این مقاله را به اشتراک بگذارید
مقاله ای از والتر بنیامین
مالیخولیای جناح چپ
ترجمه محسن ملکی
امروزه اشعار اریش کستنر پیشاپیش در سه مجلد پرصلابت در دسترس اند۲. البته هرکس که می خواهد سرشت این شعرها را مطالعه کند، بهتر است به سراغ همان فرم آغازین انتشار آنها برود. این شعرها در کتاب زیادی شلوغ و پرازدحام و کم و بیش خفه کننده اند، اما در روزنامه های یومیه مثل ماهی در آب جست و خیز می کنند. اگر این آب همیشه زلال ترین آب نیست و تا بخواهی آشغال و تفاله روی آن شناور است، برای چنین نویسنده ای از این بهتر نمی شود، زیرا ماهی های کپور شعرش می توانند با این آشغال ها خودشان را حسابی پروار کنند.
محبوبیت این شعرها به ظهور قشری پیوند خورده است که مناصب تجاری قدرت را آشکار و بی پرده به تملک خود در آورد و بیش از همه به عریانی و سرشت بی نقاب چهره اقتصادی خود می بالید. این بدان معنا نیست که این قشر، که هدفش تنها و تنها موفقیت بود و هیچ چیز دیگر عین خیالش نبود، اکنون مستحکم ترین مواضع و مناصب را فتح کرده بود. آرمانش بیش از حد حناق درست می کرد. آرمان دلالان ابتر، نوکیسه گان و تازه به دوران رسیده هایی با اصل و نسبی حقیر بود که برخلاف غول های عرصه مالیه، در دهه های متوالی زندگی خانواده های شان را تامین نمی کردند، بلکه فقط زندگی خودشان را تامین می کردند، تازه این هم به ندرت فراتر از پایان فصل. کیست که نتواند آنها را ببیند چشم های کودکانه رویازده شان در پس پشت عینک دسته شاخی، گونه های پهن و رنگ پریده شان، صداهای مردد و لرزان شان، قدری مشربی ادا و اطوار و طرز فکرشان؟ از همان بدو امر، به این قشر و فقط و فقط به این قشر است که این شاعر حرفی برای گفتن دارد؛ این قشر است که او پیزر لای پالانش می گذارد، البته تا بدان جا که از صبح تا غروب آینه ای را نه جلوی صورت آنها بل در مقابل هیکل آنها می گیرد. فاصله های میان بندهای شعر او لایه های چربی گردن آن هاست، قافیه هایش لبان درشت آن ها، سکته های ملیح شعرش چاه زنخدان شان، شاه بیت هایش مردم چشم آن ها. مضمون و تاثیر به این قشر محدود می ماند، و کستنر همان قدر در اثرگذاشتن بر سلب مالکیت شدگان با لحن شورشی خود ناتوان است که در متاثر کردن صاحبان صنایع با آیرونی اش. این بدان دلیل است که این سبک تغزلی، علی رغم ظواهر، بالاتر از همه از منافع منزلتی قشر میانی محافظت می کند دلالان، روزنامه نگاران و روسای ادارات. نفرتی که در این بین نثار خرده بورژوازی می کند خود رنگ و بویی سراپا خرده بورژوایی و خودمانی دارد. از طرف دیگر، مثل روز روشن است که از هر نوع قدرت در خور توجه علیه بورژوازی بزرگ دست می کشد و اشتیاق خود به حمایت هنری۳ را سرآخر در آهی صمیمانه لو می دهد: «کاشکی چندتایی مرد فرزانه در کار بود، البته با جیب هایی پر از پول». جای شگفتی نیست که کستنر در تسویه حساب کردن با بانکدارها در «یک سرود نیایش» همان قدر غیرمستقیم حال و هوایی خانوادگی دارد، که در عرضه افکار شبانه زنی پرولتر زیر عنوان «مادری دخل و خرج می کند» غیرمستقیم حال و هوایی اقتصادی. آخرالامر خانه و درآمد، رشته هایی می مانند که طبقه ای داراتر به وسیله آن شاعر نالان را می جنباند و به پیش می راند.
