این مقاله را به اشتراک بگذارید
دکتر علی غزالیفر*
گفت: «این جهان ارزش زیستن ندارد.» گفتم: «خب، پس جهانت را عوض کن!» پرسید: «جداً؟! خب چهجوری؟»
سؤال مردافکنی است. واقعاً چگونه میتوان جهان فردی را عوض کرد؟ این جهان البته یک جهان پدیدارشناختی است، یعنی جهان آنگونه که بر من پدیدار میشود. چنین جهانی به وضعیت ادراک و آگاهی من هم بستگی دارد. پس اگر ادراک و آگاهی خودم را عوض کنم، جهانم نیز تغییر میکند. برای تغییر جهان میتوان خود را تغییر داد. اما این مطلب اگر هم کار فرد را واضحتر و روشنتر سازد، اما آن را سادهتر و آسانتر نمیکند. کارْ کار دشواری است. انسان چگونه بهنحو اساسی و مبنایی دگرگون میشود؟ گاهی یک رخداد قوی و عمیق انسان را زیروزبر میکند، مثل یک شکست عظیم و خردکننده، مثل یک شکست عشقی یا منهدم شدن یک آرزوی بزرگ.
اما این تغییر میتواند غیرانقلابی و تدریجی باشد. در گذر زمان، طی سالها، فهم انسان بهتدریج عمق بیشتری مییابد و به پختگی میرسد و به لایههای زیرین امور رسوخ میکند. انسان کمکم میفهمد که نه، جهان طور دیگری است و از تبوتاب پرآشوب دوران خامی میافتد و بعد جا میافتد. گاهی نیز این دو راه بر هم میافتند و نوعی راه میانبر باز میشود. گاهی این دو راه در نقطهای به هم میرسند و بدون رخدادی عظیم و عینی، ادراک و آگاهی انسان بهشکلی جهشی مراحل را سریع درمینوردد. آن نقطۀ تقاطع میتواند یک اندیشه باشد، یک اندیشۀ عمیق. برای نمونه، مرگ، مرگاندیشی، مرگآگاهی. اگر انسان بتواند مسئلۀ مرگ را هضم کند و آن را در ذهنش جا بیندازد، به پختگی عمیقی میرسد. نیازی به صرف هزینه و زمان و رنج ندارد. حکمت رایگان بهدست میآورد. درک نزدیکی مرگ بندهای اضافه و فراوان شخص را در ارتباط با جهان و دیگران و دیگر امورِ پیشپاافتاده قیچی میکند و او را به هستی متفرد و زیست وجودیاش باز میگرداند.
البته در اینباره کم نگفته و اندک ننوشتهاند. ازاینرو، کتابی جدید دربارۀ مرگ بهطوری طبیعی این سؤال را برای ذهن خوانندۀ علاقمند پیش میآورد که چه حرف نوآورانهای دارد که تا پیش از این دیگران نگفتهاند.
مرگ بیشمار مطلب دارد و نامتناهی معنا از آن سرچشمه میگیرد. از این رو، در باب آن نامحدود میتوان گفت و نوشت. کتابهایی با عنوان مرگ هم غالباً میخواهند سیری در این دیدگاهها داشته باشند و به همین دلیل شکل گزارش اجمالی از نظریات به خود میگیرند. اما نویسندۀ این کتاب یک مبنای مشخص دارد و از آن موضع مباحث کتاب خود را پیش میبرد. از نظر او مرگ بهاحتمال زیاد پایان وجود انسان است. هستی انسان با مرگ به پایان میرسد. سپس، بر همین مبنا، میخواهد مرگی را که چنین پایان تراژیکی است بفهمد و از آن مهمتر دلالتهای مهمش را برای زندگی استخراج کند. بله، هدف نهایی از کتابِ «مرگ» زندگی است. به عبارت دیگر، مسئله این است که ژرفاندیشی در باب مرگ چه چیزهایی در باب زندگی به ما میآموزد. بهقول برخی از فیلسوفان، زندگی در مواجهه با مرگ عمق و غنای بیشتری مییابد. چراکه مرگ هیچگاه نوعی تجربه در زندگی انسان نخواهد بود، بلکه فقط میتواند بهصورت یک افق بر او پدیدار شود. به همین دلیل، فهم آن هیچگاه به پایان نمیرسد، حتی اگر بینهایت به آن بیندیشیم.
