوار آموزشگاه پُر از این نوشته ها بود، اونم با اسپری و رنگ. تابلو موسیقی باربَد تمام با پرتاب گِل و مواد رنگی دیگه، زخم و زیلی شده بود. آجرها کنده، زنگ در کَنده و آویزان؛ انگار دل من بود که این طور زخم و زیلی شده بود. . . عاقبت من و نکیسا چی میشه؟ " (111-110)
"ماهرخ" هنگام اقامت چند ساله اش در "اهواز" دیگر بار به مطالعه ی کتاب روی می آورد. جوّ غالب فرهنگی بر کشور به ویژه در مناطق جنگ زده و حضور پُر رنگ نیروهای نظامی و آوازه گریهای صدور انقلاب، جایی برای مطالعه ی آزاد و آزاد اندیشی و کار فرهنگی باقی نمی گذارد. در "ماهرخ" رغبتی به نوشتن هست. نوشتن خاطرات روزانه و ثبت لحظات و تجربه های فکری، عاطفی و اجتماعی. "نکیسا" هم روزگاری او را به این کار برمی انگیخته است و میگفته:
" هرچه رو به دلت میاد بنویس، بی رودرواسی. همه را بنویس. این خودش، آرومت میکنه " (110).
کوشش "ماهرخ" برای کتاب خوانی، در "اهواز" در یک مورد، متوقف و خطرناک می شود:
" اوایل برایش جذاب بود. محفلی و گپ و گفتی و خواندن و مطالعه و تحلیل اوضاع و احوال روزگار. اما رفته رفته در گذر زمان هر چند کوتاه، این رودخانه طغیان میکرد. این طغیانها به دل او هراس می انداخت. ترس از تنها شدن نکیسای کوچکش، ترس از درگیر شدن با سرکوبها و تحقیرهای همایون. حالا دیگر ترس، بر تمامی احساسات قبلی غلبه میکرد " (202).
انتشار خبر "انفجار نماز جمعه ی تهران به وسیله ی ضد انقلاب و ایادی بیگانه" در روزنامه ای که "همایون" با خشمی تمام با خود به خانه آورده است، "ماهرخ" را به این یقین میرساند که دیگر زمان کتابخوانی و رفتن به این یا آن محفل مطالعاتی گذشته و در بر همان پاشنه ی پیشین نمی چرخد. آخرین باری که یک زن کتابدار، کتاب ناخواسته ی "آشپزی و شیرینی پزی" را با یادداشتی در لای آن به "ماهرخ" داده و غیبش زده بود، نشان داد که یک دوره ی فرهنگ ستیزانه ی دیگری در حال آمدن است:
" کتاب را باز میکند. یک برگ کاغذ لای صفحه ی اول. تمرین خطاطی: برو، برو، برو. از اول تا نیمه ی صفحه کلمه ی "برو" و بقیه ی صفحه " دور! دور! دور! " تمرین شده. جرأت ندارد از همکاران زن، سراغ او را بگیرد. سکوت سرد و غیبت ناگهانی [زن کتابدار] بر فضا سایه ای دراز انداخته " (204-202).
با این همه، "ماهرخ" – که نمیخواهد کتابچه ی یادداشتها و خاطراتش را به فراموشی بسپارد و احساس میکند در آنها اشارات شخصی و اجتماعی ارزشمندی هست، در نامه ای به "پروین" از او میخواهد آنرا برایش پست کند تا برای انتشارش ترتیبی دهد:
" برام بفرستش. میخواهم اینجا چاپش کنم. امکانش رو پیدا کردم. نکیسا ادیتش میکنه. یادت نره. حواست باشه دست کسی نیفته. حتماً بفرستش " (223).
منابع:
نژادحسن، طلا. باد ما را با خود برد. تهران: انتشارات افراز، ۱۳۹۹٫
Althusser, Louis. "Ideology and ideological state apparatus (Notes towards an investigation)." In: Lenin and Philosophy and Other Essays. Translated by Ben Brewster. New York and London, Monthly Review Press, 1971.
Bressler, Charles E. Literary Criticism: An Introduction to Theory and Practice. Fourth Edition, Pearson Prentice Hall, 2007.
Mills, Sara. Michel Foucault (Routledge Critical Thinkers), Routledge, 2003.
Rouster, William. J. Cultural Criticism: Toward a Definition of Professional Praxis. Mar. 1996.
Tyson, Lois. Critical Theory Today: A User-Friendly Guide. Second Edition, Routledge, 2006.
Wikipedia: the free encyclopedia. Black Friday (1978), 2021.
‘