این شاعر ناراضی است راستش را بخواهید، غصه دار و دلتنگ است. اما این دل پرغصه به خاطر امور روزمره و کار یکنواخت۴ است. زیرا تن دادن به روزمرگی و یکنواختی یعنی قربانی کردن سلیقه ورزی ها و خصایص نامتعارف خود، فداکردن موهبت منزجرشدن. و این دل آدمی را پرغصه می کند. همین موقعیت است که موجب شباهت خاص این مورد با هاینه می شود. تحشیه هایی که کستنر بر شعرهایش تحریر می کند، تا به این توپ های جلاخورده کودکان ظاهر توپ های راگبی را ببخشد، هیچ نیستند جز روزمرگی و یکنواختی. و هیچ چیز روزمره تر و یکنواخت تر از آن آیرونی نیست که چون بکینگ پودر۵ به ورآمدن خمیر ورز داده شده عقیده شخصی کمک می کند. و چه نامیمون که گستاخی و بی شرمی او نه با نیروهای ایدئولوژیک در دسترس او تناسبی دارد و نه با نیروهای سیاسی. خاصه دست کم گرفتن مضحک رقیب که شالوده این اعمال تحریک آمیز را تشکیل می دهد نشان می دهد که تا چه حد موضع این روشنفکران رادیکال چپ موضعی باخته و تباه شده است. این موضع هیچ ربطی به جنبش کارگری ندارد. بلکه در مقام پدیده ای متعلق به اضمحلال و فروپاشی بورژوازی، همتای همان تقلید از فئودالیسم است که در زمانه قیصر در ستوان دخیره ستایش می شد. تبلیغاتچی های چپ رادیکالی که از قماش کستنر، مهرینگ و توخولسکی اند، هیچ نیستند جز تقلید بورژوازی منحط از پرولتاریا۶. نقش آن ها، از نظر سیاسی، آن است که موجب ظهور دار و دسته و فرقه شوند و نه حزب؛ به معنای ادبی کلمه، نه مکاتب، بل مدهای باب روز؛ از نظر اقتصادی، نه تولیدکننده، بل دلال و واسطه. و راستی هم در طی پانزده سال گذشته، این روشنفکران جناح چپ همواره عامل و واسطه همه بازارگرمی های روشنفکرانه بوده است، از جنبش اکتیویسموس گرفته، و سپس اکسپرسیونیسم، تا جنبش عینیت جدید۷. اهمیت و ارزش سیاسی آن البته تحلیل رفت، آن هم با جابه جایی و انتقال عکس العمل ها و بازتاب های انقلابی (تا بدان جا که در بورژوازی ظهور کردند) به ابژه های حواس پرتی و سرگرمی که می شد برای مصرف عرضه کرد.
بدین طریق بود که جنبش اکتیویسموس توانست چهره یک عقل سلیم معقول و ظاهرا بی طبقه را بر دیالکتیک انقلابی تحمیل کند. این در واقع به معنایی هفته حراجی در فروشگاه بزرگ این روشنفکران بود. اکسپرسیونیسم ژست انقلابی، دست برافراشته و مشت گره شده را در خمیر کاغذ به نمایش می گذاشت. پس از این فعالیت و نبرد تبلیغاتی، عینیت جدید، که اشعار کستنر از دامن آن برخاسته، به این کاتالوگ اضافه شد. «نخبگان روشنفکر»، وقتی به حساب و کتاب احساسات شان می رسند، بعد از این چه کشف خواهند کرد؟ خود آن احساسات را؟ دیرزمانی است که این اجناس ته مانده و بادکرده با تخفیف به فروش رفته است. آنچه به جای مانده فضاهایی است تهی که در آنها زمانی احساسات طبیعت و عشق، شور و شوق و انسانیت جای گرفته بود، آن هم در طبق هایی مخملین و غبارآلود به شکل دل. اکنون با حواس پرتی آن اشکال میان تهی را ناز و نوازش می کنند. این آیرونی که خود را عقل کل جا می زند فکر می کند در این کلیشه های کذایی چیز بسیار بیش تری در دست دارد تا در خود چیزها؛ فقرش را حسابی به رخ می کشد و آن خلا عمیق و دهان گشوده را بدل به جشن می کند. زیرا وجه جدید این عینیت همین است همان قدر به ردهای کالاهای معنوی سابق می بالد که بورژوازی به کالاهای مادی اش. هرگز چنین مقدمات راحتی بخشی در چنین وضعیت ناراحت کننده ای فراهم نشده است.
