این مقاله را به اشتراک بگذارید
با نگاهی به «زندگی و زمانه مایکل ک» نوشته جی. ام. کوتسیا / از نشر نو با ترجمه مینو مشیری
هوشمند مشایخی
جان مکسول کوتسیا جایی میگوید «تاریخ ما به گونه ای است که به ناگاه مردم عادی باید تصمیم های سخت بگیرند اما آنها به چنین موقعیتهایی عادت ندارند.» زندگی و زمانه مایکل ک از همین تصمیم سخت آغاز می-شود. مایکل «ک» یکی از همین مردمان عادی است، یک مرد عادی با لبهای شکری که توجه قابلهاش را در اولین نگاه جلب میکند. «لب [مایکل]مثل شکم حلزون تاب خورده بود». مایکل حتی چیزی کمتر از عادی. او در سی و یکمین سال زندگیاش ناگهان با تصمیم مادرش همراه میشود: رفتن. مایکل دیگر سر کارش حاضر نمی-شود. «اسکناسهای مادرش را لوله کرد و در جورابهایش چپاند و به ایستگاه راه آهن رفت که بلیط بگیرد.» تصمیم سخت مایکل همین بود. سختی این تصمیم به خاطر بداهتی است که زندگی به شیوهای که جریان دارد به ما تحمیل میکند. زندگی تحت سیطره قانونهای خشونت بار، تحت پیگرد نگاه های مزاحم. در وحشت از اختلالی هر چند خفیف در روند جاریِ از پیش معین. برای مایکل «ک» به خاطر ترس از بیرحمی جنگهای داخلی این تصمیم سختی بود اما برخلاف آنچه از قول کوتسیا آمد، مایکل این تصمیم سخت را آسان میگیرد. شاید به خاطر اینکه «به چنین موقعیت هایی عادت ندارد» شاید هم این تصمیم است که مایکل را میگیرد.
آن وقت، «…پلیس برای ساکت کردن او با دست روی پیشخوان کوبید…وقت منو نگیر . برای دفعه آخر میگم اگه با در خواستت موافقت شده باشه میفرستن …وقت منو نگیر…نمیفهمی؟… زبون سرت نمیشه؟»، گواهی خروج از محدودههای جنگی در پیچ و خم زمان کثافت ادارات گم و گور میشود. اما همین مایکل کمتر از عادی هم سرشت این دایرههای مقرر را میفهمد. برای همین زبان سرش نمیشود. سفرش را از میان همین زمانهای بسته لوله وار آغاز میکند. مادرش را بر میدارد و سبکبار به سمت مرزها پیش میرود. آغاز سفر برگذشتن از اجبار زمانی است که نبضش در گُمگُم جنگ میزند. مادر تحمل این پیچ در پیچ طاعون زده را ندارد. به غبار تبدیل میشود، به خاکستری که به باد میرود و در بیزمانی محض گم میشود و جز روحی معلق و سرگردان با موهای گُرگرفته چیزی از او باقی نمیماند. مایکل هم در هیچ زمان درست و درمانی جا نمیگیرد، نه گذشته سایهوار پدرش، نه آیندهای بیمارستانی که از پس جنگ خواهد آمد. حتی بی شکلی صورتش تن به معنای زمانی که در اردوگاه برایش قاب گرفتهاند نمیدهد و کلمات مبهم و بی ضرباهنگش هر مخاطب زمان به گردهای را کلافه میکنند.
