این مقاله را به اشتراک بگذارید
تفسیری از رودیگر زافْرانْسکی درباره «هیپریونِ» فریدریش هُلدَرلین
فریدریش هُلدَرلین و رمان یگانه او
ترجمه محمود حدادی
از فریدریش هلدرلین، شاعر برجسته عصر کلاسیک آلمان، تنها یک رمان با نام «هیپریون» منتشر شده است. «هیپریون» رمانی آشکارا فلسفی است که درعینحال آن را شاعرانهترین رمان آلمانی نامیدهاند. در «هیپریون»، این شاعرانهترین رمان آلمانی، طبیعت و انقلاب و سیاست حضوری پررنگ دارند. «هیپریون» هم مانند «رنجهای ورتر جوان» گوته مجموعهای از نامهها است؛ نامههایی از جوانی یونانی با نام هیپریون خطاب به دوست آلمانیاش بلارمین. نامههایی که البته بدون پاسخاند و رویدادی را پیش نمیبرند. این نامهها حاصل دلسردی و شکست هیپریون از تحقق آرمانهای اجتماعیاش و حاصل دوران انزوای اوست. محمود حدادی، که چند سال پیش «هیپریون» را با عنوان «گوشهنشین یونان» به فارسی ترجمه کرده بود، در متنی که به پایان ترجمهاش از «هیپریون» ضمیمه کرده درباره این شکست و انزوا نوشته بود: «برپایی رابطهای هماهنگ میان زندگی شخصی و اجتماعی، و زدودن بیگانگی انسان با خود و طبیعت، یعنی آن آرزوهایی که باید با تحقق خود به آرمانشهر هیپریون واقعیت ببخشند، در برخورد با ساختارهای پراعوجاج اخلاقی-اجتماعی روزگار او فرجامی نمییابند و این شکست هیپریون را وامیدارد که خلوص هویت خود را به ناگزیر در گوشهنشینی و انزوا حفظ کند. از این سرخوردگیاش در احیای مدنیت عتیق یونانی و شکلدادنِ دوباره به یک زندگی سزاوار و خودآگاه انسانی است که هیپریون، قهرمان داستان، در نامههایش به بلارمین مینویسد و به این ترتیب قطعه به قطعه و با زبانی شاعرانه به داستان گلایهآمیزی شکل میبخشد که بستر بیان اندیشههای تعالیجویانه خود او، یا به عبارتی هلدرلین قرار میگیرند». بسیاری از اشعار هلدرلین و همچنین تنها رمان او را باید با در نظرگرفتن آرمانهای عصر روشنگری و انقلاب فرانسه مورد نظر قرار داد. بسیاری از مضامین رمانتیکها، مثل وحدت با طبیعت و بازگشت به جهان پیشاسرمایهداری در «هیپریون» دیده میشود. با ازمیانرفتن معنا در جهان سرمایهداری که مبتنیبر ارزش مبادله و شیوارگی و سلطه پول است و در شرایطی که انسان حس میکند ارزشمندترین چیزها را باخته یا با ارزشهایی از خودبیگانه روبهرو است، بازگشت به گذشته مورد ستایش رمانتیکها است. برای هلدرلین نیز یونان باستان همان جایی است که انسان و طبیعت به وحدت میرسند. این رمان سرشار از آرمانها و ایدههایی در ستایش یونان باستان، همینطور در ستایش از طبیعت و نیز آزادی و فردیت برخاسته از انقلاب فرانسه است. «هیپریون» یا «گوشهنشین یونان» تنها ترجمه حدادی از هلدرلین نبوده است. او دو گزیده شعر از هلدرلین با نامهای «آنچه میماند» و «سکونت شاعرانه» نیز منتشر کرده است که در هر دو کتاب تفسیرهایی بههمراه شعرها نوشته یا ترجمه کرده تا درک بهتری از شعرها به دست داده شود. جز این، حدادی زندگینامه هلدرلین با عنوان «پیکار با دیو» به قلم اشتفان سوایگ را نیز ترجمه و منتشر کرده است. آنچه در ادامه میخوانید، مقالهای است به قلم رودیگر زافرانسکی درباره «هیپریون». این یکی از مقالههای کتابی است با عنوان «سخن در حضور» که در آینده در نشر مهراندیش منتشر خواهد شد. این کتاب مجموعهای از مقالات محمود حدادی است درباره ادبیات آلمانی و نیز نظریههایی در باب ترجمه و البته در این میان چند مقاله ترجمهشده نیز در مجموعه گنجانده شده که مقاله زافرانسکی ازجمله آنها است.