خلاصه کلام این که این رادیکالیسم جناح چپ دقیقا همان نگرشی است که در کل برای آن دیگر هیچ عمل سیاسی متناظری در کار نیست. دیگر نه در طرف چپ این یا آن گرایش، بلکه صرفا در طرف چپ آن چیزی قرار دارد که عموما ممکن است. زیرا از همان آغاز فقط و فقط یک چیز در ذهن دارد: به خود حال دادن در سکونی منفی بافانه و شکاکانه. استحاله پیکار سیاسی از یک تصمیم الزامی به موضوعی برای لذت، از یک وسیله تولید به کالای مصرف این است آخرین پیروزی این ادبیات. کستنر که از استعدادی چشم گیر برخوردار است، همه وسایلش را در آستین دارد. از هر نظر که بگویی مهم ترین همه این ها نگرشی است که حتی در عناوین بسیاری از شعرهایش بیان شده است. از این جمله اند: «مرثیه با تخم مرغ»، «سرود کریسمس که به روشی شیمیایی تصفیه شده»، «خودکشی در استخر عمومی»، «سرنوشت یک کاکاسیاه متصنع»، و چه و چه. این نابسامانی ها برای چیست؟ برای آن که نقد و معرفت آماده اند تا دست به کار شوند و مداخله کنند؛ اما در آن صورت، آدم های حال گیر و خروسان بی محل خواهند بود و لذا به هیچ وجه من الوجوه نباید گذاشت لب از لب بگشایند. پس شاعر باید به آنها دهان بند بزند، و تشنج و لرزه های مستاصلانه آنها اکنون همان تاثیری را دارد که حقه های یک بندباز یعنی، آنها خوانندگانی گسترده را سرگرم می کنند، خوانندگانی با ذائقه ای نامطمئن. در مورگنشترن۸، یاوه و بی معنایی هیچ نبود جز روی دیگر گریز به حکمت الهی یا تئوسوفی. اما نیهیلیسم کستنر هیچ چیز را مخفی نمی کند، درست مثل دهانی که به هنگام خمیازه نمی تواند بسته بماند.
شاعران خیلی زود با شکل غریبی از یاس آشنا شدند: بلاهت معذب. زیرا شعر به راستی سیاسی دهه های پیش در اغلب موارد در هیئت پیام آور، پیشاپیش چیزها شتافته است. در سال ۱۹۱۲ و ۱۹۱۳ بود که اشعار گئورگ هایم۹ به استقبال ترکیب در آن زمان محال توده هایی رفتند که در آگوست ۱۹۱۴ از پرده برون افتاد و آشکار شد، آن هم با توصیفاتی نفرت انگیز از جمع هایی که هرگز به چشم نمی آمد: خودکشی ها، زندانی ها، بیماران، ملوانان، مجانین۱۰. در سطرهای او، زمین خود را برای غرق شدن خود در سیل (یا توفان) سرخ آماده می کرد. و بسیار پیش از آن که آرارات مارک طلایی، تنها قله ای باشد که از آب های سیل سر برون داشته باشد وجب به وجب آن را آخور، خیکی، شیرین دندان محاصره کرده بود آلفرد لیشتنشتاین، که در اولین روزهای جنگ کشته شد، آن شخصیت های اندوهگین و خیکی را به نمایش گذاشته بود که کستنر شکل کلیشه ای آنها را یافته است. اکنون، آنچه این نسخه اولیه و پیشا اکسپرسیونیستی بورژوا را از نسخه بعدی و پسا اکسپرسیونیستی آن متمایز می کند عادات عجیب و شترگاوپلنگ آن است. تصادفی نبود که لیشتنشتاین یکی از اشعارش را به یک دلقک تقدیم کرد. با دلقک بازی ادای یاس را درآوردن هنوز در قلب و جان بورژواهای او جا خشک کرده بود. آنها هنوز این عادات شترگاوپلنگی را به بیرون از خود انتقال نداده و به موضوعی برای سرگرمی شهری بدل نکرده بودند. آنها هنوز به طور کامل اشباع نشده و هنوز به طور کامل به دلال بدل نشده بودند، و به همین دلیل همبستگی مبهم خود با کالایی را که بحران فروشش پیشاپیش در افق نمایان است احساس نمی کردند. و سپس صلح و صفا از راه رسید فروپاشی بازار کالای انسانی، آن فروپاشی که با آن ذیل عنوان بیکاری آشنا شده ایم. و آن خودکشی که اشعار لیشتنشتاین نقش پروپاگاندای آن را دارند درست مثل زیر قیمت فروختن است آب کردن یک کالا با قیمت هایی خانمان برانداز. اشعار کستنر همه این ها را به فراموشی سپرده اند. ریتم شان دقیق دقیق نت هایی را دنبال می کند که بر اساس آنها مردمان خرپول بیچاره موسیقی بلوز می نوازند؛ آنها با حالت ماتم زده مردی سیر و اشباع شده همخوانی دارند که دیگر نمی تواند همه پولش را وقف شکمش کند. بلاهت معذب: این آخرین نمونه دو هزارسال استحاله ماخولیا.
