این مقاله را به اشتراک بگذارید
سال ستاره دنبالهدار
داستان کوتاهی از احمد آرام
احمد آرام (۱۳۳۰-بوشهر) نویسندهای است صاحبسبک که با بهکارگیری روایتی وهمآلود، آمیختن رویا و واقعیت، و عناصری از فرهنگ مناطق بومی جنوب ایران، صداها و تصاویر تازهیی خلق میکند؛ جنوبِ پررمزوراز آرام که با «سمفونیِ صدا» در «مُردهای که حالش خوب است» و «حلزونهای پسر» خود را نشان داده بود، با «صدا»یی تازه در «باغ استخوانهای نمور» و «سگی در خانه یک آنارشیست دست دوم» وجهِ غیربومی پیدا کرد و با مفهومی جهانشمول، خود را به رخ کشید. هر کتاب آرام، تصویری است از جهانی تازه، از جنوبِ پُررمزوراز و بیمرزِ او. آنچه میخوانید داستان کوتاه «سال ستاره دنبالهدار» است که دریچه دیگری است به جنوبِ داستانی او، که هر خوانندهای در هر گوشه از ایران، را مجذوب خود میکند. آرام این داستان را به مهدی غبرایی مترجم تقدیم کرده است.
مَشکور از سَنبوت شنیده بود که قسّامه، در درازترین شبِ بندر، اشاره کرد به آنچه که تاها، از سر خشم، در قهوهخانه مُخطی به زبان آورده بود. قهوهخانه مُخطی روی پوزه بلندترین صخره ساحل، مانند قوزی از حلبی، و سقفی از بوریا، دیده میشد. قسّامه میگفت هرچه بندر تاریکتر باشد، و حرفها سنگینتر، قهوهخانه بهتر دیده میشود. دریا اگر توفانی میشد میتوانست پشنگِ موجها را برساند به چارپایهها و پیشخوانِ چوبیِ کژوکوژ! قسّامه گفته بود توفان دریایی هم بود همان شب، و اگر نبود این روایت ساخته نمیشد، و تاها پیرهنش را پشتورو به تن نمیکرد. گفته بود ما همانجور که پشنگِ شورآبِ دریا را مزهمزه میکردیم، چای شیرین هم میخوردیم، اما تاها پیش از آن پنج سیریاش را سر کشیده بود؛ برای همین بود که کلامش رفتهرفته سنگینتر میشد و جسمش از کنترل درمیرفت. سَنبوت بازوی قسّامه را تکان داده بود که واقعیت را به گونهای بگوید تا او بتواند بقیه ماجرا را پیشبینی کند.
مَشکور، مرا که جافی صدایم میزنند، به قهوهخانه نبی برد؛ قهوهخانه نبش تنها کوچه بادگیر بندر بود، از آنجا به راحتی میشد اسکله و لنجها را دید زد. جاشوها هر شب در قهوهخانه نبی جمع میشدند تا از بوسَلَمه [موجود افسانهای در دریا که جاشوها را میدزدد] بد بگویند؛ میخواستند ترسشان را از دریا به رخ هم بکشند. آن روز من بودم و مَشکور، و آز هم زودتر از همه ما آمده بود و سر جای همیشگیاش نشسته بود. بُندُر و سَنبوت هم چند دقیقه بعد پیداشان شد. اولین کسی که از میان ما حرف زد بُندُر بود؛ همو بود که گفت هرچه روی اسکله جستوجو کرده قسّامه را نیافته تا بکشاندش اینجا، اما به این و آن سپرده تا خبرش کنند که ما توی قهوهخانه نبی جمع شدهایم.
