این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
«احضاریه» اثر علی موذنی در بازخوانی کتاب اسطوره، امروز
سعیده آجربندیان
بازخوانی اسطوره در هنر امروز، نیازمند بازشناسی قالبی است که ظرفیت بازتابش گفتمان جامعه را داشته باشد و رمان به دلیل ساختار روایتی و ظرفیتهایی که در بازنمایی چندصدایی دورۀ معاصر و همچنین انتقال وجوه زیباشناختی اسطورهها دارد، بهترین قالب گفتمانی بیناگفتمانی (گفتمان اسطورهای و گفتمانهای عصر جدید) به شمار میآید. چنانچه پوپ میگوید: "با ظهور موقعیت پست مدرن نه تنها شاهد گریز از اسطوره نیستیم، بلکه حسی قویتر و فراگیرتری از اسطوره وجود دارد." چرا که در اسطوره حقیقتی نهفته است که قادر است صورتی از واقعیت عینی خاص خویش را با گره زدن سرنوشت آدمهای امروزی با قهرمانان تاریخی در ذهن خلاق فرابنمایاند.
براندازی خودآگاهانۀ قراردادهای بورژوایی به یاری تمهیداتی چون نشاندن روش اسطورهای بهجای روش واقعگرایانه و ایجاد توازی آگاهانه میان معاصر و قدیم و ایجاد آشفتگی اساسی در روند خطی روایت؛ دست شستن از توقعات قراردادی در خصوص وحدت و انسجام پیرنگ و شخصیتها و گسترش روابط علی حاصل از آن از شاخصههای دیگر رمان است که بارت آن را راهبرد هنری مدرنیسم میداند.
رمان احضاریه با این جملات آغاز میشود:
یکی از دوستانم که مقید است دو ماه یک بار زنگ زده و دعوتم کرده تا در سفر مشهد با او همراه شوم. من هم هربار جواب رد دادهام. اما…
اما مسعود، قهرمان رمان احضاریه، از سفر معنوی روی برمیتابد و این تنها نفی اوست. او هربار دچار احساس گناه و تردید میشود که مبادا خود را از دریافت یک هدیۀ معنوی محروم میکند. دچار لغزش میشود. سردرگم است به همین رو، همیشه جای تردید و تزلزلی باقی است. آنچه او از طلبیدن مراد می-کند متفاوت با دوستش است:-
گفتم: "تعریف من از طلبیده شدن این است که بیقرار شوم به رفتن!"
اما در رویکرد او میبینیم که سرمشق سست شده و معنا ناپایدار، ارجاع پذیر و قابل نقض. زبانی که دوستش با آن سخن میگوید، همان زبانی است که مسعود با خود سخن میگوید، اما این زبان زبان زمانۀ ما نیست؛ چرا که طبعا، اسیر نشانهای ایدئولوژیک است؛ از این رو، مسعود با آن میستیزد:
گفتم: "من فکر نمیکنم تو طلبیده بشوی. عادتت شده. سالهاست داری این کار را میکنی."
گفت: "سالهاست دارم میروم، اما اسمش را عادت نمیشود گذاشت."
گفتم: "اگر عادت نیست، پس چرا هر دو ماه یک بار میروی؟ چرا ماهی یک بار نمیروی؟ چرا تبدیلش نمیکنی به سه ماه یک بار؟"
گفت: "من آخر هر ماه را به اول ماه بعد وصل میکنم، دارم سر خودم را کلاه میگذارم."
خندیدم. گفتم: "اسمش را هم گذاشتهای سفر معرفتی!"
سکوت کرد، سکوتی از سرِ تعجب به حرف و خندۀ من که از حدودِ رابطۀ محترمانۀ ما خارج بود…
قطعهنویسی و گزینگویی در رمان احضاریه نمونه نابی است از آنچه پسامدرناش میخوانیم. و توسط حرفۀ مسعود در ابتدای اثر برای ما رمزگشایی میشود:
برای ستون نویسی اولین چیزی که باید مدنظر قرار بدهی، ایجاز است. اصلا ستون نویسی یعنی ایجاز. یعنی بلندترین مطالب را در کوتاهترین پرداخت طوری بیان کنی که همۀ اهداف مطلب را متحقق کنی!
