این مقاله را به اشتراک بگذارید
از کنتِ مونت کریستو تا تهران مخوف با
نظریه ی بینامتنیت ( بخش ۱ )
جواد اسحاقیان
“اومبرتو اِکو” ۱ در بخش پایانی نام گل سرخ ۲ از راهبی به نام “آدسو” ۳ سخن می گوید که دارد به صومعه ی سوخته ی خود بازمی گردد؛ یعنی جایی که از آن همه کتابخانه ی عظیم و سرشار از آثار مربوط به آیین عیسویت، تنها تکه پاره هایی سوخته باقی مانده است. او یک روز از وقت خود را فقط صرف گردآوری این اوراق تکه پاره می کند به این امید که معنی برخی از قطعات باقی مانده و پراکنده ی آن همه کتاب را کشف کند. او می کوشد با کنار هم نهادن آن همه اوراق تکه پاره، نقل قول ها و جمله هایی که هیچ گونه پیوند و وحدت معنایی با هم ندارند، کتابخانه ی ناچیز دیگری درست کند. این اوراق و نوشته ها، شباهت زیادی به شعری موشّح و رمزآمیز دارند که به عقیده ی “آدسو” هیج معنای محصّلی ندارند ” (اکو، ۱۹۸۳، ۵۰۲-۵۰۱).
در این تمثیل، “آدسو” رفتاری چون نویسنده دارد و کوشش نومیدانه ی او در صومعه ی سوخته و چیدمان اوراق متعدد و پراکنده، اصولاً می تواند الگویی برای روند نوشتن تلقی شود. نویسنده هم به یک اعتبار، کسی است که قطعات پراکنده ای از نوشته های دیگران را گردآوری می کند و کنار هم قرار می ده ؛ همان گونه که یک باستان شناس شبکه ای از آثار و بقایای تاریخ و فرهنگ گذشته را می آفریند. تا پیش از طرح جدّی رویکرد “بینا ـ متنیت” ۴ اندیشه ی چیره در چهارچوب مطالعه ی ادبی بر این تصور استوار بود که گویا هر متنی بر پایه ی خواست و نیّت درونی و باطنی ۵ نویسنده خلق می شود و این نیّت به قول “هیرش” ۶ ” موجودیتی است که گویا همیشه از همان لحظه ی خلقت و تولیدش تا بعد از آن، همچنان به شکل نخستین خود باقی ماند ” (هیرش، ۱۹۶۷، ۴۶). معنی این گفته، این است که یک متن معین پیوسته در طول تاریخ ثابت باقی می ماند و در همان حال هم به گونه ای شگفت انگیز فاقد هر گونه محدودیت تاریخی است. در برابر این تلقی از متن، تلقی دیگری از آن هست که ما آن را از نوشته ی “وینسنت لیچ” ۷ نقل می کنیم. او می نویسد:
” متن، هرگز یک موضوغ خودمختار یا یکدست و یگانه نیست؛ بلکه مجموعه ای از مناسبات با دیگر متون است. نظام زبان، دستور زبان و واژگان موجود در متن، به موازات اجزائی بی شماری از تاریخ و با مجموعه ای از اندیشه ها ، باورها و منابع متعدد به هم می آمیزند ” (لیچ، ۱۹۸۳، ۵۹) .
ما برای این که نشان دهیم چگونه متنی یگانه می تواند زیر تأثیر متون و گفتمان های متون پیش از خود قرار دارد و “خلق الساعه” نیست، به “منشور استقلال” ۷ ایالات متحد آمریکا استناد می ورزیم که به نام “توماس جفرسون” ۸ سکه خورده است. اگر این متن را با دقت زیادی مورد بررسی قرار دهیم، متوجه می شویم که این متن ـ همان گونه که برخی از پژوهندگان تاریخ (مانند “کینوی” ۱ در مقاله ی تئوری ۲ ، صفحات ۳۴۹-۳۹۳ و “مایمون” ۳ در مقاله ی خوانش ها ۴ ، صفحات ۳۲ – ۶) متذکر شده اند ـ ما را به نتایج جالب توجهی می رساند. این بیانیه در آغاز ـ چنان که برخی دوست دارند باور کنند ـ کاملاً اصیل و زاده ی نبوغ فردی او است. البته “جفرسون” نویسنده ی ماهری بوده، اما مهارت او در اقتباس هایی بوده که از آثار، گفته ها و نوشته های دیگران کرده است. او خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه زیر تأثیر متنی فرهنگی بوده است. بخشی از نقطه نظرات “جفرسون ” زیر تأثیر نظریه ی برخورد اجتماعی “جان لاک” ۵ انگلیسی بوده است (کارل بکر، ۱۹۴۲). نظریه ی “لاک” بر فلسفه ی سیاسی استعماری تأثیر گذاشته و باعث نوشتن شمار قابل توجهی از جزوه ها و مقالات ژورنالیستی در همان زمان خودش شده است. این “منشور” حاوی اندیشه ها و قراینی است که در اسناد پیش از خود نیز وجود داشته است. در این بیانیه، نشانه هایی هم از “اولین قطعنامه ی کنگره ی قاره ای” ۶ ، همچنین “قطعنامه ی شورای ماساچوست” ۷ و “منشور حقوق برای ویرجینیا” ۸ و نیز یک جزوه ی سیاسی نوشته ی “جیمز اوتیس” ۹ و برخی منابع دیگر است.
برخی از هتاکی های مندرج در این بیانیه، ترجمه ی کلمه به کلمه ای از مقاله ی پنسیلوانیا ایونینگ پست ۱۰ و برخی تعبیراتی ست که در بیانیه می تواند از خود “جفرسون” دانسته شود ـ مانند این جمله که ” همه ی مردم آزاد خلق می شوند ” ـ باز جمله ای احساسی از “اوریپید” ۱۱ نمایشنامه نویس یونان باستان است که “جفرسون” عیناً آن را کپی کرده و از جمله عبارات و شعارهای کلیشه ای بوده که در آن روزگار رایج بوده است. منشور “جفرسون” به همان صورتی که وی پیش نویسش را نوشته، انتشار نیافته است؛ بلکه “کنگره” برخی از جمله هایی را که در محکومیت برده داری بوده، حذف کرده و شخص “جفرسون” نیز متنی را تحریر کرده که لزوماً مورد تأیید و موافقت “کنگره” قرار گیرد. اگر قرار بود همین متن به عنوان نوشته ای در یک کالج مورد ارزیابی قرار گیرد، بی گمان نویسنده اش متهم می شد به این که مرتکب “سرقت ادبی” ۱۲ شده است. این متن، پیش و بیش از آنچه نوشته ی شخص “جفرسون” باشد، زاییده و مخلوق محیط فرهنگی و “فن بیان” ۱۳ روزگار نویسنده است (جیمز پورتر، ۱۹۸۶، ۳۷-۳۶) .
با توجه به این مقدمه، می توان چنین دریافت که توانایی و مهارت “جفرسون” تنها در این نکته است که وی به خوبی توانسته به متون و اسناد پیش از خود مراجعه کند؛ آن ها را به عاریت بگیرد و به گونه ای مؤثر از آن ها استفاده کند و همان گونه که “مایکل هالیدی” ۱۴ می گوید:
” خلاقیت، این نیست که کسی عبارات تازه ای بگوید. تازگی یک عبارت، اصلاً نه ارزش و اهمیتی دارد، نه قابل تحقق است. خلاقیت در زبان، بر پایه ی توانایی گوینده در خلق معانی و مفاهیم تازه است؛ یعنی وقتی گوینده یا نویسنده، از ظرفیت های زبان آگاهی داشته باشد و از آن برای ارتقای بی اندازه ی منابع پیشین خودش استفاده کند؛ یعنی حتی “پورتر” دو گونه “بینا ـ متنیت” می شناسد: یکی آن بخش از نوشته که ناظر به “نقل قول” ۱ های رایج و پیش پا افتاده از نوع “تلمیح”و “تضمین” و “ارسال المثل” است که چندان اهمیتی ندارد، اما بخشی از “بینا ـ متنیت” به روندی مربوط می شود که به گفتمان، حیات می بخشد و چیزی فراتر از “نقل قول” های عادی و رایج است و منتقدان از آن به “متن درونی” ۲ در بافت کلی متن اصلی تعبیر می کنند و شباهت به پارچه ای دارد که هیچ گونه درزی ندارد و قابل رؤیت و تشخیص فوری نیست و هیچ متنی از آن، گریزی ندارد. بنابراین “بینا ـ متنیت” در وجه دقیقش و اخص آن، ناظر به “محتوا” ی اثر و دخل و تصرف هایی از جانب نویسنده است که در نظر اول، قابل تشخیص نیست، اما در کل متن نقشی تعیین کننده ایفا می کند و اگر کشف و درک نشود، تصور می رود که نویسنده در روند نوشتن و خلق اثر، شخصیتی مستقل و نابغه ای خلاق است؛ در حالی که با شناخت و تأکید بر سرشت بینا ـ متنی گفتمان، موقتاً از نویسنده و فردیت و استقلال او در خلق اثر هنری روی برمی گردانیم تا همه ی دقت خود را مصروف منابع و “همبافت” ۳ ی اجتماعی کنیم که گفتمان نویسنده از آن نشأت می گیرد. با توجه به این دقیقه، نیّت مؤلف اهمیتی به مراتب کم تر از همبافت اجتماعی پیدا می کند. در این حال، نویسنده تنها بخشی ناچیز از سنت گفتمان و عضوی از یک گروه و جزئی از شبکه ای اجتماعی و تاریخی است که تنها در پیوند با آن، می تواند معنا و مفهومی جمعی بیافریند. در این حال، می گوییم “بافت درونی”، نوشته را ملزم و مقید می کند (پورتر، ۳۵-۳۴) .
***
۱-بافت تاریخی مشترک : چنان که در فصل اول اشاره کردیم، رمان تهران مخوف و جلد دومش با عنوان یادگار یک شب، زیر تأثیر مستقیم اما خلاقانه و هنرمندانه ی رمان تاریخی کنتِ مونت کریستو ۴ (۱۸۴۵) از “دوما” ۵ نوشته شده است. فصل نخستین رمان “مشفق کاظمی” به گونه ای برجسته، بافت تاریخی و اجتماعی مشترک این دو اثر را ترسیم می کند. انتقامجویی، مضمون مشترک هر دو رمان است، اما تهران مخوف به عنوان نام رمان، بیش از عنوان کنتِ مونت کریستو بر زمینه ی تاریخی اثر دلالت می کند. نکته، بر سرِ این است که مضمون “انتقامجویی” با زمینه ی تاریخی رمان، پیوندی تنگاتنگ دارد و بر ارزش اثر ادبی می افزاید. نویسنده خود از نزدیک، شاهد رخدادهای تاریخی در چند سال پیش و اندکی پس از “کودتای سوم اسفند” ماه ۱۲۹۹ بوده و بر دستاوردهای آینده ی این کودتا و به ویژه شخص “سیّد ضیاء الدین طباطبائی” دل نهاده بوده است اما از آنجا که خود در کوران و گرماگرم این رخدادهای پرشتاب می زیسته، نمی توانسته بر آنچه می گذشته است، اِشراف داشته باشد زیرا برای این که نویسنده ای بتواند آنچه را بر جامعه ی خود گذشته، با دیدی انتقادی نگاه کند، باید از این برزخ جهنمی بگذرد و با آگاهی از اسناد بعدی و افشای زوایای تاریک و پنهان کودتای نافرجام و صد روزه ی این صدر اعظم گمنام ـ که ناگهان به پهنه ی تاریخ کشورمان قدم نهاد ـ به بررسی انتقادی آن بپردازد.
