این مقاله را به اشتراک بگذارید
مقالهای از هاینریش مان درباره فرهنگ، فاشیسم و روانشناسی قدرت
خیزش بیفرهنگان بر فرهنگ
ترجمه محمود حدادی
هاینریش مان (۱۹۵۱-۱۸۷۱) از رماننویسان مطرح آلمان در قرن بیستم بود، با رمانهایی چون «استاد گند»، «شهر کوچک» و خاصه «زیردست»، هر سه نوشته پیش از جنگ جهانی اول و موضوع هر سه هم روانشناسی قدرتِ حکومتی، زیرا پیشهنگام از گسترش تفکرات ناسونالیستی و نظامی در لایههای پنهان جامعه گمانی روشن یافته بود. پس از جنگ و برافتادن نظام قیصری در حفظ جمهوری اول وطنش، مشهور به جمهوری وایمار، به سهم خود تلاش کرد. ولی با غلبه فاشیسم بر آلمان و شکست جمهوری، کار خودش به مهاجرت کشید و کار کتابهایش به خاکسترشدن در مراسم چندینگانه آتشسوزی.
دلایل شکست جمهوری اول آلمان بسیار است، اما در نگاهی کوتاه، از دید سیاسی- اقتصادی و فرهنگی، بارزترینشان بسا از قرار زیر باشد:
تحمیل صلحی خفتبار در پایان جنگ به مردم این کشور که در نتیجه اینک ناچار باید غرامتی سنگین به دولتهای پیروز میپرداخت و افزون بر بارِ این غرامت به جداییِ بخشی از خاک کشور خود نیز تن در میداد؛ نیز بروز بحران اقتصاد جهانی در ۱۹۲۹ و شتابگیریِ تورم و بیکاری. اما از دید فرهنگی هم اقتدارگرایی دیرپای دولتی از یکسو، و اقتدارپذیری آنهم دیرپای مردم از سوی دیگر؛ بهعلاوه گرایش گزاف کل جامعه به نظم، چنانکه بخش بزرگی از مردم- و بیش از همه خردهپای شهری- پذیرفت آشوبهای اجتماعی ناشی از پیامدهای جنگ شده با مشت آهنین هیتلر مهار و در کشور آرامش، ولو آرامشی پادگانی، برقرار شود.
آغاز استبداد هیتلری با بزرگترین مهاجرت روشنفکران، هنرمندان و دانشمندان طی تاریخ بشری همراه است. هاینریش مان که بنمایه آثارش از آغاز روانشناسی قدرت بود، در روزهای تلخ هجرت به سهم خود پاسخی میجست که چرا نیروهای آزادیخواه کشورش چنین از برآمدن هیتلر غافلگیر شدند و احزاب و اندیشهشان سدی در پیش آن نشد. وی در شرح این امر خطیر در مقالهای مشهور به یوزف گوبلز (۱۸۹۷-۱۹۴۵)، وزیر تبلیغات نازیها میپردازد، زیرا گوبلز خود روزگاری اهل قلم بود و عضوی از محافل ادبی، اما از غایت جاهطلبی سرانجام پیرو فاشیسم و منادی نفرتی فاجعهآفرین در جامعه آلمان شد. در زیر آن مقاله:
آیا چیست نفرت؟
ما فاجعهای را که در آلمان رخ میدهد برمیتابیم و همزمان مییابیم تا پیش از این از پدیده نفرت چه شناخت ناچیزی داشتهایم. انسانِ فرهیخته در شرایط عادی با نفرتِ متعادل و بسیار نسبیِ دیگران روبهرو میشود. وانگهی خود را هم، با آن همه نارساییها که در زندگی دیده و سراغ دارد، سخت به نفرتی دور از هر شرط و قید قادر مییابد. تو دشمنانی داری و میدانی. با این همه باور نمیکنی این دشمنان بخواهند دست به هر کاری بزنند؛ چون دوستان هم یقین به هر کاری دست نخواهند زد. دشمن هم مثل دوست از جنس توست، و این یعنی که تو هم به این دو تا مرزی و جایی خاص محبت یا نفرت میورزی. اما از آن فراتر و بیشتر تردید میکنی و تردید به صلاح جان و جسم توست. نفرت بیمهار به سلامتیات ضرر میرساند. وانگهی زیبنده فهمت هم نیست. آخر دشمن را کنار دوست مینشانی و مییابی: هرچه باشد هر دو انساناند.
