این مقاله را به اشتراک بگذارید
با شگرد ادبی “جفت های متقابل” در داستان کوتاه “از روزگار رفته حکایت” در مجموعه داستان “مَدّ و مِه” نوشته ی “ابراهیم گلستان”
(تهران: نشر روزن، چاپ اول، ۱۳۴۸)
جواد اسحاقیان
“جفت های متقابل” (Contrasting Pairs) یک شگرد ادبی است. واژه ی contrast از ریشه ی لاتینی contra stare به معنی “نقطه ی مقابل ” (stand against) گرفته شده که خود دو گونه است: نخست “تقابل نقطه به نقطه” (point – by- point contrast) که مطابق آن نویسنده ابتدا به ویژگی های یک موضوع می پردازد و سپس به ویژگی های موضوع یا شخص و شخصیت دیگری اشاره می کند که درست در نقطه ی مقابل آن قرار دارد. در نوع دوم که “تقابل یک موضوع با موضوع دیگر” (subject-by- subject contrast) نام دارد، نویسنده ابتدا به توصیف کامل یک موضوع یا امری می پردازد و سپس به موضوع کاملاً متفاوت دیگری اشاره می کند که نقطه ی مقابل آن است.
برای نمونه ی نخست، از مقاله ی “برتراند راسل” (Bertrand Russell) با عنوان “مردان برجسته ای که من شناخته ام” (Eminent Men I Have Known) مثال می آوریم. مقاله با شرح تفاوت های میان دو رجل سیاسی برجسته ی معاصر آغاز می شود. “لنین” ((Lenin آدم خشن و سنگدلی بود؛ در حالی که “گلاداستون” (Gladstone) نخست وزیر انگلستان چنین نبود. لنین به سنت، احترام نمی گذاشت؛ در حالی که گلاداستون، طرفدار سنت بود. لنین از همه ی ابزاری که می توانست به پیروزی حزب انقلابی اش کمک کند و به آن مشروعیت ببخشد، استفاده می کرد؛ در حالی که گلاداستون، سیاست را نوعی بازی می دانست که البته قواعدی خاص خود دارد. این گونه ویژگی ها به نظر من از جمله امتیازات و محاسن گلاداستون به شمار می رفت، زیرا تأثیرات بسیار مثبتی در پی داشت؛ در حالی که رویکردهای لنین، فاجعه آمیز بود. “
” روزگار، بهترین روزگار بود. عصر، بدترین اعصار بود. عصر، عصر خِرد بود. عصر، عصر جاهلیت بود. عصر، عصر اعتقاد و زمان، زمانِ بی اعتقادی بود. فصل، فصل روشنی و فصل، فصل تاریکی. روزگار، بهار امید و زمان، زمستان ناامیدی بود. ” (دیکنس، ۲۰۰۴، ۴).
“دیکنس” در این رمان، به توصیف پسزمینه ی رخدادهای انقلاب فرانسه و نیروهایی می پردازد که در شکل گیری منش شخصیت های رمان تأثیر تعیین کننده ای دارد و به ترسیم بهترین و بدترین زمان ها، نور و ظلمت و امید و ناامیدی می پردازد. او برای مقایسه، دو کشور انگلستان و فرانسه را در برابر هم قرار می دهد و مشترکات و مفترقات آن دو را بر می شمارد و مفاهیمی چون “عدالت” و “روحانیت” را در هریک از دو کشور مقایسه می کند تا علایق و حساسیت های فکری خود را به خواننده انتقال دهد (شگردهای ادبی، ۲۰۱۸).
رمان رمانتیک “بلندی های بادگیر” (Wuthering Heights) نوشته ی “امیلی برونته” (Emily J. Brontè) مصداق کاملی از “تقابل موضوع به موضوع” است؛ به این معنی که نویسنده قصری کهن و متعلق به آقای “هیثکلیف” (Heathcliff) را – که دارای طاق نماها و گچبری های بسیار قدیمی است – وصف می کند و بادهایی که این قصر قدیمی ساز را در تسخیر خود گرفته، از وقوع رخدادهای هراس آور خبر می دهد. “هیثکلیف” هرچند مالک بزرگی است، حرکات و سکنات و شیوه ی لباس پوشیدنش به خدمتکارها بیشتر شباهت دارد. جوانی به نام “لاکوود” (Lockwood) – که یکی از خانه های کوچک همین مالک را به نام “ثراشکراس” (Thrushcross) واقع در “یورکشایر” (Yorkshire) اجاره کرده است – کابوسی می بیند که در طی آن روح خانم “کاترین” ((Catherine مستأجر قبلی این خانه از پنجره به اتاق آمده، او را از خواب بیدار می کند. مالک خانه ـ که از فریاد مستأجر سراسیمه به خانه ی کوچکش می آید ـ پنجره را باز می کند تا روح سرگردان “کاترین” از اتاق بیرون برود. “زمینه” (setting) سازی داستان در خانه و شهر، در مرحله ی اول و منش شخصیت ها در مرحله ی دوم، مصداق “جفت های متقابل” هستند و ” حتی شهرهایی چون “لامشایر” ((Loamshire و “استونی شایر” (Stoneyshire) در نقطه ی مقابل هم قرار دارند که در فصل شانزدهم رمان به گونه ای مشروح در باره ی آن سخن رفته است. شخصیت های رمان مانند “کیت” (Kate) و “بیانکا” (Bianca) و “مگی هابسن” (Maggie Hobson) و خواهرش در نقطه ی مقابل هم قرار دارند ” (گراور، ۱۹۸۸، ۱۸۰-۱۷۹).
در یک بازی انیمیشن بزرگسالان و پرطرفدار آمریکایی به کارگردانی “مایکل پولکینو” (Michael Polcino) در سال ۲۰۰۸ – که جنبه ی پیشگویانه دارد و سیر آفاق و انفس هم هست – شخصیت های اصلی، جفت های متقابل هستند و این ویژگی به سریال اهمیت خاصی می بخشد؛ مثلاً شخصیتی به نام “هومر” Homer ابله، چاق، مرد، میان سال و تنبل است و لباس آبی به تن می کند و در نقطه ی مقابلش خواهرش “لیزا” (Lisa) قرار دارد که زبر و زرنگ، کوتاه قد، زن، جوان و بلند پرواز است و لباس قرمز می پوشد. اپیزودهای این سریال طولانی با همین مکانیسم جفت های متقابل پیش می رود و گسترش می یابد.
در شاهکارهای ادبیات داستانی آمریکا نیز مانند “موشها و آدمها” (Of Mice and Men) نوشته ی “استینبک” (Steinbeck) شخصیت های رمان جفت های متقابلند و در آن دو شخصیت برجسته “جورج” (George) و “لنی” (Lenny) در نقطه ی مقابل هم قرار می گیرند: در حالی که “جورج” بسیار هوشیار، شکّاک و از نظر جسمی کوچک اندام است، “لنی” برعکس ناتوان ذهنی، معصوم و کودکمان و از نظر بدنی، تنومند و قدرتمند است. داستان بر محور دوستی میان همین دو تن و نقطه ی مقابل هم می گردد و این تقابل به گونه ای مطرح می شود که گویی جمع این دو با هم، می تواند کمبودها و نقصهای دیگری را جبران کند و به یک تن یگانه و کامل تبدیل کند.
