این مقاله را به اشتراک بگذارید
از “فورد” تا “فروید” در رمان “دنیای قشنگِ نو” نوشته ی “آلدوس هاکسلی”
ترجمه ی “سعید حمیدیان”
(تهران: انتشارات پیام، ۱۳۵۲)
جواد اسحاقیان
“دنیای قشنگِ نو” (Brave New World: 1932) نوشته ی “آلدوس هاکسلی” ((A. Huxley بر پایهی آیندهای “آرمانشهری” ((Utopian و در همان حال “ضد آرمانشهری” ((Dystopian بنا شده؛ یعنی جایی که فرضاً بازماندگان جهان ما پس از جنگی فاجعه بار در چند قرن آینده، در جامعه ای فارغ از هر گونه تنش و در اوج ثبات اجتماعی و خوشبختی خواهند زیست. با دست یافتن به چنین جهانی، هر گونه نارضایی از وضع موجود، از میان خواهد رفت. دانش از دنیای کهن و تاریخ آن، محو شده، کودکان مانند جوجه های ماشینی در “شرکت جوجه کشی لندن” و بر پایه ی جامعه ای مبتنی بر “نظام کاست” ((Caste system و طبقه بندی شده تولید و پرورش می یابند و خود به ابزاری برای کنترل در جامعه ی نو، تبدیل می شوند. با تأملی بیشتر در “همبافت” ((Context رمان و “زمینه” و موقعیت تاریخی و فرهنگی، به یک اعتبار می توان دریافت که اثر، رمانی استعاره ای است؛ به گونه ای که بیشتر کسانی که در این کارخانه و ماشین جوجه کشی انسانی کار میکنند، استعاره ای از “تن” ((Body و آثار “شکسپیر” (ُ(Shakespeare استعاره ای از عشق و هنر ((Eros و “هنری فورد” ((Henry Ford و “مدیر” در وجه غالب، استعاره ای از علم و فن آوری پیشرفته و “فروید” – که گاه به عنوان یک مقطع تاریخی از او یاد می شود – مثلاً به جای تاریخ “پس از میلاد مسیح” در این رمان از تعبیر “در این سال ثبات ۶۳۲ ب. ف.” یعنی “بعد از فروید” استفاده می شود – استعاره ای از “روان” و نقطه ی مقابل “فورد” است که “خدای دولت جهانی” ((World State’s God یا نخستین تولید کننده ی ماشین “فورد مدل T” به شمار می رود. انتخاب عنوان مقاله در وجه غالب، ناظر به همین استعاره ها است. در باره ی این رمان، دهها مقاله و تحقیق برجسته نوشته شده که برخی از آنها در منابع من آمده و خشنودم که با بهره مندی از منابع اصلی و تازه، به درک بهتر این رمان کمک میکنم.
در این رمان، همه ی نیازهای ثانویه ی آدمی را نهادهای عالی تر فراهم می آورند؛ همان گونه که نیازهای اولیه ی او مانند غذا و سرپناه نیز در جامعه ی نو از پیش آماده و پیش بینی شده است. خوشبختی، موهبتی نیست که خودِ آدمی به دنبالش باشد؛ بلکه دولت بر پایه ی وضعیت کاری و شغلی در اختیار جوانان قرار میگیرد و آنان به گونه ای برنامه ریزی شده، از شغل و کار خود برخوردار می شوند و آزادانه و به شکلی عمومی نیازهای جنسی و خودانگیخته ی خود را برمی آورند. مادّه ای معجزه آسا به نام “سوما” می تواند هر گونه ناراحتی و اندوهی را بر طرف سازد. همه ی آنان که بر اثر تصادف یا اشتباهی به این نظم تن ندهند، مطرود قدرت و تنها و بی کس و کارمی شوند. آرمانشهر مورد نظر، تنها از رهگذر چنین ساز و کارهایی تحقق می یابد. بشر آینده از نظر شیمیایی و روانشناختی از زیور عواطف انسانی مانند عشق، اندوه و هر گونه سودا و فکر خلاقی محروم می شود، زیرا افراد در جامعه ی نو پیشاپیش با دقت شیمیایی و زیستی خاصی، مهندسی و برنامه ریزی شده اند. این رمان – که در سال ۱۹۳۰ نوشته و در ۱۹۳۲ انتشار یافته – دلهره های نوظهور تمدن صنعتی را به طور فشرده نشان میدهد. سبک زندگی شتابانی که جامعه ی فرا – پیشرفته ی صنعتی به وجود آورده، به افزایش جمعیت شهری و طبقه ی کارگر می انجامد اما در همان حال، برنامه هایی هم برای کنترل جمعیت و عقیم سازی داوطلبانه به مورد اجرا گذاشته می شود.
نخست میکوشم با رجوعی به تحقیق “یوهان کرینگستاد” (Kringstad) با عنوان “از آلفاها تا اِپسولینها” (From Alphas to Epsilons, 2017) به بررسی انگیزه هایی فردی و در همان حال اجتماعی – تاریخی بپردازم که باعث خلق رمان “هاکسلی” شده است و امیدها و ناامیدیهای او را از جهان پیرامون در آینده ای دورتر نشان میدهد. من تصور میکنم مهمترین انگیزه در خلق این آرمانشهر خیالی، وجود چند تن زیست شناس در خانواده ی “هاکسلی” و پیشرفتهای تازه در این زمینه، سفر “هاکسلی” به هند در ۱۹۲۵، مشاهده ی پیشرفتهایی در بهینه سازی رشد کیفی و کمّی گیاهان و نباتات از یک سو، مشاهده ی فقر و کثرت جمعیت در هند، برنامه ی عقیم سازی و کنترل جمعیت و در همان حال، تأمل در طبقات اجتماعی و “کاست” ((Caste های گوناگون در این کشور بوده است. در سالهای منتهی به جنگ جهانی دوم، مسأله ی اصلاح و “بهینه سازی نژاد” ((Eugenics تأثیر زیادی بر مردم و بحثهای علمی گذاشت. هواداران این نظریه، میکوشیدند از آن به عنوان ابزاری جهت برنامه ریزی علمی و ایجاد مناسبات نیرومندتر و پایدارتری میان افرد و دولت استفاده کنند. پدربزرگ “هاکسلی” نیز یکی از هواداران بهینه سازی نژادی بود و از جمله محققانی بود که زیر تأثیر نظریات “داروین” پیشرفت زیست شناسی و علم قرار داشت. برادر “آلدوس” به نام “ژولیان” ((Julian زیست شناسی بود که خود را به عنوان طرفدار بهینه سازی نژادی مثبت معرفی میکرد و هوادار پاکسازی اجباری بود. او برای “جامعه ی بهینه سازی نژادی بریتانیا” کار میکرد که اندکی بعد به “مؤسسه ی گالتون” ((Galton Institute تغییر نام داد. او در کنار شخصیتهای برجسته ای چون “جان مینارد کِیز” (J. M. Keyes) و “کارل پیرسون” ((C. Pearson تحقیق میکرد (بیکر، ۲۰۱۶، ۲۲). این دانشمندان، در زمینه ی بهینه سازی گونه های گیاهی و دیدگاهای رادیکال نژادی که داشتند و در سایه ی پیشرفتهایی که در مورد شناخت نژاد و گونه های انسانی حاصل شده بود و ارتباطی که با “هاکسلی” با افراد دانشمند در خانواده ی خود به ویژه “ژولیان” داشت، همه ی این داده ها مستقیم و غیر مستقیم در ذهن نویسنده نهادینه شد و بر رمانش تأثیر نهاد. “ژولیان هاکسلی” در کتابی با عنوان “انسان در دنیای مدرن” (Man in the Modern World) نوشت:
” پایین ترین اقشار جامعه – که گفته می شود از نظر ژنتیک استعداد کمتری دارند – پیوسته در حال زادِ ولد هستند. بنابراین باید روشهای پیشگیری از بارداری را به آنان آموخت و نباید از مراقبتهای درمانی برای تکثیر جمعیت برخوردار شوند. بیکاری و فقر غالب بر این گونه خانواده ها باعث می شود برای عقیم سازی یا دست کم، زادِ ولد کمتر چاره اندیشی شود ” (هاکسلی، 2015، ۶۶).
در “دنیای قشنگ نو” نیز اشاراتی متعدد به لزوم کنترل جمعیت، عقیم سازی و مبارزه با پیری جمعیت آمده است. آقای “فاستر” میگوید:
” البته باروری در اکثر موارد، مایه ی دردسر است. یک تخمدان بارور برای هزار و دویست تا. این مقدار، برای هدفهای ما کاملاً کفایت میکند. . . ما سی درصد جنینهای ماده را میگذاریم به طور طبیعی تکامل پیدا کنند. این مطلب، ما را از حیطه ی تقلید کورانه از طبیعت بیرون می آورد و وارد دنیای دلپسندتری از ابداع انسانی میکند. ما سرنوشت و موقعیت را هم تعیین میکنیم. بچه ها را به صورت آدمهای اجتماعی بیرون می آوریم، به شکل آلفاها و اِپسیلونه، به عنوان کنآسها [جاروبکش، روفتگر] و رهبران آینده ی کارخانه های جوجه کشی ” (۱۷-۱۶).
آنچه “فاستر” و مدیر مؤسسه در باره ی آن میگویند، همان بهینه سازی ژنتیک انسانی در پهنه ی زیست شناختی و اجتماعی است. در این رمان، نویسنده از پیشرفتهایی در زمینه ی تولید انبوه انسانی سخن میگوید که به یاری آن می توان سن مفید کاریِ شهروندان را بالا ببرد و با پیری طبیعی مقابله شود. وقتی “لنینا” مرد سرخپوستی را می بیند که به بیماری پیری زودرس گرفتار شده، از “برنارد” در باره ی علت آن می پرسد و میگوید “مدیر” هم پیر است اما چرا این شکلی نیست؟
” علتش اینه که ما نمیگذاریم پیر بشن. ترشحات داخلیشونو به دست خودمون به میزانی که برای جوون موندن لازمه، کم و زیاد میکنیم. خونشون رو با خون جوان تعویض میکنیم ، اما جوانی اینا [سرخپوستان] تا سن شصت سالگی تقریباً دست نخورده باقی میمونه و بعدش ترق! فاتحه! ” (۱۱۵-۱۱۴).