این شیوه دستمایه خلق رمان غیرخطی احضاریه میشود تا بخشی از تاریخ اسلام با قصه قهرمان رمان در هم تنیده شده و در ۲۲۳ صفحه روایت شود. به عنوان نمونه در بخشی از رمان میخوانیم:
عارفه ناخواسته حرکت میکند. در زمان؟ در مکان؟ و زینب را میبیند که همچنان کودک است و میان حسن و حسین ایستاده. زینب میگوید: "اول گریه کرد بعد خندید."
متفکر میگوید: "خندهاش بیشتر از گریهاش بود."
حسن میگوید: "یا باید از خودش بپرسیم یا از پدر."
حسین میگوید: "از خودش نپرسیم شاید دلش نخواهد بگوید. چون مادر آن چیزی را که قرار است به ما بگوید، میگوید. از یادش نمیرود."
حسن میگوید: "پس از پدر میپرسیم."
زینب دست عارفه را میگیرد تا همراهشان برود. میروند تا به علی میرسند. علی نشسته. پیشانیاش را در دست گرفته و سروتنش را آرام تکان میدهد. به سلام بچهها پاسخ میگوید. حضور عارفه هم برایش عادی است. نمیپرسد این دختر کیست و از کجا به جمع شما پیوسته. میگوید: "سلام علیکم و رحمت الله…"
با آنکه اشکهاش جاری بوده، لبخند میزند. باید لبخند بزند. این آگاهی به عارفه میرسد که علی همیشه باید لبخند بزند تا اُبُهتش که بیلبخند صدچندان میشود، دیگران را نترساند. باید علاوه بر لبخند شوخی هم بکند تا فضای سنگین تلطیف شود. آغوش میگشاید. بچهها هر سه به آغوشش میروند. عارفه اما نه. کنار میایستد. علی میگوید: "خودش به وقتش آنچه را که باید، میگوید."
وقتش خیلی دور نیست. دو ماه و نیم. هنوز در حافظۀ بچهها پُررنگ است و از رنگش هیچ کم نشده. دو ماه و نیم! که انگار هر ماهش بر فاطمه ده سال گذشته است و آن نیم نیز انگار پنج سال. بچهها هم بیست و پنج سال رشد کردهاند و علی در سیودو- سه سالگی چنان است که انگار پنجاه ساله. و فاطمه پهلو شکسته در بستر. محسن ازدست داده در بستر.
زینب میپرسد: "مادر، چرا بیشتر از گریه خندیدی؟"
مسعود ستوننویس روزنامه است، مینویسد چون واژههایی را که مییابد نمیخواهد؛ او سوای آنها می-نویسد. این زبان لذت نویسنده است اما سرخوشیاش نه. سرخوشی تنها با چیزی کاملا نو پدید میآید، زیرا تنها نو است که آگاهی را برمیآشوبد و ارزیابی ما از جهان، به تقابل میان کهنه و نو بستگی دارد. چرا که نو یک مد نیست، یک ارزش است و تنها یک راه برای گریز از بیگانگی جامعۀ امروزی مانده: پا پس کشیدن از آن: هر زبان کهنهیی بیدرنگ تن به سازش میدهد، و هر زبانی آنگاه که تکرار شود کهنه خواهد شد. و نو، نویی که با آن مقابله میکند، سرخوشی است. نو، نوشتههای عارفه، خواهر مسعود است که تحلیل خود را با تاریخ اسلام در ستوننویسی همراه میکند اما مسعود وقتی متن عارفه را میخواند جایگاهی خشنتر از سردبیر پیدا میکند و از آنجا که سعی در مراقبت از کلیشه در جهت حفظ مصالح ملی دارد، دستمریزاد گویان نوشتههای عارفه را از زیر تیغِ حذف میگذراند؛ چنانچه در گفتگوی بین او و سردبیر میخوانیم:
– مگر تازه کاری؟
– صبح عالی بخیر.
– واقعا اگر خودت جای من بودی، این مطلب را چاپ میکردی؟
– مسلما نه!
– توصیه میکنم یک وبلاگ بزن و این جور مطالب را آنجا منتشر کن. اما برای نشریه مطلبی بنویس که من یکی را هر روز به چالش نکشد!