در رمان و داستان های پرفروش، تخیلی و مورد اقبالی مانند هری پاتر (Harry Potter) نوشته ی نویسنده ی انگلیسی “جی. کی. رولینگ” ((J. K. Rowling – که تا سال ۲۰۱۱ چهل و پنج میلیون نسخه اش فروش رفته و به ۶۷ زبان ترجمه شده – باز شخصیت ها در تقابل با هم قرار دارند. این رمان بر محور شخصیتی به همین نام می گردد که جادوگری سیاه به نام “لرد ولدمورت” (Lord Voldemort) پدر و مادر او را کشته و این جوان در یازده سالگی از این استعداد در خود آگاه می شود که نیرویی جادویی دارد و به یاری آن می تواند با دشمن خود بستیزد و انتقامجویی کند. در این رمان “هری” در برابر یکی از دشمنان به نام “دراکو ملفوی”(Draco Malfoy) قرار دارد که با هم تفاوت هایی اساسی دارند: در حالی که “هری” از خانواده ای فقیر برخاسته، از مردم عادی است و قدرت جادوگری ندارد و شیر دل و مهربان است، “دراکو” به خانواده ای توانگر و دولتمند تعلق دارد؛ جادوگری توانا، موذی و حقه باز و پست فطرت است (ویکی پدیا، ۲۰۱۸).
آنچه من در داستان نه چندان کوتاه “گلستان” به عنوان فکر غالب یافته ام، همین “جفتهای متقابل” است و میکوشم به گونه ای نظاموار سازه های این ذهنیت تقابلی و به بیان رساتر “پسزمینه ی فکری” ( (after-thoughtنویسنده را در این داستان – که تلویحاً آمیزه ای از عناصر خود-زندگینامه و “تخیل فرهیخته” ((educated imagination ی او نیز هست – نشان دهم. این گونه “جفتهای متقابل” را در داستان دیگر و برجسته تر این مجموعه داستان با عنوان “مدّ و مِه” نیز می توان ردیابی کرد بر این پایه مورد خوانش ریزبینانه قرار داد.
۱-جفتهای متقابل در “زمینه”ی داستان:
همان گونه که “ریموند مالیویتز” (R. Malewitz) استادیار زبان و ادبیات آمریکا در دانشگاه دولتی “اورگان” ((Oregon می نویسد، ” وقتی داستانی میخوانیم، معمولاً همه ی تمرکز و دقت ما، به شخصیتها و پلات (روابط عِلّی میان رخدادها و شخصیتها و طرح و توطئه) معطوف می شود. اما سومین عنصر تعیین کننده در داستان، “زمینه” (Setting) یعنی زمان و مکان و محیطی است که رخدادها در آن اتفاق می افتد. همان گونه که وضعیت زیستی ما در شهر و کشوری تعیین می شود که در آن زندگی میکنیم، شخصیتهای داستان هم زیر تأثیر محیط زندگی خود قرار دارند. ما فرآورده و پرورده زمان خویش هستیم، شخصیتها هم، محصول لحظات تاریخی زمان زندگی خود هستند. در نظر داشتن زمان و مکان رخدادها و کسان داستان، می تواند ما را به مضمونها، اندیشه ها و تلقیها و تضادهای اصلی موجود در داستان نزدیک کند. در این حال، “زمینه” در داستان، اهمیتی بیش از “پسزمینه ی فکری” ((Backdrop صِرف برای شناخت کردار آدمی دارد ” (مالیویتز، ۲۰۱۹).
بیاییم به دو “زمینه ی متقابل” در بخشی از داستان دقت کنیم تا دریابیم که در داوری در مورد کسان و رخدادها و روابط علت و معلولی و نقش “زمینه” در موضعگیریهای شخصیت و راوی داستان – که یک نوآموز دبستانی در “شیراز” است – در قبال دیگر کسان داستان چه نقش و احساس و عاطفه ای ایفا میکند. راوی داستان از یک رسم پدر در برگزاری میهمانی خانوادگی در باغ شخصی خود بیرون از شهر در پنجشنبه ها و عیش و نوش شبانه با حضور رقاصه ها و نوازندگان خبر میدهد که به عنوان نمونه ای از “زمینه” در داستان، نشانه ی توانگری و موقعیت طبقاتی او است:
“صبح، سرما و چهچهه ی بلبل و صدای آب بیدارم کرد. دیدم هرچه بود، درهم بود: بشقاب و تخته نرد و منقل و تشک و تار و تنبک و وافور، کفش و عبا و سرانداز و بطری و انبر، شلوارهای آویزان از شاخه ی درخت ، دیوان “حافظ” و سیخ کباب و پوستهای تخمه های شکسته، پوستهای خیار وارفته . . . و یک کلاه گیس که پهلوی بالش زن رقاص افتاده بود و گوش تا گوش، تمام خوابیده. آنها تا ظهر خوابیدند. عصر برگشتیم. چندین درشکه آوردند. یک دسته میماندند؛ یک دسته میرفتند. در طول راه، پدر مَنگ بود و خواب آلود. ساکت بود. هرچند گاهی یواش، آوازی میخواند” (۴۹-۴۸).
چنان که از این توصیف برمی آید، پدر و خانواده ی راوی داستان در خانواده ای نازپرورد تنعّم بالیده اند. از طبقه ی زمینداران مرفه الحال برخاسته اند و از سامان زندگی و فراخی نعمت و شادخواری بهره مندند. با این همه آنچه از دشنام و خوارمایه سازی در خود سراغ دارند، نثار “مشهدی اصغر” معروف به “بابا” و همسر بینوا، زمینگیر و فقیرش میکنند که عمری در خانه ی آنان به نوکری می پرداخته و راوی بیش از هرکس آن دو را دوست میدارد. اینک به خانه ی آنان میرویم تا “زمینه” را در کلبه ی محقّرشان ببینیم. پدر راوی “بابا” را از خانه ی خود رانده و او از سرِ اضطرار” به گدایی روی آورده و چند ماه است او را به گداخانه (نوانخانه) فرستاده اند و همسر فقیر و بیمارش، تنها و بی یاور و از او بی خبر مانده است. راوی به اتفاق “جعفر” یکی از نوکران خانه به دیدن “زن بابا” آمده که آخرین ساعات زندگی را میگذراند و دیگر توانِ خوردن هم ندارد:
“جعفر یک کاسه ی فرنی را گرفته بود و در دست دیگرش، یک دانه تخم مرغ بود. . . جعفر یک قاشق از فرنی خورد. گفت: یخ کرده. منقلش هم سرد است. جعفر کاسه را گرفت پیشم. گفت: میخواهی بهش بدهی، یک کمی همش بزن. یک خُرده هم شکر بریز، بیچاره جان بگیرد. قوّت برایش نمانده بیچاره. . . بیچاره پیرزن فقط خسّ و خس میکرد. دیدم که خوابیده است. پف کرده؛ تکیه داده به دیوار. تنها با چشمهای بر هم نهاده. جعفر گفت: کاسه را بگذار. باشد برای بعد. خوابیده. ما میرویم. دیر شد دیگر. از جا بلند شدم. گفتم: ولی گشنه است. جعفر گفت: من فردا صبح، باز می آیم” (۱۱۶-۱۱۸).
این دو “زمینه” ی متقابل، نه تنها فاصله ی طبقاتی، بی مهری پدر را نسبت به “بابا” و همسر پیر و ناتوان او نشان میدهد، بلکه احساس همدلی و دلسوزی راوی را هم نسبت به پیرزن فقیر و گرسنه و در حال مرگ نیز نشان میدهد و در حالی که نوجوان نگران گرسنگی پیرزن و حیات او است، “جعفر” در اندیشه ی بازگشت به خانه ی ارباب است تا یک وقت مورد توبیخ و دشنام او قرار نگیرد.