«آنوقت»…مایکل عشق به تن آسایی را فرا میگیرد. «تن آسایی نه به شکل دورههای جسته و گریخته یا آزادی بازیافته ناشی از گریز از کار اجباری یا دزدیهای مخفیانه از کار به قصد لذت از چمباتمه زدن کنار باغچه با چنگک آویخته از انگشتان، بلکه تن آسایی به شکل تسلیم محض به زمان، به زمانی که مثل نفت از کران تا کران به آرامی بر پهنه جهان جاری بود. سراپایش را فرا میگرفت. در زیر بغل و کشاله رانش در گردش بود و پلکهایش را میجنباند…وقتی کاری بود نه خوشحال بود نه دلگیر. تفاوتی نمیکرد….زنگ آهن فقط زنگ بود. آنچه در گذر بود زمان بود که در گذارش او را هم با خود میبرد…. آن زمانِ دیگر، زمانی که در جنگ وجود داشت یکی دوباری به یادش آمد اما در این کنج فراموش شده دور از دسترس تقویم و ساعت، زندگی را نیمه بیدار و نیمه خواب میگذراند: پیش خودش فکر میکرد مثل انگلی که توی روده چرت میزند، مثل مارمولکی که زیر سنگ است.» طوری که مایکل زمان را تجربه میکند طوری است که زمان تجربه نمیشود. خارج از محدوده زمان خطی ساعتها وهمند. زمان چیزی است که حتی نمیشود دربارهاش حرف زد. معجزهای که تحققش فقط از دست کوتسیا بر میآید. نوشتن از هنگامهای بیزمان. مایکل با زمان جاری میشود به همان سیالیت و رمندگی. مایکل خودش زمان میشود، چیزی که به تجربه نمیآید. ساعت نیست. مکان ندارد. مایکل مکانش هم بیمکان است. جایی که تجربه نمیشود. مکانی که حسرتزده از سوی راوی فصل دوم خطاب به مایکل روایت میشود. «… بگذار معنای باغچه مقدس و هوسانگیزی را که در دل بیابان شکوفا میشود و میوهاش مائده حیات است برایت بگویم. باغچهای که هم اکنون به سمتش میروی» سمتی که سمت نیست، طرف ندارد. آنجا که « روی هیچ نقشهای دیده نمیشود هیچ جادهای… به آن منتهی نمیشود.. و تنها تو سمتش را میدانی» سمت لامکان. مایکل در لبه بی زمانی، در لامکانی تاریک وخاموش است که جان میگیرد. سوژهای که قاعدتا دیگر اسم هم بر نمیدارد. ک خالیتر از مایکل. «نزدیک به زنده ماندن در مرگ یا مرگ در زنده ماندن».
انگار «ک» چیزی نمیخواهد جز این که حضور نداشته باشد. از هنگامه هیاهو فارغ باشد و مثل گیاه از تن زمین جوانه بزند. زندگی در تن مایکل در تن تنومند و ستبرش جان دارد. مادرش را به دوش میکشد خاطرهاش را بر میدارد و بار چرخ دستی خود ساختهای میکند تا از مرزهای موهوم قانونِ هرج و مرج بیرون بزند. مادرش را میرساند به سرمنزلی که نیست، خاکسترش را میسپارد به باد و باز راهش را به سمت خانهای متروک پیدا می-کند. «ک» از چارچوبهای کسالتبار هموار شده بر زندگیهای دور و برش فرار میکند. فقط در چارچوب تنش میماند. مرز میان شب و روز را گم میکند تا خودش پیدا باشد. خودی که چیزی نمیخواهد. خواستن همین هستی گیاهواری است که شبها بی اینکه به نان و نفسش بیاندیشد در نگاهش نبض بر میدارد. در نگاه مایکل یا همین «ک»ی خالی فرقی نمیکند. لابد «ک» به کافکا ربط دارد. این وهمناکی بریدن از جهانی که پر از قانونهای پر مدعا است فضا را همان رنگی میکند. شاید هم «ک»ی کوتسیا خود رنگ و رفتهاش باشد. اما همین حرف منفرد همین اندازه خفیف هم زندگی میخواهد. داستان کوتسیا وقفه سرش نمیشود. با یک «آن وقت» ساده نقب میزند به قلب زندگیِ «ک»، به زندگی مادرش، به گذشتهای که چندان مهم نیست. به حالایی که دارد میشود، حالایی که شد. و «آنوقت» ناگهان شب از راه میرسد شبی بیتمنا از پس کوهها در چشمهای «ک» گل میکند. شبی که سر بز بخت برگشته را در گلولای فرو میبرد و بی اینکه به گوشت احتیاج داشته باشد حیوان را تا ته زندگی تا وقتی که دانههای کدویش جان بگیرند، میخورد. «ک» هست، حتی بر لبههای دور جهان. چیزی که میخواهد همین است بدون این که بخواهد. شدن. هیاهوی جهان، حاشیههای آشوب و تبعیض در بلبشوی نابهنگام شهر جا میماند. صداها رنگ میبازند. جهان دست از سر «ک» بر میدارد. از سر «ک» با کدوهای بزرگش. کوتسیا بی وقفه میتازد تا به کدوها برسد. انگار از دست کلمات میگریزد. انگار اصل مطلب در همان آبگیر ساکت متروک در سوراخی که مایکل در خودش فرو رفته منتظر نشسته است. نوعی سبکباری در فرم کوتسیا به چشم میخورد که به جان محتوای صاف و سادهاش، در چشمهای درشت «ک»، در گامهای سبکی که از کنار جادهها برمیدارد نشسته است.