کلیشه کلامی است که بیهیچ جادویی، بی هیچ شوری، تکرار میشود، گویی که امری طبیعی است، گویی که این کلام به نحوی معجزه آسا و به دلایل مختلف از جمله سرشت سخنورانه و زبان آورانهاش برای هر موقعیتی مناسب است، گویی که تقلیدگری دیگر معنی تقلید کردن نمیدهد، گویی گذرگاه کنونی "حقیقت" است. اما با بررسی جایگاه اسطوره در رمان مدرن درمییابیم که احضاریه کوششی برای بازآفرینی تاریخی آن سرخوشی است که در زیر بار کلیشه سرکوب شده است.
پل ریکور میگوید: "انسان مدرن نه میتواند از اسطوره خلاص شود و نه میتواند آن را در شکل ظاهری-اش بپذیرد، اسطوره همواره با ما خواهد بود، اما باید همیشه بدان برخوردی انتقادی داشته باشیم." در جامعۀ امروز نیز گفتمان مسلط بر روزنامهها که نمایندۀ رسمی حکومت هستند و فرهنگ شیعۀ غالی را غالب میکنند، در مقدس کردن افراد و اشخاص به حدی غلو میکنند که اساطیر به مرتبۀ غیرقابل دسترس میرسند. چنانچه در رمان میبینیم سردبیر به ظاهر قضایا توجه دارد و به مسعود میگوید چرا ادب را رعایت نمیکنی و پس از اسامی معصومین علیه السلام و سلام الله نمیآوری. اما انسان معاصر نیازمند نگاه نو به اسطوره است تا این بازتولید مورد استفادۀ امروزش قرار بگیرد. همانطور که عارفه برخورد انسانی با بانو زینب دارد و به واسطۀ رابطۀ ذهنی عمیقی که با او به عنوان یکی از خاندان اهل بیت برقرار میکند ایشان را در قالب موجودی انسانی به عنوان الگوی زندگیاش میپذیرد. در جایی از رمان بانو زینب به عارفه میگوید: "ما اینجاییم که حقیقت تکثیر شود."
ایلیاده معتقد بود در بازاندیشی اساطیر با تلاش در جهت براندازی زمان اندیشه انسان معاصر به رهایی میرسد. همانگونه که لوکاچ بدان تاکید دارد: "ایدهآلیسم ذهنی (اسطوره)، مقولۀ زمان را از زمان تاریخی جدا میکند و وابستگی آن را به مکانی خاص از میان برمیدارد و آن را بهطور انتزاعی درک میکند." بارت همچنین خواستِ کسانی را که خواهان متنی بیسایه و فارغ از "ایدئولوژی مسلط"اند را به معنی خواستن متنی بدون باروری، بدون زایندگی، و متنی سترون میداند. چرا که متن محتاج سایهی خویش است: این سایه اندکی ایدئولوژی، اندکی بازنمایی، و اندکی سوژه است: شبحها، حفرهها، ردپاها، لکههای لازم: هر انهدامی سایه روشن خاص خود را میخواهد. و این سایه روشن در رمان احضاریه با حضور بانو زینب جلوهگر میشود:
– خواب دیدهام، مسعود… خواب بانو زینب را…
دوباره هق هقش بلند شد. جا خوردم.
گفت: "باید بروی…"
روی باید تاکید کرد با گذاشتن چندتا تشدید روی "ی".
– چه خوابی دیدهای؟
صدای نفس عمیقی را که کشید، شنیدم. گفت: "اینقدر واقعی بود که… آمده بود نشسته بود همین جا لب تخت و دست گذاشته بود روی شانهام. توی خواب فکر میکردم برایم مهمان آمده و باید خودم را به زور بیدار کنم. چشم که باز کردم، دیدمش. میدانستم اوست. میشناختمش. روی مقنعه و چادرش گرد و خاک نشسته بود… زیاد… گرد و خاکی که جزء تار و پود شده… الهی بمیرم… لبهاش مسعود… لبهاش ترک خورده بود… از عطش…
و بلندتر از پیش گریه کرد. گفت: "یک پیرهن دستش بود. پیرهن نه. دشداشه شاید… بلند بود… خونی بود… از چند جا هم چاک خورده بود… توی خواب میدانستم این پیرهنی است که موقع جنگ با لشکر یزید تنِ امام حسین بوده… خونش تازه بود، مسعود… پیرهن را چسباند به صورتش و زار زد و بعد نگاهم کرد. گفت: برادر من عزیز نیست؟ فقط برادر تو عزیز است؟ چه حزنی توی صداش بود، مسعود… سرم را انداختم پایین. شرم داشتم نگاهش کنم. دستم را گرفت توی دستش. وای مسعود… دستهاش پر از زخم بود…" زار زد. نتوانستم جلوی جاری شدن اشکهام را بگیرم.