۲-جفتهای متقابل در زمینه ی طبقاتی:
چنان که نوشتیم، “آقا” پدرِ راویِ داستان “پرویز” – که نوکران و کلفتهای خانه او را “پرویزخان” صدا میزنند (۴۰) – ارباب و زمیندار و صاحب دو خانه ی کهنه و نوساز و باغ و درشکه و چندین رأس اسب و شماری نوکر و دایه و کلفت اما خشن، بدزبان و خودخواه است که در راستای زیردستانش، به خشونت زبانی و بدنی و تخفیف و تحقیر آنان عادت دارد. تقریباً بیشتر اعضای بزرگ خانواده نسبت به زیردستان و رعیت شاغل در خانه، رفتاری خصمانه و تحقیرآمیز دارند. مغرورترین و خشن ترینشان، “آقا” یا پدر خانواده و ارباب است. یک بار که شهر به خاطر برخوردهای نظامی میان اقلیت قومی “قشقایی” و نیروهای دولتی، “شیراز” ناآرام شده و “بابا” (مشهدی اصغر) نگران همسر بیمار و تنها و ناتوان خود شده، مورد عتاب و خطاب بزرگترهای خانواده قرار میگیرد که چرا وقتی حضور او در خانه و در غیاب “آقا” و رفتنش به “اصفهان” لازم بوده، به خانه ی خود رفته است:
“از دور، صدای رگبارهای مسلسل بود و در اینجا صدای شیون و یا حضرت عباس! یک وقت دیدند بابا نیست. ریختند توی حیاط و دمِ دالان بابا را به چنگ آوردند و او را کشان کشان آوردند در اتاق. سردسته عمه جانم بود. بابا فریاد میکشید که او [همسر بیمارش] تنها است. بابا میگفت زرخرید آنها که نیست و آنها میگفتند: ای نمک نشناس! بابا در این میان میگفت: بیچاره پیره زن تنها است. . . بابا رفت. بابا دیگر نیامد. دررفت. . . دایی عزیز وقتی شنید دیشب زنها را بابا خیال داشته رها کند برود خانه پیش زن بابا، او را به فحش بست و به او گفت: سگ پدر! الدنگ! جاکش! پفیوز! ” (۱۷-۱۶).
یک بار دیگر هم وقتی “بابا” برای دلجویی از “پرویز” – که مریض احوال است – او را می نوازد، “دایی عزیز” خشمگین شده، به “بابا” حمله میکند:
“آن وقت دایی “درق” خواباند توی گوش بیچاره و فحش داد و فریاد میکشید؛ دستم را از دست او کشید و درآورد و با اردنگ بابا را از پله ی اتاق پایین کرد. من گریه میکردم و دایی، بابا را از خانه بیرون کرد” (۲۲).
وقتی پدر راوی از سفر بازمیگردد و درمی یابد که “بابا” هنگام ناآ رامی در شهر به خانه ی خود رفته، “جعفر” را دنبالش میفرستد که بیاید:
“وقتی که او آمد، یک جفت سیلی جانانه زد به گوش بیچاره؛ یعنی چرا رفتی وقتی که من – که اربابم – اینجا نبودم، در سفر بودم؟” (۲۳).
وقتی بارندگی در شهر از اندازه بیشتر می شود، دیگر “بابا” نمی تواند “پرویزخان” را بر پشت گرفته از میان سیل و گل و لای خیابان به مدرسه ببرد. پس، حمالی میگیرد تا یک بار آقازاده را از میان سیلاب بگذراند و بار دوم خودش هم بر پشت حمال می شنیند اما حمال لیز خورده هر دو می افتند و “بابا” از کمر فلج و مدتها در زمستان در خانه ی خود بستری و زمینگیر می شود. آن گاه باز داد و بیداد پدر آغاز می شود:
“بابا چه حقّی داشت پرویز را خودش از آب رد نکرد؟ مردک آن قدر بی عُرضه است که عرضه ی گذشتن از آب را ندارد، حمال میگیرد. گفتم آقا! اگر شما بودید، به آن همه گِل میزدید؟ عمّه به غیظ گفت: بی حیا! پرویز! . . . بابا دیگر نمی آمد. گفتند: دست و پاش دررفته” (۳۷-۳۶).
چون “بابا” پس از زمستان اندک بهبودی می یابد و به خانه ی ارباب برمیگردد، باز مورد عتاب قرار میگیرد که:
“از اول زمستان او رفت کنج خانه اش لم داد. حالا که موقع عید است، برگشته؟ برگشته تا چه کار کند؟ حالا هم بهتر که برگردد برود پیش آن سپینه ی تنبل، پیش آن مامان جانش. حرفهایش مثل [حرفهای] دایی بود. میخواستم این را به او بگویم. ترسیدم. میخواستم از اتاق درآیم، نهیبم زد. جرأت نداشتم. ماندم. من پیش خود به خودم وعده میدادم وقتی که عید بیاید، تمام عیدیهایم را میدهم بهش برای زن بابا. اما وقتی که عید آمد، او پیش ما نیامد. . . تا این که عاقبت یک روز دایی سرِ ناهار یکباره گفت: ای راستی! خبر از مشهدی اصغر نیست. مُرد یا قالش را عاقبت کندید؟” (۴۶-۴۵).
رفتار پدر با “آقا محمدعلی” درشکه چی خودش هم بهتر از برخودش با “بابا” نیست. وقتی سیلی مهیب می آید، درشکه چی برای تماشا از خانه بیرون میرود و چون برمیگردد، مورد عتاب و خطاب قرار “عمّه” قرار میگیرد که چرا وقتی در خانه به او احتیاج داشته اند، برای دیدن سیل بیرون رفته است؟
“تا این که تنگ غروب آمد. میخواست با آب و تاب از سیل، قصه بگوید که عمه جان از فحش هرچه میدانست، با غیظ و داد نثارش کرد. آقا محمدعلی قهر کرد و رفت و میگفت بر هفت جد و آبائش لعنت اگر که برگردد. رفت ” (۱۸).
قهر و رفتن درشکه چی از خانه ی ارباب و تمرین رانندگی برای خرید کامیون و بارکشی، راندن “شاویس” به عنوان “مهتر” و نگهداری اسبان و الاغ در اصطبل از خانه و نیز راندن همسر او “بلقیس” دایه ی “پرویز” (۳۰-۲۹)، زدن و راندن “بابا” از خانه و پیش گرفتن پیشه ی گدایی و تکدّی و سپس افتادنش به “گداخانه” به مدت چند ماه و مرگ دردبارش، از جمله ستمهای ارباب نسبت به نزدیکترین خدمتکارانی است که بسیاری از سالهای عمر خود را به خانواده خدمت کرده اند. در این ستمگری، شخص ارباب همان اندازه نقش دارد که “عمه جان” و “دایی عزیز” هم. یکی از بدترین گونه های برخورد و رفتار ناپسند اربابان و توانگران در قبال زیردستان و رعیت جماعت، آزار زبانی و جسمی است. دشنامهای رکیک و بسیار زشتی که “عمه جان” و “دایی عزیز” و “آقا” در نمونه های توصیف شده بر زبان میرانند، در خُرد و خفیف کردن شخصیت و روان نوکران تأثیر بسیار زیادی دارد. برخی از آنان مانند “آقا محمدعلی” درشکه چی و “شاویس” مهترِ اسبان و “بابا” برای همیشه از خانه میروند و دیگر بازنمیگردند. رفتار ارباب جماعت در قبال زیردستان چنان زننده است که گویی اینان “فرد” و “انسان” نیستند؛ بلکه از حیوان نیز پست ترند. از تکدّی “بابا” یک سال میگذرد و کسی از اهل خانه، خبر ندارد.