نویسنده آن دیدگاه (مرگ بهاحتمال زیاد پایان هستی بشری است) را بهمثابۀ نخ تسبیح میگیرد و کل مباحث را بر محور آن پیش میبرد. این تمرکز باعث شده که مباحث از یک منظر خاص مفصل و استدلالی باشند. نویسنده هر مدعا را کاملاً میشکافد و استدلال له و علیه آن را بهتفصیل شرح میدهد.
آن مدعای مبنایی را در فصل اول، «ماهیت مرگ»، بنیان مینهد. در همین فصل، به تعریف مرگ، منظر اول شخص و سوم شخص در باب مرگ، و زمینۀ اجتماعی آن میپردازد. از عنوان فصل دوم، «منظرهای وجودی»، مشخص است که نویسنده در این بخش انواع نظریات اگزیستانسیالیستی در باب مرگ را بررسی میکند، بیش از همه به طرح و نقد اندیشههای مارتین هایدگر و کارل یاسپرس عنایت دارد. فصل بعدی، «زندگی دراز، زندگی کوتاه»، به تناهی و محدودیت زندگی بشری اختصاص دارد. فصل چهارم، «مواجهه با مرگ»، به امور گوناگونی میپردازد که وقتی انسان با مرگ خویش روبهرو میشود، سر بر میآورند؛ یعنی ترس، شجاعت، فضیلت و حکمت. نویسنده در فصل «شرّ مرگ» به سراغ خیر و شر بودن مرگ برای ما زندهها میرود. در فصل بعدی، «منافع مرگان»، خیر و شر مرگ برای مردگان بررسی میشد. فصل پایانی، «چگونگی رفتار در قبال مردگان»، این مسئله را بررسی میکند که نسبت به انسانهایی که مردهاند چه کنیم؟ با یادشان، بدنشان و… . پشت سرشان چه بگوییم و چه کنیم؟
نویسنده در باب نکات هر فصل تأملاتی متعدد دارد که آنها را در پایان کتاب، بخش «یادداشتها»، جمع کرده است. در نتیجه، یادداشتهای مربوط به هر فصل، علاوه بر ارجاعات خوب، نکات جالب و آموزندهای دارند که تعدادشان کم هم نیست. مرگ موضوعی آنقدر مهم است که حتی نکتهای ساده در باب آن میتواند بسیار مهم و آموزنده باشد.
باز هم برگردیم به مسئلۀ اهمیت مرگ. انسان از یک جایی به بعد، از یک زمانی به بعد، باید مرگ را جدی بگیرد، خیلی جدی بگیرد. به این معنا که محوریترین موضوع زندگیاش باید مرگ باشد. البته مرگ خاص خودش. شخص مثلاً شصتساله که در سراشیبی زندگی افتاده است، اگر مرگ قریبالوقوع خود را فراموش کند، همین فرصت اندکی باقیمانده را نیز تباه میکند. متأسفانه هم کسی یا چیزی نیست که مدام مرگ را یادآوری کند. سهل است؛ امروزه همهکس و همهچیز دستبهدست هم میدهند تا مرگ را به محاق ببرند. انسان ناچار است خودش برای این مسئله راه چارهای بیندیشد تا خودش را در معرض یادآوری مرگ و مرگآگاهی قرار دهد. یکی از سادهترین راههای در دسترس مطالعۀ کتابهای خوبی است که در باب مرگ نوشته شدهاند.
*دکترای فلسفه