اشعار کستنر برای افرادی است که در رده درآمدی بالاتر قرار دارند، همان احمق های ماخولیایی ماتم زده که در مسیر خود همه چیز و همه کس را لگدمال می کنند. آن ها، با صلابت جوشن خویش، کندی پیشروی خویش، کوری عمل خویش، قرار ملاقاتی هستند که تانک و ساس در مردم گذاشته اند. این اشعار مملو است از این ابله های ماتم زده، درست مثل کافه ای شهری بعد از بسته شدن بورس اوراق بهادار. آیا جای شگفتی دارد که نقش آنها این است که این تیپ از فرد را با خودش آشتی دهند، و آن این همانی زندگی خصوصی و حرفه ای را برقرار سازند که این افراد آن را معنای نام «انسانیت» می دانند، که البته در حقیقت هیچ نیست جز امر حقیقتا حیوانی و سبعانه، زیرا انسانیت حقیقی در شرایط کنونی فقط از تنش میان این دو قطب می تواند ظهور کند؟ در این تنش، آگاهی و عمل شکل می گیرد. خلق آن، رسالت هر شعر غنایی سیاسی است، و امروزه این رسالت را به دقیق ترین شکل شعر برتولت برشت محقق می کند. در کستنر، این رسالت جای خود را به از خود راضی بودن و قدری مشربی می دهد. این، قدری مشبی کسانی است که بیشترین فاصله را با فرایند تولید دارند و رفتار مبهم شان در رفتن به پیشواز وضعیت بازار قابل قیاس است با نگرش مردی که خود را یکسره تسلیم پیشامدهای تصادفی و غیر قابل درک هاضمه خویش می کند. قار و قوری که در این سطرها شنیده می شود مسلما بیشتر ناشی از نفخ است تا براندازی. یبوست و ماخولیا همیشه لازم و ملزوم یکدیگر بوده اند. اما از وقتی سرکنگبین در بدن اجتماع خشکی نموده است، به کرات به خشکی برمی خوریم. اشعار کستنر این حال و هوا را بهبود نمی بخشند.
۱ از پویا رفوئی، منتقد ادبی و مترجم، تشکر می کنم که پس از شنیدن این مقاله، برای برخی از اصطلاحات بنیامین معادل های دقیقی پیش نهاد کرد.
۲ اریش کستنر (۱۸۹۹ ۱۹۷۴) که شهرتش بیشتر مدیون کتاب کودکش «امیل و کارآگاهان» (ترجمه فرناز تیمورازف، نشر ماهی) است، شاعر، رمان نویس و روزنامه نگاری نامور در دوران جمهوری وایمار بود. شعر سبک و سرگرم کننده او که عمدتا لحنی آیرونیک داشت و به شیوه بی طرفانه و سرد عینیت جدید نوشته می شد در دهه ۱۹۲۰ برای مذاق خوانندگان طبقه متوسط خوشایند بود.
۳Patronage.
۴ Routine.
۵ گرد نان پزی.
۶ فرانتس مهرینگ (۱۸۴۶ ۱۹۱۹) روزنامه نگاری رادیکال، مورخ مهم حزب سوسیال دموکراسی آلمان، و مولف بیوگرافی بسیار اثرگذار کارل مارکس (۱۹۱۸) بود. کورت توخولسکی (۱۸۹۰ ۱۹۳۵) روزنامه نگار، شاعر و مقاله نویسی اهل هجو بود. شهرت او بیشتر مدیون شعرهای تغزلی کاباره ای گزنده و نوشته هایش برای مجله پیشتاز چپ لیبرال در آلمان، دی ولت بوهنه، است.