وقتی “لیندا”ی چهل و چهار ساله اما بسیار پیر را به اتاقی کوچکی در خانه ی “برنارد” می آورند، میکوشند تا جایی که می شود، به بهبودش کمک کنند تا آخرین ماههای زندگی خود را در وضعیتی بهتر از پیش بگذراند اما قادر به جوان سازی او نمی شوند:
” دکتر شاو گفت: ما نمی تونیم دوباره جوونش کنیم اما من خیلی خوشحالم که فرصتی دست داد تا نمونه ای از ضعف پیری رو در یک موجود انسانی به چشم ببینیم ” (۱۵۸).
وقتی “هاکسلی” در ۱۹۲۵ وارد هند شد، این کشور وضعی ناگوار داشت. “مقاومت منفی” و تز مقاومت خشونت پرهیز “گاندی” ((Gandhi لرزه ای سیاسی به دنبال داشت و “حزب کنگره” ی “هند” به پیروزی عظیمی رسید. “هاکسلی” خود را در کشوری یافت که به بیش از ۱۶۰۰ زبان و گویش سخن میگفتند و مهاراجه ها و راجه هایش، یک سوم درامد سالانه ی ملی را در انحصار خود داشتند. در سال ۱۹۱۹ یعنی اندکی پیش از آمدنش به “هند” تظاهرات مردم هند بر ضد مقامات استعماری برگزار شد که نیروهای مسلح “گورخا” ((Gurkha و “بلوچ” در میدان پارک “امریتسار” با آنان مقابله کردند و در نتیجه ۳۷۹ نفر کشته و بیش از ۱۵۰۰ تن زخمی شدند (هیگدان، ۲۰۱۵، ۳۰). چند سال بعد که “هاکسلی” به همین میدان و کشتارگاه میهن پرستان هندی آمد، نوشت: ” اینجا، جای شومی برای مردم بود که با مسلسل، استقلال طلبان را درو کردند ” (همان، ۳۲). این کشتار بیرحمانه به باور من شاید در آن بخش از رمان بازتاب یافته باشد که در این ضد آرمانشهر، از کشتار کارگران سخن به میان می آید و شمار بسیاری که زخمی شده اند. این گونه اعتراضات به بهانه ی برقراری “ثبات اجتماعی” و لزوم خرسندی همه ی شهروندان از “وضع موجود” صورت میگیرد اما آنچه برای مدیریت اهمیت ندارد، پاکسازی گذشته ی تاریخی و حافظه ی فرهنگی آثار هنری است:
” در گلدرز گرین ((Golders Green هشتصد کارگر ساده، با مسلسل درو شدند ” (۵۵).
” بعد، قتل عام مشهور بریتیش میوزیوم پیش آمد. دو هزار نفر از حامیان فرهنگ با گاز سولفیت دیکلرائیل مسموم شدند ” (۵۶).
” همگامی برای نبرد علیه “گذشته” با بستن موزه ها، ویران کردن بناهای تاریخی با توقیف تمام کتابهایی که قبل از سال ۱۵۰ ب. ف. [بعد از فروید] منتشر شده بودند ” (۵۷).
دلیل دیگر برای سفر نویسنده به “هند” آشنایی با فرهنگ و شیوه ی زندگی مردم این سامان بود. او در نامه ای به برادر می نویسد:
” دوست داشتم یک – دو سال به جاهایی بروم و چیزها و مردم را ببینم و با واقعیت زندگی آنها آشنا شوم” (هاکسلی، ۱۹۴۶، ۲۰۲).
نتیجه ی این مسافرت، آشنایی او با “کاست”ها و طبقات اجتماعی بود. فکر پرورش نطفه ی آدمی در بطریها، عقیمی داوطلبانه و اجباری و پیش بینی برای از بین بردن سنّت “خانواده” به ویژه پدر و مادر و به تبع آن، چاره اندیشی برای پیشگیری از ایجاد “عقده ی اودیپ” دلبستگیهای دوره ی جوانی و ساخت موادّی بیضرر اما مؤثر که بتواند جانشین مشروبات الکلی، کوکائین و افیون و جز اینها شود (“سوما”) و همچنین بار آوردن نوزاد و کودک با نظریات روانشناختی “پاولوف” ((Pavlov به ویژه “انعکاس شرطی” ، برقراری صلح جهانی و امنیت و ثبات اجتماعی و نتیجه ی همه ی اینها، نوشتن چنین کتابی بود که خوشحالم سرانجام یافت ” (هیگدان، ۲۴).
آقای “فاستر” شاگردان مرکز را به همراه “مدیر” مؤسسه به زیرزمینی تقریباً تاریک می برد که جنینها در بطریها نگهداری و پرورش می یابند. هدف از این گونه فن آوریها، تولید مورد نیاز جمعیت بدون “زنده زایی” و بی نیازی از پدر و مادر به گونه ای ماشینی و برنامه ریزی شده است. کوشش برای حذف کیان خانواده و تربیت کودکان ماشینی در دستگاههای “خواب آموزی” و طبقه بندی آنان بر حسب نیازهای جامعه، ریشه در تجربیات نویسنده در سفر هند و در همان حال پیشرفتهایی دارد که در زمینه ی زیست شناسی و تکامل انواع و نژادها حاصل شده بود. به این شاهد مثال دقت کنیم:
” رَجهایی از شکمهای برامده ی بطریها، روی رجهای تورفته و ردیف روی ردیف، از یاقوتهای بیشمار سوسو میزد و در بین یاقوتها، اشباح سرخ تیره ای از مردان و زنان با چشمهای قرمز و علامات کامل پوست، میجنبید. . . برای آنان از رشد جنین حرف زد و وادارشان کرد تا طعم خونواره ی غنی ای را بچشند که جنین از آن تغذیه میکرد ” (۱۶-۱۵).
فوردگرایی: نخستین بخش نوشته به سطح مادّی جامعه در رمان مربوط می شود؛ یعنی نقشی که “هِنری فورد” (H. Ford) به عنوان مالک بزرگترین و پیشرفته ترین شرکت خودروسازی آمریکا در نزدیکی “میشیگان” از سال ۱۹۰۳ در زمان خودش و زیر تأثیر نظریاتی که در زمان خیالی و فرضی نویسنده وجود میداشته، نوشته شده و با “همبافت” محیط رمان کاملاً تناسب دارد. توازی میان جوامع داستانی و جوامع غربی در دهه های ۱۹۳۰-۱۹۲۰ با پیشرفتهای فن آورانه و پیشرفته ای که در “دنیای قشنگ و نو” به ویژه در مورد شیوه ی پرورش و رشد جنین و تبدیل این جوجه های ماشینی به نیروی کار آینده، نظریه ی کنترل جمعیت به سبک و روش “فورد”ی آن و همچنین روندها و شیوه های مراقبت کودکان در زمانی که “هاکسلی” برای آینده ای دور پیش بینی میکرده، مورد بررسی قرار میگیرد.
آموزه های “فورد” در این رمان، نقش و سمت و سویی “مسیحا”وار دارد و به جای “آه خدای من!” امروزه ی غربیان، کسان رمان پیوسته از “حضرت فورد” یاد میکنند و از او یاری میخواهند که نشان میدهد حتی سوگندها هم، مُهر و نشان تکنولوژی بسیار پیشرفته دارد. هنگامی که این رمان در دهه ی ۱۹۳۰ نوشته می شد، “فورد” به عنوان بزرگترین صنعتگر زمانش مورد ستایش قرار میگرفت؛ درست همان گونه که امروزه از فرآورده های غولهای الکترونیکی “اَپِل” (Apple) بهره مند می شویم که نمادی از “سیب دانش” است. بزرگترین کامیابی ستودنی “فورد” تولید نخستین اتومبیل “مدل تی” ((Model T در سطح انبوه بود که به دلیل همین تولید کلان و نسبتاً ارزانش، مورد استفاده ی اکثریت مردم قرار میگرفت. پرداخت پنج دلار برای هر روزِ کاری، به “فورد” سیمایی “بشردوستانه” میداد و به همین دلیل برای همه ی همروزگارانش، شخصیتی مقبول و محبوب به نظر می امد.
هدف فلسفه ی “فورد” رسیدن به بهره وری کامل در بخش تولید کارخانه ای بود. لازمه ی تولید انبوه هم، شرکت همگان در خط تولید، وجود یک سازماندهی پیوسته و منظم برای مدیریت کارگران و ماشینهای مولّد بود. قرار بر این بود که این پروژه به گونه ای سازماندهی شود که هر جزء در زنجیره ی تولید تا اتمامش، در کمترین مدت زمان لازم انجام شود ” (فورد، ۱۹۲۲). مفهوم خط تولیدی که در رمان مطرح می شود، به معنی مدت زمان لازم برای تولید و جوجه کِشی انسانی از زمان بستن نطفه تا تبدیلش به نوزاد طبق برنامه ریزی معینی است. در این مرحله هر فرد به گونه ای مصنوعی و کارخانه ای مراحل تولید خود را طی میکند تا از مرحله ی جنینی به نوزاد تبدیل شود. خواننده ضمن خواندن رمان، از گفته های مدیر کارخانه به شاگردان مدرسه در سه مورد شگفت زده می شود:
” این، اسباب جوجه کشی است. ذخیره ی یک هفته تخمک در شرایط حرارت بدن نگهداری می شوند اما به جای سی و هفت، باید در گرمای سی و پنج درجه نگه داشت. گرمای کامل بدن، سلولها را عقیم میکند ” (هاکسلی، ۱۳۵۲، ۹).
در دومین مرحله، تخمک باید به اندازه ی کافی رسیده شود و در مرحله ی سوم باید ترتیبی داد که میان تخمکها یک تفاوت اساسی به وجود بیاید تا پایه های طبقات اجتماعی در میان آنها شکل بگیرد:
” تا آنجا که “آلفا”ها و “بتا”ها تا وقتی که به طور قطع داخل بطری بشوند، باقی مبماندند؛ در حالی که “گاما”ها و “اِپسیلون”ها را پس از سی و شش ساعت دوباره بیرون می آوردند تا تحت روش بوخانوفسکی قرار گیرند ” (همان، ۱۰).
