این مقاله را به اشتراک بگذارید
سیروس علینژاد
رضا براهنی؛ از تهران تا کانادا
ر
اما مبارزاتش برای ایجاد کانون نویسندگان، در کنار جلال آلاحمد هم در شهرتش بیتأثیر نبود. یکی از کسانی بود که در جمع اولیه کانون نویسندگان حضور داشت و به گمانم یکی از دو نفری که مأمور امضاگرفتن از دیگر کسانی شد که اهل قلم بودند. هرچه بود، رضا براهنی، به معنی واقعی کلمه نویسنده بود و تا پایان عمر نویسنده و شاعر ماند؛ بهویژه پس از مهاجرت به کانادا در سال ۱۳۷۵ که دیگر از شر و شور سیاسی هم افتاده بود.
در سالهای پیش از زندان و حتی پس از زندان، از آنجا که به زبان و ادبیات انگلیسی تسلط داشت در دانشگاه تهران و مدارس عالی تدریس میکرد و به شهادت شاگردانش استاد برجستهای هم بود. قلم توانایی داشت و در این روزنامه و آن روزنامه و این مجله و آن مجله ظاهر میشد و اظهارنظر میکرد یا نقد مینوشت یا مقاله چاپ میکرد. شاید اولین کسی بود که میشود او را رسالهنویس Essayist خواند.
در اوایل دهه چهل چند کتاب چاپ کرده بود، «ریچارد سوم» اثر شکسپیر که ترجمه بود و دفتر شعری به نام «مصیبتی زیر آفتاب» و «ظلالله» و «روزگار دوزخی آقای ایاز»اش که البته این دو از چاپخانه درنیامد و خمیر شد. با انتشارات امیرکبیر کار میکرد، ولی عبدالرحیم جعفری در خاطراتش «در جستوجوی صبح» از او به نیکی یاد نمیکند. همان اندازه که در نوشتن هنر داشت، در ایجاد دافعه و شلوغپلوغکردنهای بیمورد نیز هنرمند بود! مقالهای که در گرماگرم انقلاب علیه انتشارات امیرکبیر نوشت (گویا به همراه یا به تحریک شمس آلاحمد) از این قبیل و تحتتأثیر جوِ انقلابی آن روزگار بود و موردی نداشت و نادرست بود، اما رفتاری از این دست، و بهکلی کودکانه، بخشی از شخصیتش بود و نمیشد او را از کاراکترش جدا کرد.
اساسا یک وجود متناقض بود. همان اندازه که در کارهای بیمورد دخالت میکرد در کارهای معنیدار هم دخالت داشت. نمونه کارهای بموردش اظهارنظری است که در سال ۵۸، وقتی اولین لایحه مطبوعات، پس از انقلاب توسط وزارت ارشاد و فرهنگِ تازه تأسیسشده تهیه شد، ارائه داد؛ یک مقاله بالابلند در رد آن نوشت و نوشت که «این رسمیکردن سانسور از طریق لایحه و قانون» است و درست میگفت.
در سال ۵۷ با انقلاب همراهی کرد و از آمریکا برگشت و در انقلاب شرکت جست، اما این همراهی دیری نکشید. مانند بسیاری از روشنفکران خیلی زود سرخورده شد و مقاله «تروریسم، انقلاب و ضدانقلاب» را در روزنامه آیندگان چاپ کرد. پس از آن دیگر با حاکمان وقت میانهای پیدا نکرد تا آنکه در دوره اصلاحات و پس از حکایت تلخ قتلهای زنجیرهای به کانادا رفت و ماندگار شد و حتی از سوی انجمن قلم کانادا به ریاست آن برگزیده شد.
هرچه بود او در تمام شصت سال آخِر قرنِ فناشده شمسی نام پرآوازهای بود؛ رمان مینوشت، شعر مینوشت، مقاله مینوشت، در مجامع فرهنگی حضور پررنگ میداشت و از راه قلم زندگی میکرد.
این یادداشت کوتاه را با خاطرهای به پایان میبرم. در سالهای دوره اصلاحات که من در مجله زمان و پیام امروز بودم، همان سالهایی که اکبر منتجبی، سردبیر امروزِ «سازندگی» هم با ما بود، در ایام تابستان که هوا خوش و گرم بود، تقریبا هر هفته یک روز پیش من میآمد و در اتاق من ناهار تابستانی میخوردیم؛ نان و پنیر و طالبی و گپ میزدیم. وقتی قرار شد به سفر ارمنستان برویم، همان سفری که حکایت اتوبوسش مشهور است، از هوشنگ گلشیری شنیدم که او نمیآید. تلفن کردم که یعنی چه؟ چرا نمیآیید؟ گفت وقتی برای ناهار آمدم توضیح میدهم. آمد. بین ارمنستان و آذربایجان جنگ و منازعه شروع شده بود. گفت من آذربایجانی هستم و اگر در این گیرودار به ارمنستان بیایم به هیچ صورتی از عهده پاسخگویی به آذربایجانیها برنخواهم آمد. راست میگفت و نیامد.
آخرین دیدار ما چند سال پیش در تورونتو صورت گرفت، در خانه عمید نایینی که در بیست سی سال اخیر از هر کس به او نزدیکتر بود و شنیدهام که این روزها در تلاش است که جسد او را به ایران منتقل کند. این هم از دردهای روزگار ماست که نویسندگان ما در غربت میمیرند، درحالیکه آرزو دارند در ایران به خاک سپرده شوند. به گمانم همگی ما باید در این زمینه بنویسیم و تلاش کنیم تا دولت جمهوری اسلامی را واداریم که نگذارد هنرمندان و نویسندگان ما مانند صادق چوبک، بزرگ علوی، شاهرخ مسکوب، غلامحسین ساعدی، ایرج پزشکزاد و… در غربت از دست بروند.
سازندگی