گفت: "گفت هیچ وقت مانع کسی نشو که میخواهد نمازش را اول وقت بخواند! گفتم چشم و خواستم بلند شوم از توی کشو کرم بردارم بدهم بمالد به دستهاش که بلند شد و از روی عسلی پارچ را برداشت و توی لیوان تا نیمه آب ریخت و من همین جا بود که از خواب پریدم…"
اشکهام را پاک کردم.
گفت: "میدانم حرفم معقول نیست، مسعود…. ولی دلم دارد آتش میگیرد که چرا از خواب پریدم… چرا خوابم آنقدر طول نکشید که او بتواند آبی را که ریخته، بخورد؟
از ته دل گریه کردیم. گفت: "یک چیزی هست مسعود که نمیتوانم پشت تلفن بگویم. یعنی طاقتش را ندارم."
از نظر فروید، رویا همان اندازه که دادهی آشکار است، محتوای نهفته نیز هست. رویا وحدت کارکردی دو مولفه است. چنانچه در رویای عارفه دیدیم که معنا شناخت، حافظه و نظم قیاسگری از کنشها، اندیشه-ها و تصمیمها را مسلم میانگارد. مفهوم در عین حال تاریخی و قصدمند است؛ متغیری است که زبان اسطوره را میگشاید و زنجیرهای از علتها و معلولها، متغیرها و قصدها میسازد که پر است از یک وضعیت. تاریخ نوینی است که درون اسطوره جای گرفته است.
معنا با تبدیل به فرم تهیدست میشود، بخار میشود، چیزی جز لفظ باقی نمیماند. و از این روست که وقتی عارفه میخواهد آنچه را که شاهد بوده برای برادرش تعریف کند، نمیتواند:
به لیوان آب اشاره کرد که تا نیمه پر بود. پارچ آب کنارش بود. بلند شد رفت سمت عسلی. گفت: "همین مسیر را آمد و پارچ را برداشت و آب ریخت توی لیوان."
نگاهم کرد. گفت: "برشان نداشتم که بیایی و ببینی!"
لیوان را برداشت و آورد بالا و نگاهش کرد. گفت: "آبِ توی لیوان را او ریخته!"
جا خوردم.
گفت: "این همان چیزی بود که پشت تلفن جرات نکردم بگویم!" و آمد به طرفم. گفت: "میترسیدم باور نکنی!"
تا خواستم بگویم آب ریختن توی لیوان مگر بخشی از خوابت نبوده، گفت: "پس باور نمیکنی!"
کمی بعدتر:
ناگهان لیوان را دراز کرد به طرفم. گفت: "با خودم شرط کرده بودم اگر مسعود حرفم را باور کرد، این آب سهم اوست."
نگاهم کرد. گفت: "و اگر باور نکرد، سهم خودم است."
فرم باید بتواند بیوقفه در مفهوم ریشه بدواند و مواد طبیعی مورد نیاز خوراکش را از آن بگیرد؛ به ویژه، باید بتواند خود را در آن پنهان کند. همین بازی جالب قایمباشک میان معنا و فرم ویژگی اسطوره را می-سازد. این بازی در تار و پود رمان احضاریه تنیده شده است: جایی که مسعود خواب عارفه را میبیند که او دارد خواب بانو زینب را میبیند که کودک است:
من از درون مسعود بودم و از بیرون عارفه. در بازیهای کودکی این جابجایی را داشتیم. که من عارفه شوم عارفه من شود. من دوست نداشتم عارفه دوست داشت. من سخت او میشدم او به سرعت من می-شد.
