این مقاله را به اشتراک بگذارید
تاملی بر «مسکو ۲۰۴۲» اثر ولادیمیر واینوویچ، ترجمهی زینب یونسی
استبداد علیه استبداد!
پرتو مهدیفر*
جامعهی انسانی، به دفعات، تجربهی ناکام آرمانشهری را پشت سر گذاشت تا به این نتیجه برسد که؛ نظام دمکراتیک، فاقد اتوپیا وناگزیراز پذیرشِ میانمایگی است، و ایدهآل سیاسی، موظف است بر رفع نواقص تمرکز کند، نه بر شعار دستیابی به خیر مطلق و ایدههای ناکجاآبادی. به سبب همین تجربیات هم، ادبیات شاهد موارد پر شماری از روایتهای پادآرمانی با مولفههای مشابه بوده و هست. مفاهیمی چون؛ انسان آرمانی، انکار فردیت، سرکوب احساس، تشابه و همسانی، ترس و تردید، تنفر، مالکیت مشترک، انزوا، وجوبِ دشمن، ضرورتِ منجی و در آخر، زبان استعاری و تمثیلی، به منظور تاویلپذیری و بقای اثر. “ولادیمیر واینوویچ”، نویسندهی طنزپردازِ معترض وتبعیدی روس که پیشتر شاهد ترجمهی فارسی چند اثر او( شوروی ضد شوروی، دادگاه ویژه، کلاه پوستی برای رفیق یفیم سمینوویچ، آقای نویسنده و جنجال بر سرآپارتمان دولتی) بودهایم، نیز در قالب همین پارادایم، جهان داستانیاش را خلق کردهاست. او در “مسکو ۲۰۴۲” دیستوپیایی را با فضای سمبلیک و موقعیتهای ابزورد طراحی کرده که به رغم وجوه مشترک با اسلاف خود، همچنان متمایز، درخشان و مبتکرانه است؛ هم به جهت محتوا و هم فرمِ بهکارگیریِ همان اِلمانهای مشابه. واینوویچ کتاب را در سال ۱۹۸۶ مینویسد و تا حد بسیار زیادی خود را روایت میکند. کاراکتر اصلی (ویتالی کارتسف)؛ نویسندهای مهاجر است و دریک موقعیت استثنایی از مونیخ سال ۱۹۸۲ به مسکوی شصت سال بعد سفر میکند، شهری که با تحقق کامل ایدههای سوسیالیستی، به “مسکو رِپ” (اولین جمهوری مستقل کمونیستی جهان) تبدیل شده است. اقامت در آرمانشهر فرضی، واقعیتهایی از استبداد و سانسور حاکم بر ساختار حیات اجتماعی و سیاسی را بر وی آشکار میسازد. کارتسف که در مسکورِپ چهرهی ادبی سرشناسی است، شاهد و درگیرِ سلسله رویدادهایی میشود که در نهایت به بازتولید دیکتاتوری و سقوط در ورطهی استبدادی نو میانجامد.