پیش از آنکه تصمیم به نفرتی بیکران بگیری، باید برخی چیزها دیده باشی وگرنه هنوز به بصیرتِ انسانی نرسیدهای، و به فضیلت تردید هم. و این همان است که بگویی هنوز چندان که باید از فرهنگ صیقل نخوردهای. بعینه در این جنونی که بر آلمان سیطره یافته است، دو قماش انسان متفاوت میبینی. یکیاش آن جانور، و دیگریاش آن از تمدن برگشتهای که باید زور بزند تا دوباره بربر بشود. دور نیست که این نفرت دوم تا مرز نفرت اول پیش برود، چون اولی نیازی نمیبیند بقبولاند که جانور است.
نمونه مشهور این قماش دوم، آن ادبیاتیچی ورشکسته، همان وزیر کنونی تبلیغات! این جوان روزگاری دانشجوی یک استاد یهودی بود، دانشجوی یک نقاد بینهایت آقامنش، فاخرکلام، و برخاسته از محفل گزیده اشتفان گئورگِ شاعر. ولی تحقیرگران عوام بارها خود با کله در قعر جنبش عوام افتادهاند و حال بسا از سر تحقیر توده بیفرهنگ همانها را با همه جدیت بر خودشان میشورانند… . چه آسانتر بود اگر که مردم را به امیدهای مأنوسشان وامیگذاشتند. چون اگر هم امیدی از نوع مارکسیستی، باز امید بودند.
به ازای آن امیدها که این جوان ورشکسته از عوام گرفت، چه به آنها داد؟ هنوز پایش به جنبش ناسیونال سوسیالیستی باز نشده در هر سخنرانی هر بار همان یاوههایی را سر داد که دیگر کارگزاران این حزب از دم سر میدادند. استاد یهودیاش را از یاد برد و در دشمنی با روح یهودی دهان دراند. شکستش در کار نویسندگی از یادش نرفته بود. برای همین نویسندگان توانا را به تیغ انتقام عوام سپرد. هرچه از فرهنگ فاخر آموخته بود، آرمان عوام همه را از چشمش انداخت. برای همین شنوندگانش را آنقدر زیر تازیانه گرفت که با شنیدن کلمه «مارکسیست» خونشان به جوش میآمد. ناکامیهای گذشتهاش، بهعلاوه ابتلایش به یک پای لنگ، آخور پایانناپذیر ولع انتقامش بودند و همه استعدادش آنکه این ولع را حقنه مغز دیگران کند.
دم و بازدمش انتقام بود و هر جا که میرفت، هوای تالارها و میدانهای تمامی کشور را آلوده میکرد. فقط هم او نبود که گلو میدراند. همه تبلیغاتچیهای نازی تا پیش از رسیدن به اریکه قدرت کاری جز این نداشتند. حتی بعد از آن هم باز همان ساز را زدند. ولی این یکی برای نفرت حقا که ابزار بهتر را داشت. البته در این راه ناچار بود اول همه گذشتهاش را از ذهنش دور بریزد. جز این نمیشد تمام غرایزش را بیقلاده رها کند. سالهای دراز همه روزه سر یهودی، روشنفکر و مارکسیست طلبکردن هنری زیبنده یکی مثل گورینگ نبود، چون گورینگ به جانور نزدیکتر بود و جانور جا داشت در هالهای از راز بماند. ولی هیتلر بزرگ هم وقتی پذیرفت اولمنادی نفرت باشد، دغدغه وجدانی در خود ندید. تعارفی هم در کار نیاورد. خب، هرکس دوست دارد ساز اول را بزند… .
با این حال ما همه ستایشمان را نثار گوبلز میکنیم، نثار این وزیر جوان و غمانگیز تبلیغات، این مرد نازکاندام و پرجنبوجوش که آگاهانه از ساحت اندیشه و فرهنگ بیرون رفت، خودش را وقف پیشرفت بربرها کرد و از این کار حتی خشنودی هم یافت. در روزهای مشغولیتش با ادبیات متعالی بیشک این خشنودی در دلش نبود. حال اما راه درست را یافته بود. همین هم جوانی دوباره در جانش دواند، مثل نثرش که در این میان روانی زمخت یافت و آبولعابی از ادبیات عوام به خود گرفت. حال این جوان پیش توده بزرگی که سراپا گوش پابهپایش میآید، میایستد و دهانِ آن هم بزرگش را میدراند و رود نفرت جاری میکند. با این حال حواله لبخند برایش کار آسانی است، چون لبخندی دارد در شیوه و شیرینی آشکارا چنان مقاومتشکن که قلبها را تسخیر میکند.