با طی چنین روندی در تولید جنینی، جمعیت مورد نیاز جامعه ی طبقاتی و مبتنی بر “کاست” – که هیچ کس نمی تواند از طبقه ی اجتماعی خود بیرون رود و در صورت سرکشی، از جامعه طرد می شود و تنزل موقعیت می یابد – همه ی شهروندان، برنامه ریزی می شوند و از نظر اجتماعی هویتی خاص خود و متناسب با کار و حرفه شان پیدا میکنند. چنین به نظر میرسد که “فورد” از احساسات و افکار شاغلانی که در اطرافش کار میکردند، اطلاع دقیقی داشت. نیروی کاری که او در اختیار میداشت، عمدتاً مرکب از مهاجرانی با پسزمینه ی فرهنگی گوناگونی می شد که دوست داشتند جزئی از “طبقات اجتماعی آمریکایی” به شمار بیایند که در مدارس انگلیسی زبان آموزش دیده بودند. کارگران می بایست شیوه ی زندگی آمریکایی را بیاموزند و خود را با آن سازگار کنند و با کنار گذاشتن لباسهای محالی و بومی و حتی عریان شدن کامل در مواقعی خاص (مانند رفتارهای جنسی حتی در انظار عام) هویت فرهنگی خود را از یاد ببرند (پِلِر، ۲۰۰۸). به این ترتیب، “فردیت” کسان از دست میرفت و تکرار رفتارهای مکرر در انظار عموم به معنی تبدیل آنان به توده هایی همسان و بی اعتنا نسبت به محیط می شد. پست ترین طبقه ی اجتماعی “اپسیلون” (Epsilon) ها از رسیدن اکسیژن لازم به مغزشان محروم می شدند، زیرا برای فعالیت زیادتر مغزی، به اکسیژن بیشتری نیاز است اما آنان که از نوع “آلفا” (Alpha) و در یک مرحله ی پایین تر “بتا” (Beta) قرار دارند، از نظر تکامل زیست شناختی تکامل بیشتر و در نتیجه، موقعیت شغلی و حیثیت اجتماعی بالاتری دارند. در الفبای یونانی، ترتیب و توالی حروف نه تنها موقعیت آنها را در نظم الفبایی نشان میدهد، بلکه نشان دهنده ی ارزش و مقام آنها و در این رمان، معرف جایگاه اجتماعی آنان هم هست:
” با گاماهای استاندارد، با دلتاهای بی اختلاف، با اپسیلونهای متحدالشکل، میلیونها همزاد متشکل، اصل “تولید انبوه” سرانجام در زیست شناسی هم معمول گردید ” (۱۱).
“شرطی کردن” بخش دوم روند تولید مِثل در جوجه کشی انسانی است. این، فرایندی است که مستقیماً روی جنینها اِعمال می شود؛ جنینهایی که در معرض شماری از تأثیرات فیزیکی خارجی یا موقعیت آب و هوایی معینی قرار میگیرند تا مثلاً از یک چیز معین بیزار شوند یا از چیزی خوششان بیاید. در این حال، انسان نماهایی ماشینی و برنامه ریزی و مهندسی شده تربیت می شوند که در آینده برای این یا آن شغل و حرفه و در فلان یا بهمان منطقه ی آب و هوایی مانند معادن زغال سنگ در مناطق گرمسیری یا سردسیری مناسب هستند یا به کار مدیریت در همین کارخانه می آیند:
” مدیر مختصر و مفید اضافه کرد: راز سعادت و فضیلت در همین نهفته است: دوست داشتن آنچه باید انجام بدهید. تمام هدفهای تربیتی در این خلاصه می شود: علاقمند ساختن آدمها به سرنوشت گریزناپذیرشان . . . در ردیف ده، صفوف شیمیایی کارهای نسل آینده داشتند تحت شرایط سرب، سود سوزآور و قیر ریاضت میکشیدند. نخستین دسته از دویست و پنجاه جنین مهندس موشک، داشتند از علامت متر هزار و صدم در ردیف سه عبور میکردند. برای تکامل حس تعادلشان، ما خونواره شان را در حال صعود، کاهش میدهیم تا نیم گرسنه باشند و وقتی سرازیر می شوند، جریان خونواره شان را دو برابر میکنیم. آنها یاد میگیرند که بدون ناراحتی شکل سَر – تَه را به خود بگیرند. درواقع، وقتی به راستی سرخوشند که روی سرشان بایستند ” (۲۱-۲۰).
شرطی شدن برخی از آدمهای ماشینی مانند “اِپسیلون” ها – که جزء طبقات و کاستهای پایین جامعه خواهند بود – اکسیژن کمتری باید به مغز جنین برسد تا کمتر رشد کند. تربیت آنها به گونه است که زیر تأثیر شوک الکتریکی، نه به کتاب علاقه ای نشان میدهند، نه به گلها بازتابی نشان میدهند و حتی کتابها را پاره و گلها را پرپر میکنند (۲۴) و به این ترتیب “بچه ها یک عمر از شرّ کتابخوانی و گیاه شناسی در امان میمانند” (۲۵). این طبقه ی اجتماعی فقط به درد انجام کارهای دستی، جاروب کشی، باربری، نظافت و مشاغل پایین تر میخورند. اینان چندان هم علاقه ای به کار کردن و انجام وظایف عادی خود ندارند و مرتب توبیخ می شوند. وقتی “برنارد” میخواهد کارگران و مستخدمهایش هواپیمای شخصی اش را به روی پشت بام ببرند، سرشان داد میزند:
” با عصبانیت گفت: یالا ببینم!. بلندتر فریاد کشید: ده یالا! صدایش گوشخراش بود ” (۷۴).
و این، در حالی است که برخی از جنینها از بیشترین مراقبتها و تربیتها برخوردار می شوند و به مقامات بلند پایه ی بعدی میرسند:
” برنارد چه رشک تلخی نسبت به هِنری و بنیتو هوور داشت! مردانی که هیچگاه ناچار نبودند سرِ یک اپسیلون داد بکشند تا دستورهایشان را اطاعت کنند؛ مردانی که در نظام طبقاتی چنان گشت و گذار میکردند که ماهی در آب. آن قدر آسوده خاطر بودند که نه از خودشان خبر داشتند، نه از اصل خیر و رفاهی که وجودشان بدان بستگی داشت ” (۷۳).
جنینهایی که از نسل “آلفای مثبت” هستند، برای انجام مشاغل و مسؤولیتهای بزرگتر تربیت می شوند. آقای “فاستر” میگوید:
” نخستین دسته از دویست و پنجاه جنین مهندس موشک داشتند از علامت ردیف سه عبور میکردند. . . حالا دلم میخواهد طریقه ی بسیار جالب تربیت آلفا مثبتهای روشنفکر را نشانتان بدهم. ما یک عده ی زیادی از آنها را در ردیف پنج طبقه ی اول داریم ” (۲۱-۲۰).
در جامعه ی آینده و دور، پدر و مادر نیز در تربیت و مدیریت خانواده و جامعه نقشی نخواهند داشت، زیرا جنینها در حال خواب و از طریق دستگاههای الکترونیکی خاصی آموزشهای لازم را می بینند. وقتی پسربچه ای از دوست خود در گروه “بِتا” در باره ی “رود نیل” چیزی می پرسد، او همان چیزی را میگوید که اندکی پیش دستگاه “آموزش از طریق خواب مصنوعی” ((Hypnopaedia گفته و در واقع مانند یک ضبط صوت و بی اختیار آن را عیناً تکرار میکند:
” نیل، طویلترین رودخانه ی آفریقا و از نظر طول، دومین رودخانه در کرده ی زمین است. نیل گرچه از میسی سیپی کوتاهتر است، از لحاظ وسعت حوزه اش. . . در رآس تمام رودهای جهان قرار دارد ” (۲۸).
البته این کودک برخی از کلمات را نمی تواند ادا کند یا آن را نمی فهمد و گریه و زاری میکند اما این امر، چندان مایه ی نگرانی مدیران نمی شود. آنان میکوشند بر طول زمان آموزش بیفزایند و کودک را در وضعیت بهتری از آموزش قرار دهند. باید دانست که جدا سازی کودکان از پدر و مادر و لزوم مراقبت از آنان در تجربیات و رخدادهایی ریشه داشت که در آغاز قرن بیستم در “لندن” رواج داشت و “هاکسلی” هم به گونه ای زیر تأثیر آن قرار داشت. در آن سالها، میزان مرگ و میر زیاد و انواع مختلف بیماری میان والدین و کودکان از یک سو و سرایت بیماریهای خانواده ها و دیگر مردم جامعه بسیار زیاد بود. مراقبتهای پزشکی ایجاب میکرد که کودکان را از خانواده ها جدا ساخت تا میزان ابتلا کاهش یابد. دکتر “هالت” ((L. E. Holt اصرار داشت که پدران و مادران باید تا آنجا که می توانند از برقراری هر گونه تماس نزدیک خودداری کنند ” (بلوم، ۲۰۰۲، ۳۳). یک روانشناس آمریکایی هم به نام “جان بی. واتسون” ((J. B. Watson حتی پا فراتر نهاده، نوشت: ” محبت مادری، باعث ناتوانی، انتقال ترس و احتیاط و احساس حقارت به کودکان می شود ” (بلوم، ۳۷). هواداران این روانشناس در آن مقطع زمانی باور داشتند که به خاطر پدران و مادران، کودکان احساساتی را بروز میدهند که در بزرگسالی، کنترل آنها ممکن نیست، در حالی که آدم منطقی قاعدتاً می توانست آن احساسات را کنترل کند. او استدلال میکند که کودکان را می شود با موفقیت به گونه ای شرطی کرد که زیر تأثیر احساسات قرار نگیرند و به لطف علم می شود این احساسات زیان آور را ریشه کن ساخت. “واتسون” خواب روزی را میدید که صدها کودک دور از پدر و مادران اما مطابق اصول علمی تربیت و بزرگ شوند. کتاب پرفروش او با عنوان “مراقبت روانشناختی بچه و کودک” (The Psychological Care of the Child and Infant) در سال ۱۹۲۸ انتشار یافت اما “هاکسلی” با این دیدگاه به شدت مخالف بود. از یاد نباید برد که کتابهای “واتسون” در مقطعی از زمان منتشر می شد که پیشرفتهای فن آورانه به اوج خود رسیده بود و ماشینی شدن زندگی و پیشرفت در زمینه هایی مانند تلگراف، راه آهن و اتومبیل سازی “فورد” سیمای جهان را دگرگون کرده بود. “هاکسلی” پانزده سال پس از انتشار رمان تخیلی – علمی و در همان حال “اوتوپیایی – ضد اتوپیایی” خود در یک بازبینی واقع بینانه نوشت:
” جامعه ی کاملاً سازمان یافته و برنامه ریزی شده و نظام مبتنی بر طبقات “کاست” و علمی، محو اراده ی آزاد از طریق شرطی شدن روش شناختی، بردگی مقبول از رهگذر برخورداری از شادی به وسیله ی مواد شیمایی از نوع “سوما” شاید برای روزگاری دور مناسب باشد، اما به درد روزگار من و حتی نوه ی من هم نمی خورد. با این همه، کابوس سازماندهی کامل در آینده ای دور، چیزی است که من در انتظار آن هستم و تحقق آن را حتمی میدانم ” (هاکسلی، ۱۹۴۶، ۲-۱).