“مسکو ۲۰۴۲” اثر پیشگویانهای است که میتواند دغدغهی هرعصری باشد، هر جامعهای که به جای ادراک متقابل و چندگانگی افکاردرکنشهای دمکراتیک، هویت گذشته و چشمانداره آینده را به پای بشارتِ آرمانهای تکصدا و آسیبزا قربانی میکند. البته وجود پارامترهایی درخلقیات و باورهای جامعه، امکان پیشآگهیهایی در زمینهی تحولات آتیِ آن جمعیت را فراهم میآورد. کما اینکه داستایفسکی در قرن نوزده در” تسخیر شدگان” با نگاهی شکاک و بدبین نسبت به ارزیابیهای انتزاعی و شتابزدهی روشنفکران رادیکال، انقلابِ در شرف وقوعِ قرن بیست روسیه را پیشبینی کرده بود، انقلابی که در آن، “تودهی خام و مطیع”، ابزار تحققِ آرمانِ تئوریسینهای تندرویِ فلسفه پرداز خواهد شد:
” آدم ابتدایی، از اینکه شبیه همسایهی خود نباشد، برای خود یک فکر مستقل داشته باشد، تنها بمانو ومسئول، بیمناک است. بردگی، این مسئولیت را میان انبوهی از مغزهای همسانِ توده پخش میکند. بر اثر این همطرازی، شخصیت ممتاز و مستقلی وجود نخواهد داشت.” این دیدگاه بسیار شبیه رویکرد نیچه به اخلاق است؛ آنجا که تاریخ را محصول تقابلِ “اخلاق بردگان وسروران” میداند. هردو بیان، واجد نکات کلیدی در پیدایش سیستمهای انحصارطلب و اقتدارگراست. نکاتی که واینوویچ نیز در برآمدن و افول ناجیان مستبدش بهآن نظر داشته؛ رفتار گلهایِ مردمان و تمامیتخواهیِ سروران. به همین جهت “همگن سازی”، نخستین هدف در آثار آرمانشهری است. منظوری که یا از طریق شبیه سازی ( مانند نظام تکثیر نسل در”دنیای قشنگ نو” اثر آلدوس هاکسلی) تامین میشود یا از طریق فیلترینگ و مرتبهبندی که در مسکورِپ اجرا شد؛ مراتب مشتمل بر یک هسته مرکزی ایزوله و خالص با مدارهای پیرامونی است که به تدریج از وضعیت آرمانی مرکزی فاصله میگیرند:
“کمونیها و کسانی که پشت دیوارهای مسکورِپ زندگی میکنند، ساختار مداری- حلقوی دارند: مداراولِ خصومت، شامل جمهوریهای شورویاند که رابطهشان با مسکو رِپ، پدری-فرزندی است. مدار دوم، کشورهای سوسیالیستیِ برادر و مدار سوم، کشورهای کاپیتالیستی دشمن.”
دستاورد خصومت اقماری، نوعی مشروعیتبخشیِ نظاممند برای هستهی مرکزی است؛ پوششی برای شکنندگی ِ ذاتیِ توتالیتی. به تعبیر” واتسلاو هاول” ( در قدرتِ بیقدرتان) : “پوسته ظاهری تا وقتی کل جامعه را در فضایی کاملا بسته و بیروزن در چنبره داشته باشد، انگار که جنسش از سنگ است، اما همینکه کسی روزنهای در یک نقطهی آن بگشاید و قواعد بازی را به هم بزند، و نشان بدهد اینها همه بازی است، ناگهان همه چیز رنگ دیگری به خود میگیرد. انگار کل آن پوسته، پارچهای پوسیده است که قابل رفو هم نیست.”
به لحاظ مورفولوژی، مسکورِپ، سازهای محاط در محفظهی شیشهای است با آسمان و خورشید مصنوعی که تمام روز میدرخشد. این حباب تخیلی، اقتباسی از آرمانشهر بلورینِ “زامیاتین” است که قدرت شگفتانگیز خود را در تصویرسازی ازدورنمای تکنولوژی و سیاسی هزارهی بعد، مدیون مهارتهای چندگانهاش در زمینهی مهندسی و سیاست و ادبیات بوده و کتابش کماکان ارزشهای پیشگویانهی برجستهتری نسبت به آثار پس از خود دارد. چرا که در زمان نگارشِ “ما”، توتالیتاریسم هنوزدرمراحل ابتدایی رشد بهس میبرد.