هلدرلین، شاعر دوران کلاسیک-رمانتیک آلمانی به نسلی تعلق دارد که ذوق هنری و اندیشهاش در اوج یک شکوفایی بزرگ فرهنگی شکل گرفت. از دید تاریخی انقلاب جمهوریخواهانه فرانسه در ۱۷۸۹ تبلور این شکوفایی بود و از دید فلسفی پژوهشهای کانت در نیروی شناخت. هر دو رویداد فروپاشی سامان پدرشاهی را از پی آوردند که برای هزارهها مرجعیت مطلق داشت. روشنگران اروپایی در این دستاورد فرصتی برای ساختن یک اجتماع انساندوستانهتر دیدند. اما نظر به خویِ خودسر تاریخ، در این راه از نهادن یک معیار الزامآور اجتماعی باز ماندند. این ناهمخوانی اندیشه و عینیت شرایط سیاسی را در نگاه نسل جوانی ورطهآسا کرد که خطر بازگشت به مناسبات فئودالی پیش از انقلاب را محسوس مییافت و چنین، پیوسته نگران فرجام آرمانهای روشنگرانه خود بود.
جوانی هلدرلین با طلوع این آرمانهای نوین مقارن بود و امید او به تحقق آنها چنان با جان و دلش عجین که زندگی و آفرینش ادبیاش یکسر در خدمت آنها قرار گرفت. ازاینروست اگر اصل عدالت و جهانوطنی بیشوکم به تمامی چکامههای او نقش بنیادین میدهند، نیز به رمانش، یگانه رمان او «هیپریون».
نخستین طرحهای این رمان در فضای همدردی همگانی با خیزش آزادیخواهانه یونانیان در سال ۱۷۷۰ علیه اشغالگری ترکان عثمانی بر کاغذ آمد. در این سال یک ناوگان روسی که به جنگ با عثمانی گسیل شده بود، برای یاری به خیزشکنندگان در پلوپونز توپ و سرباز به خشکی پایین آورد. نتیجه آنکه نیروهای عثمانی یک چند از برخی شهرها عقب نشستند. اما خیزش یونانیان شکل غارت به خود گرفت و هنگامی که عثمانیها با مزدورانی آلبانیایی از نو برگشتند، خیزشکنندگان گریختند و در نبود هیچ مقاومت، دست اشغالگران در قتل عام ساکنان باز ماند.
این خبر، با همه دوری مکانِ واقعه، در آلمان بازتابی گسترده یافت. اینک دوستداران این سرزمین کهن میان مدنیت یونان باستان و واقعیت روز آن تفاوتی آشکارا میدیدند و مییافتند که فرزندان تباری فرزانه و بزرگ امروزه به انحطاط مبتلا شدهاند، شدهاند انسانهایی چپاولگر، ترسو، بیاعتنا به وطن و هموطن. حال اگر همچنان به آزادی یونان علاقه نشان میدادند، این علاقه دیگر نه از سر همبستگی با مردم امروز آن، بلکه به احترام یونانی زادگاه مدنیت اومانیستی بود، و همین هم انگیزه هلدرلین در نوشتن رماناش «هیپریون».