به راستی هم برای ما تصور جامعه ای که همه چیزش از قبل و بدون دخالت و اراده ی ما سازماندهی و برنامه ریزی شده و “هاکسلی” آن را پیش بینی کرده، بسی دشوار است. تصور این که یک طبقه ی اجتماعی خاص بر مقدرات سیاسی ما حکومت کنند و سرمایه سالاران از طریق کنترل رسانه های همگانی تمامی قدرت را در دست داشته باشند، وحشتناک خواهد بود. استفاده از داروها و موادی شیمیایی مانند “سوما” که فرار از واقعیات موجود را میسر و ممکن سازند، هراس آور است. یکسان سازی همه ی افراد جامعه از نظر ذهنیت و عاطفه چیزی جز ابزاری جهت اِعمال کنترل همگانی بر آحاد جمعیت و تمامی طبقات اجتماعی، نیز غیر قابل قبول است. “هاکسلی” تصور میکرد جامعه ی انسانی در آینده ای دور، جامعه ای است که گویا از احساسات و عواطف بویی نخواهند برد و کارآمدی نیروی کار و مدیریت نیروی انسانی، می تواند هر گونه تعارض و برخورد اجتماعی را غیرممکن سازد؛ ذهنیتی که امروزه دیگر برای ما، قابل تحقق نیست.
در این بخش از نوشته میخواهم به این نکته بپردازم که آیا “هاکسلی” روانکاوی چون “فروید” را هم مانند “فورد” خطری برای جهان نو میداند و این دو نقشهایی مانند هم دارند یا نه؟ ایده های “فروید” در سالهای پس از جنگ جهانی اول، تأثیر زیادی بر نویسندگان مدرن گذاشت. نویسندگان مدرنیست نقش ذهن آدمی را در کشف روان ارتقا دادند (نورتون، ۲۰۰۵، ۱۸۳۹) و از این طریق به طور کلی توجه بیشتری به نظریات روانشناختی شده است.
تردیدی نیست این گونه نظریات با نقشها و سنتهای عصر ویکتوریایی، فاصله ی زیادی داشت. “هاکسلی” البته به این نظریات علاقه نشان میداد اما ظاهراً مانند معاصرانش مجذوب کنفرانسهای روانکاوانه نبود و آنها را به سخره میگرفت (بوکانان، ۲۰۰۸). با این همه نظریه ی “عقده ی اودیپ” ((Oedipus complex در این رمان و در پیوند با سه شخصیت برجسته تر و نوع رابطه ی آنها با هم (“جان”، “لیندا” و “لنینا”) و نقش این نظریه بر سرنوشت نهایی “جان” بی سببی نیست. خودکشی “جان” در پایان رمان نیز از جمله مواردی است که باید توضیح داده شود. “عقده ی اودیپ” به یک گره روانی و احساسی اطلاق می شود که در جوانی (اساساً و به ویژه در جنس مذکر) ان هم به گونه ای نیمه آگاهانه به صورت علاقه ای جنسی به پدر و مادر و البته جنس مخالف به وجود می آید که اگر به طور طبیعی حل و برطرف نشود، ممکن است به سرکوب، احساس گناه و ناتوانی در ابراز روابط عادی و عاطفی و ناتوانی در ارتباط جنسی بینجامد. این عقده در “جان” هنگامی بروز میکند که احساسات خصومت آمیزی در قبال “پوپه” (Popé) نشان میدهد که ارتباطی جنسی با مادرش دارد و در همان حال خودش به دلیل باور به هنجارهای اخلاقی سنتی از برقراری رابطه ی عادی جنسی با “لنینا”ی افسونگر ناتوان است. آنچه “جان” با آن مواجه است، دقیقاً با آنچه ما از آن به “عقده ی اودیپ” تعبیر میکنیم، مطابقت دارد. این گونه رفتار را در همه ی جوامع و فرهنگهای انسانی از اسطوره ها گرفته تا روایتهایی از نوع “اودیپ شهریار” (Oedipus Rex) و “هملت” (Hamlet) نیز می توان یافت که بخشی از طبیعت آدمی است اما برخورد “هاکسلی” با “فروید” به گونه ای است که این تصور را پیش می آورد که گویا نیازی نیست که این نظریه را به گونه ای علمی مطرح کرد؛ بلکه چیزی است که هست و کاملاً طبیعی است. اکنون بیاییم و تأثیرات نظریات “فروید” را بر این رمان، به گونه ای جدّی تر بررسی کنیم.
من با نظر “بوکانان” موافقم که مینویسد: ” می شود مسأله را چنین توجیه کرد که سرکوب جدّی عقده ی اودیپ، ابزاری اساسی برای ایجاد ثبات و استحکام اجتماعی در آینده است ” (بوکانان، ۲۸). پایه ی کار مهندسی اجتماعی عظیم، فعالیت در سطحی بزرگتری از کارامدی “فورد”ی یا مصرف گرایی اجباری در سطح جهانی است. همان گونه که اسطوره ی اصلی “اودیپوس” ودر مورد شخصیتهایی مانند “لایوس” ((Laius و “یوکاستا” (Jocasta) هدفش ایجاد ترس و بیزاری نسبت به ممنوعیتهایی در مورد جنایت و زِنا با محارم در این رمان و ترسی است که باید به خاطر جلوگیری از زِنا با محارم در سطح جامعه نهادینه شود. شاید دلیل ارضای جنسی بی بند و بارانه در رمان بازتابی در برابر جاذبه ی جنسی ارضا نشده و ناخودآگاهانه در سنین کودکی و مایه ی رقابت میان پسر و پدر بر سر تصاحب مادر باشد و به همین دلیل در رمان لازم می آید که دیگر کسانی به عنوان پدر و مادر وجودشان ضروری به نظر نرسد و کودکان ترغیب می شوند که به بازیهای جنسی با یکدیگر بپردازند که در فصل سوم رمان به تفصیل توصیف شده است. رمان در حالی شروع می شود که خواننده شماری از دختران و پسران عریان را می بیند که در حال عشقبازیهای کودکانه اند:
” در خلیج کوچک خرّمی که میان انبوه خلنگهای مدیترانه ای واقع بود، دو کودک، پسربچه ای حدود هفت ساله و دختربچه ای – که یک سال بزرگتر نشان میداد – خیلی پرحرارت و با حواس جمعی دانشمندانی که در کار کشفی تازه اند، بازی میکردند، یک بازی جنسی بدوی ” (۳۳).
اما این گونه پیروی از تن کامگی، به کودکان اختصاص ندارد. در فصل سوم رمان وقتی پای “لنینا” و “فانی” به میان می آید، خواننده در می یابد که حتی ارتباط جنسی یک زن با یک مرد در طولانی مدت، تا چه اندازه ناپسند شمرده می شود. “فانی” به “لنینا” میگوید:
” این، خیلی ناجوره که آدمی مثل تو همه ش با یه مرد سر کنه. توی سن چهل یا سی و پنج چندان اشکالی نداره اما در سن و سال تو لنینا، نه، اصلاً جور در نمیاد. چهار ماه با هِنری فاستر بدون داشتن رفیق دیگه ای. آره اگه “دی. اچ. سی” بفهمه، خیلی عصبانی می شه ” (۴۴).
این گونه رابطه، چون تنها به رابطه ی جنسی محدود می شود و در برابر هر گونه احساس و عاطفه ی عاشقانه مقاومت میکند، موقتی و ناپایدار است. شعار کلی این شهرک، “یک نفر برای همه” است و طبعاً با هر گونه ارتباط پایدار و عاطفی مخالف است. در این حال، “بوکانان” حق دارد که بگوید:
” با رام نکردن امیال ذاتی و سرکش و برآوردن همه ی نیازهای جنسی بیوجه، زنان و مردان، به کودکانی تبدیل می شوند که گویی هنوز دارند دوران جنینی خود را می گذرانند ” (بوکانان، ۲۸).
خاستگاه “عقده ی اودیپ” در مورد “جان” سرخپوست این است که او زاده ی واقعی شخصی به نام ” توماکین” یا “توماس” است که کسی جز همان مدیر شرکت جوجه کشی انسانی در “لندن” نیست و گاه با نام “ای. اچ. سی” نیز شناخته می شود (۱۲۱). “توماکین” مادر “جان” یعنی “لیندا” را به مناطق سرخپوست نشین مکزیک می آورد و دیگر از او سراغی نمیگیرد. “لیندا” برای گذران زندگی، به نوعی تن فروشی ناگزیر می پردازد و پیوسته با جوانی به نام “پوپه” سرخوش می شود و “جان” او را بارها با مادرش در حال همبستری می بیند:
” مرد روی تختخواب به طرف “جان” خم شد. چهره اش زمخت و هراس انگیز بود. مرد یک دست جان را گرفت و آن را رنجه کرد. . . مرد او را بلند کرد و به سوی در برد. آن را باز کرد. جان را وسط اتاق مجاور روی زمین گذاشت و برگشت و در را پشت سر خود بست ” (۱۲۸).