با این همه، نویسنده از همان نخستین شب کودتا به آنچه در سپهر سیاسی ایران رخ می داد، به شدت امیدوار بود: ” درشکه ها و کالسکه ها پی در پی می آمدند و همه گونه رجال و سیاستمداران را از تنومند و لاغر با انواع کلاه های بلند و کوتاه یا پالتو یا لباده هایی با آستر خز و سمور به قزاق خانه می بردند. قلب مردم تهران از خوشی آکنده شده بود و خنده های بلند آنان نشان می داد چه اندازه از این رجال بیکاره و بی علاقه به وطن، بیزارند و چگونه حبس و گرفتاری حتی نیستی آنان را آرزو می نمایند اما در میان جمع، اشخاصی هم بودند که به دیدن آن درشکه ها لرزشی بر بدنشان می افتاد و رنگ صورتشان می پرید . . . اینان، سیاستمدارهای بازاری، روزنامه نویس های هتاک، افراد پرحرف احزاب، کارچاقکن ها و بالاخره مردمان بی مایه از علم و هنر بودند که می خواستند بدون آن که زحمت فکر و کاری به خود بدهند، زندگی خوش و بی دردسری را بگذرانند. برای ملتی که بیش از صد سال از فشار این طبقه به جان آمده و سوء زمامداری چنین رجال و نتایج شوم آن را با بردباری تحمل کرده بودند . . . آیا ورود قزاقان به تهران و دست زدن به چنین کار به جا و نا به جا و تاریخی، نمی بایستی درآن روز خوشحالی بیاورد ؟ ” (ج ۲ ، ۲۵-۲۴)
پس از گذشت سه ماه، نویسنده ی جوان و رمانتیک ما مانند برخی از شاعران و شخصیت های نظامی برجسته مان، به راستی تصورمی کرد “سیّد ضیاء الدین طباطبائی” همان منجی کشور ما است و اگر نتوانسته مأموریت و رسالت سترگ خود را به بهترین وجه به پایان برساند، در اثر فراهم نبودن شرایط عینی و ذهنی جامعه بوده است. او پس از سقوط “دولت مستعجل” این منجی سیاسی، به واقع بر این باور بود که اگر مردم ایران غیرت و حمیّت می داشتند، می توانستند او را همچنان بر اریکه ی قدرت نگاه دارند تا آنچه را از اصلاحات اجتماعی در نظر داشت، متحقق کند :
” آیا نجات یک ملت، تنها با احساسات و اقدامات یکی ـ دو نفر مانند او میسّر بود؟ . . . آری، افراد یک ملت، همه باید به نوبه ی خود در صدد اصلاح خویش و جامعه برآیند و الا یک نفر با یک مشت مخالف چه می تواند بکند؟ ” (مشفق کاظمی، ۱۳۴۸ ، ج ۲ ، ۳۷۸) .
شاعران جوان، بی تجربه و رمانتیک ما مثل “عارف قزوینی” و “میرزاده ی عشقی” بیش از “ایرج میرزا” حتی زمانی پس از سقوط “کابینه ی سیاه” هنوز به این سیّد گمنام و متظاهر امیدوار بودند. “عارف” می سرود : ” ای دست حق پشت و پناهت، بازآ ” و “عشقی” بر این باور بود که ” من چیز دگر گویم و اوچیز دگر بود ” و “کلنل محمدتقی خان پسیان” فرمانده ژاندارمری خراسان با توقیف “قوام السلطنه” والی خراسان و یک رشته حرکات نظامی ایذایی به خیال خود ، از این کابینه ی سیاه، پشتیبانی کرد و خود را قربانی غلیان و فوران هیجانات خودانگیخته ساخت و کشوری را از وجود آن همه رشادت، غیرت ملی و لیاقت نظامی محروم کرد و راه را برای قدرت گرفتن و مانور نظامی ـ سیاسی قزاقان بی سواد، قلدر منش و قدرت طلبی مانند “رضا خان میرپنج” هموار ساخت.
آنچه نویسنده ی رمان را به اقدامات شتاب زده ی “سید ضیاء الدین” امیدوار ساخته بود، توقیف ده ها تن از عناصر فاسد وابسته به اشرافیت فئودالی (فرمانفرما، سپهدار تنکابنی) و نیروهای قدرتمند سیاسی (قوام السلطنه، مخبرالسلطنه) بود و آنچه به آن نمی اندیشید، حبس شخصیت های محبوبی مانند “دکتر محمد مصدق” “حسن مدرس”، “محمد تقی بهار” و “فرخی یزدی” بود. “کابینه ی صد روزه” با گرفتن مبالغ هنگفتی پول از زندانیان متمول، توانست برای جلب نظر توده ی مردمی که تشنه ی اصلاحات اجتماعی بودند، سرمایه ی کافی به دست آورد اما شهامت لازم برای محاکمه، افشاگری سیاسی و آزادکردن مطبوعات را نداشت و این، همان خُرده ای است که “مشفق کاظمی” بر رجل سیاسی محبوبش می گیرد :
” اما انتظار مردم از حکومت جدید، خیلی بیش از این ها بود ولی معلوم نمی شد چه عواملی، رئیس دولت را از انجام آن بازمی داشت و
همه کسانی را که دلبسته ی زادِ بومشان بوده و کوتاه شدن دست زمامداران بی کفایت را از کارها آرزو می کردند، هر روز خود را به رسیدن فردای بهتری دلخوش می ساختند تا مگر خواسته هایشان برآورده شود و شاید همین کوتاهی در مجازات و تنبیه زمامداران نالایق، بزرگ ترین خبطی بود که دولت جدید می کرد ” ( ج ۲ ، ۳۰۶ ) .
در رمان “دوما” نیز با تبعید “ناپلئون بوناپارت” ۱ به جزیره ی “الب” ۲ در ۱۲ آوریل ۱۸۱۴، دیگر بار نظام سلطنتی در فرانسه ی جمهوری برقرار شد و “لویی فیلیپ” ۳ به عنوان “شاه” به قدرت سیاسی دست یافت تا دیگر باره روحی تازه به اشرافیت روبه زوال کشور فرانسه بدهد و واپسین دستاوردهای نظام جمهوری و “انقلاب کبیر فرانسه” را به باد دهد. در همین دوره ی سیاه است که شخصیت هایی چون “ویلفور” ۴ برای نزدیک تر کردن خود به قدرت سیاسی، اشخاص بی گناهی مانند “ادموند دانتس” ۵ را به مدت چهارده سال به زندان مخوف “دیف” ۶ می اندازد تا پدر جمهوریخواهش “نوارتیر” ۷ را از زیر ضربه خارج کند و موقعیت سیاسی خود را هم به عنوان طرفدار سلطنت، تثبیت سازد. او به طرفداران سلطنت قول داده اگر به یکی از مخالفان شاه برخورد کند، از خود قاطعیت و شدت عمل نشان دهد تا وفاداری خود را به سلطنت ثابت کند (ج ۱، ۴۹). وی پس از دست یافتن به نامه و بسته ای که یک ژنرال طرفدار “ناپلئون” برای یک ژنرال همفکر و همرتبه فرستاده، بی درنگ به دیدار شاه می رود تا مراتب خدمتگزاری خویش را به وی ثابت کند و “لویی هجدهم” را از خطری که سلطنتش را تهدید می کند، آگاه سازد و شاه نشان “لژیون دو نور” ۸ را از گردن خود برداشته، به او می دهد (همان، ۱۰۰). او با بازگشت “ناپلئون” از تبعیدگاه خود به فرانسه، سیاست صبر و انتظار برمی گزیند ، زیرا دولت صد روزه ی او را موقتی می یابد اما عجالتاً از ازدواج خود با دختر یک خانواده ی اشرافی سلطنت طلب خودداری می کند (۱۱۰). او خود نه تنها می خواهد با دادن دخترش “والانتین” ۹ به “فرانز” ۱۰ به ثروت خانوادگی او دست یابد، بلکه می کوشد از ازدواج دخترش با جوانی که نام و نشانی ندارد، جلوگیری کند (ج ۴ ، ۱۷).
“ویلفور” در این رمان، بیشترین شباهت را به “ف. . . السطنه” دارد که می کوشد دخترش را به “سیاوش میرزا” پسر “شاهزاده ک.” بدهد تا از نفوذ سیاسی او برای رسیدن به وکالت در “مجلس شورای ملی” استفاده کند. “ویلفور” در رمان “دوما” تنها یک شخصیت داستانی منفرد نیست؛ بلکه نماینده ی یک طبقه یا “تیپ” اجتماعی زمان خویش است و نویسنده قصد داشته با ترسیم سیمای فرصت طلب و کریه او، به معرفی مقطعی از تاریخ بپردازد که همه چیز، غیر انسانی است. آنچه “دوما” در باره ی “دانتس” و زندان مخوف “دیف” نوشته، درواقع بازآفرینی روزگار حبس پدر خودش “ژنرال توماس ـ الکساندر دوما” ۱۱ در دخمه ی زندانی در شهر “تارانتو” واقع در “ایتالیا” به نام “Dungeon Fortress” در سال های ۱۸۰۱-۱۷۹۹ و علت آن هم مخالفت با کشورگشایی های “ناپلئون” در قاره ی اروپا و آفریقا بوده است (ریس، ۲۰۱۲). این محبوس بی تقصیر از یک سو در سیمای “جواد” در “حبس نمره ی یک نظمیه ی تهران” و از سوی دیگر در آوارگی و مهاجرت چهار ساله و اجباری “فرخ” به “عشق آباد” و “بادکوبه” نمود یافته است.