موضوع، موضوع روز بود و رمان هم در آن روزگار پررونق. با این حساب هلدرلین امید داشت سرانجام برای خود خواننده بیابد، چون بسیاری چکامههایش هنوز، یا که هیچ به چاپ نرسیده بودند مگر در یک ـ دو مجله محدود محلی. سرنوشت او بود و بخشی از فاجعه زندگیاش که تنها بعد از مرگ به آوازه برسد.
بهراستی هم در سالهای پایانی قرن هجدهم رمان میان خانوادههای شهری چنان رواجی یافته بود که شیوخ کلیسایی را در نظارتشان بر تربیت جوانان نگران میکرد، نگران با تصور دختری تازهسال که در خانه روی مبل دراز کشیده بود و در ذهنش یکی بعد از دیگری رمان فرومیبلعید! از میانه قرن هجدهم شمار باسوادان در آلمان دوبرابر شده بود و در آخر قرن یکچهارم مردم این کشور کتابخوان بودند و دیگر هم برخلاف سنت یک کتاب را چند بار نمیخواندند، بلکه هر کتاب با یک نوبت مطالعه کنار میرفت. این عمر کوتاه کتاب هلدرلین را نمیترساند. امید داشت قهرمان رمانش از آنهمه شهسوار پرحرفوماجرای رمانهای روز استقبال بیشتری بیابد.
شرایط اجتماعی و جغرافیایی آلمانِ آن روزگار بهگونهای بود که از دامان آن قهرمانی برنمیخاست. این کشور قدرت سیاسی الهامبخشی نداشت، نه نیز کلانشهری خیالانگیز یا مستعمرهای که شوق درآمدن به پهنه جهان را در دل روشنفکران و دانشمندان آن بیدار کند. به هرچه دریانوردان انگلیسی دست مییافتند، یا کاشفان بزرگ قاره آمریکا یا قهرمانانی مانند رهبران انقلاب جمهوریخواهانه فرانسه، مردم آلمان با بزرگی آنها و کارهاشان تنها در دنیای کتاب بود که آشنا میشدند، در گزینه ادبیات.
پس ویژگی انسانی چون هیپریون باید تلاش او میبود در راه یک زندگی دور از عرف و عادت روز. هلدرلین در باب این هنجارشکنی قهرمان خود شرحی فلسفی میآورد که در عمل پایه فکری رمان اوست، و آن، اینکه در تاریخ زندگی انسان دو شیوه سادگی آرمانی است. نخستین، سادگی ابتدایی است، چندان که نیازهای ما و نیازهای تواناییهامان، همه را سازوارگی طبیعت است که هماهنگ میکند، بدون سازماندهی خود ما. و اما سادگی آرمانی دوم رسیدن به فرازی از مدنیت است که در آن نیازها و تواناییهای ما رشد و گوناگونی یافتهاند، بااینحال، اینک این ماییم که به آنها هماهنگی میبخشیم. این، گذار اجتماعی و فردی انسانها است از خاستگاه یک سادگی ابتدایی به سوی یک سادگی فرهنگی.
ترسیم این گذار و نقد راه و بیراه آن باید که درونمایه رمان و موضوع نامههایی میشد که هیپریون به دوستش بلارمین مینوشت.
هیپریون در این نامهها این گذار را هنجارشکنانه میخواند، زیرا از کانون یک همسویی ساده انسان با خود آغاز، و از آن دور میشود. پیامد این خروج در گذر تاریخ دوپارگی درون و تضاد انسان است با خود و بیگانگیاش با جهان. آن سادگی همسو با طبیعت بکر، سادگیای بوده است بدون حضور مزاحم نیروی آگاهی! بیدارشدنِ آگاهی، خروج از دنیای کودکی و هماهنگیِ ابتدایی با طبیعت را از پی میآورد. اما انسانی که اینک در ساحت آگاهی چشم گشوده است، باید که خود آن هماهنگی ازدسترفته را از نو برقرار کند، اینبار به یاری تواناییهای خود و به پشتوانه آزادی.