“پوپه” و بسیاری از دیگر مردانی که با مادر همبستر می شود، در ناخودآگاه “جان” در حکم پدری جلوه میکنند که به زور مادر را تصاحب کرده اند. دشمنی با چنین پدرانی غاصب و در برابر، عشق مفرط به مادرش “لیندا” در روزگار جوانی، آسیبهای جدّی و روانی به او میزند و نمی تواند غریزه ی طبیعی جنسی خود را به زنانی دیگر مانند “لنینا” فرافکنی کند. خاستگاه اصلی “عقده ی اودیپ” در “جان” تعدد و تکثر کسانی است که مادر را تصاحب و غریزه ی طبیعی کودک را برای داشتن پدری یگانه و مهربان پر کرده اند. “لنینا” با دیدن او در همان واحد سرخپوستی یا “وحشیکده” سخت شیفته ی او می شود، زیرا به زیبایی چهره و اندام از همگان ممتاز است:
” لنینا داشت به او تبسم میکرد. با خود میگفت: چه پسر خوش قیافه ای است و چه اندام زیبایی دارد! خون به صورت مرد جوان دوید؛ چشمش را پایین انداخت و آن قدر احساس شکست کرد که ناچار شد رو برگرداند ” (۱۲۰).
“لنینا” یک بار در “لندن” در خانه ی متعلق به “برنارد” او را به خود فرامیخواند. با این همه، با وجود جاذبه های صوری و زبان اغواگرانه ی خود نمی تواند او را به خود جذب کند و “جان” از این مرکز تمدن گریخته به همان “وحشیکده” ی خود بازمیگردد، زیرا از برقراری ارتباط جنسی با او ناتوان است و حجب و حیایی که میراث زندگی پیشین او است، وی را از ارضای یک غریزه ی طبیعی بازمیدارد. در همین جاها است که خواننده متوجه اهمیت نظریه ی “عقده ی اودیپ” می شود. “جان” نمی تواند غریزه ی جنسی خود را از مادر به زنی دیگر “فرافکنی” ((Projection کند. بنابر این از کامخواهی باز می ماند. “لنینا” از او تمنایی دارد که با “منِ برتر” (Super Ego) ی جوان، مغایرت دارد و در صورت برقراری ارتباط جنسی “احساس گناه” ((Guilty feeling به او دست خواهد داد. فرار او از مرکز “تمدن” به قلب “توحش” کوشش برای گریز از چنین گناهی است؛ گریزی که سرانجام به خودکشی و حلق آویز کردن او می انجامد.
می بینیم که پیامدهای بی اعتنایی به “عقده ی اودیپ” به عنوان یک نظریه ی روانکاوانه تا چه اندازه فاجعه بار است. البته نفس این نظریه شاید برایمان چندان خوشایند نباشد، اما نمودهای متعدد آن را هم در زندگی فردی و خانوادگی خود تجربه میکنیم. معاصران فروید” در قبال این نظریه، حالت عداوت و انکار میداشتند. با آن که خواننده ی امروز هم رفتار و سلوک خانوادگی “لیندا” را در ارتباط جنسی با این و آن می نکوهد، نباید از یاد برد که او نخستین بار از مدیر کارخانه ی جوجه کشی انسانی و شخص “دی. اچ. سی” و هنگامی که در بخش باروری سازمان کار میکرده، باردار شده است (۱۲۱) و “توماکین” پدر واقعی “جان” است اما پس از مدتی او را به “وحشیکده” یا سرزمین وحشیان برده و رها کرده است. در فرهنگ سرخپوستی قبیله ی “مالپائیس” چنین زنی مطرود و چنان نوزادی ملعون شناخته می شود. ناگزیر برای گذران زندگی به تن فروشی کشیده می شود. در این حال، خواننده او را “قربانی” نظامی ستمگر میداند که به گزافه خود را “متمدن” و سرخپوستان را “وحشی” میداند. رهبران جامعه ی سرخپوستی “جان” را از شرکت در مسابقات و مناسک قبیله ای، یعنی گرفتن خون برای باروری بیشتر زمین محروم میکنند (۱۲۰). حضور و پیروزی در این مسابقات، از نظر احراز هویت فردی و اجتماعی و نشان دادن توانایی و اهلیت، برای چنین نوجوانی ضروری است. یک بار سه و یک بار پنج تن از زنانی که مردانشان با “لیندا” ارتباط جنسی دارند، قصد او میکنند و با تازیانه به سختی میزنند (۱۳۰، ۱۲۵). من این داوری اخلاقی “ساراکینو” (Saracino ) را منصفانه نمیدانم که میگوید: ” نقش لیندا را در شکل گیری هویت “جان” و در پیوند با “عقده ی اودیپ” می توان چنین توضیح داد که او مادری است که احساس مسؤولیت نمیکند و نمیداند که چگونه کودک را باید پرورش داد و با غرایز مادرانه و جنسی ای که محیط طبیعی اش در او به وجود آورده مبارزه کند ” (ساراکینو، ۲۰۱۱، ۱۳-۱۲). درست است که “لیندا” گاه در وضعیتی خاص به “جان” میگوید: ” من مادر تو نبوده م؛ از این به بعد هم نیستم ” یا به گونه اش سیلی میزند (۱۳۱) این گونه رفتارها، از جمله برخوردهای رایج میان همه ی مادرانی است که لحظاتی از زندگی به ستوه آمده اند، به ویژه که “لیندا” پیوسته بیمار است و میکوشد با نوشیدن برخی نوشابه های خواب آور، به خواب رود.
اما “لنینا” هم جاذبه هایی دارد که “جان” را خوش می آید. نخستین نکته شباهت اسمی میان “لیندا” و “لنینا” است که مادر را به ذهن جوان وحشی تداعی میکند. “جان” در این پندار به سر میرود که “لنینا”ی جوان و زیبا و افسونگر را جانشین “لیندا”ی پیر و فرتوت کند. خطوط چهره، لبخند و موها و حرکات و سکناتش، گونه ای بیگناهی به او می بخشد و در همان حال جاذبه های جنسی اش، به شدت گیرا است. برعکس، آنچه نظر “لنینا” را بیشتر جلب میکند، جنبه های فیزیکی و تناسب اندام و ظواهر او است:
” برای اولین بار در عمرش صورت دختری را دیده بود که گونه هایش به رنگ شکلات نبود؛ که مویش بور بود و فر دایم داشت؛ که حالتش حالت کسی بود که نیتش خیر است. لنینا داشت به او تبسم میکرد و با خود میگفت: چه پسر خوش قیافه ای است و چه اندام زیبایی دارد! ” (۱۲۰).
از نظر “جان” میان مادر و زن جوان، شباهتهایی هست: هر دو زن از جهانی بیرونی (دنیای متمدن) آمده اند که او خود آن را ندیده است. هر دو در شرکت جوجه کشی کار میکرده اند؛ هر دو جاذبه ها و کششهای جنسی زیادی دارند. وقتی “جان” در فصل سیزدهم رمان “لنینا” را در حمام عریان می بیند و “لنینا” او را به خود فرامیخواند، از خود بیخود می شود:
” زیپ صورتی رنگ یکپارچه – مانند سیبی که درست از وسط دو تا شده باشد – از هم جدا شد. جنبش و تقلای دستها، ابتدا بالا آمدن پای راست، بعد پای چپ، زیرپوش زیپدار، بیجان – و چنان که گفتی از باد خالی شده بود – روی زمین افتاد. . . به سوی جان رفت. آغوش باز کرد: عزیزم! “
” لکن وحشی به جای آن که متقابلاً “عزیزم” بگوید و آغوش باز کند، با ترس و وحشت عقب کشید . . . چهار قدم عقب عقب برداشت و به دیوار برخورد کرد ” (۱۹۶).
با این همه، خیال “لنینا” یک دم آسوده اش نمیگذارد. او به قبیله ی خود بازمیگردد و تنها زندگی میکند. خبرنگاران کنجکاو و مزاحمی که با بالگردهای خود پیوسته میخواهند از او عکس بگیرند و خبری جنجال انگیز در رسانه ها منتشر کنند، مزاحمش می شوند. در چنین لحظاتی است که او گاه خود را با خاطره ی خیال انگیز “لنینا” در حمام تسکین میدهد و نشان میدهد که در برابر “شور مرگ”ی که دارد بر او چیره می شود، “لنینا” به عنوان نمودی از “شور زندگی” تا چه اندازه برایش اهمیت دارد. یک نکته ی مهم در نظریه ی “فروید” مفهوم “لیبیدو” (Libido) است که در زبان آلمانی در اصل به معنی “کامرانی” و “دوست داشتن” است و از آن به “انرژی حیاتی” می توان تعبیر کرد. “لنینا” در “همبافت” اثر، تبلوری از “انرژی حیاتی” است، هرچند او بیشتر در پی کامخواهی است اما نفس کامخواهی خود نیز در “انرژی حیاتی” و شور و شوق نسبت به مظاهر خوشایند زندگی ریشه دارد. پس مایه ی شگفتی نیست اگر او در آستانه ی دل نهادگی بر مرگ، این همه به “لنینا” می اندیشد و او را نمودی از “ابدیت” و مایه ی “جاودانگی” می پندارد:
” وحشی تمام صبح را بیل زده و حالا کف اتاق، تخت شده بود و استراحت میکرد. ناگهان خاطره ی لنینا برایش به صورت یک وجود واقعی تجلّی کرد؛ وجودی عریان و ملموس که میگفت: عزیزم! دستتو بنداز دور کمرم با کفش و جوراب و عطرآگین ولی آه! آه از آن دستها که به دور گردن او حلقه شده بود و بالا آمدن سینه اش، دهانش! ابدیت در میان لبها و چشمهای ما بود ” (۲۵۳).