غمانگیز است. اما واقعیت اینکه موقعیتها و فرصتهایی که هر چند قرن تنها یک بار بروزی چنین افراطی مییابند، نوعی انسان میپرورند که از خود میبیند هرچه قید ادب و فرهنگ را از سر وجدان فروبتکاند و همنشین کسانی شود که بویی از فرهنگ و ادب نبردهاند. جز این، آن دجالبازیای که امروزه در آلمان شاهدش هستیم، چگونه مفهوم خواهد بود؟ محرومان از مدنیت هرگز نمیتوانند بهتنهایی اصل همدلی انسانی و آنهمه آفریده فرهنگی کهن را چنین از بنیاد یکرویه کنند. این کار تنها از خائن برمیآید.
طبیعی است. آلمان به این دلیل سرزمین نفرت شد که جنگ جهانی اول به ورطه آشوبش انداخت، نیز جنایت تورم و بحران بیکاری. غرور ملی هم که به همه این بلایا اضافه شد، البته در نوبت آخر. و این غرور پیوند تنگی با نفرت آلمانیهای راست از آلمانیهای چپ داشت و باید تردید میکردی آیا بی این نفرت هر مرز و معیاری را با حدتی که امروز، زیر پا میگذاشت؟ البته جمهوری وایمار هم گاه ادایی ملتگرایانه درمیآورد. با این حال فهمیده بود همتش باید پیش از همه بر امری باشد که آرزوی همگان بود: صلح و همسویی اقتصادی و معنوی. ملتها آن زمان رنج کافی کشیده بودند!
با وجود دعوت نازیها، دعوتی همگانی به نفرت، جمهوریخواهان دست از ایمانشان به قانون نکشیدند. سخت شهریمنش بودند و خویگیر قانون. برای همین خوب درک نمیکردند نفرت چیست، هرچند دوروبر خود پیوسته در اوجگیریاش میدیدند و باد آن با عربده کافی به چهرهشان میخورد. چندان هم که باید خون ریخته شد تا گواه نفرت باشد. با این حال هر بار میگفتند انشاءالله گربه است، بالاخره یک روزی جناحهای مختلف ناسیونال-سوسیالیست در رقابتی درونگروهی قدرت هم را تحلیل میبرند، آن وقت میانهروترهایشان میتوانند در حکومت شرکت کنند و سرانجام مسئولیت یاد بگیرند.
چنین، جمهوریخواهان یا آنها که هنوز از این نهضت باقی مانده بودند، عمق این نفرتِ بر آنان شوریده را درک نمیکردند. دلیلش هم آنکه در جبهه آنها فرهیختهترین انسانها و در صفوفشان جانهایی والا حضور داشتند، و دلهایی هم که بهراستی برای ملت میتپید. جمهوری در شرایطی خاصه نامناسب کوشیده بود بار ملت را سبک کند. پیوسته با خطرکرد جان خواسته بود نظامی را حفظ کند که شایسته نام آزادی بود.
اما کارش از گذشت و چشمپوشی به ضعف کشید، تا آنجا که خودش را تحویل داد، تسلیم شد و از هم پاشید. ولی این فرجام هم باز عطش نفرت را نخواباند. نفرت راستین در عمقِ بیبن خود نه از خطاهای ما، که هرچه بیشتر از ارزشهایمان توشه میگیرد. آن جنس انسانی که خود را ناسیونال-سوسیالیست میخواند، از جمهوری واقعی با آن همه بیجربزگی و انحطاط آن نفرت نداشت؛ بلکه آتش نفرتش هزار بار بیشتر از آرمانی خوراک میگرفت که این جمهوری بههرحال نماینده آن بود. مارکسیسمی که به غلیانش میآورد، در آرمان اجتماعی کم یا بیش همان آرمان خودش بود. اما در حمله به روح یهودی به هرچه معنویت میتاخت. خیزش بیفرهنگان بر فرهنگ و مدافعان آن، این جنبش فاشیسم است و خوراک آن هم نفرت، نفرتی چنان برشوریده و هراسانگیز که حتی وقتی هم دشمن شکست خورده و از صفحه روزگار محو شده است، باز برنمیتابد ابزار خشمش را زمین بگذارد.