مقصود این نظم نوپدید بازسازی آن مناسبات ابتدایی نیست. آزادی که دستاورد آگاهی است، نباید قربانی بازگشتی حسرتآمیز به گذشته، بلکه خود هم مبنای نظام عالیتری از هماهنگی شود بر اساس آزادی.
نوبتی دیگر از درخت معرفت چیدن و خوردن و یگانگی ازدسترفته اجتماعی را بازیافتن، هلدرلین این روند را مرحله برتری از روشنگری میدانست و دستاورد آن را آشتی میان شخص و شیئی، انسان و جهان.
ترسیم این گذار پرراه و بیراه، چنانکه رفت، نقشمایه تنها رمان هلدرلین، رمان شعرگونه و با این حال آشکارا آموزشی اوست از زبان قهرمان آن هیپریون.
هیپریون در این رمان داستان زندگیاش را با نگاه به گذشته بازگو میکند، طبیعی است، با یادی از کودک و بهشت کودکی: «آری، کودک وجودی بهشتی است… کاملْ همانی هست که هست. برای همین زیباست». سپس توصیفی از اولین تجربههای کودکانه خود در شناخت طبیعت میآورد، با غرقه شوقبخشاش در پدیدههای آن «به هنگامی که زندگی در دل این پدیدهها با نظمی خالی از زحمت در ساحتی اثیری میگذشت».
در نوجوانی، آداما به زندگی او پا میگذارد، مربی و آموزگاری که او را با جهان قهرمانان یونان باستان آشنا و به این ترتیب ذهنش را با الهام و رؤیا بارور میکند؛ نیز معنی نامش را با او میگوید: «خدای خورشید». سپس او را با خود به دِلوس، جزیره این خدا میبرد و چون در بالای تپه سِینْتوس، هنگام دیدارشان از جایگاه آپولون آفتاب سر میزند، با اشاره به این گوی نور میگویدش: «همانند او باش!»
آداما پس از آنکه او را با نور همسرشت میخواند، به ترک او میگوید و هیپریون، اینک روحش سرشار از شوق حضور بر کوه آپولون، عازم اسمیرنا میشود تا با الهام از زیبایی، این ودیعهای که طبیعت ارزانیاش کرده است، در راه رفع کاستیهای زندگی انسانها بکوشد. اما واکنشی که از اینان میبیند، سردی و بیاعتنایی است. پس در غلبه دلسردی و خواری به نقد تند همروزگاران خود که از دستاوردهای مدنیت یونان باستان دور افتادهاند، میپردازد. برافروخته در نامهاش به بلارمین به راه پرخاش میرود: «درمانناپذیری قرن بر من آشکار شد». این جوان سرشار از نیروی فداکاری اینک در ناچاری آنکه خودداری بیاموزد، در ادامه اقرار میکند: «سینه من گنجهایش را پنهان نگه داشت، اما فقط و فقط به هوای آنکه برای زمانهایی بهتر کنارشان گذاشته باشد. ما با همه غنا برای آن فقیریم که نمیتوانیم تنها باشیم».
در این برهه بحرانی از زندگی اوست که آلاباندا بر سر راهش میآید، جوانی جسور و سرشار از نیروی عمل که با گروهی همپیمان در راه آزادی یونان میجنگد. این مرد انقلابی هیپریون را از تنهایی بهدر میآورد، توصیهاش میکند زندگی را با اهدافی فراتر از خواستههای شخصی پیوند دهد، نیز از غرقه در فکر و احساس بپرهیزد، بلکه آستین عمل بالا بزند. شورِ «در جهان طرحی نو دراندختنِ» این دوست که خود بهتازگی بر دورهای از دودلی و ناامیدی غلبه کرده است، هیپریون را دستخوش خود میکند، با حسی از یگانگی که در توصیفش میگوید: «ما چون دو جوی بودیم که از بلندای کوه جاری میشوند و بارِ سنگ و خاک و چوبِ پوده، آری هرآن راهبند خس و خاشاک را به کنار میزنند تا به یکدیگر برسند و چنین با نیرویی یگانه در رودی شاهوار راهِ دورِ دریا را در پیش بگیرند».
