این مقاله را به اشتراک بگذارید
تفسیری از والتر سیکلر بر داستان «هنرمند گرسنگیپیشه» فرانتس کافکا
چیست حس بیپناهی و غربت کافکا
ترجمه محمود حدادی
آنچه میخوانید بخش کوتاهی است از کتابی با عنوان «کافکا، خلاصه و مفید» از والتر سیکلر که توسط محمود حدادی به فارسی ترجمه شده و در آیندهای نزدیک در نشر مهراندیش منتشر میشود. والتر سیکلر، دانشآموخته رشتههای فلسفه، تاریخ و علوم سیاسی است که از سال ۲۰۰۷ تا ۲۰۱۶ در مونیخ آموزش نوجوانان را برای گزارشگری در تلویزیون بر عهده داشت و جز این، تدریس و مدیریت در رشته فیلمسازی را نیز در کارنامه خود دارد. وی در عینحال شارح بسیاری آثار فلسفی است و به پشتوانه تجربه طولانیاش در تدریس توانسته دانش پیچیده فیلسوفان و نویسندگانی بزرگ را به زبان ساده و گیرا بازگو کند.
مقدمه مترجم
کافکا، نویسنده آلمانیزبان در ۱۸۸۳ در پراگ به دنیا آمد و در سال ۱۹۲۴ در آستانه چهل سالگی در وین درگذشت. وی در حاشیه جامعه ادبی زمان خود میزیست و بعد از جنگ جهانی دوم بود که آوازهای جهانی یافت و شاید تمامی آثارش به عرصه ادبیات جهانی درآمد. این نویسنده چک اما آلمانیزبان در زندگی کودکی بود رؤیاپرداز در خانوادهای کاسبکار، جوانی بیگرایش دینی در میان اقلیتی یهودی و شهروندی خواهینخواهی یهودی در جامعهای مسیحی و به این ترتیب مصداق این سخن فِریدریش دورِنمات که «هر انسان نمایشنامهای خاص خود است، خواهی خندهآور باشد یا غمبار. و بسا که این هر دو است، هم خندهآور و هم غمبار. انسان پیچیدگیای دارد که جز در فردیتِ خود تجلی نمییابد».
کافکا به لطف ترجمههای امروزه شاید منسوخ، اما تاریخی نویسندهای با اعتبار صادق هدایت در پایان دهه ۱۳۲۰ خورشیدی خیلی زود در ایران بدل به نماد ادبیات مدرن در روزگار پر بحران و تلاطم خود شد، ادبیاتی که انسان در ساحت آن نه اشرف مخلوقات که بسا مشکلترین موجود ترسیم میشود. طبیعی است: آوازه جهانی و پایدار کافکا، به علاوه بسیاری تحلیلهای فلسفی، جامعهشناسی و روانپژوهی که نوبهنو در شرح آثار او تحریر مییافت، موجب گردید در ایران هم، پس از سعی نخستین صادق هدایت، داستانها و رمانهای او پیوسته ترجمههایی تازه به خود ببینند. البته این ترجمهها در آغاز و در نبود مترجمانی آلمانیزبان تا دههها همچنان از محمل زبانی واسط، و بیش از همه از انگلیسی انجام میگرفت. در این میان، مترجمانی آلمانیزبان هم به او توجه نشان دادهاند.
عناصری که کافکا در داستانهایش به کار میگیرد، از یک سو مدرناند و از سوی دیگر باستانی. در قصههای او انسان به حیوان بدل میشود و حیوان همنشین انسان. دگردیسی یا مسخ یکی از موتیفهای کانونی آثار اوست. چنین، وی از درونمایههای افسانه و اسطوره نیز بهرهای آگاهانه میگیرد و شاید یکی از رازهای ماندگار آثار او همین پیوندی است که با ادبیات کهن جهانی برقرار میکند. بسا میتوان گفت جوهر هنری آثار کافکا از این هم کهنتر است.