نفرت بالا که گرفت، سرِ خود نفرتورزان آوار میشود و جان و جسمشان را تسخیر میکند. این جماعت میشد بعد از پیروزی دست بردارد، چون همه چیز در پیشش به زانو درآمده بود: احزاب مضمحل، یا یکدست شده بودند؛ ولی این همه پیروزی هم افاقه نمیکند. نفرتزدگان مییابند جمهوری هنوز در وجدان بسیاری انسان زنده است و ترور هم چیزی را ثابت نمیکند. پس جز این برایشان نمیماند که به آزار و شکنجه ادامه دهند، وحشت بپراکنند و همه عمر نفرت بورزند؛ اما نفرتشان دامن خودشان را میگیرد، آنها قربانیان عقدههای خودند. کابوس احاطهشان میکند و همه جا خائن میبینند، کشور در خطر خیانت است! و منظورشان از کشور تنها خودشاناند.
این پیروزمندان را نگاه کنید، این چند دیکتاتور را که به اختیار خود و خودستایانه اختیاردار همه ملت شدهاند! هیچکس غیر از بلهقربانگویان خودشان را در دستگاههای دولتی استخدام نمیکنند، حتی حق تبلیغ و خبر، رادیو و فیلم را به انحصار خود درآوردهاند. اختیاراتی به هم زدهاند که بیسمارک نداشت. دیگر هیچ چیز اعتباری برایشان ندارد، نه قانون اساسی و نه عرف. تودهها با یکتاش قهوهای و دست افراخته از برابرشان رژه میروند. تصویر موهوم یک قدرت بزرگ نظامی را پیش چشم خودشان به نمایش میگذارند و ملت را به بازی میگیرند. فرمانپذیری دیرین را به اسم افتخار به خورد ملت میدهند. جشن تولد پیشوا را با چنان عظمتی میگیرند که انگار پیروز صد میدان جنگ باشد. براساس معیارهای انسانی باید که همین مایه تاخت و تاز خشنودشان میکرد. ولی هرگز! همین که دورِ هم میآیند، ذهنشان جز به دفاع نمیرود. از آنجا که نظامشان مردمسالارانه نیست، عامی و اوباش همهکارهشان میشوند. البته از یک شکار محروم شدهاند: از به سیاهچال انداختن اندیشمندان و نویسندگانی که دیروز آلمان را تشکیل میدادند و در آینده از آلمان بهجا خواهند ماند. ما از کشور خودمان رفته بودیم، از کشوری که دیگر هرگز بهراستی کشور نفرتورزان نخواهد بود. پس دستکم کتابها را میسوزانند و این پدیدهای است که از دوران دادگاههای تفتیش دیده نشده بود. و گو اینکه این خرمن آتش را با آثار زندگان برپا کردهاند، نویسندگان کلاسیک را هم از لهیب آن معاف نمیکنند. اولین نویسندگان کلاسیکی که به شعلههای آتش سپرده شدند، لسینگ و هاینه بودند. اگر جرئت میکردند، گوته را هم میسوزاندند، این نبوغ برین آلمان را. اما پرهیز میکنند، چراکه میترسند.
وقتی نفرت به آخرین مرز خود رسید اما باز به خرسندی نرسید، بدل به وحشت میشود. من این جماعت را در کاخهای حکمرانیشان میبینم، در نشستها و شوراهایشان که ذرهای اندیشه رفاه همگانی در آن نیست و هرچه هست، فکر به بندگی کشیدن بیشتر است، ترور و باز ترور. این جماعت تنها در این یک روش وفاق دارد. هیتلر چون به کشور انتخابی خود وعده اعدامی بیپیشینه داده است، شب و روز طرح چوبه دار میریزد و آن وزیر جوان و پرجنبوجوش تبلیغاتش هم به اطلاعش میرساند کجا چوبه برپا کنند بهتر میشود از مراسم اعدام فیلم گرفت. چنین، نفرت به قله خود میرسد و از این فراتر حاصلی ندارد. حال پی میبرد آن روبهرو چیزی جز سراشیب سقوط نیست. پس، نفرت بدل به وحشت میشود.
شرق/ شماره ۴۱۷۰ -۱۴۰۰ چهارشنبه ۲۴ آذر