فراتر ازتمهیدات ظاهری، اهداف عمیقترِهمگنسازی، در حوزهی مفاهیم و زبان حاصل میشود؛ چیزی که جورج اورول از آن به عنوان “گفتارِ نو” یاد کرده و واینوویچ به شیوهای گسترده و بسیار جذاب در “مسکو۲۰۴۲” بهکار میگیرد ( معادلسازی فارسی عبارات را میتوان از نقاط قوت ترجمهی خوب کتاب بهحساب آورد). “گفتارنو” بر دو منظورتمرکز دارد؛ اول: انفکاک اززنجیرهی حافظهی گذشته برای تودهای که به ناگاه مورد یورش اندیشهی جدید قرار گرفته وبردهوار تسلیم شعارهای وسوسهآمیز شدهاست، و حالا باید از هویت پیشین تهی گشته و انقلاب را بهعنوان مبداء تاریخ وسازوکارهای آینده قرار دهد. دوم: آشناییزدایی از مفاهیم تلخ و خشن که با کمک واژگان جدید تلطیف شدهاند. گفتارِتازه، ابزار خدمت به ایدئولوژی است. نمونهی واقعیِ هویتزدایی ازواژگان را “هانا آرنت” در محاکمهی ” آیشمن در اورشلیم” به ما نشان دادهاست؛ وقتی که پروپاگاندای نازی در اسناد و شیوهنامههای اداری مربوط به اردوگاهها، به جای تبعید و تصفیه نژادی از ترکیب “اسکان مجدد” و “رفتارویژه” استفاده میکند تا اذهان عمومی از طبیعت پلید کلمه منفک شود. بدینترتیب زبان نو با وارونهنمایی و مهندسیِ ادراک، تواناییِ دستیابی به هر سطح از هدفگذاری و همکاری را خواهد داشت:
” هر زبانی، چنانچه بر همگان روشن است، فقط محتوای لغوی ندارد، بلکه محتوای عقیدتی هم دارد و درست همینجاست که وجود مترجم ضرورت پیدا میکند تا گفتوگو را از یک زبان عقیدتی، به زبان عقیدتی دیگری ترجمه کند.” ادبیات هم در مسکورِپ بر اساس گفتارنو، تولید میشود، گفتمانی که خواهان ثباتِ تفکر، در جهانی است که به سرعت در حال دگرگونی و ارتقاء نیازها و برداشتهاست. گفتار نو به رغم صفت خود به زودی کهنه و ناکارآمد خواهد شد؛ زیرا اندیشهای را نمایندگی میکند که در قاعدهی “هرم تفکر” (آدام گرنت) درجا میزند و با فوتوریسم سیاسی، که فاقد چهره و زیبایی است، دائما درکارگاههای گروهی، کنترل کیفیت میشود. پوپولیسمی سترون که تنها قصد تهییج افکار عمومی را دارد.
میبینیم حیات نظامهای سیاسی تا چه اندازه در گرو حمایت فرهنگی و بلکه محصول آن است. البته تاثیرات فرهنگ محدود به حوزهی زبان نمیماند و با مسائل اعتقادی درمیآمیزد. از آنجا که ملت روس باورهای دینی و آخرالزمانی دارد؛ تغییر الگوواره و انقطاع از گذشته برایش امری موقت و ناکامل است. بر همین اساس، درساختار سیاسی مسکورِپ، شاهد یک ابتکار هوشمندانه از واینوویج هستیم؛ امتزاجی غریب از اِلمانهای متضاد که ارکان جمهوری خیالی او را تشکیل میدهند. “حکومت مارکسیستیِ ارتدکس” و “کلیسای کمونیستی”! غلیظترین بیانی است که یک نفر میتواند از ” تفکرِ مضاعفِ” جهانِ اورولی ارائه دهد. تنها طنز است که توان برآمدن از پس چنین تناقضاتی را دارد :
“…. پیوند دین با ساختار کمونیستی یکی از اهدافی بود که ژناسیموس ( حاکمیت مسکورِپ) در انقلاب اگوست تبیین کرد. تحریفکنندگان در گذشته قدرت تربیتی کلیساها را نادیده میگرفتند …. اما حالا کلیسا خواهر کوچک حزب است. کلیسا ایمان را ترویج میکند، اما نه به خدایی که میدانیم وجود ندارد، بلکه ایمان به ایدهآلهای کمونیستی و شخص ژناسیموس.”