۲-مضمون انتقامجویی مشترک : مضمون غالب بر رمان “انتقامجویی” است که با بافت تاریخی اثر، تناسب دارد. نویسنده، رمان خود را با این نگرش می نوشته که گویا می خواهد انتقام تاریخی مردم ایران را از صد و پنجاه سال سلطنت خودکامانه و بی کفایت “قاجاریه” بستاند. او در “سید ضیاء الدین طباطبائی” سیمای نجات بخشی ملی را می بیند که می خواهد به زمامداری “السلطنه ها” و “الدوله ها” پایان دهد. طبعاً این انتقام تاریخی هم باید به دست باکفایت شخصی گرفته شود که هیچ گونه عنوانی ندارد و از طبقات اشرافی و درباری نیست:
” موسیقی نظامی در صحن مجلس [ شورای ملی ] مترنّم بود و جوان و پیر در میدان جلوی آن، سرگرم گفت و گو و خنده بودند. همان موقع ورقه ی سفیدی هم دست به دست می گردید و همه با دقت و علاقه ی تمام می خواستند به مندرجات آن پی ببرند. آن ورقه، حکایت از دستخطی می کرد که صادر شده و رونوشت آن به وسیله ی تلگراف، به اطلاع مردم ایالات و ولایات رسیده بود. آن ورقه، دستخط ریاست وزرایی مرد جوانی بود که از القاب الدوله و السلطنه بهره ای نداشت. روح جوانان به خواندن آن به هیجان آمده و قلبشان از خوشی می تپید، زیرا در آن ورقه شخص اول مملکت، خود بی لیاقتی و عدم کفایت زمامداران گذشته را تأیید کرده و مردم را به آینده ی خوش و سعادتمندی امیدوار ساخته بود. مندرجات همان ورقه به مردم می گفت که رئیس مملکت، عاقبت به موانع ترقی و پیشرفت پی برده و زمامداران گذشته را ـ که جز برای تأمین راحتی خود و خویشاوندان قدمی بر نداشته و به غیر از گرد آوردن ثروت، چیز دیگری نخواسته بودند ـ کنار گذارده است و وعده می داد که از آن پس، مردم را زیر فشار این طبقه ی بیدادگر نخواهد گذاشت ” (ج ۲ ، ۱۱۲-۱۱۱) .
در این رمان، کسانی که مورد انتقامجویی “فرخ” قرار می گیرند، همگی وابسته به کانون های قدرت سیاسی و دیوان سالاری حکومت هستند. “ف. السلطنه” نماینده ی مجلس از ایالات شمال غرب کشور است و توانسته با دادن رشوه، تعارف یا جلب آرای توده های روستایی از طریق کدخدایان و زمینداران بزرگ، به قدرت سیاسی برسد (ج ۲، ۴۰). “شاهزاده ک.” به “ف. السلطنه” اطمینان می دهد:
” من که به شما سابقاً اطمینان دادم که چهار هزار رأی از املاک خود من خواهید داشت. همسایه ی غربی ما هم وعده ی مساعدت داده و با دو هزار رأی او، جمعاً شش هزار رأی پیدا خواهید کرد و مسلماً وکیل خواهید شد. وانگهی در صورت لزوم وسایل دیگری هم داریم که می توانیم به کار ببریم؛ یعنی ممکن است صندوق ها را عوض کنیم یا به وسیله ی سوزاندن صندوق، مدتی انتخابات را عقب بیندازیم و در این بین ، مخالفین را موافق سازیم ” (ج ۱ ، ۲۱۰) .
در فهرستی که در اختیار “رضا خان میر پنج” است، نام این شخصیت به صراحت ذکر شده و به همین دلیل، فرمانده قزاقان به “فرخ” اجازه می دهد تا خود شخصاً او را توقیف کرده به محبس قزاقخانه تحویل دهد:
” ف. . . السلطنه جزو کسانی است که باید به زندان برود و او می تواند شخصاً دستگیری اش را به عهده بگیرد. ” سپس نزدیک میز رفته با سرعت این دو سطر را نوشت: ” هر شخصی را که نایب دوم محمد رضا خان تحویل محبس بدهد، با مراقبت زیاد نگاهداری کنید ” ( ج ۲ ، ۲۵۳ ) .
انتقام “فرخ” از “علی اشرف خان” به دلیل سوء استفاده از “عفت” همسر خودش است که پس از برآوردن مقاصد پلیدش، او را به فحشا می کشاند. او وقتی “فرخ” را در لباس صاحب منصب قزاق در برابر خود می بیند، تسلیم می شود و “فرخ” در دل می گوید :
” حالا که مهین من از بین رفته، همه از کرده های خود پشیمان شده اند، ولی آیا بایستی فریب ظاهر را خورد و یک چنین فرصتی را برای انتقام گرفتن و
گوشمالی آنان از دست داد؟ ” ( ج ۲ ، ۲۶۳ ) .
کینه جویی نسبت به “علیرضا خان” برادر “علی اشرف خان” ـ که رسیدگی به پرونده ی “جواد” به عهده ی او است ـ نه تنها به خاطر خودداری ازکمک به “فرخ” برای آزاد کردن “جواد” بی گناه است که به دستور “ف. . . السلطنه” و مباشرت ریاست نظمیه به “حبس نمره ی یک” افتاده است ـ بلکه به خاطر همدستی او با برادرش و “ف. . . السلطنه” در دستگیری او است. وقتی به رئیس نظمیه گفته می شود که همه ی سلول های زندان پر شده است، وی می گوید :
” آیا او همان آدم خطرناکی است که آقای ف. . . السلطنه سفارش کرده اند؟ . .. در محبس عمومی که هیچ جا نیست. نمره ی دوم تماماً پر است و فقط در محبس نمره ی یک، محل خالی داریم . . . خیلی متقلب به نظر می آید. همان حبس نمره ی یک جایش است ” ( ج ۱ ، ۳۳۴ ) .
“فرخ” چنان نسبت به “رفقا” ی پیشین خود در حزب کمونیست وفادار و حق شناس است که وقتی یکی ازنزدیک ترین آنان “رفیق ج.” ـ که یادآور سیمای “حیدر خان عمو اوغلی” و تصفیه های درون گروهی است ـ غافلگیرانه در جنگل های شمال از طرف مخالفان وابسته و تندرو حزبی مورد سوء قصد قرار می گیرد و کشته می شود، پس از پیوستن به نیروهای قزاق، قسم یاد می کند که انتقام خون او را هم بگیرد ( ج ۲ ، ۲۳۸ ) .
در کنتِ مونت کریستو، مضمون “انتقامجویی” جزئی از نظام و ساختار انتقامجویی های تاریخی و طبقاتی طیف های گوناگون در قدرت سیاسی است. ماجراجویی های نظامی “ناپلئون” در ایتالیا، اسپانیاو اتریش، روسیه و شمال آفریقا، به فرماندهان نظامی نیز امکان ماجراجویی و سرکشی و خیانت می دهد. “فرناند” ۱، رقیب عشقی “دانتس” ـ که وارد ارتش شده و از پله های قدرت نظامی شتابان بالا می رود ـ اکنون فرصتی به دست آورده تا یک شبه راه صد ساله برود. وقتی یک نظام و قدرت سیاسی در سیمای “ناپلئون” به خود حق می دهد قاره ای را مورد تجاوز نظامی و غارت قرار دهد، چرا فرماندهان نظامی زیردست او نتوانند چنین ستمی بر دیگران روا دارند؟ “فرناند موندگو” با خیانت به کشور خود در زمان حاکمیت “ناپلئون” از سربازی به سرداری می رسد و پس از روی کار آمدن “لویی هجدهم” یا “لویی فیلیپ” به درجه ی “سروانی” ارتقا می یابد و با خیانت به اسپانیایی ها به نفع کشور خود به مقام “سرهنگی” می رسد و نشان “لژیون دو نور” دریافت می دارد ( ج ۲ ، ۴۷ ) . همین خیانت پیشه در یونان به ولی نعمت خود “علی پاشا” خیانت کرده او را به نفع ترک ها گرفتار می سازد و می کشد و به درجه ی “سرتیپی” می رسد (همان). او زن و دختر “علی پاشا” را به عنوان کنیز در بازار می فروشد. دختر، “هایده” نام دارد و “کنت مونت کریستو” او و مادرش را خریده مورد مراقبت قرار می دهد و پدرخوانده ی دخترک می شود. اکنون “کنت مونت کریستو” دختر خوانده ی خود را برمی انگیزد تا پرده از جنایات “ژنرال کنت فرناند دو مورسرف” تازه به دوران رسیده بردارد و از دشمن خود انتقام بگیرد.
“هایده” به “مجلس اعیان” می رود و ادعانامه ی خود را برای اعضای مجلس قرائت می کند و شواهد و مدارک را با زبان شیوا ارائه داده، هویت راستین قاتل پدر و خائن به فرانسه را بر همگان آشکار می کند (ج ۵ ، ۸۸).
“فرناند” همان رقیب عشقی “دانتس” نیز هست و “کنت مونت کریستو” با ترغیب “هایده” به اعلام جرم بر ضد “کنت سرتیپ دو مورسرف” و انتقامجویی بر ضد او، خود نیز از وی انتقام می گیرد. “فرناند” این رسوایی بزرگ را ـ که در
تمام مطبوعات کشور بازتاب یافته است ـ برنمی تابد و خودکشی می کند (همان، ۱۳۸). “کنت مونت کریستو” در دیداری با “مرسده” همسر سابق خود به وی می گوید می خواهد از “فرناند” انتقام بگیرد تا عدالت الهی اجرا شود و خود را واسطه و عامل اجرای آن معرفی می کند (همان، ۱۰۸) .
“ویلفور” نماینده ی شاه در قوه ی قضایی از همکناری با “مادام هرمین دانگلار” ۱ فرزندی غیر مشروع به نام “بندتو” ۲ داشته و می خواسته برای جلوگیری ازرسوایی اجتماعی، او را زنده به گور کند اما به گونه ای تصادفی و معجزه آسا نجات یافته است. اکنون “کنت مونت کریستو” ـ که می کوشد به طور غیر مستقیم و به دست دیگران انتقامجویی کند ـ این جوان رشید و سابقاً مطرود را برمی انگیزد تا در دادگاه بر ضد پدر و مادر فاسد و جنایتکار خود اقامه ی دعوی کند. “بندتو” چنین می کند و جنایت پدر را در کوشش برای کشتن خودش پس ازتولد بر همگان فاش می کند و “ویلفور” ناگزیر می شود آن را تأیید کند (ج ۶، ۹۲-۹۱). با این رخداد “ویلفور” به مرز جنون نزدیک می شود و این، همان گونه مجازاتی است که “کنت مونت کریستو” در آرزوی آن بوده است: اعتراف وکیل شاه به جنایات خویش در دادگاهی با حضور شخصیت های برجسته ی مملکتی.
نقطه ی ضعف و قوت “بارون دانگلار” موجودی بانکی او است. او تمامی عمر خود را صرف به دست آوردن سرمایه کرده است. پس “کنت مونت کریستو” باید به همین نقطه ضعف او حمله کند. پس با چاره گری هوشمندانه و حساب شده ای در وهله ی اول با ارسال یک خبر جعلی تلگرافی و سپس درج آن در روزنامه ها، کاری می کند که “دانگلار” سهام خود را در بانک بفروشد و نخست نیم میلیون فرانک و در دومین نوبت با تکذیب همان خبر، یک میلیون فرانک دیگرزیان کند (ج ۴ ، ۳۰-۲۹) .