یک نظریه پرداز به نام “فِرِیر” ((Freire در نخستین فصل کتابش با عنوان “تعلیم و تربیت ستمدیده” ضمن محکوم کردن و خرده گرفتن از رفتار سرکوبگرانه ی طبقات فرادست نسبت به طبقات فرودست، آن را کوششی برای نفی و انکار “هویت فردی” ستمدیده میداند و از “نافرمانی درونی” (Inner disorder) ای به ما میگوید که “ستمدیده” تجربه میکند؛ یعنی این که او به این دریافت میرسد که گویا از چشم اطرافیان و بالادستان “دیگری” (Otherness) است و با بقیه ی مردم فرق دارد. این احساس “دیگر بودگی” باعث می شود رنج و درد ستمدیده ای را تصوّر کنیم که میکوشد هویّتش را جامعه ای تعریف کند که با بیعدالتی و فرمانبرداری سرشته شده است:
“ستمگری، قانونی ساخته ی بشر و واقعیتی تاریخی است که میکوشد انسان را خوارمایه ساخته، فردیّت او را به عنوان یک موجود انسانی، از او بگیرد” (فریر، ۱۹۹۶، ۴۴).
نمود گویایی از این گونه احساس را در “بابا” هنگامی درمی یابیم که “پرویز” علت رفتنش را از خانه ی خودشان می پرسد. او میگوید طرز نگاه کردن و حرکات و سکنات اهل خانه به گونه ای است که می شود فهمید دیگر مرا نمی خواهند:
” گفتم: پس کِی دوباره می آیی؟ نگاهم کرد. آن وقت گفت: ای بابا! ما را دیگر نمیخواهند. وقتی پیر شدی، از نگاه میفهمی . . وقتی که آمدم خانه، گفتم بابا را چرا گذاشتید نماند؟ خواهرم ، “زرین” ، گفت: دیوانه است. دیگر خَرِف شده ” (۴۷).
اوج این خوارمایه سازی هنگامی پیش می آید که خواننده درمی یابد “بابا” پس از قهر و رانده شدن از خانه ی اربابی، ماهها پیش در کمال درماندگی و فقر به گدایی افتاده و مأموران شهرداری او را به نوانخانه برده اند و “آقا” هنوز خبر ندارد و چون یکی از همسایگان به او خبر میدهد، به جای این که خود برای آزادی اش کاری بکند، این مهم را به افسری به نام ستوان “بها سلطان” در “نظمیه” وامیگذارد (۹۰) اما بیش از همه، نگران آبروریزی اجتماعی و حیثیت طبقاتی خویش است و گذشته از این، کوتاهی را در این مورد نتیجه ی بی اعتنایی زنان خانواده میداند:
“دادِ پدر دوباره درآمد: آبروریزی است. مردک پدر نامرد، پاک آبروی ما را برد. اینها همه تقصیر از شما است. وقتی که رفت، یک ذرّه فکر نکردید اگر ازش سراغ نگیرید، شاید این افتضاح درآید؟” (۶۱).
۳- جفتهای متقابل میان دو نسل فکری قدیم و جدید:
در تنها “دورِهَمی” هفتگی ای که در این داستان و در خانه ی پدر برگزار می شود، خواننده متوجه تفاوت و تضاد عمیق عقیدتی و تلقّی اجتماعی میان “پدر” و “دایی غلام” برادرِ “دایی عزیز” می شود که معرّف تضاد جهان بینی میان نسل گذشته و نسل کنونی است. “پدر” به عنوان یک ارباب و زمیندار سنتی، تلقی اجتماعی قدیم و سنتی را نمایندگی میکند و “دایی عزیز” و “دایی غلام” نماینده و معرف باورها و اعتقادات “بورژوازی نوخاسته ی سرمایه داری” معرفی می شوند. “دایی عزیز” – که مالک کارخانه ی نساجی در “شیراز” است – در این دورِهمی به “تهران” رفته اما از تلاشهایش برای راه اندازی این کارخانه از آغاز به بعد آگاهی داریم:
“گفتند خانه ی پدری را گرو گذاشت؛ پولی گرفت و داد به والی تا [برای وکالت مجلس] انتخاب شود. تهران، موافق بود. دایی عزیز، کاندید شد و بعد هم رفت” (۲۹-۲۸).
“دایی تعریف میکرد میخواهد یک کارخانه راه بیندازد برای نسّاجی. میگفت از اوقاف، مِلکی را برای کشت چغندر اجاره کرده تا محصولش را بفروشندبه کارخانه ای که مال دولت است و دارند می سازند. . . او میخواست قوم و خویشها همه از سهمهای کارخانه بگیرند” (۴۶).
یکی دیگر از شاهکارهای “دایی عزیز” این است که ترتیبی داد تا برادر خود “دایی غلام” را – که خدمت سربازی میکرد – به اسم “مصدر” [=گماشته]ی سرتیپ فرمانده ارتش در خانه ی خودش نگاه دارد اما سری هم به دفتر خود در پادگان بزند تا این که پس از پایان دوره ی خدمت سربازی، او را به کارخانه ی خود بیاورد. “دایی عزیز” به عنوان سپاسگزاری، چند سهم از سهام کارخانه را از کیسه ی فتوت خود به نام “سرتیپ” میکند اما از آنجا که “سرتیپ” حق ندارد جز شغل دولتی، شغلی دیگر داشته باشد، از روی احتیاط و ترس، سهام کذایی را به “دایی غلام” می سپارد. اما ماجرا فاش شده “سرتیپ” به زندان می افتد و دایی غلام، آنها را کشید بالا؛ خورد” (۶۴). از این که چه کسی او را لو داده، در داستان اشاره ای نیست، اما پیدا است که لو دهندگان کسی جز “دایی”ها نیستند، زیرا میدانند وقتی “سرتیپ” مورد غصب دولت قرارگیرد، حبس می شود و آن وقت “بالا کشیدن” سهام او، آسان است و هیچ سند و مدرکی برای اثبات مالکیت سهام “سرتیپ” نیست.
اکنون با این اوصاف، می شود در باره ی خاستگاه فکری و عملی “دایی”ها داوری کرد. “دایی عزیز” معرف یک بینش فلسفی است که از آن به “پراگماتیسم” ((Pragmatism یا “اصالت عمل” تعبیر می شود. این مکتب فکری به نام “ویلیام جیمس” ((W. James در کتاب معروفش “اصول روانشناسی” (The Principles of Psychology) سکه خورده که نخستین بار در ۱۸۹۰ انتشار یافت. نقطه ی کانونی بحث او در این اثر، در زمینه ی “میزان ظرفیت و عادتهای اقتصادگرایانه و به زبان ساده تر، هر گونه رفتاری است که برای رسیدن به نتیجه ی مطلوب، باید در پیش گرفته شود” (جیمس، ۱۹۳۱، ۱۱۲). او در این کتاب – که منشور و آیین نامه ی نظام سرمایه داری در واپسین دهه ی قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم در آمریکا بود – به طرح مقولاتی مانند “نوآوری”، “تصمیم گیری قاطعانه”، “انتخاب”، هر گونه “اقدام اقتصادی لازم برای جلب و کسب نفع شخصی” پرداخت. وقتی “جیمس” از اصطلاح “عادت” ((habit سخن میگوید، مقصودش “همان نیرویی است که چرخ عظیم جامعه را به حرکت درمی آورد و ارزشمندترین عامل محافظه کارانه ی آن نیرو هم هست” (همان، ۲۲۱). به زبان ساده تر، “عادت” یعنی این که پیرو “اصالت عمل” تا آنجا که می تواند، باید در همه چیز “صرفه جویی” پیشه کند و تا آنجا که ممکن است ترتیبی دهد که “هزینه ی انرژی عصبی و عضلانی، به شدت کاهش یابد” (همان، ۱۱۳).