و همین شیوه ادامه مییابد:
زنگ موبایل عارفه به صدا درآمد. نگاه کردم. پیام از طرف مسعود بود. باورم نمیشود. اگر مسعود آنطرف است، من اینجا کیام؟ مسعود در ظاهرِ عارفه؟ یا عارفهای که خود را مسعود میپندارد؟ نوشته بود: "عارفه جان، از خودت خبر بده. چرا خاموشی؟"
در این راستا معنا همیشه حضور دارد تا فرم را ارائه دهد؛ فرم همواره حاضر است تا با معنا فاصلهگذاری کند. و هرگز تناقض، کشاکش و شکافی میان معنا و فرم وجود ندارد: آنها هرگز در یک نقطه حضور نمی-یابند. فرم تهی ولی حاضر است و معنا غایب ولی پر است. همانگونه که در رمان احضاریه شاهدیم مسعود به راهپیمایی اربعین میرود چرا که معنا با خصلت آمرانهاش او را فراخوانده، به جستجوی او آمده تا وادارش کند به انبوه قصدهایش که در آن مانند نشانی از تاریخی فردی سامان یافتهاند گردن نهد و مانند یک اعتقاد و یک پیچیدگی آن را به رسمیت بشناسد. انگیزش امری جبری است و چند مرحلهای. چنانچه میبینیم مسعود از سوی روزنامه و اصرار دوستش به مراسم اربعین دعوت شده است ولی به بهانههای مختلف از احضار شدن سربازمیزند. کاسیرر بر این نکته تاکید میورزد که "نیروهای عقلانی که در برابر سربرکشیدن تلقیهای کهن اسطورهای ایستادگی میکنند، در لحظات بحرانی حیات اجتماعی بشر، دیگر به خود اطمینان ندارند. در چنین لحظاتی زمانِ بازگشت اسطوره فرا رسیده است." چنانچه در گفتگوی بین مسعود و عارفه میخوانیم:
– بله متوجهم. واقعا میلی به رفتن ندارم.
– اگر اینطور است، پس چرا زنگ زدی به رسول که…
– راستش را بگویم؟
– اوهوم…
– نمیخواستم تو ذوق تو بخورد… و خب… خوابی هم که دیدهای، موثر بود… اما… حسِ رفتن در من آنی است و حسِ نرفتن پاییدنی…
و کمی بعد:
گفت: "این حرفها یعنی اینکه باور نداری آبِ توی لیوان را حضرت ریخته!"
خواستم بگویم بیعلاقگی من به سفر چه ربطی به عقایدم دارد که صدای زنگ تلفن بلند شد. زنگی که اعلان میکرد من رسولم و خبر میداد که رییس کاروان موافقت کرده است…
مگر نه اینکه در ساحت انکار، اثبات نهفته است؟ پس نبودن انگیزه در مسعود در اسطوره خللی اجاد نمی-کند زیرا این عدم حضور برای خواندنی شدن به اندازهی کافی ابژکتیو شده است. و سرانجام عدم حضور انگیزش به انگیزش درجه دومی تبدیل میگردد و اسطوره دوباره برقرار میشود. انگیزش دوم در احضاریه اشتیاق عارفه است به زیارت اربعین و جابجایی حضورش با مسعود در ادامۀ سفر: امری که روایت سوررئالیستی احضاریه را اسطورهای میکند.
اگر انسان بدوی قربانی میکند تا خشم خدایان را فرونشاند و بلا از سر خود بگرداند، انسان بورژوا پدیدهی دیگری بجای قربانی کردن مینشاند: نیرنگ. نیرنگ کردن در کار خدایان به کمک خرد صورت میگیرد. در احضاریه قربانی درونی میشود؛ قهرمان، مسعود، تن به خفتی درونی میدهد. چنانچه در گفتگوی بین مسعود و حاج ناصر جلوهای از نیرنگ مسعود را شاهدیم:
گفتم: "آره عصبانیام. تو هم عصبانی میشوی اگر یکی بنشیند مقابلت و دل و رودۀ زندگیات را بریزد بیرون!"
گفت: "عصبانیت تو به این خاطر نیست. به خاطر یادآوری نارویی است که به خواهرت زدهای!"
جسارت را داشت از حد میگذراند. بازدمم را بیرون دادم تا از درون آتش نگیرم. انگشت اشارهاش را آورد بالا. گفت: "و یک دلیل دیگر که خودت به آن آگاه نیستی و اصلا باور نمیکنی نارویی که زدهای، به این خاطر باشد."
عمیق نگاهم کرد. گفت: "ظرفیت شنیدنش را داری؟"
جوابی ندادم. گفت: "سکوت علامت رضاست. پس میگویم. دلت میخواست آن آبِ توی لیوان را تو می-خوردی!"