مضمون “انتقامجویی” در تهران مخوف ، بی گمان زیر تأثیر رمان “دوما” است اما خوشبختانه کاملاً همانند نیستند. “فرخ” نیز مانند “دانتس” در آغاز کار به شدت هیجانی و احساساتی است. وقتی می بیند به دلیل همطراز نبودن طبقاتی مانع از ازدواج او با “مهین” شده اند، برنمی تابد و به این فکر می افتد که باید سیل خون به راه انداخت و نظامی اجتماعی را که ازدواج باید بر پایه ی طبقاتی استوار باشد، برانداخت:
” آری فقط سیلاب خون می تواند آثار شوم فجایعی را که نسبت به ضعفا و بینوایان شده و می شود، از دنیا بشوید و لکه هایی را که از این راه در صفحه ی تاریخ جهان و وجدان بشری مانده و می ماند، پاک سازد و سازمان تازه و نوینی را پایه گذارد ” (ج ۱ ، ۲۸۵) .
با این همه، او در عمل نه اعتقادی به این راه حل دارد، نه آن را عملی می کند. وقتی درمی یابد که پدر “مهین می خواهد دخترش را به “سیاوش میرزا” بدهد ـ که از تبار شاهزادگان قاجاری است ـ طبق معمول عادت رفتاری خود، مشت به طرف آسمان گره می کند و از این که یک بار “سیاوش میرزا” را به تصادف در یکی از خانه های بدنام نجات داده است، از کمک خود به او پشیمان می شود اما به خود نهیب می زند که او باید بر طبیعت انسانی خود باقی بماند و به تعبیر زیبای قرآن ” قل کل یعمل علی شاکلته ” (” نیّت خود می گزارد هرکسی “) :
” این چه حرف هایی است که بر زبان می آوری؟ اگر تو هم از وظیفه ی خود سر باز زده به تکالیف وجدانی ات در آن شب عمل نکرده بودی، پس فرق تو با سیاوش و امثالش چه بود که منفور عامه می باشد؟ ” ( ج ۱ ، ۳۲۸ )
چنان که می دانیم به دستور رئیس نظمیه و اشاره ی “ف . . . السلطنه” قرار است “جواد” به شش ماه حبس در سلول انفرادی و تحمل صد ضربه شلاق محکوم شو . وقتی “فرخ” پشت “جواد” را ـ که از ضربه ی شلاق به شدت مجروح و خونین شده است ـ می بیند، دیگر بار خشمگین می شود :
” در طول راه، وضع اسفناک جواد از نظر فرخ دور نمی شد و چون چشمان ضعیف و بی نور و بدن مجروح او را به یاد می آورد، نسبت به عالم و عالمیان خشمگین می شد و خیال انتقام، زیادتر در مغزش قوت می گرفت ” (همان ، ۴۳۱) .
با این همه، او در برخورد با دشمنان عملاً رفتاری محترمانه، موقّرانه و خویشتندارانه دارد: زبان به دشنام نمی آلاید؛ به خشونت فیزیکی متوسل نمی شود و به توقیف آنان، بسنده می کند و بر خلاف “دانتس” کسی را نسنجیده تباه نمی کند. زهری که “کنت” به همسر “ویلفور” معرفی می کند، به قتل چند تن بی گناه می انجامد. “هلوئیز” با این زهر نخست “مادام دو سنت مران” ۱ را می کشد و سپس قصد “نوارتیر” پدر شوهر خود می کند که با هشیاری و تدبیر “کنت” نجات می یابد اما خدمتکار خانه به جای وی مسموم می شود و می میرد و در پایان “ادوارد” پسر مشروع “ویلفور” را می کشد و در نهایت “کنت” او را مجبور می کند خود از آن زهر بخورد. این اندازه انتقامجویی های کور، بی درنگ خواننده را از “کنت” بیزار و هراسان می کند اما “فرخ” در انتقامجویی خود “حد” نگاه می دارد و این، یکی از تفاوت های مهم میان این دو شخصیت مشابه است که از منش نویسنده اش حکایت می کند. چنان که گفته ایم، “دوما” از زندانی شدن پدر خود “ژنرال توماس الکساندر دوما” به شدت خشمگین بود، زیرا در سال ۱۸۰۲ همه ی افسران سیاهپوست در ارتش از کار برکنار می شوند که یکی از آنان همین ژنرال است. پدر نویسنده مانند خودش اهل “هائیتی” در آمریکای جنوبی و سیاه پوست بوده است. “الکساندر دوما” در همین سال زاده می شود و طبعاً پدر زندانی خود را نمی بیند ( ویکی پدیا ). رمان “دوما” در تجربه های تلخ زندگی خود او ریشه دارد.
پس در همین جا، درنگی کرده و به نکته ای در ” بینا ـ متنی ” اشاره می کنیم. آنچه در کنت مونت کریستو آمده، همان نیست که در واقعیت تاریخی ریشه دارد. نویسنده آنچه را در خارج از ذهن خود رخ داده، با تخیل خویش می آمیزد و آفریده ای تازه خلق می کند که همان متن و تجربه ی عینی تاریخی ـ اجتماعی نیست و اینک که “مرتضی مشفق کاظمی” به سراغ رمان “دوما” می رود، همان را نمی نویسد که “دوما” نوشته است؛ بلکه “خود” را می نویسد. پس متن دوم، تکرار همان متن نخستین نیست. دخل و تصرف نویسنده ی تهران مخوف در متن پیشین، آفرینش دوباره ی متن پیشین است. به این دلیل “راجر وبستر” ۲ از اصطلاح “بینا ـ متنیت” گونه ای “بازیافت ناهمگون” ۳ از متون گوناگون برداشت می کند که حاوی “روابط تازه ای میان گفتمان ها” است که متون متفاوت:
” در کنار هم قرار می گیرند و به هم می پیوندند و نوشته ی ادبی حاصل از این متن ها، هرگز همان متن کاملا ً تکراری گذشته نیست ” (وبستر ، ۱۹۹۳ ، ۹۷) .
در کنار متن “مشفق کاظمی” خواننده و منتقد نیز، دیدگاهی خاص خود دارد که خوانشش از این متن، ضرورتاً همان خوانش خوانندگان دیگر نیست. به این ترتیب، ضلع تازه ای به اضلاع “میان ـ متنی” افزوده می شود که همان خوانش خواننده و منتقد است و هیچگاه پایدار نیست و ای بسا به شماره ی خوانندگان “خوانش” وجود داشته باشد. نقد کلاسیک، هیچ گونه توجهی به خواننده نداشت و آنچه در یک متن می دید، نقش تعیین کننده و منحصر به فرد “نویسنده” بود. به این دلیل، نویسنده “اقتدار مطلق” می یافت. امروزه دیگر نویسنده، این اقتدار را از دست داده و تنها حلقه ای از ده ها حلقه در تولید متن به شمار می آید و اعتبار اسطوره ی “اقتدار مؤلف” برای همیشه از میان رفته و در برابرِ “مرگ مؤلف” ۱ ، “تولد خواننده” ۲ باب شده است یا دست کم، نویسنده و خواننده در یک طراز قرار گرفته اند و ارزشی همسان یافته اند ” (لیچ ، ۲۰۱۰ ، ۱۳۲۶) .
باری، “فرخ” به هنگام توقیف بداندیشان، خود شخصاً با آنان تصفیه حساب نمی کند. آنان را به مراجع قانونی حواله می دهد. با این همه، به دلیل بی کفایتی دولت وقت، اینان تنها سه ماه در بازداشت باقی می مانند و با سقوط کابینه، آزاد می شوند. با وجود این، همین حبس سه ماهه، پیروزی بزرگی است. “فرخ” پس از مرگ “مهین” انگیزه ی خود را برای انتقامجویی های خشمگینانه و به راه انداختن “سیلاب خون” از دست می دهد و این نرمش، با کُند شدن نمایش رادیکاالیسم “سید ضیاء الدین طباطبائی” کاملاً تناسب دارد. “کنت” ترتیبی می دهد تا دیگران ابزار انتقامجویی قرار گیرند اما “فرخ” به تدریج به این اندیشه می رسد که انتقامجویی راستین، رنجی است که بداندیشان در زندان می کشند. “سیاوش میرزا” بخشی از بینایی خود را از دست می دهد (ج ۲ ، ۳۶۵) و پیوسته کابوس می بیند (۳۶۷) و داغ وصال به “جلالت” را بر دل دارد (۳۷۳). “ف . . . السلطنه” با مرگ دختر و همسرش و دوری از تنها نوه ی سه ساله اش و نیز تعطیلی مجلس شورای ملّی ـ که آن همه برایش گران تمام شد ـ دیگر دلیلی برای ادامه ی زندگی خود نمی بیند و خودکشی می کند (۳۷۷) . “فرخ” ـ که برای آزادی “جواد” ناگزیر شده بود خانه ی پدری را گرو بگذارد و در غیابش “حاجی مهدی” تاجر پوست و روده همه ی خانه را غصب کرده بود ـ می تواند در سایه ی موقعیت نظامی و اجتماعی اش، خانه را ازگرو درآورده، غاصب را با دریافت مبلغ اجاره ی سه ساله و زیان و ضرر از خانه بیرون کند:
” گوش کن. سه سال است شش دانگ خانه ی ملکی مرا در ازای مبلغ دویست تومان ـ که قرض دادی ـ تصاحب کرده ای و بابا حیدر و دایه ام را از خانه بیرون انداخته ای . . . رفتن از خانه، کافی نیست؛ بلکه باید اولاً کلیه ی مخارج تعمیر خانه . . . و ثانیاً کرایه ی سه ساله ی خانه را هم ـ همان طور که بابا حیدر قرار گذاشته بودی ـ یکجا بپردازی ” (۳۳۱ – ۳۲۷ ) .