باید به این نکتهی ممهم توجه داشت که مسیحیت شرقی دروسیه ساحتی کاملا متفاوت از مسیحیت کاتولیک غربی دارد. الهیات ارتدکس، بیش از کلیسا و کتاب وابسته به “شمایل” و ” قدیسین” است. اگر مسیحیت غربی، متاثر از تصلیب و در پی رستگاری است؛ مسیحیت ارتودکس بدنبال والایش و خداگونگیِ انسان است. شمایل مسیحاییِ “پرنس میشکین” و ” آلیوشا کارامازوف” را از شاهکارهای کلاسیک روسیه و پایبندی مفرط غول ادبی را به ارتدکس روسی (و اختصاصا مسیح) به یاد داریم، همینطور ایمان ملی او را به اسلاو که پیکان تیز انتقاداتش را متوجه نویسندگان غربگرا بهویژه تورگنیف میساخت. بنابراین ساحت شرقی، غربیِ مسیحیت برای روسها فراتر ازاشتقاق دینی است؛ مسئلهای ملی-هویتی با وجوه افتراقیای سرشار از ارزشهای تاریخی و فرهنگی. گویا دیالکتیک واینوویچی! با همین منظور، از تضادِ تز(کمونیسم) و آنتیتز(ارتدکس) به سنتز یک “حکومت هیبریدی” میرسد تا علاوه بر اشاره به جنبههای نافذ باوردینی، که مستعد قدرتگیریِ شخص ونیازمندِ منجی است، سیاستهای معاصر و مبتنی برتمامیتخواهی روسیه را هم نقد کرده باشد.
پارامترشاخص دیگر در “مسکورِپ” درآمیختن امور جزئی روزانه با سیاست است. هر شهروند یک مجرم بالقوه است بطوریکه پیشپا افتادهترین فعالیت او، تبدیل به فعل سیاسی میشود: ” دستمال توالت آنجا بود! یک رول کامل، … این رول از روزنامه درست نشده بود، خود روزنامه بود … همان پِراودا. نزدیک نیم مترش عکسهای نشانهای افتخاری بود که روزنامه به پاس سالهای بیشمار تلاش خستگی ناپذیر در جهت تجدید قوای کارگران دریافت کرده بود.” سیستم امنیتی ابزار دولت برای تحقق اهداف آرمانی و طبقهبندی کمونیها (شهروندان) بر اساس درجهی پایبندی به قوانین و تاثیرگذاری آنهاست. سیستم به جای فرد تصمیم میگیرد که چه بخورد، چه بپوشد و چه کاری انجام دهد. البته در مسکورِپ هیچ محدودیتی وجود ندارد، “کمونیها مجازند هر کاری بکنند، جز کارهای غیر مجاز”! نیاز شهروندان نیزبا همین معیارمحاسبه میگردد:
” اینجا همه با هم برابرند، هر کمونی با نیازهای همگانی به دنیا میآید، ولی بعدا اگر پیشرفت کند، رشد کند، به وظایف تولیدیاش عمل کند، از قوانین پیروی کند، جهانبینی و دانشش را ارتقا دهد، طبیعی است که نیازهاش هم بیشتر میشود و باید به حساب بیاید…. سطح نیاز که حاکمیت مسکورِپ آن را تعیین میکند به چند دسته تقسیم میشود: نیازهای همگانی برای هر کمونی تامین میشود…. هر کمونی حق دارد نفس بکشد، غذا بخورد، تشنگیاش را برطرف کند، متناسب با فصل لباس بپوشد…. اما نیازهایی هم هست که برآوردنشان برای همه الزامی نیست بلکه بنا به شایستگی تعریف میشود و به این گروهها اختصاص مییابد: بالا نیاز، برتر نیاز، بینیاز.”
مسکورِپ یک سیستم حکومتی بیطبقه را نمایندگی میکند، اما به طبقاتیترین شکل ممکن اداره میشود؛ که باز تصویری زمخت از ” تفکرمضاعف” به ما میدهد. با اینکه تا لحظهی آخر همه چیز از یک نظم مکانیکیِ ظاهری و باثبات برخوردار است؛ اما شهرآبستنِ خیزش و دگرگونی است. از دل همین ناهمگونیها نطفهی دینامیکِ معترض و ناهمخوان بسته میشود. تغییرات وقتی از پایین صورت نگیرد و از بالا دیکته شود و متکی به وعدههای آرمانی باشد، تابع هیجانات زودگذری خواهد بود که بعد از خاموشی موقت، دوباره میل به گذشته میکند وباید با ترس و تهدید حفظ شود:
“- هر انقلابی که بکنی، بعد باید نتیجهاش را حفظ کنی. چه کسی باید این کار را بکند؟ ما. امنیتیها.