تقریبا پرتاب شدم به عقب و شانههایم با ضرب خورد به شیشه.
گفت: "به نظرت شرطی که گذاشته بود، ناجوانمردانه آمد…"
گفتم، با حیرت: "تو کی هستی، مرد؟"
گفت: "به او خرده نگیر. او آبِ اعتقادش را نوشید و تو…"
حالا که دلم میخواست ادامه بدهد، سکوت کرد. گفتم: "من چی؟ بگو!"
از لحن و صدایم که کمی رفته بود بالا و راننده و شاگردش را حساس کرد، فهمیدم که خیلی عصبیام.
گفت: "آبی را که حضرت به دست مبارک ریخته و او نوشیده، سخت بیقرارش کرده برای آمدن. باید می-آمده. شرایطش برای آمدن فراهم بوده، اما تو مانع شدهای. توطئه کردهای. در واقع مسافر اصلی او بوده نه تو. تو اشتباه آمدهای!"
میلرزیدم. دست گذاشت روی دستم. دستش گرم بود. انگار پتویی کشید رویم. گفت: "آرامش کن!"
– چطوری؟
– با گفتن حقیقت!
– امکان ندارد!
– برایت عواقب دارد.
– چه عواقبی؟
خیره نگاهم کرد و ناگهان برخاست و رفت و مرا با حال تهوعی شدید تنها گذاشت…
و کمی بعدتر ادامه میدهد:
گفتم: "چه بلایی سر من آوردهای؟"
دلم میخواست یقهاش را بگیرم.
گفت: "ببخشید؟"
گفتم: "میدانم که هرچه هست، زیر سر توست."
گفت: "متوجه منظورت نمیشوم، دخترم!"
گفتم: "چرا، متوجه میشوی. خیلی هم خوب متوجه میشوی."
گفت: "اگر دنبال برادرت میگردی، نگران نباش."
گفتم: "من دنبال برادرم نمیگردم. دنبال خودم می گردم."
و یک دفعه متوجه شدم چه سفت و سخت رو گرفتهام.
گفت: "اتفاقی نیفتاده. فقط آنکه مایل به ماندن نبود، رفته و آنکه مایل به آمدن بود، آمده."
به این ترتیب اسطوره در رمان احضاریه از موجودیتی بسته و خاموش به وضعیتی گویا و گشوده به تعلق اجتماعی گذار میکند و به آن محدودیتهای تاریخی و شرایط به کارگیری افزوده و اجتماع دوباره به آن محاط شده است. از منظر بارت تاریخ انسانی و فقط تاریخ انسانی است که قانونمندی زندگی و مرگ زبان اسطورهای را تعیین میکند. اسطوره شناسی چه در مورد زمانهای دور و چه امروز، نمیتواند بنیاد دیگری جز تاریخ داشته باشد؛ زیرا اسطوره گفتاری است برگزیدهی تاریخ. و کاسیرر نیز معتقد است برخلاف بینش علمی که معنای هماهنگی در آن "وحدت چیزهای بسیار متفاوت و صداهای بس مختلف است"، اسطوره هیچ اصل دیگری جز اصل اینهمانی جزء و کل نمیشناسد؛ چنانچه در اثر علی موذنی نیز میبینیم که کل همان جزء است:
انگشت اشارهاش را آورد بالا. گفت: "آنها نور واحدهاند."
و این اصل ادامه پیدا میکند تا پایان رمان:
در گوشش گفتم: "تسلیمم حاجی… تسلیم"
در گوشم گفت: "پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم برانگیخته شد بری اینکه ما همه تسلیم خدا باشیم نه تسلیم بندههای خدا… همین یک کلمه…"
تسلیم قراردادی به اسطوره میتواند از سویی ویژگی اصلی سراسر ادبیات سنتی ما باشد. پیروزی بر اسطوره از درون بیاندازه دشوار بهنظر میرسد زیرا خودِ همان لحظهای که برای تسخیر آن میکوشیم، به نوبۀ خود طعمۀ اسطوره میشود: اسطوره میتواند همواره در آخرین لحظه دلالتگرِ مقاومتی باشد که در برابرش صورت میگیرد.