آلاباندا نامی است که هلدرلین در این رمان به اِیزاک سِینکلر، دوست جمهوریخواه و انقلابیاش داده است که در چند برهه بحرانی زندگی این شاعر شوربخت حامی او بوده است.
دو دوستِ آرمانگرا درجا رو به کار نمیآورند. بلکه ابتدا بحثی میان این دو درمیگیرد و این امر به هلدرلین بهانه میدهد در جدل دیدگاهها عقاید خود را بپرورد.
آلاباندا در این بحث اندیشههایی دولتگرایانه نشان میدهد، برپایی دولتـ شهر به هوای تحققبخشیدن به آزادی. هیپریون با چنین روشی مخالف است و در نفی چنین دولت-شهری سخنی را به زبان میآورد که در نامههای هلدرلین نیز آمده است: «هرچه باشد دولت-شهر را این امر بدل به جهنم کرده است که انسان خواسته است آن را بهشت خود کند».
در این راه عقیده او تکیه بر تحول و تکامل درونی انسانهاست، ارج بر آزادی درونیشان هنگامی که به کشف آن میرسند. آزادیخواهی برای او جنبشی بنیادین است و به عمقی بیشتر از اهداف سیاسی راه میبرد. هیپریون با این عقیده تفکری را به زبان میآورد که هلدرلین در دوستی با هگل و شلینگ، فیلسوفان همکلاسیاش در دیر توبینگن، دستخوش شور انقلاب جمهوریخواهانه فرانسه تدوین کرده بود، مانیفستی که این سه جوان با همه اهداف سیاسی خود برای طرد نظام فئودالی، در پرهیز از قهر و تأکید بر جانب روشنگرانه آرمانشان «کلیسای نوین» نامیدهاش بودند و در فضای خوشبینی آغازین انقلاب «بهار ملتها»، با یقین بر اینکه این بهار بهراستی اینک در راه است و خِرَد، این عنصر ایزدیِ وجود انسان، بهزودی از فروبستگی پیله خود بهدر میآید.
هیپریوین از همین دید است که به آلاباندا میگوید: «ما هنوز در بیمارستانهامان در زنجیریم و خمود. اما لحظه بیداری نزدیک است».
در پایان این بحث، دو دوست به تفاهمی نمیرسند. آلاباندا با لبخندی از سر تمسخر هیپریون را رؤیاپرداز میخواند و هیپریون هم به قهر او را انسانی حقیر. تضاد این دو در لحظهای شدت مییابد که دوستان همپیمان آلاباندا از در درمیآیند، مردانی تیرهرو، خشن و بیباک؛ تصمیمشان غایت قهر و ویرانی، چندان که هر که نه با آنها همسو را ترسو، خیالباف و سستعنصر میخوانند و تأکید میکنند باید که بیهیچ پروا علف هرز را ریشهکن کرد.
اما از نگاه هیپریون این مردان بیسروپا هدف اصلی را گم کردهاند و ترور و وحشت در نگاهشان خود هدف خود شده است. پس با نفرت به آلاباندا پشت میکند. اما این جدایی چندان دوام نمیآورد. هیپریون دلبسته آلاباندا میماند و هنگامی که مبارزه آزادیخواهانه در عمل شروع میشود، به ندای او لبیک میگوید و به هوای هنبازی در این راه به کنار این دوست دیرین میشتابد.
تزلزل این شخصیت داستان در قبال دوستی با آلاباندا بازتابی از رفتار خود هلدرلین است که از یکسو شیوههای سرکوبگرانه ژاکوبنها، هسته خشن انقلاب فرانسه را محکوم میکرد و حتی با اعدام روبسپیر، رهبر این گروه تفاهم نشان داد؛ از طرفی هم از پیروزی سربازان فرانسوی بهعنوان مبارزان راه آزادی و ورود اینان به ماینس، شهر جمهوریخواه آلمانی، شوقی در دل مییافت و حتی در سال ۱۷۹۸ چکامهای در ستایش از ناپلئون سرود.