۷ اکتیویسم (اکیتویسموس) جنبشی بود که به سال های جنگ جهانی اول برمی گردد. این جنبش از نخبگان یعنی هنرمندان و روشنفکران می خواست فعالانه درگیر نوع جدیدی از سیاست معنوی شوند. عینیت نوین تعبیری بود که در آغاز سرپرست موزه جی.اف. هارتلاب در مورد فیگوراسیونی نوین در نقاشی پساجنگ آلمان اطلاق کرد. این تعبیر رفته رفته بدل شد به نامی برای اشاره به «سبک دوره» وایمار در هنر، معماری، طراحی، ادبیات و فیلم: سرد، عینی، تحلیلی.
۸ کریستین مورگنشترن (۱۸۷۱ – ۱۹۱۴) طنزنویس و شاعر آلمانی که شهرتش را بیشتر مدیون اشعار بی معنا و یاوه خویش است. مجموعه آوازهای چوبه دار در سال ۱۹۰۵ منتشر شد.
۹ Georg Heym.
۱۰ گئورگ هایم (۱۸۸۷ ۱۹۱۲) یکی از شاعران اصلی اکسپرسیونیسم اولیه آلمان بود.
___________________________________________________
تحشیه ای بر مقاله بنیامین: بربریت فرهنگ و بلاهت معذب!
دماسنج ها را اگر به کار گیریم و بر پیشانی تب آلود بورژوازی نوکیسه امروز بگذاریم، به رای العین خواهیم دید که تب فرهنگ بورژوازی را حسابی داغ کرده است. به عبارتی، عرق بر جبینش نشسته است. بنیامین، این پزشک بزرگ فرهنگ و میراث بر بلافصل نیچه، برای احضار این تیپ بورژوای ماتم زده و ماخولیایی فرمولی دقیق می نویسد: ماخولیا و یبوست همیشه لازم و ملزوم یکدیگر بوده اند. این تیپ اجتماعی که میل وحشیانه خود به مصرف را این روزها در پس پشت کالاهای فرهنگی پنهان می کند به شکمی بزرگ و بلعنده بدل شده است. بنیامین این وضعیت بورژوازی را استحاله جدید ماخولیا می داند: «بلاهت معذب»، بلاهت مرد شکمباره سیری که دیگر نمی تواند همه پولش را خرج شکمش کند. این بلاهت معذب است که نشر پشت نشر و مجله پشت مجله تولید می کند، انبوه کالاهای فرهنگی بنجل که چون ثروت جدید جوامع سرمایه داری چشم را خیره می کند؛ تولید انبوه آشغال فرهنگی، آخرین دستاورد سرمایه داری. توحش باید به صورت کالاهای فرهنگی درآید. اسناد توحش را باید در زرورق زیبای مصرف پنهان کرد و به اسناد تمدن بدل ساخت. این بربریت فرهنگ ماخولیای جدید بورژوازی نوکیسه است.