آنچه در انتقامجویی های “فرخ” با کینه جویی های “کنت” شباهت دارد، حمله ی انتقام خواهان به نقطه ضعف های قربانیان خویش است. نقطه ی ضعف “دانگلار” و “حاجی مهدی” مال اندوزی است. پس به همین نقطه ضعف باید حمله کرد و آنان را از هستی ساقط ساخت. نقطه ضعف “ویلفور” و “ف. . . السلطنه” موقعیت اجتماعی بالای انان است. پس باید با افشای جنایات اولی در دادگاه آن هم از جانب فرزند نامشروعش، رسوای خاص و عام شود و با دستگیری و حبس آن دیگری، وی را در انظار مردم خفیف و خوارمایه ساخت. نقطه ضعف “ژنرال فرناند” حیثیت اجتماعی و نظامی او است. پس باید با افشای جنایات و خیانت های او، وی را در “مجلس اعیان” (سِنا) آن هم از جانب یکی از قربانیانش “هایده” رسوا کرد. نقطه ضعف “علی اشرف خان” اعتیاد او است. پس باید کاری کرد که سه ماه تمام در حبس “نظمیه” بدون تریاک سر کند و زجر بکشد. نقطه ضعف “سیاوش میرزا” کامخواهی است. با ازدواج “جلالت” با “جواد” واپسین امید این شاهزاده ی انگلی، تن آسان ، پخته خوار و بی مصرف از میان می رود. همه ی امید “بارون فرانز” ازدواج با “والانتین” دختر “ویلفور” است. پس “کنت” کاری می کند که این ازدواج سر نگیرد و با فراهم آوردن مقدمات ازدواج “والانتین” با “ماکزیمیلین مورل” ۱ او را مانند “سیاوش میرزا” ناکام می سازد. آیا این آموزه ی انجیلی حقیقت ندارد که ” هرکس، صلیب مرگ خود را به دوش می کشد؟ ” تصور می رود که دست کم “کنت” به این باور مسیحی اعتقاد دارد.
۳-مضمون مشترک جوانمردی : آنچه از سخاوت، بزرگ مَنشی و همدلی در “فرخ ” هست، از دولت رفتار “کنتِ مونت کریستو” در رمان “دوما” است. در این رمان “دانتس” در زندان با محبوس همسایه ای آشنا می شود که کشیش است و طبعاً ذهنیتی مسیحی دارد. آموزه های دینی او به “دانتس” بر محور این ذهنیت فلسفی می گردد که “کشتن انسان، جزء فطرت انسان نیست” و کشیش از خونریزی بیزار است (ج ۱، ۱۵۱). با این همه، از “دانتس” می خواهد از بخشودن کسانی که مسبّب حبس او در عین بی گناهی بوده اند، خودداری کند و انتقام بگیرد (همان، ۱۶۳). هر دو آموزه پس از فرار زندانی و رسیدن به گنجی که در جزیره ی “مونت کریستو” به چنگ او می افتد، به کار می آید. انتقامجویی های نخستین، نسنجیده، سَبُعانه و غیر انسانی است و چند تن بیگناه قربانی آن می شوند. زهری که “دانتس” (کنت مونت کریستوی نو پدید) فرمول هایش را به ” همسر “ویلفور” می آموزد، در جهتی پلید و شیطانی مورد سوء استفاده قرار می گیرد. با این همه، “کنت مونت کریستو” از کرده ی خود پشیمان می شود و می کوشد شیوه ی انتقامجویی های خود را عوض کند. از یک سو بکوشد از کشتن دشمنان خویش خودداری کند اما ضربه هایی روانی و زیان های مالی و سیاسی به آنان وارد کند و از سوی دیگر، تا می تواند آنان را ببخشاید و به این ترتیب، بزرگواری خود را به ایشان ثابت کند. این گونه انتقامجویی برای کسی که به بی گناهی چهارده سال از عمر خود را در سیاه چال ها و سلول های انفرادی سپری کرده، البته طبیعی می نماید.
“دانتس” ـ که خود طعم فقر، نیازمندی، ناکامی در ازدواج و حبس را چشیده است ـ پس از توانگری و توانایی در کمک به نیازمندان و زندانیان درنگ نمی کند. همان گونه که کشیش “آبه فاریا” برای او نقش “پدرخواندگی” ایفا کرده بود، وی نیز در قبال آنان که مورد ستم قرار گرفته اند، چنین نقشی بازی می کند؛ مثلاً نخستین رفتار انسانی او، بذل و بخشش به یک زن و شوهر جوان و تازه ازدواج کرده در شهر “مارسی” ۲ است (ج ۲ ، ۲۸). دومین رفتار سخاوتمندانه و قدرشناسانه، دادن یک حقه ی الماس به “کادروس” ۳ خیاط پیشین و میهمانخانه دار کنونی اما فقیری است که هرچند با بداندیشان او نشست و برخاست می کرده، با اهدافشان همداستان نبوده است اما بر اثر تهدید “دانگلار” مجبور به سکوت شده ولی همواره با بداندیشی در راستای “دانتس” مخالف بوده است. “دانتس” در لباس کشیشی بر”کادروس” نامی ظاهر می شود و وانمود می کند که وی همان کشیشی است که هنگام مرگ “دانتس” در زندان بر بالینش حضور داشته است. با این همه، او در این ملاقات آنچه را در مورد “دانگلار” و “فرناند” نمی داند یا به صحت گفته های “آبه فاریا” در زندان تردید دارد، از همنشین سابق آن دو به دست می آورد (ج ۲ ، ۴۵).
چون “دانتس” درمی یابد آقای “مورل” ۱ یکی از صاحبان کشتی تجارتی ـ که سال ها پیش در آن کار می کرده و همیشه در راستای او مهربان و قدرشناس و نیک اندیش می بوده و در غیبت “دانتس” به پدر نیازمندش سر می زده و هزینه های کفن و دفن او را هم متقبل شده است و اکنون به ورشکستگی افتاده و نیازمند است ـ بی درنگ به یاری او می شتابد و بی آن که شناخته شود، کیسه ی سرخی را برای او ارسال می دارد که حاوی آن اندازه پول است که وی می تواند همه ی نیازمندی هایش را برآورد. “دانتس” پیشین ـ که می داند کشتی آقای “مورل” در کلکته غرق شده و کارش به جایی رسیده که می خواهد جهاز دخترش را بفروشد تا بدهی های خود را بپردازد ـ برای آقای “مورل” کشتی تازه ی باشکوهی می خرد و برای آن ناخدایی تعیین می کند و بی آن که خود را نشان دهد، مانع از خودکشی و آبروریزی آن کارفرمای انسان دوستی می شود (همان، ۷۸) که نزد “ویلفور” می رود تا از او خواهش کند “دانتس” را آزاد کند.
تا وقتی “کنت مونت کریستو” نفهمیده که “مرسده” در طی چهارده سال گذشته پیوسته او را دوست می داشته و هرگز فراموشش نکرده بوده، در دیداری از او شکایت می کند و می گوید او همچنان به عشق خود به وی وفادار مانده و زنی را دوست نمی داشته است (ج ۴، ۱۰۳) و چون درمی یابد که “مرسده” سفارش نقاشی تابلوی را داده که در آن زنی پیوسته به دریا می نگرد و منتظر رسیدن دریانوردی گمشده است، او را می بخشاید؛ به خیانت منسوب نمی کند و نه تنها حساب اورا از شوهرش “فرناند” جدا می داند، بلکه پسر وی ـ “آلبر” ۲ را که به خاطر رسوایی پدرش “کنت” را به دوئل طلبیده و پرده دری کرده ـ می بخشاید و بر حال “مرسده” رحمت می آورد (ج ۵ ، ۱۱۲) و این بخشایش، در حالی است که تا چند دقیقه پیش در حضور “مرسده” همچنان از ضرورت انتقام از بداندیشان خود سخن می گفت و خود را عامل اجرای عدالت الهی معرفی می کرد (همان، ۱۰۸) .
“کنت” در اواخر رمان، بیش از اندازه گشاده دست می شود. چون خود مرارت حبس را تجربه کرده است، می کوشد تا با آزاد کردن برخی از زندانیانی که تصور می کند به دلیل نیاز اقتصادی به داشته های دیگران درازدستی کرده اند، به آنان فرصتی دوباره بدهد تا در اصلاح رفتار خود بکوشند. بنابراین “کادروس” را از زندان خلاص می کند (ج ۵ ، ۵۲) و به او قول می دهد در صورتی که مرتکب جرم نشود، باز هم به او کمک مالی خواهد کرد (همان، ۵۵). “کنت” به “بندّتو” پسر نامشروع “ویلفور” نه تنها کمک مادّی و معنوی می کند و او را مانند “پسر خوانده” ی خویش مورد مراقبت قرار می دهد (ج ۳ ، ۱۶۱) و با خود به “پاریس” می آورد تا با نام و هویت آبرومندانه ی “آندره کاوالکانتی” ۳ مثل یک اشراف زاده زندگی کند، بلکه او را برمی انگیزد تا در دادگاه عمومی جنایات پدرش را هم افشا کند و از پدر انتقام بگیرد (ج ۶ ، ۹۲- ۹۱). “کنت” نه تنها بخشی از ثروت خود را میان خویشانش بخش می کند (ج ۵ ، ۱۱۶)، بلکه به “ماکزیمیلین مورل”ـ که بر “والنتین” دختر “ویلفور” مهر افکنده است ـ کمک می کند تا به معشوقه ی خود برسد و هزینه ی ازدواج دلدادگان را فراهم می آورد (ج ۶ ، ۱۴۳) .
در تهران مخوف “فرخ” نیز در سخاوتمندی و همدردی در قبال نیازمندان و آسیب پذیران جامعه، تالی “کنتِ مونت کریستو” است. این، کاملاً طبیعی است آن که در برابر توانگران ستمگر برخوردی خصمانه دارد و از آنان بیزار است، در قبال طبقات آسیب پذیر جامعه، موضع همدلانه داشته باشد. هنگامی که به تصادف فریاد کمک از زنی ( “ناهید” صاحب یکی از خانه های بدنام ) را می شنود، وارد خانه شده نه تنها “سیاوش میرزا” را از آسیب صاحب منصب قزاق مستی نجات می دهد، بلکه “عفت” نامی را هم ـ که مورد ستم و بهره کشی “علی اشرف خان” واقع شده و چند ماه است در خانه ی “ناهید” کار می کند ـ رهایی می بخشد و چون او را زخمی می یابد، بر دوش گرفته به خانه ی خود می برد و اندوه او می برد تا این که زخمش التیام یابد و بیماری سل او درمان شود:
” یک حس باطنی به او می گفت این زن، نباید از آن هایی باشد که به پای خود بدین مکان آمده و به این زندگی ننگین تن داده باشد . . . و چون متوجه شد که او هم در اثر جراحتی ضعیف گردیده و مانند همخوابه ی آن شبش [ قزاق مست ] قادر به حرکت نیست، چاره جز آن دید که او را بغل کرده به پشت شانه ی خود بیندازد و با عجله ی تمام از در خارج شود ” ( ج ۱ ، ۱۲۴ ) .