دورنمات که جهان خود را به جهان کافکا بسیار نزدیک میدانست، در دالانهای بیروزن و تاریکِ قصههای او بازتابی از غار افلاطون و هزارتوی مینوتائورِ اسطورهای میبیند و بر این اساس میگوید:
«در دنیای تخیل هیچ چیز تازه نیست. همه تصویرها از یکسر تصویر جانمایه میگیرند. و سر تصویرها یا هرچه در اساس نخستین و سرچشمهای است، مشترک همه انسانهاست… با اینحال ما ساحتهای پیشاادبی داریم… و آن برداشتها که بر پایه تأثیرات پیشاادبی بدل به ادبیات میشوند، مهمترند». با این شرح، آن حس بیپناهی و غربتی که کافکا در آثارش بازتاب میدهد، یقین که ریشههایی دیرین دارند و از جمله دلگواهیهای بینادی انسانند در ساحت هستی اجتماعی او.
والتر سیکلر در کتابش، با نگاهی بیشتر متمرکز بر دیدگاههای آموزشی میکوشد دریابد و پاسخ دهد چیست آن حس بیپناهی و غربت که این نویسنده جهانیاندیش در هر داستان خود و براساس موقعیت شخصیتهای این داستانها تجسماش میبخشد و با همه تکرار همیشه نو است و گاه برای ما چنان آشنا که گویی در هیئت کابوس تا به عمق خوابهامان هم رخنه میکند. اینک بخشی از این کتاب:
موضوع داستان دیگر کافکا، یعنی «هنرمند گرسنگیپیشه» فقدان همدلی انسانهاست. عنوان این داستان امروزه کمی تعجبآور خواهد بود. اما زمان کافکا، در دهههای پایانی قرن نوزدهم تا شاید ۱۹۲۰ بودند بسیاری هنرمندان که نان از قِبل گرسنگی به دست میآوردند و عنوانی رایج هم داشتند: «هنرمند گرسنگیپیشه»، با هنری چنان پُرخریدار در تحمل روزها گرسنگی که محض بازارگرمی در «نمایش گرسنگی» خود، گاه حتی مدیربرنامه هم داشتند. این به نمایشگذاران حرفهایِ گرسنگی درون محفظههایی شیشهای یا قفس بر سر بازار یا تالارهای عمومی خود را به تماشا میگذاشتند و با احساس همدردی عمیق مردم اغلب هفتهها گرسنگی میکشیدند. تنها خوراکشان آب بود و حتی شبها هم بیوقفه بر گرسنگیشان نظارت میشد. علاقهمندان برای تماشای آنها باید که پول ورودی میپرداختند. در روزنامههای محلی هربار از آخرین وضعیت جسمانی آنها گزارشهای نوبهنو میآمد.
برخی از این گرسنگیپیشگان حتی آوازهای داشتند، در سطح اروپا برنامه میگذاشتند و شایع میشد که نیروهایی فوقطبیعی یا ماورایی در وجود خود دارند.
آن زمانها هنوز معلوم نشده بود که گرسنگی طولانیمدت نوعی سرخوشی توهمآمیز بیدار میکند که حس گرسنگی را فرو میخواباند. مشهورترین گرسنگیپیشه آن زمانها، هنرمندی که احتمالا الگوی کافکا قرار گرفته است، آرنولد اِهرَت بود که در سال ۱۹۰۹ درون محفظهای شیشهای چهلونُه روز تمام لب بر غذا بست و در زمان خود رکوردی جهانی به جا گذاشت. طبیعی است، با رواج نخستین سینماها، دستگاه رادیو و چرخفلک و دیگر جاذبههای مدرنِ تفریحی علاقه به تماشای گرسنگی آهسته اما پیوسته و پیگیر از میان رفت.
داستان کافکا به این دوران گذار میپردازد. این داستان نخستینبار در روزنامه انتشار یافت و بعدها عنوان آخرین کتاب کافکا قرار گرفت، مجموعهای که اندکزمانی پیش از مرگ او در ۱۹۲۴ با پیوست سه داستان دیگر نشر یافت و موضوع کانونی آن رابطه تماشاگران و هنرمندان است. این دو سنخ انسان به یکدیگر نیاز دارند، اما هریک از درک دیگری عاجز میماند و با دنیای او بیگانه، نتیجه آن که هنر این هنرمند گرسنگیپیشه هم در روند داستان قدر و منزلتی نمیبیند.