اما میان ناکامی جنسی “جان” و خودکشی او نیز پیوندی هست. در نظریه ی روانکاوانه ی “فروید” دو غریزه و سائقه ی متضاد هست که یکی آدمی را به برخورداری از مواهب زندگی فرامیخواند که به آن “شور زندگی” ((Eros میگوید. غریزه ی دیگر “شور مرگ” (Thanatos) آدمی را به “خود انهدامی” ((Self-destruction، خودکشی و دوری از لذایذ زندگی دعوت میکند. “فروید” در کتاب “فراسوی اصل لذت” (Beyond the Pleasure Principle) نوشته است: ” وظیفه ی غریزه ی مرگ، این است که حیات پویا را به کجراهه ی وضعیت غیر پویا بازگرداند ” (فروید، ۱۹۸۷). او این نظریه را برای نخستین بار در سال ۱۹۲۰ در این کتاب مطرح کرد و در اثر دیگر خود با عنوان “خود و او، آن سوی روان شناسی: در باره ی فراروانشناسی” آشکارا از تضاد میان غرایز مرگ و غرایز زندگی سخن گفت. “غریزه ی مرگ” در آدمی و از جمله “جان” به سه گونه نمود می یابد: نخست “بازگشت به گذشته” ((Regression دومی، “خودآزاری” (Masochism) و سومی “خود-انهدامی”. “بازگشت به گذشته” به صورت فرار از جامعه ی متمدنی است که مدتی در آن زیسته و شاهد مظاهر تازه ی زندگی در جامعه ی پیشرفته بوده و مطالعه ی آثار “شکسپیر” (Shakespeare) و نقل قول از آنها به ویژه هنگام برخورد با کامخواهیهای “لنینا” یکی از نمودهایش است. او پس از سرخوردگی و ناکامی از “لنینا” به غاری پناه می برد و دور از همگان، در تنهایی زندگی میکند و برای گذران زندگی خود، به کشتکاری و شکار می پردازد:
” در بهار آینده، باغش آن قدر محصول میداد که از دنیای خارج بی نیاز شود. به علاوه در آنجا همیشه شکار وجود داشت. خرگوشهای زیادی به چشمش خورده بودند و برکه ها پُر بودند از مرغان آبی. بیدرنگ به فکر ساختن تیر و کمان افتاد ” (۲۴۸).
دومین نمود “شور مرگ” به صورت “خودآزاری” ظاهر می شود. معلوم نیست در حالی که هیچ خطایی از او سر نزده و در برخورد با “لنینا” خویشتنداری از خود نشان داده، چرا خود را خطاکار و “احساس گناه” ((Guilt feeling میکند و برای جبران، خود را با شلاق می آزارد:
” سه کارگر بومی دلتا منفی در بالای تپه با کمال تعجب مشاهده کردند که مرد جوانی از کمر به بالا لخت شده دارد با شلاقی بافته شده از قیطان خود را میزند. روی گُرده اش، خطوط افقی قرمز رنگی نقش بسته بود و از هر خط به طرف خط دیگر، جویهای باریکی از خون روان بود. . . . بعد از ضربه ی هشتم مرد جوان، تنبیه خود را قطع کرد؛ به حاشیه ی درختزار دوید و آنجا سخت بیحال افتاد. وقتی این مرحله را تمام کرد، شلاق را برداشت و دوباره شروع کرد به زدن خودش ” (۲۵۰-۲۴۹).
اما واپسین نمود چیرگی “شور مرگ” خودکشی یا “خود-انهدامی” با حلق آویز کردن خویش است:
” پاها خیلی آهسته مثل دو سر عقربه ی کُند حرکت قطب نما، به سمت راست میچرخیدند. آنگاه ایستادند و پس از چند ثانیه با همان تأنّی به طرف چپ چرخیدند ” (۲۶۱-۲۶۰).
یکی دیگر از نظریات “فروید” در باره ی نمودهای “شور زندگی” ساز و کاری است که به آن مکانیسم جبرانی “والایش” (Sublimation) میگویند. والایش، مفهومی است که در مرکز نظریات مربوط به روانکاوی قرار دارد که به جهت بخشی به فعالیتهای جسمی و روانی و اهداف اجتماعی می انجامد. “فروید” نوشته است که “والایش” عمدتاً در پهنه ی خلاقیتهای هنری خود را نشان میدهد اما شامل هر گونه فعالیت سازنده دیگر هم می شود (لاپلانچ؛ پونتالیس، ۱۹۸۰). “والایش” از جمله نمودهای “شور زندگی” است و هدفش خلق هر گونه فعالیتی است که به کار زندگی بیاید و انرژیهای تجاوزکارانه و شهوانی را به سمت اهداف غیر جنسی و اهداف والاتر زندگی هدایت کند و مفرّی برای گذار از هر گونه تهدید یا کامهای ناروا شمرده می شود که نیازی به سرکوب نداشته باشد ” (فروید، ۱۹۹۱).
ارزش و اعتبار نظریات “فروید” در همین پرداختن به جزئیات رفتار فردی از رهگذر تجربیات نظری و عملی است. با این همه، نمودهای متعددی از “شور زندگی” نیز در رفتار “جان” می توان یافت. نخستین مورد، وقتی است که “لیندا” در “وحشیکده” میکوشد خواندن و نوشتن را به “جان” بیاموزد و با یک تکه زغال اشکالی روی دیوار میکشد و او به آسانی آنها را یاد میگیرد. “جان” میداند که در قبیله ی خود چندان اعتبار و جایگاهی ندارد و “ناکامی” را با تمام وجود، حس میکند. پس بر آن می شود تا به “جبران” ((Compensation بپردازد و کاری کند تا در برابر دیگر کودکان “احساس حقارت” ((Inferiority feeling نکند. نقطه ی عطف در حیات ذهنی “جان” هنگامی پیش می آید که در سیزده سالگی می تواند آثار “شکسپیر” را بخواند و برخی از عبارات و ابیات را به ذهن بسپارد و به مقتضای حال و مقام، از آنها بهره جویی کند. “پوپه” تصادفی این آثار را در صندوقی که گویا به صدها سال پیش تعلق داشته، به خانه آورده و “لیندا” آنها را در اختیار “جان” میگذارد؛ آثاری که اکنون در کشورهای متمدن دیگر خواننده ای ندارد و جزء آثار ممنوعه به شمار می آید. نخستین ابیاتی که در یکی از این مجلدات و مجموعه ی آثار “شکسپیر” هست، ابیاتی توجه “جان” را به خود جلب میکند که نقد حال مادرش و “پوپه” و حیات جنسی آن دو ” در هرزه خانه ای دل آشوب ” است:
“نه، بل زیستن
در میان عرق بویناک بستری پلشت
دَم کردن در فساد، خوشگذرانی و عشقبازی
در هرزه خانه ای دل آشوب. . . ” (۱۳۶).
آشنایی با آثار شاعر و نمایشنامه نویس انگلیسی – که در جهان متمدن دیگر کسی از آن آثار کوچکترین آگاهی ندارد – باعث می شود وقتی “مصطفی موند” بازرس کل شرکت در کشورهای اروپایی با “جان” دیدار میکند و به مناسبت، بیتی از آثار “شکسپیر” میخواند، جان” بیدرنگ آن را در می یابد و به او نشان میدهد که با آثار این نابغه ی ادبی انگلیسی آشنا است و ابزار وجود و ثابت میکند که بر خلاف آنچه گفته می شود، او “وحشی” نیست؛ بلکه با آثاری آشنایی دارد که دهها سال است کسی در جهان به اصطلاح متمدن غرب از آنها آگاهی ندارد و میراث ادبی و هنری گذشته به فراموشی سپرده شده است. مطالعه ی این آثار به ویژه “هملت” به او کمک میکند تا میان خود و این شاهزاده ی دانمارکی و مادرش “گرترود” ((Gertrude – که به شوهرش خیانت کرده و شاید در قتل شاه هم شرکت میداشته و با برادر شوهرش “کلادیوس” ((Claudius ازدواج کرده است – نوعی همانندی ببیند. “هملت” مادر را کسی از نوع “فواحش” میداند و به خاطر دیدگاه زن ستیزانه ای که پس از قتل ناجوانمردانه ی پدر و خیانت مادرش یافته، نامزد و همسر آینده ی خود “اوفلیا” ((Ophelia را به اشتباه “روسپی” (prostitute) میخواند و از او میخواهد به “صومعه” ((nunnery برود و دیگر باز نگردد. در این حال، “صومعه” مجازاً “فاحشه خانه” (ًhouse of prostitution) و چنان که در متن نمایشنامه آمده “هرزه خانه ی دل آشوب” معنی میدهد. “لیندا” در قبیله ی “مالپائیس” رسماً “فاحشه” شناخته می شود. تجربه ی برخورد “لنینا” در حمام خانه ی “برنارد” و فراخوانی “جان” برای هماغوشی نیز از نظر “جان” – که با نمایشنامه ی “هملت” آشنا است – گونه ای “فرافکنی” کاملاً خطا است و اطلاق “قحبه” آن هم به گونه ای مکرر به “لنینا” شباهت زیادی به اطلاق “فاحشه” از طرف “هملت” به “اوفلیا” دارد که باعث می شود دیگر نتواند در این به اصطلاح مرکز تمدن باقی بماند.
با این همه، تجربه ی زندگی “جان” در غار مانندی و در اوج تنهایی، نشان میدهد که احساساتی متناقض مانند “هملت” دارد. “جان” از یک سو “لنینا” را نمادی از “شور زندگی” میداند، زیرا وقتی به حضورش میرسد، همان ابیات عاشقانه ای را بر زبان میراند که در وصف زیبایی “ژولیت” (Juliet) در نمایشنامه ی “رومئو و ژولیت” (Romeo and Juliet) آمده است:
” چشمهایش، گیسویش، گونه اش، خرامیدنش، صدایش
از اینها سخن به میان آور! آه! آن دستش
که در سنجش با آن، همه ی سپیدها، مرکّبی سیاهند . . . ” (۱۴۸).