“فرخ” در دوره ی حبس “جواد” هم پیوسته برای پدر و مادر او پول می فرستد و نگران معاش آنان است (ج۱، ۸۰، ۳۲۳) و هم برای آزادی او از حبس نمره ی یک، خانه ی خود را نزد رباخواری گرو می گذارد تا دویست تومان برای آزادی او هزینه کند. “جواد” این واقعیت را بعدها می فهمد (ج ۲ ، ۸۴). “فرخ” پس از نجات “جلالت” از تجاوز “سیاوش میرزا” بخشی از هزینه های مربوط به ازدواج او را هم با “جواد” به عهده می گیرد (ج ۲ ، ۳۷۳). “فرخ” به “عفت” قول می دهد که انتقامش را از “علی اشرف خان” بگیرد (ج ۱ ، ۱۳۵) و به عهد خود وفا می کند (ج ۲ ، ۱۶۶) ؛ همان گونه که انتقام خود و “جواد” را از “علی رضا خان” ـ که بازپرس پرونده ی “جواد” بوده و در توطئه برای دستگیری “فرخ” با ” سیاوش میرزا همداستان بوده است ـ می گیرد و عدالت را در مورد آن دو به اجرا درمی آورد (ج ۲ ، ۳۴۵). ” فرخ ” تبلور “عدالت اجتماعی” است و هرگاه نمودی از بی عدالتی می بیند، به خود قول می دهد با مجازات ستمگران، عدالت را برقرار کند. وقتی به یاری سه تن از شاگردان قهوه خانه در حال فرار از اسارت قزاق ها است و اسرای “نهضت جنگل” را برای آخرین بار می بیند، باز اندیشه ی انتقام به ذهنش خطور می کند ” اندیشه ی گرفتن انتقام ازمسبّبن بدبختی آنان را در سر می پروراند ” (ج ۲ ، ۱۹۲). هنگامی که “رفیق ج.” به دست کمونیست های تندرو قفقازی کشته می شود، چنین سوگندی یاد می کند (ج ۲ ، ۲۳۸). این مهم نیست که او نمی تواند به همه ی قول های خود وفا کند. مهم، این است که وی چنین احساس و بینشی انسانی دارد .
۴-مضمون مشترک عشق و ناکامی : مضمون “عشق” نخستین رخداد در رمان “دوما” است و خواننده در حالی با “ادموند دانتس” آشنا می شود که از صاحب کشتی خود آقای “مورل” پانزده روز مرخصی گرفته تا با معشوقه ی خود “مرسده” ازدواج کند. آقای “مورل” به “دانتس” قول داده که رضایت شرکای خود را برای دادن سِمَت کاپیتانی به او جلب کند (ج ۱، ۸). “مرسده” دختر کاتالانی، فقیر و ماهیگیر است و جز خانه ای در حال ویرانی و یک تور ماهیگیری، چیزی ندارد و به کمک مالی پسرعمویش “فرناند” وابسته است و او را برادروار دوست دارد اما “فرناند” نیز دل به نزد او برده و به “دانتس” حسادت می ورزد و دنبال راهی می گردد تا رقیب را از سر راه خود دور کند و در دیدار “مرسده” با عاشق خود، پیوند گرم عاشقانه ی او را تحمل نمی کند (۲۲). چنان که گفته ایم، در پی دو به هم زنی “دانگلار” و جعل نامه ی کذایی، مأموران ژاندارم “دانتس” را در مجلس عقد کنان دستگیر و به قلعه ی “دیف” منتقل می کنند (۳۹). چهارده سال حبس “دانتس” طبعاً “مرسده” را از زنده بودن و آزادی یا فرار او ناامید می کند. “فرناند” به سربازی می رود تا سپس با فرصت طلبی و جنایت و خیانت، درجات نظامی را شتابان طی می کند و چون به درجه ی سروانی می رسد با “مرسده” ازدواج می کند اما سرانجام به منصب “سرتیپی” می رسد و عنوان “کنت دو مورسرف” می یابد، اما “مرسده” همچنان “دانتس” را در دل دوست دارد و فراموش نمی کند. “آلبر” پسر “مرسده” برای “کنت مونت کریستو” تعریف می کند که این تابلو، چهره ی مادر من است که هشت سال قبل کشیده شده. مادرم در غیاب پدرم دستور داده این تابلو را بکشند اما نمی دانم در این چهره چه اثری هست که پدرم هرگاه آن را می بیند، برآشفته می شود و هر وقت مادرم آن را نگاه می کند، بی اختیار گریه می کند (ج ۳ ، ۳۱). “دانتس” پس از فرار از زندان، پیش از هر کار سری به خانه ی “مرسده” می زند اما به او می گویند که صاحب خانه ، چهارده سال پیش از این جا رفته است (ج ۲ ، ۲۹) .
در رمان ” مشفق کاظمی ” مهرورزی “فرخ” بر “مهین” از روزگار کودکی و دوازده سالگی آغاز می شود و تا پایان دوره ی متوسطه ی “فرخ” ادامه می یابد اما از آن پس، پدر و مادر “مهین” بر ادامه ی رابطه بیمناک شده، برای دیدار آن دو موانعی ایجاد می کنند. نخستین مانع برای دیدا ، ممنوعیت دیدار آن دو است. در این حال، “مهین” به اشاره ی باغبان مهربان خانه، نردبانی پشت در خانه می گذارد؛ از آن بالا می رود تا با “فرخ” دیدار کند:
” فرخ ! فرخ عزیزم ! باید مرا ببخشی که تو را این قدر انتظار گذاشته ام . صبر کن تا نردبان را گذارده بعد برایت تمام وقایع را نقل کنم ” (ج ۱ ، ۲۴) .
در رمان “دوما” نیز “ویلفور” نمی خواهد دخترش “والنتین” با “ماکزیمیلین مورل” ارتباط داشته باشد و می خواهد دخترش را به “فرانز” بدهد که از خانواده ای اشرافی است و پدرش ژنرال بوده و دوست “آلبر دو مورسرف” است و گذشته از این، خانواده ی “مورل” همگی جمهوریخواه و طرفدار “ناپلئون” هستند؛ در حالی که “ویلفور” و خانواده ی “فرانز” نیز همگی سلطنت طلب هستند و “ویلفور” نمی خواهد موقعیت ممتاز اجتماعی خود را ازدست بدهد. به همین دلیل ، دختر را از معاشرت با “ماکزیمیلین مورل” باز می دارد اما عاشق از دیوار خانه ی معشوق بالا می رود تا برای لحظاتی “والنتین” را ببیند (ج ۳ ، ۱۲۳-۱۲۱) .
آشنایی “کنت مونت کریستو” با “هایده” هنگامی آغاز می شود که “سرهنگ فرناند دو مورسرف” به “علی پاشا” خیانت کرده او را می کشد؛ شهر او را به نیروهای عثمانی تسلیم می کند؛ درجه ی “سرتیپی” می گیرد و همسر و دختر خردسال او را به دلالان برده فروش می فروشد (ج ۴ ، ۱۷۸). “کنت” آن دو را خریده نزد خود نگاه می دارد اما علاقه اش به “هایده” عاطفه ی برادرانه است و به عنوان “پدر خوانده” تنها به بوسیدن پیشانی او اکتفا می کند (همان ، ۱۰۳). “کنت” در ضیافتی ـ که خود ترتیب داده تا “مرسده” را از نزدیک ببیند ـ از خوردن انگوری که “مرسده” به او می دهد، خودداری می ورزد؛ او را به بی وفایی منسوب می کند و می گوید: زنی که با من زندگی می کند، یکی از شاهدختان مشرق زمین است و او را در “اسلامبول” خریده و به عنوان دخترخوانده نزد خود نگاه داشته، اما به کسی دلبستگی ندارد و همچنان بر پیمان خود با “مرسده” باقی است (ج ۴ ، ۱۰۲).
در رمان تهران مخوف، “فرخ” پس از شنیدن فریاد استمداد، به خانه ای بدنام می رود و تصادفاً “عفت” را زخمی و بیهوش در بستر “سیاوش میرزا” می بیند. پس او را بر دوش گرفته به خانه ی خود می آورد و اندوه او می برد و تیمار او می کند تا بهبود یابد. “عفت” نقشی مانند “هایده” دارد که از خانواده ای توانگر برخاسته اما شوهر فرصت طلب و بی حمیتش به وی خیانت کرده پس از سوء استفاده از وی و رسیدن به مقام ممتاز اداری، او را رها کرده است. رابطه ی “فرخ” با “عفت” نیز از نوع همان تیمارخواری “کنت” بر “هایده” است که از خانواده ی حکام یونانی است که با ترکان عثمانی جدالی دارد. در این حال، “علی اشرف خان” نیز نقشی مانند “سرهنگ فرناند” می یابد که با شکست نظامی “علی پاشا” از نیروهای ترکان عثمانی از عزّت به ذلّت می افتد و فحشای او در خانه ی فسادِ “ناهید خانم” به بردگی افتادن “هایده” و مادرش شباهت دارد. پس از مرگ “مهین”، “عفّت” تنها همدم “ملکتاج خانم” است و از پسر “مهین” مراقبت می کند. او “فرخ” را عاشقانه دوست دارد اما “فرخ” او را “خواهر” خود می داند و به خود اجازه نمی دهد کسی جز “مهین” را دوست داشته باشد و مانند “دانتس” پیوسته پیشانی اش را می بوسد. “عفت” تا مدتی این گونه رابطه ی برادر ـ خواهری را برمی تابد :
” آخر مگر تو حس نکرده ای که تو برادر من، ناجی [ منجی ] من، دوست من و همه چیز من هستی؟ ” (ج ۲ ، ۳۵۷)
“کنت” تنها در واپسین صفحات رمان، از خودآزاری و ریاضت عارفانه ی خویش دست برمی دارد و به “هایده” اطمینان می دهد که او را عاشقانه دوست دارد و می خواهد با او ازدواج کند (ج ۶ ، ۱۴۵). “فرخ” هم سرانجام دست از لجاج برمی دارد و بیش از این نمی تواند در برابر این همه دلسوزی و عشق “عفت” خویشتنداری کند و بوسیدن لب، جانشین بوسیدن برادرانه یض پیشانی او می شود :
” ـ اگر می خواهی از دهان من بشنوی، خوب . . . می گویم . . . من تو را به چشم خواهری نگاه نمی کنم. و محبوبه ی من خواهی بود . زن عزیزم من خواهی شد و طفلم، پسر تو خواهد بود “
ـ راست می گویی؟ مرا دوست داری؟ مرا به همسری خود قبول می کنی؟ گذشته ی مرا فراموش کرده ای؟ راست است؟ باور کنم ؟ ” (همان ، ۳۵۹-۳۵۸) .
“کنت” ـ که توانسته “والنتین” و “ماکزیمیلین” را از آسیب پدر و “فرانز” دور کند ـ آن دو را با خود به جزیره ی “مونت کریستو” می آورد و مقدمات وصال و ازدواجشان را فراهم می آورد (ج ۶ ، ۱۴۳). “فرخ” نیز پس از نجات “جلالت” از لطمه ی تجاوز “سیاوش میرزا” و بازگرداندن او به خانه ی خود، به وصال او با “جواد” کمک می کند:
” فرخ همین که فهمید جواد جلالت را می خواهد و فقط کمی سرمایه ی جواد مانع انجام کار شده است، فوراً وسایل ازدواج آن دو را فراهم ساخته و اینک یک هفته بود که عروسی صورت گرفته بود ” (ج ۲ ، ۳۸۳) .
