این مقاله را به اشتراک بگذارید
نخبهکُشی
روسها چگونه به قتلِ نویسندگان، شاعران و روشنفکران خود دست میزنند؟
سمیه مهرگان
قرن بیستم قرنِ تبدیلِ «انسان» به «ناانسان» بود؛ آلمانهای نازی ملتهای دیگر را بهزیرِ یوغ خود میآوردند تا غرورِ کاذب را به نژادِ برترِ آریاییشان بدهند؛ برعکسِ نازیها، حکومتهای کمونیستی شوروی و چین، جدا از سرکوب ملتهای دیگر، در نابودی مردم خود نیز چیزی کم نگذاشتند. بیش از چهلمیلیون نفر تنها در راهپیمایی بزرگ در چین کشته شدند. همین تعداد در اردوگاههای کارِ شوروی.
وقتی ساسیتهای نهادینهشده در تاروپود فرهنگ روسی را دنبال میکنیم، همانطور که بوریس آکونین نویسنده معاصر روس نیز بر آن تاکید میکند، نمیتوان از رییسجمهور روسیه که یک افسر سابق کا.گ.پ است، چیزی بیش از این انتظار داشت. پوتین بلافاصله پس از به قدرترسیدن، همان کاری را کرد که خلفش استالین در دوران شوروی.
روحِ روس در آثار نویسندههای عصرِ طلاییِ روسیه یعنی چخوف، تولستوی، داستایفسکی و تورگنیف روحِ خستهای است که بهدنبال آرمانها و جایگاه ویژهاش در جهان است. این روحِ خسته وقتی پس از جنگ اول، با انقلاب اکتبر کمی سر بلند میکند و به روسیه پساتزاری و استالینیستی و سپس جنگ سرد و حتی امروز میرسد واردِ روزگاری میشود که دیگر روشنفکران و شاعران و نویسندههایش باید تاوانِ این روحِ خسته را بدهند. این روحِ خسته قربانی میخواهد، و چه چیزی بهتر از نویسندهها و شاعران و روشنفکران.
ایزاک بابل بعد از دیدار با آندره مالرو، در سوخانوفکا (ویلای برتا) مخوفترین شکنجهگاه دوران استالین، هرچه التماس میکند بگذارند لااقل به آثارش سروسامان دهد، کسی به او توجه نمیکند و سرانجام به مرگ محکوم و چهاردهسال بعد از مرگش و یکسال بعد از مرگ استالین، از او اعاده حیثت میشود.
آندری پلاتونوف به اتهام تروریسم و جاسوسی، محاکمه و به اردوگاه کار اجباری فرستاده میشود، و دوسال پیش از مرگ استالین، در فقر مطلق و بیماری، در همان خانهای که ۲۰سال در آن تبعید بود، میمیرد؛ الکساندر سولژنیتسین که روزی برای خدمت در ارتش سرخ مدال افتخار گرفته بود، بهخاطر نوشتن رمانهایش و انتقاد از استالین، ناگزیر بهتحمل هشتسال زندان و هشتسال گولاک و سپس اخراج از کشور شد.
میخاییل بولگاکف بعد از نامهنگاریهای بسیار با ماکسیم گورگی و استالین، وقتی بسیاری از نمایشهایش توقیف میشود، در فقر و نومیدی و بیکاری در سن ۴۸ سالگی میمیرد، و اوسیب ماندلشتام هم بهخاطر شعری هجوگونه در اردوگاههای کار.
اِما گرشتین یکی از مهمترین روشنفکران روس که آثاری درباره زندگی میخاییل لرمانتوف نوشته، و کتاب خاطراتی از دوران دوستیاش با اوسیپ ماندلشتام دارد، از دیدارش با نادژدا همسر ماندلشتام مینویسد که روزی او هیجانزده به دیدار من آمد و گفت: «اوسیپ شعری تندوتیز نوشته که نمیشود روی کاغذ آورد، و باید آن را از بر کرد. و اگر ما از دنیا رفتیم تو میتوانی آن را برای آیندگان حفظ کنی.» شعر هجویهای علیه استالین بود: «ما، بیحسی از خاک زیر پایمان، زندهایم/ حرفمان ده گام آنسوترک، بیصداست/ و دهان که به نیمه باز میکنیم/ پشتکوهیکرملینی، قفل زبان ماست…» و این شعر آغازی شد برای مرگِ تدریجی ماندلشتام: از ۱۹۳۴ تا ۱۹۳۸؛ آنطور که خودش میگفت: «در هیچ کجای دنیا مثل روسیه برای شعر ارزش قائل نیستند: اینجا مردم بهخاطرش اعدام میشوند!»
اوسیپ ماندلشتام در ۱۸۹۱ در خانوادهای یهودی در ورشو متولد شد، اما در سنپترزبورگ رشد و در دانشگاه همان شهر در رشته واژهشناسی تحصل کرد. در سال ۱۹۱۳ با انتشار اولین مجموعهشعرش «سنگ»، بهسرعت در جامعه ادبی روسیه شهرت یافت. بهجز این، تنها دو کتاب دیگر از او در طول زندگیاش انتشار یافت و مابقی آثارش پس از مرگ خودش (۱۹۳۸) و استالین (۱۹۵۲)، توسط همسرش منتشر شد.
ماندلشتام ابتدا در ۱۹۳۴ به سهسال تبعید در دامنه اورال محکوم میشود، اما این دومین تبعید است که به مرگ شاعر میانجامد. او در ۱۹۳۸ دستگیر و به اتهام فعالیتهای ضدشوروی به ۵سال تبعید در اردوگاه کار کولیما در خاور دور محکوم میشود. آنطور که اسناد کا.گ.ب نشان میدهد، ماندلشتام در ظهر ۲۶ دسامبر ۱۹۳۸ با حمله قلبی درگذشت. تلاشِ نادژدا همسرِ وفادارش برای اعاده حیثیت او که پس از مرگ استالین آغاز شده بود تنها ۳۴ سال بعد یعنی در ۱۹۸۷ به نتیحه رسید؛ وقتیکه نزدیک به هفت سال از مرگ خودِ نادژدا میگذشت.
از قرن بیستم که به قرن بیستویکم بیاییم، صفِ مخالفتِ نویسندههای روس با پوتین را میتوانیم بهعینه ببینم: ویکتور ارافیف، بوریس آکونین، ولادیمیر واینویچ و گوزل یاخینا تنها چند نفر از این صفِ طولانی هستند.
روزنامه سازندگی