می خواهیم به کمک بنیامین از یک تیپ اجتماعی، «شهسوار فرهنگ»، حرف بزنیم. او همیشه لبخندی شکاک بر لب دارد، لبخندی دال بر این حقیقت ازلی و ابدی که «بله، ما دیگر از ایدئولوژی ها گذر کرده ایم!» روایت های اعظم؟ شور و شوق آرمان؟ این واپسین انسان با لوندی و قدری مشربی چشمکی می زند و می گوید ما را چه کار به این ساده لوحی های کودکانه! او از دنیا و عقبی تنها یک چیز می خواهد: «به خود حال دادن در سکونی منفی بافانه و شکاکانه». شعر ساده که چو آب روان است و رمان جدید ژانر او را از کون و مکان بس است! فراغتی و کتابی و گوشه چمنی! حیات باطنی او، که از نور معنویت فرهنگ حسابی چاق شده است، او را از قیل و قال دنیا و از مردم شوریده دور می کند. او عاشق سایت های مرور کتاب است. اگر هم کلمه «نقد» را تاب بیاورد، ترجیح می دهد منتقد زیادی گرد و خاک به پا نکند و خلاصه خروس بی محل از آب درنیاید؛ در غیر این صورت مجبورند بر او دهان بند بزنند و چه دهان بندی بهتر از تولید انبوه و توده ای فرهنگ و تکثر فرهنگی تا دیگر نتوان نه میان حقیقت و عقیده به معنای افلاطونی آن و نه حتی میان عقاید تمایز قائل شد. اصل هم ارزی قانون مبادله دیرزمانی است که همه چیز را یکدست و تخت کرده است. البته هرازگاهی هم می توان با آه و فغان فریاد زد که «ما منتقد نداریم»، «در ایران نقد نیست»، «متاسفانه هیچ وقت منتقد نداشتیم»۱. منتقد فرهنگ از نظر او باید «تکنیسین ذائقه» و کارشناس نشر و کتاب باشد. کتاب را شکلات پیچ کند تا مراحل گواریدن و هضم رابع به صلح و صفا برگزار شود. او عاشق بلعیدن فرهنگ است؛ یک لیوان آب هم رویش، خاصه پس از سرک کشیدن در بازار بورس و کمی معامله و خرید و فروش سرپایی چند سهم نزول کرده! چنانکه بنیامین اشاره می کند، این قسم کالاهای فرهنگی به رده بالای درآمد تعلق دارد و این شکل از مصرف ملک طلق همانانی است که رضا به داده بازار داده اند و با پیشامدهای بازار که خوب هم بلدند از نمد آن برای خود کلاهی بدوزند، چون پیشامدهای دستگاه گوارش خویش برخورد می کنند. خشکی مزاج است دیگر! چه کارش می شود کرد؟
این شهسوار فرهنگ گاهی هم هوس تولید اثری هنری به سرش می زند! فکر این را هم کرده ایم، جایزه ها و کارگاه های جورواجور و انبوه راهنماهای داستان نویسی در ۹۰ دقیقه و ۷۰۰ صفحه؛ از قضا یکی از این کتاب ها علاقه ای وسواسی به تغذیه، چربی و کالری و غذا و خلاصه شکم نویسندگان دارد؛ می توان آن کتاب مستطاب را «نویسندگی و هنر شکمبارگی» نامید. وه که چه حرکتی؟ اما حرکت در چه؟ در امعاء و احشاء نویسندگان. کتاب مذکور پر است از نصایحی به نویسندگان در باب این که اگر هدایت دنبال مواد نمی رفت و خوب به شکمش می رسید، چه بسا می توانست آثاری بهتر از «بوف کور» تولید کند (حالا مگر نویسنده حتما باید ناراضی و شورشی و خشمگین باشد، مگر نمی شود هم بدن سالم داشت و هم ورزش کرد و هم خوب خورد و خوب پوشید و هم «بوف کور» تولید کرد؟ درس اخیر خرده بورژوازی: زندگی بد را هم می توان خوب خوب زندگی کرد). شهسوار ما کتاب مذکور را درست مثل مادری که طفلش را به سینه چسبانده بر طاق سینه می کوبد و با لبخندش به ما می فهماند، «بله ما هم نویسندگی بلدیم!» بعید هم نیست که در یکی از هزاران جایزه ای که هر ساله از حقه شعبده شهسواران فرهنگ بیرون کشیده می شود اسم او هم در فهرست نهایی بیاید! ادبیات، این شرکت سهامی عام که سهام دارانش واپسین انسان های ادبی هستند، به هر کس سهمی می دهد۲. گویا «جمهوری ادبیات» مدت های مدیدی است که به دست این خرده بربرهای بافرهنگ به «بازار ادبیات» بدل شده است.