به جز من هر چهارتاشان قلیان میکشیدند. از دهانم دررفت و گفتم امروز یکشنبه است؛ روز فرد است؛ در روز فرد هیچ ماجرایی قابل پیشبینی نیست! سَنبوت کلهاش را تکان داد و گفت روزهای فرد هوا گرگومیش است. آز، اصرار کرد که امروز دوشنبه است؛ چون زودتر از همیشه خورشید غروب میکند، و آنها همیشه غافلگیر میشوند، و کارهاشان روی لنج نیمهتمام میماند. اما بُندُر نی قلیانش را توی هوا چرخاند و با دهانی پر از دودِ تنباکو مدعی شد که امروز سهشنبه است؛ چراکه هنگام عبور از خیابان منتهی به اداره گمرک دیده بود که کرکره سلمانیِ میرغلوم پایین بود. او گفت، از ایام هفته فقط سهشنبهها و جمعهها را خوب میشناسد، چون میرغلوم سهشنبهها دکانش را میبندد تا سرِ ضرب خودش را برساند به پَسکَنگ، روستایی در قعرِ شکافهای درههای پُشتکوه؛ همانجا که زن دومش انتظار میکشد. او گفت، میرغلوم دکان سلمانیاش را جمعهها نیز باز نمیکند، چون از صبح جمعه کارش شروع میشود به ختنهکردن بچهها، تا نیمههای شب.
آن روز در قهوهخانه نبی، مَشکور، همانجور که داشت تنباکوی تازه را میچپاند توی سر قلیانش، به آرامی گفت امروز نه یکشنبه است و نه دوشنبه، و حتی سهشنبه هم نیست. گفت امروز از همان روزهایی است که هیچ نامی ندارد، چراکه میخواهیم به کُشتنِ فجیعِ کسی اشاره کنیم که نمیدانیم تا حالا کُشته شده یا دارد کُشته میشود و یا شاید اتفاق دیگری افتاده باشد؛ پس نامی برای امروز انتخاب نکنیم تا قتلِ دیگری اتفاق نیفتد. نبیِ قهوهچی، که صدایمان را شنیده بود با خُرِّنگِ تَش آمد. تَشِ تازه را گذاشت روی تنباکوی خیسِ قلیانِ مَشکور. کارش که تمام شد گفت: «خوبیِ قهوهخانه ما به این است که اسمِ هر روزی به زبان آورده شود، فیالفور، آن روز باطل میشود.»
همه کلههاشان را تکان دادند جز من. قسّامه که پیداش شد ما هنوز بهطور جدّی حرف نزده بودیم. آز بهاش گفت: «قسّامه، تو به ما بگو امروز چند شنبه است؟» قسّامه با سیگار خاموشی که به لب داشت خم شد روی تَشِ سرِ قلیانِ آز. یک نفس سُرخیِ تَش را بُرد توی سیگارش و گفت: «به روزهای هفته اعتنا نمیکنم، ولی میدانم که از دوباره افتادهایم توی سالِ ستاره دنبالهدار. یادتان میآید؟ سالی که پنجتا لنج به قعرِ دریا رفت، سالی که هیچ باران نبارید و مردم، از بیآبی، مجبور شدند شورآبِ دریا را با شکر بخورند، سالی که دوازده بچه توی حوض خانهشان خفه شدند، و اَبولِ قمارباز زنش را سلاخی کرد!» ترس آنچنان توی ما رخنه کرد که صدای قورقورِ قلیانها تمام شد. نبیِ قهوهچی که هنوز داشت به حرفهامان گوش میداد گفت: «درست است!» بُندُر لندید که: «چه بسیار چیزهایی که میبایست میداشتیم، اما توی همان سالِ لعنتی همه را از کف دادیم!»