«… درحالیکه تماشای او برای بزرگترها اغلب صرفا تفریح بود، تفریحی باب روز؛ بچهها با حیرت و دهانی باز به او نگاه میکردند که در ته پیراهنی سیاه و دندههایی آشکارا به درزده… روی پهنهای از کاه نشسته بود و به زور لبخند میزند تا سؤال جواب بدهد، یا دستش را از لای نردههای قفس بیرون بیاورد که لاغری عضلاتش را به عینه لمس و امتحان کنند».
برای آنکه به هیچرو نتواند پنهانی غذایی به دهان برساند، مدیربرنامه این گرسنگیپیشه شبها قصابهایی چند را به نظارت بر او میگمارد که حین این نظارت و نگهبانی، ورقبازی هم میکنند. اما در چشم این گرسنگیپیشه نگهبانانی مطلوبترند که بر گرسنگی او نظارتی دقیق داشته باشند. پس اگر این قصابها، گرم قمار چند لحظهای چشم از او برمیگیرند، بر ضعف خود غلبه میکند و بنای آواز میگذارد تا شایبهای از فریب در کارش پیش نیاید.
بااینحال گهگاه بین مردم چو میافتد که شبها پنهانی چیزی میخورد و حتی به نگهبانهایش رشوه میدهد:
«به این ترتیب هیچکس نمیتوانست با تکیه بر مشاهده شخصیِ خود بداند آیا بهراستی در این گرسنگی کشیدن وقفهای افتاده بود یا نه، مگر خود گرسنگیپیشه. فقط او بود که میدانست و درعینحال تماشاگرِ عمیقْ خوشنودِ گرسنگیکشیدن خود بود».
اما برعکس برخی شارلاتانهای حوزه این هنر، گرسنگیپیشه داستان کافکا تنها و تنها از سر عشق روزه میگیرد و این روزهگرفتن حتی برایش کاری آسان است:
«فقط او بود که میدانست… گرسنگیکشیدن چه قدر آسان است، آسانترین کار دنیا….».
این مرد، چون که دوست دارد همچنان به تحمل گرسنگی ادامه دهد، از مدیربرنامهاش عصبانی است که چرا نمایش او را اساسا به چهل روز محدود میکند و در روز چهلم با تشریفات تمام و شیپورنوازی یک دسته موسیقی و همراهی دو خانم که از میان تماشاگران به قید قرعه انتخاب شدهاند، از قفس بیرونش میآورد، دو پزشک معاینه و وزنش میکنند، سپس نتیجه را با بلندگو به اطلاع تماشاچیان شگفتیزده میرسانند. سپس مثل هربار، نوبت به معرکهگیریِ مدیربرنامه میرسد. این مرد…
«… دستش را بر پهلوی لاغر گرسنگیپیشه حلقه کرد و در این حال خواست با احتیاطی غلوآمیز به مردم بباوراند با چه تن و بدن شکستنیای سرو کار دارد… و او را، البته نه بدون تنهای مختصر و پنهانی که این گرسنگیپیشه را در پا و بالاتنه به تاب و تکان انداخت، به دست این دو خانم سپرد که از وحشت رنگ صورتشان به سفیدی گچ شد».
این دو خانم بعد او را بر سر میزی میآورند و اولین غذای رقیق را جلوش میگذارند. این محدود کردنِ همیشگیِ نمایش به چهل روز صرفا دلیلی تجاری دارد و آن اینکه مدیربرنامه میداند پس از چهل روز دیگر در تماشاگران آنقدر حرارت و علاقه نمیماند که بخواهند بیایند و بابت تماشا پول بدهند. اما هنرمند گرسنگیپیشه برای این استدلال اعتباری قائل نیست.
«چرا باید درست بعد از چهل روز دست میکشید؟… به کدام دلیل میخواستند او را از شهرت یک گرسنگی طولانیتر محروم کنند؟».