«آن وقت» همه این کنشها و سرعت و ضرباهنگ داستان، فرمی که محتوا را بیوقفه پیش میبرد، تقلای «ک» برای رفتن، لوله شدن در سوراخ نمناک انزوا برای ماندن، نامش، لبهای شکریاش، زندگی اردوگاهیاش، کلمات تکراری و بدن بیمارستانیاش، همه و همه به کار بیمعنا کردن منطق قدرتی میآیند که زورش را در هیاهو و پریشانیِ مرگ آور جنگ داخلی میزند. از کار افتادن منطق اسلحههای لخت و بازجوییهای بیمعنی. «ک» منطق قدرت را با زیستن بر لبههای زندگی(لبههای مرگ هم میشود گفت) از کار میاندازد. لبههایی که با کدو دوام میآورند. با بذر، با باران، با سر بزهای رمیده، در گل و لای… قانون سیمهای خاردار با همین تخطی مرموز از کار میافتد. داستان کوتسیا حکایت بیادعای «ک» در مقابل هیولای بی سر وشکل قدرت است که مست و لایعقل در کرانههای دور و نزدیک میتازد و از قضا، هیچ منطق و قانونی برنمیدارد. «ک» سوژهای است که به چشم نمیآید. سوژهای تقریبا هیچ که بر لبه مرگ، بر لبه زندگی ردی همچون سایهای خفیف انداخته است. «ک» تحقق مییابد. دیگر چیزی نمیخواهد. حتی اسمش را. لازم نیست. همه چیز در ذرات فضا زمانیاش، در جسم خالیاش تحقق مییابد. میشود اما به بهای نیستی. مرگی که به قیمت زندگی تمام میشود و حیاتی که در مرگ و تاریکی دل میزند. سوژهی بی رنگ و بدنی که مثل مادرش محو میشود؛ همچون غباری که در هوا. انگار از پیش اصلا نبوده است. زیستن بر لبه مرگ، بر لبه زندگی، سمتی مرگ و سمتی زندگی.
کوتسیا سوژهای محو را به تصویر میکشدکه اصلا تصویر ندارد و در پیچ و خمهای تند و فرز ضرباهنگ تحلیل میرود. «ک» چیزی است که به زبان نمیآید، حرفی است که نمیتوان گفت. هنر کوتسیا خلق همین تصویر محو است. همین چیزی که به چشم نمیآید. شخصیتی که نیمی در مرگ و سایهای در زندگی دارد. آیا به بهای محو شدن میشود چشم در چشم قدرت دوخت و قانون بی ربطش را بیمعنا کرد. آیا این کمرنگی ناگزیر به چیزی شبیه منقادناپذیری سوژه میانجامد؟ یا محو شدن به سیاقی که مایکل «ک» درپیش میگیرد چیزی از سوژه به جا میگذارد که درمقابل قدرت به حرفی، بادی، کلمهای بیاید اصلا؟ آیا از پس زندگی گیاهواری که مایکل، ببخشید «ک» به گرده میکشد، رهایی همچون یله شدن در فضای نامحدود محقق خواهدشد؟
[۱] . تمام نقل قولها از کتاب زندگی و زمانه مایکل ک نوشته جی. ام. کوتسیا ترجمه مینو مشیری نشر نو۱۴۰۱، است.