مَشکور گریه کرد و همه ما به یاد آوردیم که پدرش یکی از غرقشدگان همان سال بود. قسّامه رفت توی خودش، اما طوری روی چارپایه جابهجاشد که من احساس کردم دیگر نمیخواهد از آن سال چیزی بگوید یا بشنود؛ چون فوری دهان باز کرد و گفت: «حالا به شما میگویم تاها توی قهوهخانه مُخطی به من چه گفت.» همه ما ساکت شدیم جز قلیان ها که کمکم صدای قورقورشان بلند شد. پنج نفرمان به دهانش زُل زدیم. سیگارش خاموش شده بود و او به عادتِ همیشگی، فیلترِ سیگار را لای دندانهاش جوید. بدون شک تلخیِ فیلترِ سیگار ذائقهاش را به هم میریخت تا با نفرت حرفش را بزند: «تاها وقتی بطری پنج سیری را کوبید کف قهوهخانه، ما گذاشتیم تا از مستیاش لذت ببرد، چون میدانستیم بعدش حرفهای سنگینی خواهد زد که همه سر جاشان میخکوب خواهند شد. او، آن شب، با صدایی که مالِ خودش نبود، و گمانم آدمِ بیرحمی حنجرهاش را به او قرض داده بود، گفت از کسی، درباره زنش، گندم، چیزهایی شنیده که حالا به یقین به آن حرفها ایمان آورده است. گفت آن آدم، که نمیخواهد نامی ازش ببرد، چون قسمش داده که پایش را به میان نکشد، این ماجرا را از زبان قابلهای برای او بازگو کرده است. تاها اگر آن شب پاتیلِ پاتیل بود، اما زبانش هوشیارتر از خودش عمل میکرد. به من گفت این حرفهایی را که میخواهی بشنوی از زبانِ قابلهای است که گندم را از تنِ آن زنِ تنومند بیرون کشیده بود. و همو بود که گفت: «آن شب، دنیا آنقدر تاریک شده بود، که ترس برم داشت. برگشتم تا به دقت بهش نگاه کنم. دیدم نوزاد دهانش را مثل ماهیهای حرامگوشت باز کرد. خم شدم روی بدن لزجش که با دهان پُر از دندان خندید.» همان موقع چند نفر، پس از شنیدن صدای تاها از قهوهخانه مُخطی دررفتند، نمیخواستند بیشتر از آن گیج شوند. صدای مُخطی را شنیدم که به آهستگی گفت کاش بقیه حرفهاش را میرفت توی خانهاش میزد؛ چون میداند که دنباله حرفش توی دهان همین توفانی میچرخد که اگر تمام نشود صخره زیرِ پایمان را میجَوَد. اما تاها گوشش بدهکارِ این حرفها نبود و ادامه داد که: «قابله نوزادی را توی مشتهاش گرفته بود که بعدها نام گندم بر او گذاشتند، همان شب، گندم جیغ کشید، حمله کرد و دست قابله را گاز گرفت، و بعد با دندانهاش بند ناف خود را پاره کرد و به دریا گریخت! این حرفها چیزی بود که در عین امانتداری، تاها به من گفت.»
آز آهسته گفت: «و این نشانه آن است که مادرش بوسَلمه به دنیا آورده، نه یک نوزادِ سربهراه، همه ما میدانیم که بوسَلمه اول هرزه میشود در پسکوچهها و جوانها را به دام میکِشد، و از میان آنها اگر جاشویی پیدا میکرد، سرجا او را میکُشت.» گفتم: «گندم زن نجیبی است.» بُندُر برگشت نگاهم کرد و جواب داد: «حق با توست جافی، چون آن روزها گندم را دوست میداشتی، اما او را به تو ندادند. همه بندریها میدانند که گندم هر وقت حامله میشود جنین توی مغزش رشد میکند؛ برای همین است که بچههاش سقط میشوند.» من بهتر دیدم که در این جمع عصبانی جوابش را ندهم.