لوکاچ میان «فرهنگ عقلانی شده» و «فرهنگ زیباشناختی» تمایز قائل می شود. عقلانی شدن فرهنگ ناشی از کمی و اتمیزه شدن همه وجوه زندگی مدرن است که همه کیفیات جوهری مناسبات انسانی را حذف و افسون زدایی می کند. این عقلانیت که عقلانیت بازار است همه چیز را به اعداد و حساب و کتاب تقلیل می دهد. این شکل از عقلانیت هیچ نیست جز بیگانگی که موجب منحل شدن هر قسم ارتباط انسانی و ستایش فردیتی توخالی می شود که نام دیگر انزوایی است که باعث ظهور ماخولیای محبوب طبقه متوسط شده است. اگر یکی از نویسندگان راهنماهای داستان نویسی درباره منحنی توزیع نرمال و ارقام و اعداد و نمودارهای آماری مصرف کالری و انرژی حرف بزند، چه جای تعجب؟ در مواجهه با چنین وضعیتی «فرهنگ زیباشناختی» مطرح می شود که در نظر اول بدیلی است در برابر عقلانی سازی بازار: زیباشناختی کردن زندگی، و یا به بیان زیمل، پروبال دادن به نوعی معنویت باطنی که توگویی از تراژدی فرهنگ گریخته است. چنین سوژه ای کارشناس حیات باطنی است، تماشاچی حالات و خیالات سودایی خود. ذهن چنین سوژه ای بدل می شود به لژی در تئاتر جهان. در این پس زمینه است که می توان سودایی را فهمید که در بورژوازی امروز بدل به خشکی مزاح شده است.
حیات ذهنی این شهسوار فرهنگ که با جهان کنونی به آشتی رسیده است دیگر حتی ردی از تراژدی فرهنگ ندارد. او به «فرهنگ زیباشناختی» روی آورده است. زندگی او یکسره زیباشناختی است. فروشگاه های بزرگ کتاب که یکی پس از دیگری در خیابان کریم خان و انقلاب ردیف شده اند برای او مثل آب برای ماهی است، هرچند این آب سرشار از تفاله ها و زباله های سرمایه داری است و این ماهی خوراکی جز این زباله ها ندارد. لیوان هایی با عکس نیما و هدایت و چگوارا و گاندی! ترجمه هایی از متفکران مارکسیست با جلدهایی رنگی و قشنگ و قیمت نجومی! وای که ترجمه جدید گرامشی در کتابخانه اش چه خوش می نشیند! ردیف زندگینامه های جلد سرخ را که دیگر نگو! او همه این ها را می بلعد زیرا برای پناه گرفتن از جهانی که خود با همدستی با بازار در افسون زدایی اش مشارکت کرده، باید برای خود فضای باطنی هاله مندی تولید کند. اشعار ساده مد روز و رمان های ژانری که از روی شابلون همان کتاب های راهنما ساخته شده اند به او کمک می کنند تا با خود به آشتی برسد و تعادل از دست رفته فرهنگ عینی و ذهنی را که محصول شیءوارگی است باز برقرار سازد. این کالاهای فرهنگی نقش دلال زندگی خصوصی و زندگی حرفه ای را دارند و در اشراقی عرفانی این دو را ذیل نام «انسانیت» به وحدت می رساند، انسانیتی که به قول بنیامین هیچ نیست جز امر حقیقتا حیوانی و سبعانه. مگر هابز، فیلسوف گرامی بورژوازی، نفرموده است که زندگی منزوی و حیوانی و کثیف و کوتاه است؟ چرا نباید همین پنج روز و شش دنیا را در صلح و صفا و آرامش بگذراند؟ فرهنگ برای بورژوای ما خامه ای است که مثل روکش کیک روی حیات حیوانی امروز کشیده می شود.
زمانی بنیامین گفته بود فاشیسم فرهنگ را زیباشناختی می کند. با نظر به این فرمول است که می بینیم فرهنگ دیرزمانی است که سربه سر فاشیسم است: فروشگاه های بزرگ کتاب، جشن های امضای کتاب، کارگاه های ادبی و جایزه های جورواجور فرقی با پرچم های برافراشته و رژه های منظم بردگان روان رنجور هیتلر ندارند. اگر هم او گاهی به حیات تهی بورژوازی متلکی بار می کند، این اعتراض او به جهانی که به قول پازولینی به تسخیر خرده بورژوها درآمده، سربه سر رنگ و بویی خرده بورژوایی دارد؛ او خوب حواسش هست که یک وقت چین به پیشانی صاحبان نشرها و فروشگاه های بزرگ کتاب نیندازد؛ بالاخره او هم باید زندگی کند و نمی تواند هر روز عربده با خلق جهان کند. به همین دلیل است که به قول بنیامین، قار و قوری که در کالاهای بنجل فرهنگی این قشر شنیده می شود بیشتر ناشی از نفخ است تا رادیکالیسم.