اگر بتوان شمای اسطورهای را به تاریخی کلی پیوند داد و چگونگی پاسخگویی آن را به منافع یک جامعۀ مشخص تشریح کرده و به این ترتیب از نشانه شناسی به ایدئولوژی برسیم درمییابیم که اسطوره چیزی را پنهان یا آشکار نمیکند: اسطوره شکل شکنی میکند و تاریخ را به طبیعت تبدیل میکند:
چشمهام را مالیدم و خوب نگاه کردم. زهره به موهاش برس میکشید. سعید لباس پوشیده آمادۀ رفتن بود. کولهاش هم آماده روی تخت بود. هر دو نگاهم میکردند. سرم گیج میرفت. چشمهام را بستم. زینب همچنان بود، خیره به من.
سعید گفت: "حاج آقا… دوستان توی لابی منتظرند."
نشستم. گفتم: "اجازه بدهید…"
سرم را گرفتم توی دستهام. چه فایدهای دارد من از این دو بپرسم که به خاطر خدا به من بگویید من کی هستم؟ جوابشان را نشنیده میدانستم. زهره میگوید دست بردار عزیزم، تو عارفهای. سعید میگوید متوجه منظورتان نمیشوم. اگر از زهره بپرسم تو واقعا مرا زن میبینی و از سعید بپرسم شما مرا مرد میبینید، هر دو مستقیم یا غیرمستقیم میگویند "دیوانه شدهای؟" و من دلم میخواهد سرشان فریاد بزنم: "آره، دیوانه شدهام."
بارت میگوید: "شعار هر نویسندهای این است: دیوانه نتوانم بود، فرزانه نخواهم شد، روان پریشام من." و در طرح جلد رمان میبینیم که علی موذنی پای برگۀ احضاریه را امضا کرده و نوشته:
باز گمش کردم. دلم میخواست برایش درد دل کنم و بپرسم چرا فقط من باید این وسط مریض شوم و به آن حال بیفتم. شما که دکترید، راهنماییام کنید. و بگویم دکتر جان من فکر میکنم از شدت ضعف دچار مالیخولیا شدهام و به قول شما پزشکها گرفتار سندروم حاج ناصر شدهام و ویروسی در ذهن من به فحش فعال شده است که هرچه پیشتر میروم، سلولهای بیشتری را از من در برمیگیرد. بفرما. سروکلهاش پیدا شد و این بار مشتی بادام ریخت توی مشتم و رفت. هیچ سوالی نکرد. نپرسید "خوبی؟"، نگفت "تصمیمت چیست؟"، عین فرفره رفت. چهارده تا بادام بود. دستش را خواندم. حتما به نیت چهارده معصوم. میخورم. بسیار خب. فحشت هم نمیدهم. چون اینجا نجف است و علی هست و آه…
در پایان بررسی رمان احضاریه از منظر اسطوره شناسی بارت به نقل قولی از سید حسین نصر بسنده می-کنم: "احیای مطالعۀ اسطورهها و رمزها در دوران جدید، یقینا حاکی از جستجوی انسان معاصر برای یافتن عالم معنا و امر قدسی است. ولی این جستجو جز با کمک خودِ سنت و از طریق توسل به خود آن، به هدف خویش نائل نمیشود. مطالعۀ اسطوره و رمز نمیتواند به معرفت امر قدسی منتهی شود، اما وسیلهای برای این معرفت است، مشروط به اینکه نور و لطف سنت، ذهنی را که به مطالعۀ اسطورهها می-پردازد، از قبل متحول ساخته باشد."
عارفه گفت: "دلم میخواهد به همین شیوهای که تو خواب دیدهای، بنویسم، مسعود! بنویسم؟"
گفتم: "بنویس، آنطور که راحتی!"
منابع:
"احضاریه": علی موذنی. نشر اسم. تهران. چاپ اول. ۱۳۹۷
"لذت متن": رولان بارت ترجمه پیام یزدانجو. تهران. نشر مرکز. چاپ اول ویراست دوم. ۱۳۸۳٫
"اسطوره، امروز": رولان بارت ترجمه شیرین دخت دقیقیان. تهران. نشر مرکز. چاپ پنجم. ۱۳۸۹
مقاله "دلایل گرایش رمان نویسان پسامدرنیته به احیای اساطیر": دکتر سیدعلی قاسمزاده- دکتر حسینعلی قبادی. نشریه ادب پژوهی. شماره بیست و یکم. پاییز ۱۳۹۱
اختصاصی مد و مه
‘