قسامه باقیمانده فیلترِ سیگارش را تُف کرد و ادامه داد: «بگذارید بگویم وقتی تاها از جاش بلند شد چه گفت.» مَشکور که کنارش نشسته بود با دستپاچگی زد به زانوهاش و گفت: «بگو قسامه!جانمان را به لب آوردی.» قسامه گفت: «تاها این را توی گوشم گفت تا مخطی نشنود. گفت گندم شبها از بسترش غیب میشود، و هرچه توی خانه میگردد پیداش نمیکند. شبی او را تعقیب میکند و میبیند در ساحل دریا دارد کسی را صدا میزند، و بعد، شتابان به سمت دریا دوید و در میان امواج دریا گم شد. من همان موقع گفتم این رقم کارها از عاداتِ بوسَلمهها است! و تاها کلهاش را تکان داد.»
سنبوت که ریشش را میخاراند و مدام سرفه میکرد گفت: «پیشبینی من چیزی دور از ذهن نیست، تاها شاید گندم را بکُشد، قبل از آنکه او تاها را از پا دربیاورد.» مشکور از جاش بلند شد، ایستاد و دوباره نشست. انگار میخواست نفس تازه کند. به دقت به همه ما نگاه کرد و گفت: «این آخرین چیزی است که از تاها به شما میگویم، او سرِ بناگوشم نهاد و گفت هروقت مرا دیدی که پیرهنم را پشتورو پوشیدهام بدان که بوسَلمه را کاردآجین کردهام. و رفت.»
همه ما خشکمان زد. کسی حرفی برای گفتن نداشت. یکییکی از قهوهخانه نبی بیرون زدند، فقط من بودم که سر جایم نشسته بودم و به دستهای لرزان نبیِ قهوهچی نگاه میکردم که در حینِ شستنِ استکانها، انگشتهاش به لرزه افتاده بود. توی خودم مچاله شدم و اولین چیزی که به ذهنم هجوم آورد چشمهای درخشان گندم بود؛ چشمهای زیبایی که اگر نبود، اجزای صورتش دیده نمیشد. به خودم که آمدم دیدم تاها در دهانه قهوهخانه ایستاده است. او با چشمهایی که لوچ شده بودند، و هنوز خمارِ مستی تویشان بازی میکرد، بدجوری به من خیره شده بود. زیاد زمان نبرد تا وقتی که حالیام شد و دیدم که پیرهنِ چارخانهاش را پشتورو پوشیده است.
*******
خوانش داستان «سال ستاره دنبالهدار» نوشته احمد آرام
زنانِ افسانه بوسَلَمه
مهرانگیز اشراقی
داستان کوتاه «سال ستاره دنبالهدار» نوشته احمد آرام، از زبانِ «منراوی» روایت میشود؛ اما داستان داستانِ «ما»ست؛ ماییکه بهشدت تحتتأثیر باورهای خرافی است؛ داستان تاها، قسّامه، مشکور، جافی، گندم و خیلیهای دیگر. منراویِ داستان که «جافی صدایش میزنند» شنونده و راوی ناظری است که با نقلقولهایی از دیگران، جهان داستان را که بندری است بر ساحل صخرهای دریا، به تصویر میکشد. داستان را نقلقولها و گفتوگوهای شخصیتهای زیادی پیش میبرد که در قهوهخانههای بندر دور هم جمع شدهاند، «شورآب دریا را مزهمزه میکنند و چای شیرین میخورند» و افسانه بوسَلَمه را بارهاوبارها، به عمرِ نسلها، بازگو میکنند.