و در همان حال، خود را به خاطر آشنایی با “لنینا” و عریان دیدن او می نکوهد و بر خود نمی بخشاید؛ احساس گناه میکند؛ از خداوند بخشایش میخواهد و خود را با شلاق زدن کیفر میدهد و در همان حال هم “لنینا” را “قحبه” میخواند:
” با هر ضربه، فریاد میکشید: قحبه! قحبه! چنان که گفتی لنینا بود. . . لنینای سفید، گرم، معطر و بی حیثیت. . . ای خدا! از سر تقصیر من بگذر! من پست و فاسدم. من، نه، نه. تو قحبه ای، تو قحبه ای ” (۲۵۴).
این اندازه تناقض گویی، اظهاز نیاز و در همان حال ابراز بیزاری از خود و “لنینا” نشان میدهد او به بن بستی ذهنی و عاطفی گرفتار آمده که چاره ای جز خودکشی ندارد؛ چنان که “رومئو” نیز به خطا خود را تباه میکند. چنان که پیدا است، در این گونه صحنه ها، گفته ها و رفتار، تضاد دو سائقه و غریزه ی “شور زندگی” و “شور مرگ” به گویاترین وجوهش، نمود یافته و ارزش و اعتبار برخی نظریات “فروید” ثابت شده است. اما نمود دیگر “شور زندگی” در “جان” وقتی است که به او اطلاع میدهند مادرش درگذشته و اگر میخواهد برای آخرین دیدار به “مُرده خانه” برود. طبیعی است که او با توجه به دلبستگی خاصی که در راستای مادر دارد و به ویژه ستمی که از طرف مدیر شرکت جوجه کشی انسانی در لندن در مورد او رفته و برخلاف تز مخالفت با “زنده زایی” مادر را باردار کرده و به “وحشیکده” باز گردانده است، میکوشد “بچه های همزاد از گروه دلتا” را از خوردن “سوما” باز دارد و آنان را بر ضد نظام حاکم برانگیزد؛ به ویژه که آنان را تهدیدی برای خود و جنازه ی مادرش می بیند. این گونه موضعگیری قاطعانه در برابر هنجارهای آهنین و اصولی جامعه ی آرمانی، نشان دهنده ی “شور زندگی” است؛ شوری که در این گونه تمدن کاذب و فن آورانه و ضد بشری، تباه شده است:
” خوب دلتون میخواد بنده و برده باشید؟ . . . دلتون نمیخواد آزاد باشید و آدم باشید؟ خوب باشه. من بهتون یاد میدم. چه بخواهید چه نخواهید، آزادتون میکنم. پنجره ای را که مشرف به حیاط اندرونی مُردنگاه بود، باز کرد و مشت مشت شروع کرد به پرت کردن قوطیهای سوما توی هوا. . . معنی این کارها چیست؟ چرا همه تان با یکدیگر به خوبی و خوشی زندگی نمیکنید؟ از شما خواهش میکنم با یکدیگر مهربان باشید ” (۲۱۷).
این گونه مقاومت در برابر نظام حاکم تنها به “جان” محدود نمی شود. “برنارد” هم – که از گروه “آلفا” و از جمله متخصصان در همین شرکت جوجه کشی است – با برخی از هنجارهای موجود در این نظام موافق نیست. این گونه مخالفت نظری در آن بخش از “شور زندگی” ریشه دارد که هدفش افزایش کارآمدی فرد در “نوسازی جامعه” از رهگذر اطلاع رسانی، افشاگری خطاها و کوشش برای بهبود وضعیت اجتماعی است که از آن به “فرابینی” (Transcendental) تعبیر میکنیم. یکی از نمونه های مخالفت او با این نظام ضد بشری، فن آورانه و شبه علمی، ترغیب شریک جنسی اش “لنینا” به بارداری و “زنده زایی” است که در این به اصطلاح “آرمانشهر” غیرقانونی است. او با دیدن چند زن سرخپوست و ظاهراً وحشی – که دارند به نوزادانشان شیر میدهند – میگوید:
” چه روابط صمیمانه ی عجیبی! چه عواطف شدیدی می تونه ایجاد کنه! من اغلب فکر میکنم که آدم با مادر نداشتن، ممکنه چیزی رو از دست داده باشه. شاید لنینا! تو هم از لحاظ مادر نبودن، چیزی رو از دست داده ای. خودت رو مجسم کن که با بچه ی خودت اونجا نشسته ای ” ۱۱۵).
“برنارد” به عنوان یک کارشناس و متخصص – که در القائات ایده ئولوژیک چیره بر نظام ذوب و حل نشده و توانسته تا اندازه ای “فردیت” خاص خود را پاس دارد – گاه به نکاتی اشاره میکند که مدیر شرکت و برخی همکاران او را خوش نمی آید. با آن که بیشتر ناظران ارشد در این شرکت از کارآمدی “برنارد” به عنوان یک فرد متعلق به گروه “آلفا مثبت” کاملاً خشنودی نشان میدهند، ندیدن برخی “خط قرمز” ها را هم تاب نمی آورند. وقتی “برنارد” در ماشین فضایی خود با “لنینا” به طرف “وحشیکده” میرود، میگوید:
” دیدن آنان این احساس را بهم میده که بیشتر، تمامیت خودم هستم، نه این که تمامیتم، جزئی از یه چیز دیگه باشه؛ نه این که در حکم سلولی باشم در بدن اجتماع. . . چه صورتی پیدا میکرد اگه می تونستم، اگه آزاد بودم و بَرده و اسیرِ تربیتم نبودم؟ ” (۹۷-۹۶)
او بر خلاف دیگر شهروندان، طبقه ی اجتماعی وابسته به گروه ژنتیک – شیمیایی “اِپسولین” را تحقیر نمیکند و برایشان حیثیت اجتماعی قایل است:
” ما به همه نیازمندیم، حتی به اپسیلونه. اپسولینها هم مفیدند. من هم همین طور. . . “امروزه روز همه خوشبختند !” ما اینو از سن پنج سالگی به خورد بچه ها میدیم. اما لنینا ! دلت نمیخواست آزادبودی که به یه طریق دیگه خوشبخت باشی؟ مثلاً به طریقه ی خاص خودت و نه به روش همه ی افراد دیگه؟ ” (۹۷)
این گونه اقاریر، برای “برنارد” گران تمام می شود. مدیر شرکت بیش از دیگران نگران است. وجود یک نفر روشنفکر باهوش که در این نظام ساز مخالف میزند، ممکن است زیان آور باشد و سرود یادِ مستان بدهد. پس ترتیبی میدهد که او را با تنزل مقام، به جایی بی اهمیت و دور به نام “ایسلند” تبعید کنند. در همین حال، یادمان نرود که علت اصلی تبعید این معترض و خلاق اجتماعی، دسته گلی است که خود به آب داده و ناخواسته از آبستن کردن “لیندا” و تبعید او به “وحشتکده” پرده برداشته و “برنارد” از آن خبر دارد؛ خبری که اگر رسانه ای و آشکار شود، صلاحیت او برای مدیریت، مورد تردید قرار میگیرد:
” آقای برنارد مارکس! میخواهم از فرصت استفاده کنم و بگویم که من از خبرهایی که راجع به طرز رفتار شما در غیر از ساعات کار به من میرسد، ابداً خشنود نیستم. من مجبورم به خوشنامی مرکز جوجه کشی فکر کنم. آلفاها طوری تربیت شده اند که حتماً مجبور نیستند که رفتار عاطفیشان بچگانه باشد. اما همین بهترین دلیل بر این مطلب است که باید کوشش مخصوصی به خرج بدهند تا خود را با محیط تطبیق بدهند. بنابراین آقای مارکس! بهتان هشدار میدهم. . . اگر یک بار دیگر به گوشم برسد که از معیارهای جاری ادب کوچکترین تخطی ای کرده اید، درخواست میکنم بفرستندتان به یک شعبه ی فرعی و به احنمال بیشتر به ایسلند ” (۱۰۳).
اما از این اشارات که بگذریم، قراینی نشان میدهد که “هاکسلی” با “عقده ی اودیپ” و نظریات “فروید” در این زمینه آشنا بوده و در مصاحبه ای در ۱۹۶۰ گفته است: من بر خلاف بسیاری از کسانی که مجذوب اندیشه های فروید بوده اند، کمتر زیر تأثیر او بوده ام ” (مکیر، ۱۹۷۸، ۳۷). در ارزیابی کلی می توان گفت که در پشت انکار و پرده پوشانی “هاکسلی” در قبال نظریات “فروید” انگیزه هایی پنهانی هست. “چارلز هولمز” ((Ch. Holmes نیز میگوید: ” هاکسلی در سراسر عمرش نسبت به فروید، حالت انکار داشت، گرچه چند و چون این انکار پیوسته فرق میکرد. تأکید خاص فروید بر نقش سکس و وسواس فکری کم و بیش هاکسلی هم در همین زمینه، تلویحاً نشان دهنده ی گونه ای مقاومت ناخودآگاه در این زمینه است ” (هولمز، ۱۹۷۰، ۱۴۷).
“فیلیپ تادی” ((Ph. Thody این گونه مقاومت و حالت انکار را در زندگینامه ی “هاکسلی” ردیابی کرده است:
” حالت پرستش گونه ی هاکسلی نسبت به مادر و حسادت شدیدش در قبال پدر به طور نیمه خودآگاهانه به این دلیل بود که پدرش لئونارد را مسؤول مرگ مادر میدانست. خصومت هاکسلی نسبت به آرای فروید، نشان میدهد که او می ترسید راز حسادت و خصومتش نسبت به پدر فاش شود. این فرض هنگامی قوت میگیرد که دریابیم هاکسلی همیشه در آثارش از شخصیتهای پدر، بیشتر کاریکاتور می سازد تا یک پدر واقعی ” (تادی، ۱۹۷۹، ۱۷-۱۶).