هیپریون پس از قهر با آلاباندا از نو به ورطه ناامیدی میافتد، با گزارشهایی از این دست به بلارمین که: «آه ای بینوایانی که سراپا دستخوش آن پوچی هستید که بر ما حاکم است و عمیق درمییابید که ما زاده میشویم برای هیچ، عشق میورزیم برای هیچ، باور داریم به هیچ، خود را از توش و توان میاندازیم در هوای هیچ… من هم گاه غرقه شدهام در این فکرها و فریاد برداشتهام، این تبر چیست که بر ریشه من مینشانی، ای روح بیرحم؟ و با این حال هنوز هستم و پای میدارم».
چنین، این جوان تا به قعر نومیدی رفته است. پس به خود میآید و به جانب جزیره سالامیس در کشتی مینشیند و در این جزیره است که با دییوتیمای آسمانی آشنایی مییابد و به لطف این آشنایی تغییری بنیادین در زندگیاش.
بیش از نیمی از جلد اول رمان را شرح زندگی با دییوتیما پر میکند. دودلیهای هیپریون که آشکارا سایهای از وجود خود هلدرلین در این رمان است، آن کموکوچک دانستن پیوسته خود در زندگی، بر این صفحات سایهای نمیاندازد. این جوان از شوق دلدادگی به دییوتیما اوجی عقابوار مییابد. دییوتیما در چشمش تجلی زیبایی است، کمالِ هماهنگی احساس، اندیشه و وقار؛ عینیت غنای زندگی. با او اعتراف میکند: «همه خدایان آسمان و همه انسانهای خداییِ زمین را من در پیش تو از یاد میبرم».
دییوتیما این حرف او را رد میکند و هشدارش میدهد هیپریون هیچ شرط نیست در جزیرهای از خوشبختی کناره بگیرد، جایی که بیرون از این جزیره کشتی جهان شکسته است. بلکه بر اوست که در چارهاندیشی سهیم باشد. با این زنهار او را همراه خود به آتن میبرد تا هیپریون دریابد در جهان زیباییای از گونه دیگر نیز هست و آن براساس توصیف افلاطون از آرمانشهر در نظم اعلای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی جامعه انسانی تجلی مییابد، به سان پیکری یگانه و خوشبالا و سیما. این زیبایی جایگاهی برین دارد، زیرا در وجودش همه دیگر نیروها یگانه میشوند. سیاست، دین و فلسفه، به خدمتش درمیآیند. ادبیات نیز به سهم خود نقشبند عینیت آن میشود و شوق تحقق آن را در دلها زنده نگاه میدارد.
دییوتیما با این سخن بر دوش هیپریون مینهد که شاعری پیشه کند. از او میخواهد کمک کند در یونانِ کنونی دوران فرهیخته گذشته ازنو بر سر پا بیاید. میگویدش: «تو مُربی ملت ما خواهی بود».
جلد اول رمان در اینجا پایان مییابد و جلد دوم با فراخوان آلاباندا به عمل آغاز میشود و هیپریون در پیش این فراخوان مقاومت نمیتواند. اویی که به دامادی ادبیات همچون وظیفهای ارجمند نامزد شده بود، حال این وظیفه را پس میزند و با تحقیر میگوید: «کلام مثل دانه برف است، بیفایده. دعا شاید که به کار مردم مؤمن بیاید، اما ناباوران گوش بر آن میبندند، بله! نرمخویی به جای خود زیباست. اما فقط بهجا و به وقت خود؛ وگرنه زشت است و نشان بزدلی».
دییوتیما با چنین حرفی مخالف است و شیوهای دیگر از عمل را یادآور هیپریون میشود، شیوهای که سرشته اوست، و آن اینکه او در جنگ وحشیانه عطیه ارجمند خود را از دست میدهد، جان زیبایش را.