آرام با الهامگرفتن از افسانه بوسَلَمه که در شهرهای جنوب، خصوصاً استان بوشهر، شناخته شده است، باورهای خرافی و آسیبهای جبرانناپذیری را که در پی دارند، نقد میکند. او با تصویرپردازی مناسب – تاریکی، دریا، توفان و حضور جاشوهای جوان – حالوهوای حضور این هیولای خیالی را در داستان فراهم میکند. خواننده همراه شخصیتهای حاضر در قهوهخانه انتظار حادثهای قریبالوقوع را میکشد که ریشه در این افسانه دارد. این حادثه احتمال کشتهشدن زنی بهنام گندم است که به جُرم زیبایی و داشتن خاطرخواهان زیاد، سر زبانها است و حرفوسخن دربارهاش بسیار است. تاها، شوهر این زن، نمونهای بارز از خرافهپرستی است که بهدلیلِ جهل، عدمتوانمندی و دائمالخمری، این افسانه را بازآفرینی میکند و زنش، گندم، را به شکلی باورناپذیر، در قالب بوسَلَمه میگنجاند. آنچه از تاها در این داستان تصویر میشود سنگینی کلام و از دسترفتن کنترل جسم در اثر بیشنوشیِ «پنجسیری» و مستی است که همه نشان از شخصیتی ضعیف دارد. اینجا است که خرافه نقشآفرینی میکند و افسانه بوسَلَمه دستمایهای میشود برای تاها که با توسل به آن، خود را از چنگال هیجان و ترسِ از دستدادن گندم برهاند.
آنچه در این داستان اهمیت دارد، حکایتِ مردمی است که این افسانههای ماوراءالطبیعی بر ذهن و جانشان نفوذ و آنان را مسخ کرده است. آنان روایت خیالی تاها درباره گندم را پی میگیرند و کنجکاوانه گوش به گفتههای قسّامه، بهنقل از تاها، میسپارند و همچون او با نفرت از گندم یاد میکنند. حتی راوی داستان، جافی نیز – که زمانی خود خاطرخواه گندم بوده – «بهتر میبیند در این جمع عصبانی» از این زنِ زیباچشم دفاع نکند. این جماعت چنان غرق در قصهپردازی خرافی افسانه بوسَلَمه هستند که پیشبینی میکنند گندم شوهرش را از پا درآورد؛ پس منفعلانه به انتظار مینشینند که تاها همه را از شرِّ این «موجود افسانهای دریایی که جاشوها را میدزدد»، خلاص کند. راوی داستان نیز، حتی با اعتقاد به نجابتِ گندم، از این قائله بیرون نیست و اتفاقاً اولین نفری است که تاها را «با چشمانی لوچ که خمار مستی» از آن پیدا است، میبیند که «پیرهنِ چارخانهاش را پشتورو پوشیده است.»
در این اتمسفرِ خرافهپرستی، تنها بوسَلَمه نیست که عرضاندام میکند. تعبیرهای نسبتدادهشده به روزهای هفته، نمونه دیگری از خرافات است: یکشنبهها هیچ اتفاقی قابلپیشبینی نیست؛ روزهای فرد هوا گرگومیش است و… این باورها موجب شده است که اسامی روزهای هفته قطعیتِ خود را از دست بدهند و وابسته به موقعیت جوی، حالوهوا و برنامههای افراد و حوادثِ پیشآمده، «نامشان باطل بشود» و درنهایت، بشوند یکی از روزهای «سال ستاره دنبالهدار»؛ سالی که «چه بسیار چیزها» از ساکنان آن منطقه میرُباید و نحسی میآفریند. در اکنونِ روایت نیز، مردهایی که در قهوهخانه نبی جمع شدهاند بر سر نامِ روز توافق ندارند و ترجیح میدهند هیچ نامی بر آن روز نگذارند تا قتلِ فجیعِ دیگری به وقوع نپیوندد و سالِ ستاره دنبالهدارِ دیگری آغاز نشود. غافل از اینکه خود آنان با حضور در قهوهخانهها و تکرار همه باورهای خرافی و آن خشمِ زیرپوستیای که از کلام هر کدامشان بیرون میتراود، نحسی میآفرینند و بر عمرِ افسانههای خیالی برای نسلهای آینده میافزایند. حتی اگر «چند نفر از قهوهخانه در بروند» هم، باز «دنباله حرف توی دهان توفان میچرخد» و به همهجا درز میکند، تا به این حد که «صخرهها را میجود»؛ و اینجا است که همرأی با نویسنده داستان، هرچه فضا «تاریکتر و حرفها سنگینتر باشد، قهوهخانه بهتر دیده میشود.»