۵-مضمون مشترک خودکشی : این مضمون، در رمان “دوما” جدی تر و برجسته تر از نمونه ی مشابه آن در رمان فارسی است. نخستین بروز اندیشه ی خودکشی برای کسی پیش می آید که بیش از هرکس زندگی بر او سخت گرفته و او “دانتس” است که در یکی از مخوف ترین زندان های فرانسه و در آغاز، در سیاه چالی محبوس شده که خاص دیوانگان است و سیصد سال در باره ی این زندان داستان ها گفته اند (ج ۱ ، ۷۷). تحمل زندان برای آن که بی گناه به زندان افتاده و ناگهان از مواهب زندگی، یعنی مژده ی “کاپیتانی” در کشتی تجارتی و در همان نخستین ساعت ازدواج با “مرسده” محروم شده، سخت تر است. او احساس می کند همه ی کسانی را که در زندگی دوست می داشته، از دست داده و دیگر دلیلی برای ادامه ی حیات ندارد؛ به ویژه که او به اشاره ی “ویلفور” به حبس ابد محکوم شده است. در این حال، دیگر برای زندانی امید رهایی نیست. پس اگر از موارد استثنایی بگذریم، اندیشه ی خودکشی برای چنین زندانیانی طبیعی می نماید (همان ، ۱۳۲). با این همه، پیوسته میان “شور زندگی” ۱ و “شور مرگ” ۲ در آدمی، ستیزی هست که بیش تر به پیروزی نخستین و دومین می انجامد. شنیدن صدای کسی از سلول مجاور و این که “دانتس” می تواند با کسی همکلام شود، او را به زندگی امیدوار می کند ودست از اعتصاب غدا و پنهانکاری برمی دارد و پس از شش سال ناامیدی از ادامه ی حیات، از فکر انتحار صرف نظر می کند (همان ، ۱۳۸).
“مرسده” نیز به شدت بر “دانتس” شیفته است و از سرنوشت او خبری ندارد. “فرناند” نیز مورد مهر “مرسده” قرار نگرفت و به سربازی رفت. “مرسده” هم دیگر تا مدت ها کسی را ندارد و دلیلی برای ادامه ی حیات نمی یابد. آنچه باعث تردید در خودکشی او می شود، عقاید کاتولیکی او است که آن را معصیت بزرگی می داند که خداوند نمی بخشاید (ج ۱ ، ۱۱۷).
“مورل” ـ که کشتی اش در “کلکته” غرق شده است و همه چیز را از دست رفته می بیند ـ در اندیشه خودکشی است و آن را با پسرش “ماکزیمیلین” در میان می گذارد. “کنت” در حالی که در کسوت یک جنتلمن انگلیسی به خانه ی آنان رفته، به “ژولی” ۳ دختر “مورل” می گوید هر وقت کاغذی به امضای “سِند باد بحری” به دستت رسید، مطابق آن عمل کن. “کنت” سرانجام کیسه ی سرخرنگی ـ که “مورل” آن را می شناسد ـ برای “مورل” ارسال می شود. این کیسه حاوی نقدینه ای برای تأمین جهاز “ژولی” برای ازدواج با “امانوئل هربال” ۴ است. افزون بر این “کنت” همه ی بدهی های “مورل” به ارزش ۲۸۷۵۰۰ فرانک را نیز می پردازد (ج ۱ ، ۶۴) و کشتی دیگری با همان نام پیشین “فارائون” ۵ نیز برای او می خرد و کاپیتانی هم برای آن تعیین می کند.
فکر خودکشی به ذهن “ماکزیمیلین مورل” هنگامی خطور می کند که از ازدواج با “والنتین” ناامید می شود، زیرا همه ی مقدمات برای ازدواج “والنتین” با “فرانز” اماده شده است (ج ۶ ، ۵۳-۵۲). “کنت” ترتیبی می دهد تا “والنتین” یک داروی جادویی خاصی را بخورد تا وانمود کند که مرده است اما به واقع نمرده است. “کنت” شبانگاه تابوت “والنتین” را از گور درآورده به حالت بی هوشی موقتی او پایان می دهد و او و “ماکزیمیلین” را به جزیره ی شخصی اش می فرستد. خودکشی “هلوئیز ویلفور” در اثر تلقین “کنت” صورت می گیرد و “کنت” او را تهدید می کند که اگر خودکشی نکند، اسرار قتل های زنجیره ای موفق و ناموفق او را با زهر کذایی افشا می کند (ج ۶ ، ۹۶) .
دومین مورد خودکشی عملی شده، انتحار ژنرال “فرناند” شوهر “مرسده” پس از طرح ادعانامه ی “هایده” بر ضد او در “مجلس اعیان” است. او این رسوایی را تاب نمی آورد و ترجیح می دهد خودکشی کند. به این ترتیب قول “کنت” برای انتقامجویی از جنایت او بر ضد خانواده ی “هایده” متحقق می شود (ج ۵ ، ۱۳۸) بی آن که خود مستقیماً به آن مبادرت ورزیده باشد
در تهران مخوف فکر خودکشی، زیر تأثیر رمان “دوما” است و تنها کسی که عملاً آن را تجربه می کند “ف . . . السلطنه” است:
” ف . . . السلطنه پس از خلاصی از محبس، چنان شکسته و رنجور شده بود که یکی ـ دو هفته بعد، شبی به زندگانی پر از حرص و دسایس خود پایان داد و به زن جاهل و دخترش ـ که قربانی آز او شده بود ـ پیوست ” (ج ۲ ، ۳۷۷) .
با این همه، “مرگ” و “دق مرگی” برخی کسان رمان نیز “رخدادی دلالتگر” ۱ است و مرگی عادی و طبیعی نیست و اگر آن را همسنگ “خودکشی” بدانیم، سخن به گزافه نگفته یم. مرگ پدر “فرخ” در طی چهار سال دوری و ناآگاهی از سرنوشت او، دلالتگر است (ج ۲ ، ۴۷۰) و نشان می دهد که ستم اجتماعی و طبقاتی، خود باعث “ستم مضاعف” دیگری بر دیگران می شود و قابل جبران نیست و “قدرت سیاسی” باید پاسخگو باشد. مرگ “مهین” نیز دلالتگر است. این مرگ، پس از چند بحران روانی در روز عقد اجباری او با “سیاوش میرزا” آغاز شد و بر اثر بی دقتی مامایی که با دستان ضد عفونی نشده نوزاد را از رحم مادر می گرفت، تشدید شد. تولد نوزاد، با مرگ مادر همزمان رخ می دهد و “مهین” در واپسین دقایق زندگی به پدر و مادر از ستمی می گوید که در حق او و “فرخ” و پسرش روا داشته اند:
” پدر ! شما بی اندازه به من صدمه زدید. شما مرا از آغوش تنها کسی که دوست داشتم . . . جدا ساختید و از همه بدتر، خواستید مرا به زور در آغوش دیگری بیندازید که او را هیچ نمی شناختم و کمترین دلبستگی به او نداشتم . . . پدر! من از شما می گذرم، زیرا می دانم حرص مال و جاه طلبی چشمان شما را بسته و حقیقت را نمی دیدید و بیچاره مادرم را هم همچون آلتی در دست خود می چرخاندید، ولی به من قول بدهید که دیگر به این پسر به نظر حقارت ننگرید و تنها درخواست من، این است که اگر روزی به پدرش برخوردید، او را محترم بشمرید ” (ج ۲ ، ۴۶۸-۴۶۷) .
دق مرگی “ملک تاج خانم” پس از مرگ “مهین” (ج ۲ ، ۴۱) ناشی از ذهنیت جاهلانه ی او هم بود. او دخترش را “زِناکار” و فرزند او را “زِنازاده” و مایه ی بی آبرویی خانواده ی خود می دانست. همین احساس حقارت کاذب، باعث می شود کمتر خود را نشان دهد و با دیگران پیوندی عاطفی نداشته باشد. شوهر نیز چنین احساسی داشت و دانسته نیست چرا عشق متقابل “مهین” به “فرخ” مایه ی سرافکندگی اما ازدواج اجباری و فرصت طلبانه با جوان تباهکاری چون “سیاوش میرزا ” مایه ی سرفرازی است. آنچه این گونه “دق مرگی” ها را از مرگ های عادی و طبیعی ممتاز می کند، این است که چنین مرگ هایی، ادعانانه ای بر ضد جهل، فرصت طلبی و واگذاری دختر برای رسیدن به منزلت اقتصادی ـ اجتماعی است که شئامت خود را از دست داده است.
۶-مضمون مشترک زندان و زندانی : هرجا از بی عدالتی نشانی باشد، از مقاومت و زندان و شکنجه هم اثری هست و آن که ایام حبس را تجربه کرده باشد، بی گمان در بیم و امید به سر می برد. بازداشت “دانتس” در مجلس عروسی ، غیر منتظره و غیر قابل باور می نمود و به همین دلیل، تصور می کرد اشتباه و سوء تفاهمی روی داده که به زودی برطرف می شود. وقتی با قایق او را دارند به زندان می برند، می کوشد بگریزد. او شناگر و دریانورد ماهری است و اگر فقط بتواند خود را به دریا بیندازد، گرفتنش ممکن نیست اما تا بلند می شود، چند نگهبان دستانش را گرفته روی سینه ی او می نشینند (ج ۱ ، ۷۳). وقتی موقتاً در سلولی نسبتاً راحت زندانی می شود، کوچک ترین صدا در راهروهای زندان ، او را امیدوار می کند که حتماً به اشتباه خود پی برده اند و دارند می آیند که آزادش کنند. وقتی به نزد “ویلفور” می رود ، “ویلفور” به او اطمینان می دهد که چون نامه ی کذایی از میان رفته، دیگر دلیلی برای بیم او وجود ندارد. به همین دلیل ، در گوشه ی خاطرش بارقه ی امیدی می درخشد و تصور نمی کند او به حبس ابد محکوم شده است. وقتی سوار درشکه اش می کنند تا به قلعه ی “دیف” ببرند، هنوز تصور می کند می خواهند او را در بیابانی رها کنند. نداشتن دستبند و قول “ویلفور” نیز او را امیدوار نگاه می دارد اما هنگامی که اندکی نان و کوزه ای آب و انبوهی از کاه به او نشان می دهند که خوابگاه او است (۷۴)، از توهّم بیرون می آید و از خود سرسختی و مقاومت نشان می دهد و نگهبان را تهدید می کند که اگر پیغامی را که می گوید به “مرسده” نرساند، همین کرسی را بر سرش خُرد می کند. همین تهدید باعث می شود او را دیوانه پنداشته به سیاه چالی منتقل کنند که خاص زندانیان دیوانه است (۷۸) .