اما هیپریون به حفظ جان خود نمیاندیشد و چون در عمق سینه دییوتیما به تفاهمی پنهان با تصمیم خود گمان میبرد، همراه آلاباندا و یاران او به جنگ در پلوپونز میرود.
هلدرلین برای این بخش از رمان خود گزارشهای روز را درباره خیزش یونانیها علیه سلطه بیگانگان عثمانی در سال ۱۷۷۰ خوانده بود، بااینحال، تصویری عینی از آنها در رمان خود نمیگنجاند.
اینک نامههای نخست هیپریون به دییوتیما سرشار از شوق احساس است. مینویسد: «مبارزان ما با چابکی عقاب، این دیرینفرشته نگهبان این سرزمین، از دل جنگلهای اسپارت یورشی میآورند که گویی بال خروشان عقاب دارند».
این در حالی است که در گزارشهای شاهدان عینی میآید ژنرال اورلو، سرفرماندۀ روسی ناچار میشود در این جنگها این «در ظاهر مبارزان آزادیخواه یونانی» را اخراج کند و براند، «زیرا که اینان در راه آزادی نمیجنگیدند، بلکه برادران خود را غارت میکردند».
هلدرلین هیپریون خود را به تجربه چنین رویداد فلاکتباری میفرستد، و هیپریون با این تجربه تلخ اینک یکسر خالی از هر آن خیال موهوم به دییوتیما مینویسد: «کار از کار گذشت، دییوتیما! آدمهای ما بیآنکه نگاه بکنند و تشخیص بدهند، غارت کردند، و قتل هم. راستی که چه طرح معرکهای بود اینکه میخواستم با مشتی راهزن نهال بهشتام را بکارم!»
جوانِ در اساس شاعرسرشت بعد از این رویداد نهتنها از متحدان خود، که از خودش هم سرخورده است، سرخورده که چرا آرمانخواهی جوانیاش او را در دیدن نکبت انسانها کور کرده است. در پایان جنگ این آلاباندا است که او را از چنگ یاران آدمکش خود نجات میدهد. اما هیپریون از شرم دییوتیما اینبار به امید آنکه کشته شود، به پیشواز مرگ از نو به معرکه جنگ میرود، با این حال زنده میماند. اینک دوستیای محکمتر او را با آلاباندا پیوند میدهد، هرچند این جوان انقلابی با وجود تجربه دردناکش در این جنگ، در راه تغییر جهان همچنان طرفدار قهر انقلابی است، نیز نگران آن هم که یاران پیشیناش که اینک بدل به فرقهای درخودفروبسته شدهاند، در یک محاکمه درونگروهی بسا قصد قتل او را دارند. آلاباندا با وجود این نگرانی با هیپریون وداع میگوید تا هرچه بادا باد، نزد آن یارانش برود. هلدرلین در نگارش این صحنه یقین که درپی نقد اندیشههای فیشته، فیلسوف جوانِ همروزگار خود بوده است که براساس تفکری ایدئالیستی از خویشتن، آزادی و کنشهای خود درکی غلوآمیز داشته است.
انگاری خود مؤلف تاکنون درنیافته باشد که آلاباندا، این شخصیت رمانش تا چه اندازه از تفکر خویشتنمحور فیشته تأثیر پذیرفته است، در واکنش به این عقاید او، از زبان هیپریون میگوید: «تا حال چنین حرفهایی از تو نشنیده بودم!»
فیشته در نزدیکی فکری با دکارت بنیادِ شناخت را بر هستی فرد، «هستی من» میگذاشت؛ اما در این نظام فکری به من نقشی مطلق میداد. به این معنی معرفت انسانی از دید او با «نفی من» آغاز مییابد، بااینحال همچنان منشأ هر مقوله از واقعیت همان من میماند، چونکه مطلقاش گرفتهایم.