– …عجب! من ازاین آرمانهای بزرگ بشری، تصور دیگری داشتم.
“- من هم همینطور، وقتی مردم دستبهکار محقق کردن آرمانی بشوند، همیشه همین اتفاق میافتد.
– …مردم یعنی چه؟ آیا تفاوتی میان ملت، توده، خلق، جماعت، جامعه، قوم یا گروه وجود دارد؟ چه نامی باید روی میلیونها آدم گذاشت که مشتاقانه، پیِ پیشوایان دیوانهشان میدوند، پرترههای بیشمارشان را حمل و شعارهای احمقانهشان را تکرار میکنند؟ اگر بگویی بهترینهای همین میلیونها آدم، همان است که بهش میگوییم ملت، پس باید بپذیری که ملت فقط از چند تن تشکیل میشود. ولی اگر ملت را اکثریت بگیری، باید به تو بگویم، ملت احمقتر از یک فرد بهتنهایی است. جذب یک نفر با ایدههای پوچ، بسیار سختتر از جذب یک ملت است.”
به این ترتیب مسکورِپ درانتظار فراهم شدن زمینههای تحولی ناگزیر است؛ بازگشت به گذشته؛ امپراتوری و مسیحیت راستین. این روند به هدایتِ “سرافیم”، صورت میگیرد. چیدمان طوری است که این شخص ما را به یاد “سولژنیتسین” با آن شخصیت اسطورهای ِ مذهبی و متهم به تناقض وتمایل بهغرب میاندازد. خصوصا کتاب حجیم وچندین جلدی او (صخره) که “گردونهی سرخ” نویسنده را تقلید میکند. “سیم” از سالها پیش با تکیه برهمان پتانسیل شمایلپرستی ونفی هر گونه ثنویت و تکثرگرایی، تمهیداتی را برای شکلگیریِ “کیش شخصیت” پیرامون خود اندیشیده است. برای شروع، در حومهی تورنتو، بهشت کوچکی به نام “فرحزا”، ساخته و با پیروانش در آن اقامت دارد ( بیربط است اگر ماکت مینیاتوری از “راجنیش پورام” را در اورگان به یاد آوریم؟). او هر روزبا ساکنان، مراسم ظهور تمرین میکند! تا سرانجام پس از مدتی ناپیدایی، روز موعود فرا میرسد و”سرافیم” به شیوهی افسانهای، به شهر لشکرکشی و آن را فتح میکند؛ با ردایی بلند، سوار بر اسبی سفید وملازمانِ نیزه بهدست. تصویری که القاگر مجسمهی شاهزاده “ولادیمیر مقدس” مقابل کرملین است و با شمشیری که همراه صلیب دارد، حامل این معناست که؛ امکان انتخاب دومی نیست و حقیقت، تنها از آنِ یک نفر است….
رستاخیز همان، و شروع دومینوی جوششهای هیستریک و تبدیل قهرمان به ضد قهرمان، همان. شروع چرخهی معیوب تطهیر، مصادره، مجازات، تغییر نام، نشان لیاقت، قوانین وممنوعیتهای جدید، در حالیکه در پایان، از نتیجهی استقرار نهاییِ امپراتوری بیاطلاعایم و کتاب را تنها با آرزویی به انتها میرسانیم. نیاز هم نیست. ما مسیرحلقوی حرکت و تسلسل فرسایندهاش را تشخیص دادهایم. در “بازگشت ابدی”، آینده، هم میتواند محصول گذشته باشد، وهم مولد آن. هرگام که به سوی آینده برداریم، یک قدم به گذشته نزدیکتر شدهایم.
*پزشک و منتقد