“دایی عزیز” تبلور کامل یک “عملگرا” است. او بیش از آنچه از خود مایه بگذارد، از منابع مالی نهادها و دیگران، بهره مند می شود. چون نماینده ی مجلس بوده، وجاهتی اجتماعی دارد و با همین پشتوانه می تواند از اداره ی اوقاف، ملکی را اجاره کند. هزینه ی خرید و احداث کارخانه ی نساجی را با پولی که از رهگذر خرید سهام به وسیله ی خویشان تأمین می شود، فراهم می آورد. میداند که اگر وکیل و نماینده ی مردم در “مجلس شورای ملّی” شود، دهها برابر آنچه را به عنوان رشوه به “استاندار فارس” داده، به دست خواهد آورد. از ظرفیتهای کاری برادر “زرنگ” و “کارامد” خود در کارخانه استفاده میکند و مدیریت کارها را به او وامیگذارد. “جیمس” اعتقاد داشت که طبیعت، نیروی انسانی مردم، سرمایه ی شخصی و دیگران مانند “سنگ مرمر” است اما آن که از این سنگ “مجسمه” می سازد، آدمی است. پس باید “اراده”ای آهنین داشت؛ برای جلب “نفع شخصی” باید از همه ی امکانات موجود فردی، نهادها و سرمایه های موجود بهره جست و با صرف کمترین انرژی، بیشترین بهره ها در زمینه ی اقتصادی بُرد. گفت و شنود “دایی غلام” با “پدر” عالی ترین نمود مکتب “اصالت عمل” است که به زبانی ساده و روشن مطرح می شود. زبان او، معرّف ذهنیت پراگماتیستی در دوره ی معروف به “عصر طلایی” و زبان “پدر” نمودی از ذهنیت ساده ی روستایی، سنتی و نظام زمینداری به سبک دوره ی قاجاری است. من تصور نمیکنم تا کنون هیچ نویسنده ای جز “گلستان” توانسته باشد این اندازه رسا و گویا به اصول مکتب فلسفی – روانشناختی “اصالت عمل” آن هم در پهنه ی داستان پرداخته باشد.
در این دیالوگ، “پدر” بر “دایی غلام” خُرده میگیرد که در مشاجرات خود با “ستوان” و دیگران، “حد” نگاه نداشته است. او در پاسخ میگوید اگر “ستوان” میخواست “بابا” را از “گداخانه” بیرون بیاورد، این قدرت را داشت اما این وظیفه را که تو به او محوّل کرده بودی، به عهده ی من گذاشت و از من خواست او را از گداخانه به “کارخانه” بیاورم و به عنوان “آبدارباشی” یا “دربان” به کار بگمارم (۷۱). رسیدگی به کار امثال او وظیفه ی “دولت” و “نهاد”های دولتی است (۷۴)، زیرا کسی نمی آید یک پیر مرد ناتوان و بیسواد را در کارخانه به کار بگیرد زیرا هیچ گونه بهره وری ندارد. این میهمانان برای خود، یک “زبان زرگری” دارند که شما نمیفهمید اما معانی تلویحی و متعددی دارد. “ستوان” بر خلاف نظر شما پیشنهاد خود را از روی “خیرخواهی” نمیگوید (۷۳) نیّت دیگری دارد. وقتی او میگوید مگر همه ی آنهایی که در کارخانه کار میکنند، “همه مهندس و باعُرضه اند از فراش تا بالا؟ ” (۷۵) دارد به گونه ای نیشی به شخص “دایی غلام” میزند که تا دو سال پیش “لباسهای کمر تنگ و شانه ی پهنش” از جمله بهانه های پدر بر ضد همسرش بوده است (همان).
وقتی “پدر” از تقلب و به هم زدن بازی “آقا غلام” در تخته نرد میگوید، او آشکارا میگوید در این گونه بازیها که حرکت “طاس” در اختیار ما نیست و “تصادف” بیشتر نقش دارد، آدم “افسار کار را که نباید سپرد دست دو تا طاس” (۸۲) و با این گفته اعتراف میکند که زندگی، نوعی قمار است و در قمار “اخلاق” به معنی متعارفش، نقش و جایگاهی ندارد و در هر حال”باید بُرد” (همان). او باور دارد که همه ی این میهمانان پخته خوار و طفیلی، سگانی اند که باید همیشه “یک استخوان پیششان بیندازی تا ببینی که دُمشان چه جور میجنبد” (۸۳). چون “پدر” میگوید اینان همگی دوستان برادرت “آقا عزیز” هستند و برادرت به یاری اینان به وکالت رسید، او پاسخ میگوید میان برادرم و آنان فرقی زیاد هست و بر “شایسته سالاری” معدودی از افراد “کارامد” و “اراده گرا” و “مبتکر” – که مغز اقتصادی دارند و “عملگرا”یند – اصرار دارد: “فرق است بین آن که نمیخواهد با آن که میخواهد اما بیعُرضه است” (۸۴).
۴-جفتهای متقابل در کشاکش میان دولت ملّی و نیروهای گریز از مرکز:
دوره ی “پهلوی اول” دوره ی کشاکش میان “سنت” و “مدرنیته” از یک سو و مبارزه میان استقرار “دولت ملّی” و سرکشی ایلات و عشایر از سوی دیگر در آغاز قرن است. نخستین نمود مبارزه میان “سنت” و “تجدد” در پهنه ی “قدرت سیاسی” را در داستان، می توان از ایستادگی “ایل قشقایی” در برابر اصلاحات دولت ملّی دانست. قراینی در داستان از حمله ی افراد این ایل قدرتمند محلی به “شیراز” و ایستادگی در برابر نیروهای نظامی دولت خبر میدهد:
“یک شب صدای تیر و تفنگ از دور برخاست. گفتند ایل قشقایی است؛ گفتند ضد دولت تهران اند و قصد فتح شهر را دارند. . . هی تیر درمیرفت؛ هی داد میزدند. از دور، رگبارهای مسلسل بود؛ اینجا صدای شیون و یا حضرت عباس!. . . فردا من دیر از خواب پا شدم. گفتند جنگ دیگر تمام شد؛ دولت بُرد. ایل هم برگشت” (۱۶-۱۵).
طبیعی است که نخستین وظیفه ی “دولت ملّی” استقرار حاکمیت ملّی در تمام عرصه های حیات کشور است و دیگر برای قدرتهای سیاسی محلی، قومی، مذهبی و نظامی جایی نیست. این قدرتها و نهادهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی و فرهنگی، صدها سال از آشوبهای موجود در کشور و نبودِ امنیت ملّی، سوء استفاده کرده بودند و به آسانی حاضر به تسلیم تمامی قدرت خود نبودند. رهبران ایلات و عشایر، بزرگترین مانع جدی برای استقرار امنیت و صلح به شمار میرفتند. یک ذهنیت خطا و خطرناک در آثاری که در باره ی این دوره ترویج می شد، وابسته دانستن “رضا شاه” به دولت انگلیس بود. کافی است خواننده به کتاب “فروپاشی نظام سنتی و زایش سرمایه داری در ایران” نوشته ی “احسان طبری” مراجعه کند تا دریابد چرا این متفکر و نظریه پرداز “حزب توده ی ایران” این اندازه اصرار دارد نخستین “دولت ملّی” را عروسک خیمه شب بازی “دولت بریتانیا” معرفی کند و کارنامه ی “عصر طلایی” را یکسره بیالاید و در آن جز آلایش و خشونت و وابستگی نبیند. من از کشاکش سیاسی – نظامی میان قدرتهای گریز از مرکز (ایلات و عشایر و سران آنان) به عنوان نمودی از “جفتهای متقابل” یاد میکنم.