باری، پس از وداع با آلاباندا، فکر هیپریون آن است که نزد دییوتیما برگردد. اما از این محبوبه نامهای بلند برایش میرسد، و کمی بعد خبر مرگ این زن جوان. دییوتیما در نامه بلندش اعتراف میکند از یک هماهنگی کودکانه با دنیای خود بهدر آمده است و در پرتو آشنایی با او اینک مغرورتر از آن است که بر این سیاره میانه حال در زندگی لطفی ببیند.
این ایزدبانو در آخرین نامهاش یکبار دیگر وظیفهای را که باید به هیپریون خاطرنشان میکند و در پیشگاه مرگ این وصیت اوست: «درخت تاج افتخار تو هنوز بالا نگرفته است. مر تو پژمرده است. تو باید کاهنی باشی در خدمت طبیعتِ خدایی. نهال تغزل تو زودا که جوانه بزند».
اینک اگر هیپریون راهی آلمان میشود، این سفر در قبول توصیه واپسین دییوتیماست. چه، مقصود از آن اینکه در این کشور شاعری بیاموزد. اما نامه گزارش او از دیدارش از آلمان، آکنده از نکوهشی است که بارها نقل شده است و بازتاب آزردگی خاطر شخص هلدرلین است از بیاعتنایی دیرپای هموطنانش به شعر او و حیات هنریاش، گو اینکه نکوهش او در این رمان در تضادی آشکار با ایمانی است که وی در بسیاری شعرهایش، از جمله در چکامه «گرمانین» به ملت آلمان بهعنوان ملتی نشان میدهد که در سایه فرهنگ خود آرمانهای انقلاب جمهوریخواهانه فرانسه، آزادی، برابری و برادری را میان انسانها و ملتها نه با قهر انقلابی، بلکه در صلح و در پرتو اندیشه گسترش میدهند، زیرا که سرزمینشان مهد فلسفه است.
نقد او به مردم آلمان، در آستانه جهشهای صنعتی در قاره اروپا بیشتر به شیوهای از تقسیم کار برمیگردد که در آن، میان فرهنگ و فن، میان کار فکری و دستی شکاف افتاده است. برای این است که رنجیدهوار بر زبانش مینشیند: «من در این ملت پیشهور میبینم، اما انسان نه؛ کاهن، اما انسان نه… مثل این است که در میدان نبرد تو دست و بازو را میبینی که تکهتکه از هم جدا افتادهاند و در این میان خون زندگی در شن فرو میرود».
طبیعی است. هیپریون هم میداند که در جهان مدرن از تقسیم کار گریزی نیست. اما شرط غلبه بر جانب منفی آن، این است که هرکس در رشته خود با دل و جان بکوشد و با آن بیگانگی احساس نکند، وگرنه برده کار خود خواهد بود.
چنین است که هیپریون در پایان آلمان، این جایگاه دلسردی را نیز ترک میکند تا به میهن خود یونان برگردد و در پیروی از سفارش دییوتیما زندگیاش را یکسر وقف هنر شاعری کند، خاصه که بعد از مرگ قهرآمیز آلاباندا دیگر وسوسهای هم به کنش سیاسی در سینه او نیست.
اینک، در این منزل از زندگی خود است، در گوشهنشینیاش در یونان که به شرح سرگذشت خود در سلسلهای نامه برای بلارمین روی میآورد. در این نامهها که به رمان شکل میدهند میتوان به چشم داستان انسانی نگریست که از پس آزمون گزینههایی چند در زندگی، سرانجام به تغزل رومیآورد؛ تغزلی که اعتقاد بنیادی خود هلدرلین هم بود، گرچه فرجامی به ناکامی بر او چشاند:
«ما یکی نشانهایم،
نشانهای تعبیر نایافته
و از حس رنج خالی. و زبان را
گویی که در غربت گم کردهایم».
شرق/ شماره ۴۱۵۲ -۱۴۰۰ چهارشنبه ۳ آذر