چنانکه ذکرش رفت، خرده بورژوای رقیق القلب ما عاشق شعر ساده است، اشعاری هایکومانند که بیانگر عواطف رقیق این قشر است، و البته به دور از روشنفکربازی و گره های مفهومی و وزنی شعر نیما. اما دیرزمانی است که حتی عواطف و احساسات بورژوازی ته کشیده و دیگر کالاهای عاطفی اش به اجناسی بادکرده در انبارها بدل شده است. اگر باور ندارید، سری به انبار ناشران شعر بزنید. یا سری به دسته دوم فروشی های راسته انقلاب که پنج تا از همان مجموعه شعرهای ساده را ۵۰۰۰ تومان می فروشند و باز روی دست شان باد می کند. خرده بورژوای بافرهنگ ما حتی یاس خود را هم که بیش تر نوعی دلقک بازی است به موضوعی برای مصرف و سرگرمی بدل ساخته است. این یاس آواز حزین «مردی سیر و اشباع شده» است «که دیگر نمی تواند همه پولش را وقف شکمش کند». بورژوازی که زمانی مست پیروزی خویش بود و بالاخره توانسته بود به قول بدیو «هنر» را به «فرهنگ» بدل کند و آن را از مازاد رادیکالش تهی سازد، حتی عواطف بی رمق خویش را هم به کالا بدل کرد و در سرگیجه پست مدرنیسم، منطق فرهنگی سرمایه داری متاخر، کوشید دیالکتیک انقلابی را بدل به عقل سلیمی مضحک کند، عقل سلیمی که حافظ مالکیت و امنیت خود او بود. اما حالا گویا آن سرخوشی بدل به زخم و خشکی مزاج شده است. نوبتی هم باشد، نوبت تسویه حساب است.
زمانی آدورنو اعلام کرد که فلسفه هگل شکمی بلعنده است که همه چیز را می بلعد؛ ژیژک در پاسخ به آدورنو با لحنی مطایبه آمیز می نویسد: اگر هگل همه چیز را بلعیده و در شکم خویش حفظ کرده است، پس تخلیه و تهی شدن سوژه هگل چه می شود؟ مسئله بر سر دو نوع بربریت است. بورژوازی نوکیسه امروز که حسابی از «تثبیت مقعدی» رنج می برد، مثل حیوانی درنده هرچه را که بر سر راه خویش قرار می گیرد می بلعد و چاق تر می شود و در فضای باطنی سرشار اوست که توحش و معنویت یکدیگر را قطع می کنند. از این رو، در برابر بربریت ماخولیایی بورژوازی نوکیسه که اکنون بوی بد آن همه جا را گرفته است، باید از بربریتی نوین سخن گفت، بربریتی که بنیامین در مقاله «فقر و تجربه» از آن سخن گفته است. سوژه انقلابی نه ماخولیایی است، نه مبتلا به خشکی مزاج و نه با درونی پر از کالاهای بنجل فرهنگی؛ سوژه جنبش فقیر است، خود را از تمام این کالاهای بنجل خالی کرده تا درونش بدل به فضایی تهی شود برای جوانه زدن امر مسیحایی. او درست مثل سوارین، شخصیت آنارشیست زولا در «ژرمینال»، دینامیت ها را به دست می گیرد و لای تمام این کالاهای بنجل فرهنگی قرار می دهد. او درست مثل بربرهای برشت که به کنده کاری های روی چوب کاری ندارند و فقط آن را به شکل هیزم می بینند، همه این ذخایر بنجل فرهنگی رژه فاتحان را به آتش می کشد. تنها از طریق این قسم بربریت رادیکال است که می توان از شر خرده بربرهای بافرهنگ و عارف مسلک خلاص گشت.
۱. برای قرائتی انتقادی از این نکته رجوع کنید به مقاله «در “تالارها”ی غزاله علیزاده چه می گذرد؟ چهره پنهان “پرویز اتحاد”»، پویا رفوئی، روزنامه شرق.
۲. به قول خلیل درمنکی، منتقد ادبی، این روزها باید به جای «ارزش» ادبی از «سهم» ادبی سخن گفت.
شرق چهارشنبه ۱ دی ۱۴۰۰، شماره ۴۱۷۶