۵-کشاکش جفتهای متقابل در پهنه ی سنت و مدرنیته:
این داستان کوتاه خاطره گونه، به توصیف اوج کشاکش میان نیروهای ایستا و پویای اجتماعی پرداخته است. هنوز بورژوازی ملّی به معنی راستین اصطلاح در “قدرت” نیست و نیروهای واپسگرای مذهبی با تمام نیرو اما با ترس و لرز در برابر نمودهای مدرنیته، ایستادگی میکنند. از سوی دیگر “دولت ملّی” هم با اقتدار تمام، مصمّم است مقاصد و برنامه ی نوسازی جامعه را به پیش ببرد. طبیعی است که در جامعه ی پس افتاده ی اجتماعی – اقتصادی دهه های اول و دوم قرن پیش “برنامه ریزی رشد شتابان” پیامدهایی گاه ناگوار هم داشت. فرهنگ و ذهنیت غالب بر جمعیت کشور، سنتی و مذهبی بود و نهادهای فرهنگی غالب، هرگز حاضر نبودند از مواضع خود عقب نشینی کرده، منافع خود را به آسانی از دست بدهند. از سوی دیگر، نوسازی فرهنگی جامعه نیز زمانبر است و هر گونه سستی دولت ملّی در نوسازی اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و نظامی، باعث تقویت بیشتر نهادها، لایه های اجتماعی و شخصیتهای تأثیرگذار واپسگرا می شود. خشونت نظامی، فرهنگی و اجتماعی در چنین جامعه ای، به جبر تاریخ، گاه اجتناب ناپذیر می نماید.
داستان از دید و زبان یک نوآموز دبستانی و سپس دبیرستانی نقل می شود و خوشبختانه بر خلاف اغلب نویسندگان دهه ی چهل از زاویه ی دید “راوی همه دان” و نویسنده چندان اثری نیست. ترسیم گفته ها و کنشهای آموزگاران و اولیای مدرسه، ابزار مناسبی برای توصیف نمودهای سنت و مدرنیته است. در دبستانی که راوی تحصیل میکند، هم شیخ و آخوند معمم هست، هم آموزگار “مکلا” و دارای کلاه پهلوی. با این همه، روند کنار گذاشتن معمّم و آخوند، روندی غالب است:
“در آن سال، ارشدِ معلمها شد ناظم تازه. او شیخ بود و عبایش را در لای بقچه می پیچید و با سرِ برهنه می آمد تو؛ با عقد مُهر روی پیشانی، با ترکه ی آلو . . . اما در سال بعد در روز اولی که مدرسه رفتیم، دیدیم مرد تازه ای آورده اند تا هم معلم سال ششم باشد، هم به جای شیخ نظامت کند. پیدا است شیخ پکر می شد و قهر میکرد و گفته بود که حتی به مدرسه نمی آید ” (۳۲-۳۱).
“دولت ملی” میخواهد تاریخ و فرهنگ ملّی خود را از کهن ترین روزگاران یعنی “کوروش کبیر” به بعد در کتابهای درسی معرفی کند. این حرکت فکری و مدرن، البته به مذاق شریعتمداران و نمایندگان و هواداران مذهبی آنان در دبستانهای تازه بنیاد خوش نمی آید. اینان تقویم ملّی ایران را برنمی تابند و میخواهند تقویم و تاریخ، اسلامی باقی بماند. آموزگار و ناظم معمم این گونه کتابهای درسی را کوششی در جهت نشر اندیشه های کفرآمیز میداند:
“تاریخ، تازه بود و فرق داشت با آن قصه های پیش از این. تاریخ، جوری که پارسال بود، دیگر نبود و اسمهای پر از فخر، رخش، جادو و خواب و خیال، از صفحه ی کتاب سفر کرد و عکس گور کوروش، آغاز تاریخ شد. تاریخ، تازه بود. تاریخ داشت. در سال ۵۵۰ ق. م. کوروش به پادشاهی ایران رسید. “ق. م.” یعنی قبل از تولد عیسی. و شیخ، سخت ضد فرنگی بود. معنی نداشت. اینجا، یک کشور مسلمان است؛ آن وقت تاریخ را از پیغمبر فرنگی زندیقِ سگ حساب باید کرد؟ ق. م. هه! قرمساق بهتر است. کورش که بود؟ گبر مجوس! اینها همه چرت است. اینها همه، مزخرفات فرنگی است. یعنی تمام “شاهنامه” دروغ است؟ این اسمها قبلاً کجا بودند؟ میراث این همه اجداد ما، حالا دیگر شده است بازیچه ای برای فرنگیها و شیخ، سخت ناراضی” (۳۴-۳۳).
نوسازی بافتهای کهنه ی شهر، تخریب خانه ها برای احداث خیابانها و میدانها و تأسیسات جدید شهری، از جمله اقدامات جدی در طرحهای عمرانی کشور و مورد نظر “دولت ملّی” نوبنیاد است؛ هم چنان که به قول حضرت “مولوی” در دفتر چهارم “مثنوی معنوی” لازمه ی نوسازی، البته ویرانی کهنه است:
هر بنای کهنه که آبادان کنند نه که اول کهنه را ویران کنند؟
البته مردم ناشکیبا و عادت کرده به سبک و روال زندگی کهن، از این اندازه تخریب ناخشنودند:
“در روز اولی که میرفتیم در راه مدرسه، دیدیم با کلنگ بازار و خانه های پهلو را دارند میکوبند. دیوارها همه رمبیده بود و روی بامهای به جا مانده یک تکه ی قرمز با باد میجنبید. سقف فروکشیده. . . گاهی دری نمانده بود و از دورِ آستانه ها، جز یک ردیف حفره ی خالی نبود. در کنج یک حیاط از مفرش و گلیم و در کنج دیگری از بوریا، پناه ساخته بودند. گاهی کنار حوض فرورفته ای، زنی سرگرم شستن بود. بابا برایم گفت میخواهند یک فلکه ی بزرگ بسازند و بعد یک خیابان هم از هر طرف بهش برسانند. پرسیدم “فلکه” یعنی چه؟ نمیدانست” (۳۲-۳۱).