“هاکسلی” پس از اتمام رمانش در ۲۴ اوت ۱۹۳۱ در نامه ای به پدر از رمان تازه اش میگوید که طنزی در مورد روابط خانوادگی نوشته و این که در این رمان، موجودات انسانی در داخل بطری پرورش می یابند و دیگر به مراقبتهای پدر و مادر، نیازی ندارند. به همین دلیل هم آدمیان دیگر به درک و شناخت “عقده های فرویدی” احتیاج ندارند ” (هاکسلی، ۱۹۶۹، ۳۵۱). چنان که از همین اشاره بر می آید، لحن نویسنده نسبت به پدر مهربانانه نیست و رشد نطفه را در بطری بر پرورش و تربیت در خانواده ترجیح میدهد. در رمان “هاکسلی” با کنترل تمام جنبه های تولد و پرورش کودک و نگاه داشتن بزرگسالان نیز در وضعیتی کودکانه و وابسته و مطیع، نویسنده خیال خود را از بابت “عقده ی اودیپ” و آنچه خود در کودکی عملاً تجربه کرده، آسوده میکند. او در این رمان با سرکوب “عقده ی اودیپ” و رد نظریات “فروید” درواقع تجربیات زندگینامه ای خود را بازتاب داده است. در این حال، کودکان به جای این که در ترانه هایشان از گذراندن بخشی از زندگی خود در دامان مادر یاد کنند، از بطریهایی یاد میکنند که به جای رحِم مادر در آن پرورش یافته اند:
” تو ای بطری من، همانی که من همیشه ترا خواهم از خویشتن
تو ای بطـــــــــری من، ندانم چــــــــرا بـــــــــــــــــــــــرون آوریــــــــــــــــــدند از تو مــــــرا “
(83)
برخی از نامه های خصوصی “هاکسلی” از گونه ای ابهام در قبال تلقیهای فرویدی حکایت میکنند. “هاکسلی” در نامه ای به تاریخ ۱۹۵۲ خواب مصنوعی مورد استفاده ی “فروید” را می ستاید زیرا می تواند ما را گاهی از حضور مزاحم “خود” (Ego) “آزاد” سازد:
” در همه ی این موارد، منافع ناشی از خواب مصنوعی گویای این واقعیت است که تا اندازه ی زیادی باعث آرامش خاطر برای جسم و جان می شود. “خود” می تواند زمانی دست از سرمان بردارد و ما مانند همان موشهای آزمایشگاهی فروید به زیرزمینهای ناخودآگاهی و جایگاهای “الهام”، “شهود” و اندیشه های نابی دست یابیم که واقعیات نامطلوب زندگی مانند ترسها، اجبارها، تجاوزها و ناامیدیها به آن راهی ندارند ” (هاکسلی، ۱۹۶۹، ۶۴۷).
با توجه به چنین اعتراف آشکاری در مورد سودهای “هیپنوتیزم” متوجه تضادی می شویم که میان افکار “هاکسلی” و آن “خواب آموزی” (Hypnopedia) در کارخانه ی جوجه کشی انسانی مدیر مرکز یا “دی. اچ. سی” وجود داشته است. در این نظام، خواب آموزی ابزاری جهت تحمیل و القای ذوق و سلیقه، بن مایه های فرهنگی از طریق تلقین و تکرار آموزه هایی است که به کار زندگی بچه ها در جامعه ی آینده می آید. در “خواب مصنوعی” آدمی از آسیب بیرون دمی آسوده می شود؛ در حالی که در “خواب آموزی” آموزه هایی به نوزادان و کودکان یاد داده می شود که “دیو درون” آنان را بیدار میکند. در حالی که “خواب مصنوعی” در دست “فروید” ابزاری جهت هموار کردن دانشی به نام “روانکاوی” بود. روانکاو به یاری “هیپنوتیزم” به خاستگاه هراسها، وسواسها، ناکامیها و نیازهای طبیعی و “گذشته های آشیانه ای” بیماران پی می برد و راه را برای درمان آنان هموار می ساخت. این گونه بهره جویی برای بهبود بیماران، سازنده و آن گونه سوء استفاده از “خواب آموزی” ابزاری برای سوء استفاده از کودکان و نسل آینده در جهت تربیت نیروی انسانی برای سرمایه داری بی بند و بار و فن آوری لگام گسیخته بود. با پذیرفتن این که روانکاوان وارثان واقعی و قانونی خواب مصنوعی اند ” نباید از یاد ببریم که ما تا چه اندازه تشویق و شفاف سازی نظری را مدیون خواب مصنوعی هستیم ” (فروید، ۱۹۱۷).
“هاکسلی” سیزده سال پس از انتشار “دنیای قشنگ و نو” در مقدمه ای بر رمان خود، به بازبینی اثر خود می پردازد:
” هنگام نوشتن این رمان، خواننده مُجاز بود میان دو گونه جنون، یکی را بر دیگری برگزیند: یکی شرکت “جان” وحشی در مراسمی است که با ریختن خونش، باعث باروری زمین می شود و دیگری جنون ناشی از توبه و خودآزاری و سپس خودکشی “جان”. من تلفیق این دو نوع جنون را سرگرم کننده میدانستم. آیین مذهبی و مناسک مربوط به خون دادن برخی از سرخپوستان [ که نوعی “ایثار” از طرف “قهرمان” در جوامع ابتدائی است ] جالب است، اما شلاق زدن به خود و خودآزاری و خودکشی، نشانه ی توحش است. در آن نیمه ی اولش، چیزی از عقلانیت هست اما در نیمه ی دومش یعنی صحنه های توبه و خودآزاری و از همه مهمتر، صحنه ی خودکشی مرا از “جان” سخت ناامید میکند و آن را نشانه ی سلامت عقل نمیدانم . . .
” لازمه ی پیشرفت در جامعه، داشتن اراده ی آزاد است و همه ی افراد جامعه باید همّ و غمّشان، پیشرفت جامعه باشد تا بتوانند به کلیت و تمامیتی فلسفی برسند که در حال حاضر، آن را ندارند. . . علم هنگامی به کار می آید که کیفیت زندگی آدمی را به گونه ای ریشه ای تغییر دهد؛ نه این که به تباهی زندگی مردم بینجامد یا اَشکال طبیعی و رایج زندگی را به طور کامل تباه کند. . . . انقلاب راستین، انقلابی نیست که در بیرون از وجود ما اتفاق بیفتد؛ بلکه انقلابی است که بتواند موجودات انسانی را متحول کند . . . من از “مارکی دو ساد” Marquis de Sade)) و “روبسپیر” (Robespierre) یاد میکنم که از انقلابیون دوآتشه بودند. اما هدف آن دو، ایجاد هرج و مرج در جامعه و تباهی آن بود. کسانی هم که در “دنیای قشنگ نو” بر مردم حکومت میکنند، می پندارند به یاری ابزارهای علمی، دارند یک نوع ثبات اجتماعی ایجاد میکنند؛ در حالی که جامعه را به تباهی دارند می برند ” (هاکسلی، ۱۹۴۶، ۱۲-۸).
منابع:
هاکسلی، آلدوس. دنیای قشنگ نو. ترجمه ی سعید حمیدیان، تهران: انتشارات پیام، ۱۳۵۲٫
Baker, J. R. “Julian Sorell Huxley. 22 June 1887, 14 February 1975.” Biographical Memoirs of Fellows of the Royal Society 22 (1976): 207-38. JSTOR Journals. Web. 3 Jan. 2016.
Blum, Deborah. “Untouched by Human Hands”. Love at Goon Park. Harry Harlow and the Science of Affection. Cambridge, MA: Perseus Publishing, 2002.
Buchanan, Brad. “Oedipus against Freud: Humanism and the Problem of Desire in Brave New World”. Huxley’s Brave New World: Essays. Ed. David Garrett Izzo and Kim Kirkpatric. Jefferson, NC: 2008.
————–. Oedipus in Dystopia: Freud and Lawrence in Aldous Huxley’s Brave New World. Journal of Modern Literature, Volume 25, Number 3/4, Summer 2002, pp. 75-89 (Article). Published by Indiana University Press.
Ford, Henry. My Life and Work. By Samuel Crowther (Author), Mrs Henry Ford (Author), Createspace Independent Publishing Platform (Paperback 24 March 2014).
Freud, S. Beyond the Pleasure Principle. On Metapsychology. Middlesex: Penguin Books, 1987.
————-. On Narcissism: An Introduction (1914), in A. Richards (Ed.) on Metapsychology: Penguin Freud Library. Vol. 11, Harmondsworth: Penguin, 1991.
————. The standard edition of the complete psychological works of Sigmund Freud (Vol. 14, pp. 141-158). London: Hogarth Press, 1915-17.
Higdon, David. Wandering Into Brave New World. Amsterdam: Brill Academic Publishers, 2013. EBSCOhost. Web. 30 Nov. 2015.
Holmes, Charles. Aldous Huxley and the Way to Reality (in Diana University Press, 1970).
Huxley, Aldous. Letters of Aldous Huxley. Ed. By Grover Smith, ed. (Chatto & Windus), London, 1969.
———-. Brave new World, A novel by Aldous Huxley, With a Foreword for this Edition. Harper & Row Publishers, New York and Evanston, Copyright, 1932, 1946.
Huxley, Julian. Man in the Modern World. Chatto & Windus, London. Originally published in The Uniqueness of Man (1941): 66. Web Nov 28. 2015.
Kringstad, Johan. From Alphas to Epsilons: A study of eugenics and social caste in Aldous Huxley’s Brave New World from a biographical perspective. Linnaeus University, Sweden, 20Th March 2017.
Laplanche, J., Pontalis, J. B. The Language of Psychoanalysis. London: Hogarth, 1980.
Meckier, Jerome. “Our Ford, our Freud and the behaviorist conspiracy in Huxley’s Brave New World”, Thalia, 1 (1978).
Pearson, Karl. “National Life from the Standpoint of Science.” American Journal of Sociology, 7.3 (1901): 424-25. Web. 29 Nov. 2015.
Peller, Scott. “Laboring for a Brave New World: Our Ford and the Epsilons”. Huxley’s Brave New World: Essays. Ed. David Garrett Izzo and Kim Kirkpatric. Jefferson, NC: 2008.
Saracino, Antonio Domenico. Humanity Dehumanized: Fordian and Freudian in Huxley’s Brave New World. Department of Languages and Literature/English, Göteborg University, March, 2011.
The Norton Anthology of English Literature, Volume F; The Twentieth Century and After 8th Edition, by Stephen Greenblatt (Editor), & 2 more, 2005.
Thody, Philip. Huxley: A Biographical Introduction. Charles Scribner’s Sons, 1973.
استرالیا، پِرت، شنبه، اول بهمن ماه ۱۴۰۱