در تهران مخوف در پی اشاره ی “ف . . . السطنه”، “جواد” نیز به “حبس نمره ی یک” نظمیه ی تهران می افتد. او نیز چون همتایش “دانتس” در آغاز خوشبین و امیدوار است :
” حتماً جز تهدید، چیزی در میان نیست و منظوری جز این ندارند که آن مکان مخوف را به من نشان داده ، به خیال خود مرا بترسانند ” (ج ۱ ، ۳۳۳) .
اما وقتی به راستی به “حبس نمره ی یک” می افتد که خاص زندانیان سیاسی و خطرناک است، متوجه حتمی بودن خطر می شود. با این همه، زندانی دوست دارد همچنان به خود امید دهد:
” جواد به خود وعده می داد که این وضع هرچه باشد، بیش از یک شب طول نخواهد کشید و فردای آن، قطعاً درِ آهنین بر روی او بازخواهد شد ” (۳۳۵) .
“فرخ” نیز پس از بازداشت، چنین تصوری دارد. وقتی دو ژاندارم پیراهن و نیم تنه ی او را از تنش درمی آورند، تصور می کند آن دو از شدت فقر به لباس او دستبرد زده اند و قضیه با لخت کردن او پایان می یابد اما زود متوجه می شود که این تصور، خطا است زیرا دست های او را از پشت به هم می بندند و به او دستور می دهند که بی سر و صدا حرکت کند. با این هم ، باز به خود امید می دهد که هر وقت فرمانده ژاندارم ها را ببیند، از او توضیح خواهد خواست و او متوجه خواهد شد که اشتباهی او را دستگیر کرده اند:
” فرخ ـ که می دانست در آن ده خلوت داد و فریاد نتیجه ندارد ـ با این خیال که بهتر است هرچه زودتر نزد رئیس برسد و از او توضیح بخواهد، به آن وضع ناگوار تن داده بود و در انتظار روشن شدن قضیه، پیشاپیش ژاندارم ها آرام آرام می رفت ” (همان ، ۴۳۷) .
جز امیدواری های بی پایه، آنچه در هر دو رمان مشترک به نظر می رسد، اطلاق “دیوانه” بر زندانیان است. ژاندارم ها “دانتس” را به دلیل تهدیدش “دیوانه” می دانند و “آبه فاریا” ی کشیش را به خاطر این ادعا که اگر او را آزاد کنند، یک تا پنج میلیون فرانک به آنان خواهد داد، “دیوانه” تصور می کنند؛ در حالی که او به راستی آدرس گنجی را می شناسد که میلیون ها فرانک ارزش دارد (ج ۱ ، ۱۲۶). “دوما” می گوید اطلاق “دیوانه” به زندانی ” رسم زمانه و حکام مستبد ” برای پنهان کردن حقیقت دیگری است (۱۲۸). وقتی “فرخ” را با اسرای “نهضت جنگل” به طرف قلعه ای در نزدیکی های “کلات نادری” می برند، به اسرا مژده می دهند که دیوانه ای هم میان آنان است که وقت را بر آنان، خوش خواهد ساخت:
” صاحب منصب از کالسکه پایین آمد و برای این که مبادا گفته های درست فرخ مورد قبول محبوسین بشود و فتنه ای برپا گردد، او را دیوانه ی خوش مزه ای معرفی کرد. اما آن اسرا به دیدن قیافه ی فرخ و رفتار نجیبانه ی او زود به بی اساسی اظهارات صاحب منصب پی بردند و یقین حاصل کردند که او هم بدبختی مانند خود آنان است ” ( ۴۵۸ ) .
وصفی که “دوما” از سلول و سیاهچال “دیف “می آورد، شباهت زیادی به “حبس نمره ی یک” نظمیه ی تهران دارد. پلکان منتهی به سیاهچال چنان بدبو، کثیف و کپک زده است که هم حس بینایی آدمی را می آزرد هم بینی آدمی را رنج می داد. بازرسی که برای سرکشی زندان آمده می گوید: ” بر شیطان لعنت ! چه کسی می تواند در اینجا سکونت کند؟ ” (دوما ، ۱۳۸۷ ، ج ، ۱ ، ۱۶۷) و در تهران مخوف نیز می خوانیم :
” دخمه، بس تاریک بود و هوای فشرده و بدبوی آن هر لحظه بیش تر در بینی جواد وارد می شد . . . جواد احساس کرد موجودی شست پایش را لمس می کند و آن گاه متوجه شد دندان های ریز و برنده ی موشی در کار است. پس بی اختیار دست به جیب برد تا به وسیله ای دفع شر حیوان موذی کند ولی جیب خود را خالی دید ” (ج ۱ ، ۳۳۶-۳۳۴) .
“دانتس” در سلول انفرادی و سیاه چال خود، با محبوس و همسایه ی دیگری آشنا می شود که او را به زندگی امیدوار می کند و نه تنها چند زبان به او یاد می دهد، بلکه بیشتر دانسته های خود را به او می آموزد؛ هویت دشمنان او را به وی فاش می کند و راه فرار و محل یافتن گنجی به ارزش سیزده میلیون “اِکو” را هم به وی نشان می دهد (ج ۱ ، ۱۸۲). در رمان “مشفق کاظمی” نیز، سه نفر رعیت روستای “خاتون آباد” در قهوه خانه ای میان راهی بر حال “فرخ” رحمت آورده ، دریچه ای را به او نشان می دهند که می تواند شبانه و به هنگام به خواب افتادن ژاندارم ها بگریزد. چنان که خواهیم گفت، نویسنده به شدت مردمگرا و هوادار طبقات پایین و زحمتکش جامعه است. سه تن رعیت روستایی، تنها کسانی هستند که به شنیدن سرگذشت “فرخ” رغبت نشان می دهند و حاضر می شوند در فرار از اسارت قزاقان به او کمک کنند. یکی از آنان ـ که “خداداد” نام دارد ـ دریچه ی کوتاهی را نشان می دهد :
” خوشبختانه صاحب منصب ژاندارم هم متوجه آن نشده. صدای خُرخُر زندانیان و ژاندارم ها سخت برخاسته بود . . . قربان علی گفت: من او را بی سر و صدا از پنجره بیرون می برم و به او نشان خواهم داد کجا باید برود. آن گاه ما خودمان را به خواب خواهیم زد و چنان نشان خواهیم داد که از فرار او هیچ اطلاعی نداریم ” (ج ۲ ، ۱۹۱-۱۹۰) .
در واقع این روستا برای “فرخ” در حکم همان جزیره ی “مونت کریستو” و ” قربان علی” در حکم “فاریا” و مالک روستا به منزله ی دریانوردان قاچاقچی برای “دانتس” هستند که به یاری آنان آزادی خود را بازمی یابد و سکوی پرتابی برای پیشرفت بعدی خود پیدا می کند و به دیار یار بازمی گردد. “فرخ” نزد مالک روستا ابتدا به کار جسمی می پردازد و سپس همراه او به “عشق آباد” ترکمنستان رفته مباشر امور اداری و دفتری او می شود و امکان می یابد دیگر بار به “بادکوبه” رفته به فعالیت سیاسی نیز بپردازد و چهار سال بعد همراه چند هزار تن از ایرانیان انقلابی مقیم “قفقاز” به نهضت جنگل بپیوندد و به “تهران” نزدیک شود.
تأثیر دوری زندانی از بستگان، آسیب ها و پیامدهای ناگواری به دنبال می آورد. “مرسده” گاه در زیر آفتاب سوزان جنوب مانند مجسمه ای بی حرکت می ماند و چشم به بندر “مارسی” می دوخت و گاه در کنار ساحل می نشست و به زمزمه ی دریا گوش فرا می داد و قصد می کرد خود را به دریا بیندازد ” (۱۳۸۷ ، ج ۱ ، ۱۶۵). “دانتس پیر” پدر “دانتس” جوان نیز درست پنج ماه پس از جدایی از فرزند، آخرین نفس را در آغوش “مرسده” می کشد (همان). نتیجه ی دوری “فرخ” از “مهین” نیز ازدواج اجباری او با “سیاوش میرزا” اما به هم خوردن مجلس عقد در پی بحران روحی او از یک سو و از دست دادن امید به زندگی و آینده است:
” مهین هم ـ که پدر را تا آن درجه سخت قلب و بی علاقه به خود دیده بود ـ تصمیم گرفته بود خود را از میان ببرد . . . مهین به همه بد و به تمام عالم ناسزا می گفت. مهین دوباره حال عصبی را از سر گرفته بود . . . مهین تصمیم خود را گرفته بود و حکم مرگ خویش را شخصاً صادر کرده بود ” (ج ۱ ، ۳۴۹) .
دق مرگی پدر “فرخ” نیز به مرگ “دانتس پیر” شباهت دارد:
” پدر فرخ، مدتی در انتظار پسر ماند و چون هیچگونه خبری از او به دست نیاورد، از شدت غصه بیمار شد و پس از چندی جان سپرد ” (همان، ۴۷۰) .
از آنجا که شماره ی صفحات این فصل از حد گذشت، بقیه را به فصلی دیگر انداختیم.
(پینوشتها در مد و مه موجودند)
منابع:
دوما، الکساندر. کنتِ مونت کریستو. ترجمه ی محمد طاهر میرزا اسکندری. تهران: چاپخانه و کتابخانه ی مرکزی، چاپ دوم، ۱۳۱۸٫
دوما، الکساندر. کنت دو مونت کریستو. ترجمه ی ماه منیر مینوی. تهران: انتشارات توس، چاپ اول، ۱۳۸۷٫
مشفق کاظمی، مرتضی. تهران مخوف. تهران: انتشارات ارغنون، چاپ ششم، ۱۳۴۸٫
Becker, Carl. The Declaration of Independence. 2nded. New York: Random, Vintage, 1942.
Eco, Umberto. The Name of the Rose. Trans. William Weaver. San Diego: Harcourt Brace Jovanovich, 1983.
Halliday, Michael A.K. Explorations in the Functions of Language. New York: Elsevier, 1973.
Hirsch, E. D. Validity in Interpretation. New Haven: Yale University Press, 1967.
Kinneavy, James L. A Theory oF Discourse. Englewood Cliffs: Prentice Hall, 1971.
Leitch, Vincent B. Deconstructive Criticism. New York: Cornell UP. 1983.
—————-. The Norton Anthology of Theory & Criticism. Second Edition , W.W. Norton & Company, New York & London, 2010.
Maimon, Elaine P. et al. Readings in the Arts and Siences. Boston: Little, Brown, 1984.
Porter, James E. Intertextuality and the Discourse Community. in: Rhetoric Review. Vol. 5, No. 1. (autumn, 1989), pp. 34-47.
Reiss. Tom. The Black Count: Glory, Revolution, Betryal, and the Real Count of Monte Cristo. New York: Crown Publishers, 2012. Cited in: Wikipedia.
Webster, Roger.Studying Literary Theory: An Introduction. Distributed in the USA by Routleldge, Chapman and Hall, Inc. 1993.
Wikipedia, the free encyclopedia: The Count of Monte Cristo.