خانه ی نوساز “پدر” شبها “برق” دارد و راوی از “گرامافون”ی میگوید که آن را اوراق کرده و برای ارضای حس کنجکاوی درپوش پریز برق را برداشته و پرگار خود را به سیمهای برق وصل کرده است (۵۴-۵۳). راوی برای نخستین بار “فیلمهای ناطق” و در سینما، فیلمهایی از “چارلی چاپلین” را می بیند و هر روز هم صدای کارخانه ی نساجی “دایی عزیز” را می شنود (۵۷). “پدر” با “تلفون” با “ستوان بهاء سلطان” تماس میگیرد و از او میخواهد دستور دهد “بابا” را از “گداخانه” (نوانخانه) ای که شهرداری ساخته – تا گدایان در یک جا با هم زندگی کنند و مزاحم مردم نشوند و تحت مراقبت قرار بگیرند – بیرون بیاورد و به خانه برگرداند که بیشتر مایه ی آبروریزی خانواده نشود (۵۸). مردان موظفند “کلاه پهلوی” بر سر بگذارند و کلاههای “شاپو” و عمامه را کنار بگذارند تا همگی متحدالشکل باشند و در همان حال، مبارزه با حجاب در مورد زنان با چادر و چاقچور و آن هم به وسیله ی پلیس و رفتار خشونت آمیز، آغاز شده که نشان میدهد به رخدادهای پس از سال ۱۳۱۴ و کشف حجاب اشاره دارد (۵۷) که اتفاقاً “پروین اعتصامی هم با این “کشف حجاب” موافق بود و در قصیده ای با مطلع و مقطع:
زن در ایران پیش از این گویی که ایرانی نبود پیشه اش جز تیره روزیّ و پریشانی نبود
چشم و دل را پرده می بایست اما از عفاف چادر پوســــــیده، بنیاد مســــــــــلمانی نبـــــــــــــــــــود
به استقبال آن رفت و نشان میداد که بخشی از زنان روشنفکر و متجدد با این اصلاحات اجتماعی و فرهنگی، همداستانی میکرده اند. در حالی که “پدر” با “درشکه” اینجا و آنجا میرود (۲۱) و در خانه “اسطبل” و “مهتر” و اسب و الاغ دارد “دایی عزیز” “اتومبیل” خود را در خیابانی باید “پارک” کند (۴۳). سازه ها و عناصر “سنت” و “مدرنیته” و ناسازگاریهای آنها در کنار هم در خانه ی پدری، نمود می یابد. وقتی راوی “تب نوبه” میگیرد، “دکتر” خبر میکنند و او در خانه “تب سنج” در دهان راوی میگذارد (۳۰) و جالب تر این که در میان کسانی که برای مداوای او آمده اند، هم عمامه ای هست، هم افسر و شخصی و “یک بار هم دعانویس آوردند” (۲۹). در همین خانه هم پیش از رفتن به خانه ی نوساز “استخاره” کرده “قرآن” و “تقویم” باز میکنند (۴۸) و برای این که افراد خانواده از هر گونه آسیبی ایمن بمانند، “روضه خوان” می آید و “نذر سلامتی ما و برای دور ماندن از چشم زخم، یک روضه ی مفصّل میخواند” (۵۳). این گونه نمودهای “سنت” و “مدرنیته” ضمن همه ی تعارضات و تقابلهایشان، به گونه ای مسالمت آمیز و گاه خشونت بار در کنار هم به حیات خود ادامه میدهند. عصر، عصر “گذار از سنت به مدرنیته” است اما هنوز هیچ یک به طور کامل بر دیگری، چیره نشده است.
۶-جفتهای متقابل در درون شخصیت:
“جفتهای متقابل” گونه هایی متفاوت دارند: گاه ناظر به مَنشهای متضاد میان اعضای یک خانواده است؛ مانند تضادهایی که میان “پدر” و همسر خودش هست که میکوشد رفتارهای ناپسند “دایی غلام” را به رخ او بکشد و تا آنجا که می تواند، او را پیش چشم خانواده خوار و خفیف کند: “این هم آغلامعلی خانتان خانم! این هم آقا غلامعلی خانتان سرکار علیّه” (۸۶). گاه “جفتهای متقابل” میان کسان داستان اما در درون خانواده است؛ مانند جفتهای متقابل میان “پدر” و “بابا” و گاه میان کسانی بیرون از خانواده مانند “عمه جان” و “محمدعلی” درشکه چی و “شاویس” مهتر و همسرش “بلقیس” که به بیرون راندن آن سه از خانه می انجامد (۱۸). اما گاه “جفتهای متقابل” در درون فرد است و آن، هنگامی است که غرایز، احساسات و انگیزشهای درونی یک تن، در نقطه ی مقابل هم قرار میگیرند و سویه های انسانی و حیوانی آدمی در برابر هم قرار میگیرند و از او رفتارهایی سر میزند که خودش هم شگفت زده می شود.
ما تا کنون بارها از مراتب جانبداری و مِهری نوشته ایم که “پرویز” در راستای “بابا” از خود نشان میداده است. اما گاه یک نیروی تباه درونی و دقیقتر بگوییم سویه ی منفی کهن الگوی “سایه” ((Shadow بر او چیره می شود و کاری میکند که “بابا” را در آستانه ی مرگ قرار میدهد. “یونگ” ((Jung این “کهن الگو” را یادگار آن بخش از غرایز کور انسان – میمونهای بشر نخستین میدانست که باید با آن به شدت مبارزه کرد. این گونه غرایز حیوانی در ما، یادگار همان “دنبالچه” ای است که گاه برخی از نوزادان به هنگام تولد با خود دارند و پزشک یا پرستار در زایشگاهها بیدرنگ آن را می بُرند تا آن راز بزرگ، هرگز فاش نشود و کسی درنیابد که این دنبالچه، یادگاری از همان دمهای میمونهای آدم نمای نخستین است:
” که هنوز هم آن را پسِ پشت خود دارد. اگر این دُم بریده شود، به هیئت افعی التیام بخشی در می آید که در کتاب های افسانه از آن سخن می رود. تنها میمونهایند که به دُم خود مباهات می کنند ” (یونگ، ۱۹۳۹).
“پرویز” که باتریهای گرامافون را از داخل کاسه اش بیرون آورده و با وصل کردن به قطبهای مثبت و منفی، متوجه مزه ولرزش خفیف زبان خود شده است، میخواهد همین تجربه را به “بابا” بیاموزد اما این بار با اتصال دو سرِ پرگار در داخل پریز برق. کنجکاوی خطرناکی که نزدیک است “بابا” از وحشت، قالب تهی کند و مدتها با عوارض آن روبه رو است. خودش آن را “شیطنت” نام می نهد؛ تعبیری که دقیقا همان سویه ی منفی “نهاد” و غرایز حیوانی است:
“بابا پرگار را گرفت. ترسیدم اما دلم میخواست. آن وقت پرگار چرخی زد. بابا بیچاره داد بلندی کشید. پرگار را پراند؛ سست شد و افتاد. در دستپاچگی اول روپوش را روی کلید پیچاندم؛ بستم و چراغ را روشن کردم. دیدم بابا، سفید افتاده. رفتم دست روی صورت سردش گذاشتم و گفتم” بابا! چی شد؟ آن وقت جعفر و بعد عمه ام و بعد مادرم هر سه سراسیمه توی اتاق ریختند. . . جعفر او را کناری کشاند و به دیوار تکیه اش داد. . . بابا را به خانه اش فرستادند. بابا فردا نیامد. گفتند ضعف پیری اوآن قدر زیاد شده که دیگر اصلاً به دردخور نیست” (۵۶-۵۵).