ولی چون مثل هر هنرمندی باید که در خدمت تولید فرهنگی باشد، خواهی نخواهی هربار به همان نمایش چهلروزه بسنده میکند، اما طی سالیان از فشار این محدودیتِ اجباری و دائمی افسرده میشود. بااینحال دلیل این افسردگیاش یکسره از چشم تماشاچیان پنهان میماند:
«و اگر گاه پیدا میشد آدم خوشقلبی که دلش به حال او میسوخت و بر آن میشد با او بگوید یقین تحمل گرسنگی است که دلیل افسردگی اوست… بسا که گرسنگیپیشه از کوره درمیرفت و جوابی عصبانی میداد و در وحشت همگانی مثل حیوان نردههای قفس را میگرفت و تکان میداد».
مدیربرنامهاش بابت این زودخشمی به این ترتیب مجازاتش میکند که به تماشاچیان میگوید این تحریکیپذیری نتیجه فشار طاقتفرسای گرسنگی است، گرسنگیای که حتی تصورش هم برای انسانهای شکمسیر سخت است. بنابراین جا دارد هم از او به دل نگیرند.
در پایان هر دوره نمایش، جناب مدیر هرروز عکسهایی را میفروشد که گرسنگیپیشه را در روز چهلم وارفته و بیرمق روی تخت نشان میدهند:
«این وارونه جلوهدادن هرباره واقعیت، اگرچه برایش شیوهای آشنا بود، بااینحال کاسه صبرش را لبریز میکرد».
و چون علاوه بر این شمار تماشاچیان رفتهرفته کمتر میشود، به همکاری با مدیربرنامهاش خاتمه میدهد و حال با برنامهریزی خود به سیرکی میپیوندد که او را بهعنوان نوعی جاذبه میانپرده در کنار قفس حیوانات به تماشا میگذارد. اینجا منطبق با روزهای گرسنگی کشیدن او، لوحی روزشمار را کنار در قفسش آویزان میکنند.
در نوبتِ استراحتِ میانپرده بازیگرانِ سیرک، تماشاچیها از فرصت استفاده میکنند و به تماشای آشیانه حیوانات و اسطبلها میروند. در نتیجه بهطور ضمنی از کنار قفس او هم میگذرند.
اما رفتهرفته علاقه به این چند دقیقه تفریح فروکش میکند. مردم خوشتر دارند گربهسانهای وحشی را ببینند. و از آنجا که او بر خلاف حیوانهای سیرک نیازی به غذا ندارد، از چشم حیوانبانها هم دور میماند و از یاد میرود:
«…لوح روزشمار گرسنکی کشیدنش که ابتدا با همه دقت نو میشد، دیری بود سر همان رقم پیشین متوقف مانده بود؛ چون که بعد از هفتههای اول، حتی کارکنان هم دیگر حوصله این مختصر کار را نداشتند. به این ترتیب این گرسنگیپیشه به شیوهای که پیشتر آرزوی او بود، همچنان گرسنگی میکشید اما هیچکس روزهای این هنرنمایی را نمیشمرد… هیچکس نمیدانست چه کارستانی بود کاری که او میکرد… پس دلش میگرفت».
داستان به این ترتیب به آخر میرسد که نگهبان یک روز تعجب میکند چرا قفسی به این خوبی بیاستفاده در گوشهای افتاده است.
با یک میله آهنی بستر کاه را زیرورو میکند و حیرتزده چشمش به این گرسنگیپیشه در این میان لاغرتر از دوک و درحال مرگ میافتد.
«نگهبان پرسید: تو هنوز گرسنگی میکشی؟ پس کی میخواهی خاتمهاش بدهی، این کا را؟ گرسنگیپیشه به نجوا گفت: عذر من را بپذیرید. همیشه دلم میخواست شماها توان من را در تحمل گرسنگی تحسین کنید… با اینحال به این کار مجبورتان نکردهاند. و جواب نگهبان اینکه: خب، قبول. پس تحسینت نمیکنیم. ولی حالا بگو چرا تحسینت نکنیم؟
گرسنگیپیشه گفت: چون من باید که گرسنگی بکشم، کاری جز این از من بر نمیآید».
سپس نکته کلیدی داستان میآید. نگهبان رو به حیوانبانها میکند و با انگشت به کلهاش میزند، یعنی که این هنرمند دیوانه شده است.
