این مقاله را به اشتراک بگذارید
«درک یک [نا] پایان»
هوشمند مشایخی
۱٫
«در رمان شما موظفید پیچیدگیهای جهان را به کاملترین وجه بازتاب بدهید.»[۱] بارنز این وظیفه را شوخ طبعانه بر خودش هموار میکند و به سادگی هم از عهدهاش بر میآید. چقدر حسادت برانگیز و حسرت آور است. چقدر کینه به این همه نبوغ در دل آدم جان میگیرد. در شمال لندن، در سکوت آن اتاق بزرگ با آن میز کار مثلثی، از دریچه آن همه پنجره رو به باغی برازنده و ساکت، جهان واقعا چیز عجیب و غریبی به نظر میآید. اما فقط از چشم بارنز. آن باغ و اتاق و سکوت هیچ تاثیری ندارند. تقسیم نبوغ ناعادلانهترین چیز جهان است.
۲٫
بارنز جهان را از دریچهای به تصویر میکشد که به راحتی باورش میکنیم اما هیجانی نامنتظر هم در خلال ناپیدای جملات و تصویرها جریان دارد که نمیفهمیماش انگار. چه بسا رمان همین خاصیت مرموز را در سرشت خود دارد. پاسخ به پرسشیهایی که با هیچ جملهای تحقق نمییابند و با این که، این عدم تحقق را میدانی اما ولع خواندن و به آخر رسیدن رهایت نمیکند. پرسشها نوبت به نوبت مثل حباب فربه میشوند و در انفجاری از پس انفجار میترکند تاپرسشی فربه تر به سمتی روانهات کند که اصلا سمت نیست. طرف ندارد، سو نمیگیرد. آخر نیست. پایان در نهایت کلمات فروخفته و خمیازه میکشد که «نه حالا وقتش نیست، جهان اینگونه پایان نمیگیرد چنان که اینطور هم آغاز نشده بود. با انفجار، فعلا بخوابیم تا بعد». چیز پیچیدهای نیست، این حس و هوس همیشه همان جاست؛ کتاب را که باز میکنی مثل هیولایی خوش آب و رنگ بیرون میریزد و زمانت را میبلعد. جملهها کوتاه، همیشگی، آشنا اما ناآشنا، ناممکن، در عین حال جاری، روان، رونده. تا مغز استخوان حسش میکنی ولی حالت همان حال دیروز است انگار. هرچند رگهای کمرنگ و لاجان در سفیدی چشمها ذق ذق میکند. مدام اما نابسنده. این خاصیتِ حقیقیتی است که بارنز ازآن سخن میگوید. چیزی که معلوم نیست اما سردی تودهوارش را روی سینهات حس میکنی .
۳٫
بارنز پیچیدگیهای جهان را ساده و شوخ طبعانه بازنمایی میکند. این کاری است که فقط از رمان بر میآید. به گمانم خودش هم به این اذعان دارد، توی باغ بزرگش. رمان جهان را به طرزی بیسابقه تصویر میکند و نویسنده حقیقتی تازه را درباب جهان برملا میسازد. حقایقی که پیش از آن در دسترس نبودهاند. اما برملا ساختنشان چیزی را روشن نمیکند، فقط به توده مبهم و پیچیده جهان، چیز پیچیدهتری بار میشود. حقایق بارنز نیش آدم را تا بنا گوش باز میکنند. در سکوت شب گرفته و خوابآلودِ چشمها و زبان و گوش و گلوگاه، هم بغض و هم شوقِ شوخی جاری است. «اشکال سیبزمینیهای درشت همیناست که داخلشان زیادی سیبزمینی دارند»[۲] در اوج هیجانی که شبت را برداشته و منتظری که قهرمان داستان یا همان نا قهرمان کپ و کور در بزنگاهی بهتآور حقیقت را عیان ببیند، حقیقت سیبزمینیهای بزرگ تمام چیزی را که در پی ساختنش بودی با تلنگر نیشخندی، ویران میکند. شاید احمقانه به نظر بیاید، نه اصلا احمقانه نیست، جهان واقعا کوفت خندهدار بیدرو پیکری است.
۴٫
«ما ارتفاع خدایگانی را از دست دادهایم و ارتفاع [فلیکس] نادار نصیبمان شده اما عمق را هم از دست داده-ایم» [۳]. بارنز جایی به تمایلش به سوزانده شدن و به بادسپردن خاکسترش اشاره میکند، شاید ذرههای سوختهاش از نفرین گناه ارتفاع بگذرند و به تاریکی عمق دچار نشوند، عمق یک متر ونیمی که دیگر به جهان زیرین راه ندارد. جهان ارتفاعش را از دست داده و عمقش از میان رفته است. همه چیز روی سطح جریان دارد. «ما روی زمین صاف زندگی میکنیم». روی زمین صاف میمیریم. سطحی که ارتفاعش با سقوط همراه است و عمقش با تاریکی. راه گریزی نخواهد بود. «هر داستان عاشقانه داستان اندوه هم هست» در عین این که یک شادی خفیف هم در کلمات نبض دارد.
۵٫
«…روی قطعه سنگ قبرم بنویسم تونی وبستر، او هیچ وقت حالیاش نبود.» [۴] موقعیت آدمی همیشه همین است هیچ وقت حالیاش نمیشود. حتی زمانی که از سر کول حقیقت بالا میرود، با بالن. یا به دنبالش می-گردد که ثبتش کند، با دوربین عکاسی، با عشق با اندوه. حقیقت همانی است که بارنز شسته رفته و بی تعارف دوباره به سطح آگاهی میآورد. به سطح ناآگاهی. اما ناآگاهی سطح ندارد، در نیستی معلق است. مساله دوباره به همان بغرنجی و ابهام چشم به ناتوانی آدمی میدوزد. کدام مساله؟ همین حرفی که میزنیم، همین رابطهای که نمیفهمیم و حرفش را نمیزنیم. همین ربطی که میدهیم. این روزمرگی مزمن که دیگر سوال برنمیانگیزد. همین پایان خوابی که وقتش نیست. همه امور بدیهی، همه چیزهایی که از فرط وضوح به چشم نمیآیند. ساده اما تیز و تند و بهت آورند. یک شوخی گذرنده اما اثردار، چیزی که به طرح لبخندی در عمقی از دست رفته یا ارتفاعی افسون زدوده میانجامد. لبخندی از سر اندوه.
[۱] جولین، بارنز، درک یک پایان، ترجمه حسن کامشاد انتشارات،فرهنگ نشر نو ۱۴۰۲
[۲] همان
. جولین بارنز، عکاسی، بالنسواری، عشق و اندوه، ترجمه عماد مرتضوی نشر گمان ۱۴۰۰[۳]
[۴] همان