این گونه رفتار غریزی کور ـ که “فروید” ((Freud از آن به “نهاد” یا “او” و “آن” ((Id: = It تعبیر میکرد – به این نوآموز دبستانی اختصاص ندارد. “سیّد بلیغ” دبیر ادبیات و فقه “پرویز” در دبستان نیز یک بار چنین رفتاری در راستای او از خود نشان میدهد. در آن شب میهمانی دوره ای “پدر” از “پرویز” ناخواسته دو بار صدایی شنیده می شود که مایه ی آبروریزی پدر می شود و به کتک خوردن و بیرون انداختن او از مهمانخانه می انجامد. با آن که “آقای بلیغ” – که لبخندی از غرور دانش پیوسته بر لب دارد و به داشتن سواد زیاد و گفتن شعر (۶۸) معروف است – روز بعد، واقعه ی تیز در دادن “پرویز” و سپس کتک خوردنش را از پدر در کلاس و به زبانی کنایه آمیز نقل میکند و مایه ی سرافکندگی بچه اربابی می شود که شب پبش همین آموزگار بر سفره ی پدر او نشسته و بلعیده و تریاک کشیده و تخته نرد بازی کرده و نمک پدرش را خورده اما نمکدانش شکسته است و جالب تر این که چنین رذیلتی هنگامی بر زبان دبیر جاری می شود که دارد “فقه” و به تعبیری “فضیلت” و “اخلاق” درس میدهد که “رازپوشی” از برجسته ترین آموزه های آن است؛ رفتاری که جمع اضداد می نماید و ما از آن به “جفتهای متقابل” تعبیر کرده ایم:
” رسم کلاس ما این بود اول از روی دفتر، مبصر صدا میزد و دبیر، می پرسید؛ نمره ای میداد. . . آن روز وقتی که نوبه به من افتاد و مبصر صدایم زد، آقای بلیغ گفت: “او امتحانش را داده؛ نمره اش هم بیست” و خنده ای هم کرد. سر انداختم زیر. آن وقت، پچ و پچ پیچید. زیرچشمی نگاه کردم، دیدم همه نگاه موذی پرگوشه ای به من می اندازند. . . بلیغ گفت: “دردت گرفته بود؟ بله؟ و خنده بالا رفت. گریه نداشت که جانم! مگر بار اولت بود این؟ . . . ولی دفعه ی دوم، دیگر درست نبود پسر جان. زیادی صدا دادی”. هو بود و خنده بود که میغلتید. میلرزاند. میخواستم چیزی بگویم اما حرفم نمی آمد. . . ای کاش زنگ میزدند، میرفتیم!” (۹۴-۹۲).
۷- تضاد میان پسر و پدر به عنوان جفتهای متقابل:
پندار، گفتار و کردار “پرویز” نشان میدهد که هیچ گونه همانندی با منش پدر ندارد. پسر، بسیار کنجکاو و اهل تأمل است و میکوشد میان درست و نادرست، داوری کند و یکی را بر دیگری برگزیند. با آن که در پاره ای از موارد، سکوت اختیار میکند و حرف دل خود را به خاطر بیم از بی احترامی و توبیخ و تخفیف نمیگوید (۲۷، ۴۵، ۹۰) خواننده ای که با خواندن داستان با احوال و اخلاق او آشنا است، به نیکی در می یابد که پسند و ناپسند او چیست و با او همدلی میکند. در این خانواده ی شبه اشرافی و زمیندار سنتی، یک حساسیّت بسیار مهم، “آبروداری” و نگهداشت حیثیت خانواده است تا کسی مجال خرده گیری از آنان نیابد. بردن “تبرید” یا نوعی شربت سرد و گوارا نزدیک ظهر برای “پرویز” به وسیله ی “رقیّه” آن هم با چادر و چاقچور به مدرسه و برگرداندن لیوان خالی به دستور “پدر” یکی از نمودهای این گونه “آبروداری” کاذب است:
” تبرید را رقیه می آورد با چاقچور و روبنده می آمد در دالان منتظر میماند. من از این که او بیاید، اصلاً خوشم نمی آمد و بار اولی که آورد و بچه ها گفتند یک زن شربت برایت آورده و مسخره کردند، من وانمود کردم او را نمی بینم. اما او فریاد میکشید پرویزخان! ننه! شربت برایت آوردم. من هو شدم” (۲۲).
نمود دیگری از تقابل “پرویز” با “پدر” وقتی است که پدر خود کسر شأن خود میداند به “گداخانه” رفته شخصاً ضمانت کند تا “بابا” را به خانه برگرداند. او این مهم را – که اتفاقاً به حیثیت اجتماعی پدر مربوط می شود – به “ستوان بها سلطان” وامیگذارد که صاحب منصب “نظمیه” بوده اما چون روز اطلاع رسانی پدر به او عصر روز پنجشنبه، بوده، انجام این کار به روزِ کاری شنبه موکول شده است:
“فکر کردم چرا پدر خودش نخواست ضمانت کند. حتی خودش نگفت به دایی و گفته بود ستوان بها به او [دایی عزیز] بگوید. آخر مگر چه عیبی داشت؟ آیا نمی شود من بروم ضامنش شوم؟ بیچاره پیر مرد!” (۹۰).
نمونه ی دیگری از تقابل پسر و پدر در پهنه ی برداشت درست و نادرست از “حیثیت اجتماعی” یا به قول پدر “آبروداری” وقتی است که پدر بر “بابا” خرده گرفته و به او پرخاشگری کرده که چرا برای رد کردن “پرویز” از آب و گل و لای سیل، حمال گرفته و از افتادن “بابا” از روی دوش حمال و شکستن دست و پایش بی اطلاع است. در این حال، پسر از “بابا” و کار او دفاع میکند:
” مردُک آن قدر بیعرضه است که عُرضه ی گذشتن از آب را نداد، حمال میگیرد. گفتم: آقا! اگر که شما بودید، یعنی به آن همه آب و گل میزدید؟ عمه به غیظ گفت: بی حیا! ” (۳۶).
چنان که گفتیم، “عمه” به خاطر چنین جسارتی به برادر خود، به “جعفر” میگوید به ناظم دبستان بگوید “پرویز” در خانه شیطنت میکند و باید تنبیه شود (۱۷). فلک شدن “پرویز” در عین بیگناهی، بر او گران می آید و به نشانه ی اعتراض، روز بعد، چند لیوان و نعلبکی و ظرف تبرید کذایی را در خانه می شکند و به این ترتیب، از عمه هم – که از نظر خلق و خوی لنگه ی “پدر” است – انتقام میگیرد و مقابله میکند و در برابر، لابد به اشاره ی “عمه” هم فرستادن “تبرید” برای او قطع می شود:
” یک هفته ی تمام هر روز لیوان یا کاسه می شکست. تبرید قطع شد. حیف بود. تقصیر من نبود ولی چاره هم نبود ” (۱۷).
“عمه” تصور میکند اگر “پرویز” بدون “بابا” یا “جعفر” و به طور کلّی یک نفر نوکر و کلفُت از خانه به مدرسه برود، دیگر آبرویی برای خانواده باقی نمیماند:
” اما مادر بزرگ و عمه و مادر میگفتند این حالا برای آبرو و اسم ما خوب است؟ مردم چه میگویند وقتی که می بینند بچه توی کوچه بی لَله رفته؟ ” (۳۸).
منابع:
گلستان، ابراهیم. مَد و مه: سه داستان. تهران: نشر روزن، چاپ اول، ۱۳۴۸٫
Dickens, Charles. A Tale of Two Cities. (Chapter I: The Period), 2004, [EBook#98].
Freire, Paulo. Pedagogy of the Oppressed. London: The Penguin Group, 1996.
Grover, Julie. GCSE English Literature. Longman, 1988.
James, William. Principles of Psychology. Volume 1. New York: Henry Holt and Company.1931a. Cited in: Pragmatism and economics: William James’ Contribution, by Jack Barbalet. Article in: Cambridge Journal of Economics, Jan. 2008.
Jung, C. G.,The Integration of the Personality, Farrar & Rinehart,1939.
Literary Devices: Definition and Examples of Literary Terms, 2018.
Malewitz, Raymond, The Oregon State Guide to English Literary Terms, What Is A Setting?, 2019.
Wikipedia: the free encyclopedia, Harry Potter, 2018.
استرالیا، سیدنی، ۱۷ مهر ماه ۱۴۰۲