بااینحال در حق او بیاعتنا نمیماند. پس خطاب به او میگوید:
«… این را دیگر باش! برای چه کار دیگری از تو برنمیآید؟ هنرمند گرسنگیپیشه گفت: چون من نتوانستم غذایی پیدا کنم که به دهانم مزه بدهد. اگر که چنین غذایی مییافتم، حرفم را باور کنید، جار و جنجال راه نمیانداختم. بلکه مینشستم یک شکم سیر میخوردم، مثل تو و همه آدمها… این آخرین حرف او بود».
این صحنه پایانی داستان «مسخ» را به یاد میاندازد. همچنانکه بدن گرگور سامسا در تضاد با «بدن جوان خواهرش» و کشدادن این بدنِ جوان دخترانه نمادی از خشکیدگی است، اینجا هم یک گربهسان جوان و سرشار از نیرو جایگزین بدن کفیده مرد گرسنگیپیشه میشود:
«نگهبان گفت: خب، نظم و ترتیب بدهید به اینجا! پس گرسنگیپیشه را به پیوست توده کاه دفن کردند، اما قفس را به یک یوز جوان دادند و حال تماشای جستوخیز این حیوان وحشی درون قفس که دیری برهوت افتاده بود، بهراستی خستگی را از تن به در میکرد… شادی زندگی از حلقوم این حیوان با گدازش چنان نیرومندی بیرون میزد که مقاومت در برابر آن برای تماشاچیان آسان نبود».
داستان گرسنگیپیشه مانند دیگر آثار کافکا به چندین تفسیر میدان میدهد. از جمله اینکه خود نویسنده گهگاه دچار بدغذایی میشد. گیاهخوار بود و به کلینیکهایی رفتوآمد داشت که شیوههایی برای روزهداری تجویز میکردند. علاوه بر این موقعیت بینادی این هنرمند که اعتراف میکند کارش از سرِ نیازِ درون است، آینهای است از بلندپروازی هنری خود کافکا و این جمله آخر او هم اشارهای است به همین گرایش این نویسنده:
«چون من باید که گرسنگی بکشم، کاری جز این از من برنمیآید».
براین اساس تحسین تماشاچیان برای این گرسنگیپیشه اهمیتی درجه دو دارد. در او کششی درونی به گرسنگی است. خود کافکا هم اعتراف میکند «مینویسد، چون که از نوشتن گریز ندارد و کاری جز این نمیتواند». وی در نگارش بسیاری داستانهایش بهراستی به خواننده نظر نداشته است و یقین که برخی از آنها را از بین برده است. دیگر اینکه وصیت کرده بود بعد مرگش باز برخی را از بین ببرند، اما دوست و تنظیمکننده مردهریگ آثار او، ماکْس بِرود، از این کار سرباز زد.
چکیده داستان: حتی اگر شوقِ سینه مردِ هنرمند به گرسنگی موضوع کانونی این داستان باشد، باز این داستان هم در غایت بازگفت یک شکست اجتماعی است و بیان اینکه در ساختار مناسبات انسانی راه فریبی وجود ندارد. گرسنگیپیشه در روزهای اوج موفقیت هم به اعتبار یا پشتوانه هنر خود رسمیت چندانی نمییابد، و رسمیتی باز کمتر وقتی که اعتراف میکند گرسنگی نیاز درونی اوست. برعکس، حتی از این بابت داغ جنون بر پیشانیاش میخورد.
او، بیش از آنکه مخاطب باشد و طرف گفتوشنود قرار بگیرد، دستاویزی است برای داوری یکطرفه دیگران. خواهی اینکه تماشاچیان در باب شمار روزهای گرسنگی او متهم به حقهبازیاش میکنند و در صداقتش تردید روا میدارند؛ یا آنکه مدیربرنامههایش عصبیت او را نتیجه گرسنگی همیشگیاش میخواند، در نهایت این هنرمند بیشتر اسبابی است برای تماشا و قضاوت.
اما چیزی که در پایان به قیمت زندگی او تمام میشود، ترفند انگاشتن هنرش یا که دیوانه دانستن خود او نیست، بلکه جاننگرفت هر آن شکل از اعتناست. این هنرمند از خاطر همگان میرود، نه فقط در مقام هنرمند، بلکه در مقام انسان هم.
شرق/ شماره ۴۱۸۸ – ۱۴۰۰ چهارشنبه ۱۵ دی