اشتراک گذاری
نگاهی دوباره به مهمترین فیلم عباس کیارستمی
امیرعلی مدیری
در هیاهوی شهر و تپه های خشک و خاکی، آقای بدیعی به دنبال فردی است تا چند بیل خاک رویش بریزد، شاید برای نجات، شاید هم برای پایان. «طعم گیلاس» اثر عباس کیارستمی است که در سال 1997 تولید شد و در همان سال موفق شد جایزه ی «نخل طلای جشنواره ی کن» را از آن خود نماید. شاید کیارستمی در تیر 1395 در پاریس، برای همیشه به خواب رفت اما تاثیری در سینمایش به جا گذاشت که بیداری بسیاری را در بر داشت. چه بسا کیارستمی نبود، فرهادی ها و روستایی ها سینمای ایران را دستخوش تحولات نوینی نمی کردند.
«آقای بدیعی، آقای بدیعی!»
آقای بدیعی به دنبال فردی است که چند بیل خاک رویش بریزد، تا به خیال خودش، نجات یابد. ابتدا سربازی را سوار میکند که جوان است و دنبال نان، خانواده ای پرجمعیت دارد و فقیر. او را تا پیش چاله نیز می برد اما سرباز وحشت زده از پیشنهاد نامتعارف آقای بدیعی، از دست او فرار میکند. بعد از سرباز جوان، دومین مسافر او، طلبه ای افغانستانی است که سعی میکند با موعظه های دینی، آقای بدیعی را از عمل به عقیده ی او کریه خودکشی دلسرد کند؛ در نهایت طلبه نیز، پیاده می شود. اما سومین مسافر، پیرمردی است که از همان ابتدا، پیشنهاد آقای بدیعی را می پذیرد. دویست هزار تومان پول نقد، در ازای گفتن: «آقای بدیعی، آقای بدیعی!» بالا سر چاله و در صورت نیافتن پاسخ، ریختن چند بیل روی آن. پیرمرد، سر سخن را باز می کند و ماجرای خودکشی خود را برای آقای بدیعی که چندان میلی به شنیدن حرف هایش در ابتدا ندارد، بازگو می کند. اینکه چگونه یک توت، شمع زندگی را در دالانِ سرد و تاریک وجودِ پیرمرد، زنده می کند. در نهایت او را در موزه ای که پیرمرد در آن کار میکند، پیاده می کند و می رود. اما دوباره باز می گردد، اینبار از پیرمرد خواهش میکند که اگر با گفتن چند باره ی نامش بیدار نشد، او را ابتدا تکان بدهد. بعد خاک بریزد! و در نهایت، به آن چاله می رود و در آن می خوابد، به انتظار فردا صبح!
«خودکشی، عملی شنیع یا انتخابی محترم؟»
عباس کیارستمی، خود در پاسخ به این پرسش و هدف فیلم می گوید: «این فیلم درباره ی مرگ نیست، درباره ی زندگیه. درباره ی انتخابه. درباره اینه که آیا زندگی ارزش ادامه دادن داره یا نه و جوابش رو به تماشاگر می سپارم. در طعم گیلاس نمیخواستم پاسخ بدم، فقط میخواستم سؤال کنم. چون فکر میکنم سؤال ها مهم تر از جواب ها هستن.»
در طعم گیلاس مشخص است که دوربین کیارستمی، قاضی نیست؛ صرفا همراه است، نشان دهنده است. نه حق را به موعظه های طلبه ی افغانستانی میدهد و نه از ترس سرباز دفاع می کند. حتی شاید با آقای بدیعی هم موافق نباشد. اینگونه است که در طعم گیلاس، همه حق دارند.
نقطه ی عطف فیلم، از برخورد با مسافر سوم شروع می شود که همان پیرمرد کارمند موزه است که مهم ترین بخش فیلم را روایت می کند. جایی که آقای بدیعی، تکانی سخت می خورد. متزلزل می شود و به شک می افتد. و در نهایت، تصمیمش را تغییر میدهد، اینطور که دوربین کیارستمی نشان می دهد. شاید این تجربه ی مشترک بود که بیش از هر چیز به پیرمرد کمک کرد که از سیم های خاردار زندانِ سردِ وجودِ آقای بدیعی عبور کند. دو مسافر نخست و یا حتی نگهبان افغانستانی که با او گفت و گوی کوتاهی کرد، نمی توانستند درون آقای بدیعی را لمس بکنند. چرا که روح او، سرد تر و دور از دسترس تر از آن حرف ها شده بود. روح پیرمرد هم روزگاری همچون آقای بدیعی، مرده بود، اما یه توت شیرین، یک نیوفتادن طناب روی درخت برای خودکشی، یک طلوع زیبا با چند بچه مدرسه ای طلب توت، نبض روح مرده ی پیرمرد را به کار انداخت. نبضی که برای آقای بدیعی، خود پیرمرد بود.
«نقش آفرینی ها»
سنگینی نگاه سرد آقای بدیعی (با بازی همایون ارشادی)، تا آخر فیلم بر دوربین حاکم بود. فردی که به فروپاشی روانی رسیده و از ریختن خاک بر روی خودش لذت میبرد؛ چنین شخصیتی که دچار پوچی و خلا در خود شده را همایون ارشادی، به خوبی پیاده کرده بود. شخصیت های دیگر فیلم، همچون کارهای سابق کیارستمی مثل «خانه دوست کجاست؟» بازیگرهای غیر حرفه ای و ساده ای هستند که علی رغم گمنام بودن و سلبریتی نبودن شان، بازی هایی بسیار خوب برجای می گذارند، طوری که می توان ادعا کرد دوربین کیارستمی، برشی از روزمره ی واقعی انسان ها را به نمایش می گذارد و مستندی داستان محور را خلق می کند. به ظاهر، چند گفت و گوی کوتاه در فیلم شکل میگیرد که شاید بی معنی و هدف باشد اما درست همین بی هدفی، دغدغه ی هستی شناسانه ی فیلم را بر دوش می کشد.
«مگه خاک صفا نداره؟»
یکی از مهمترین و عجیب ترین ویژگی هایی که طعم گیلاس دارد، نداشتن موسیقی متن و به کارگیری پررنگ تر رئالیسم برای وادار کردن مخاطب به درک مستقیم احساسات فیلم، بدون تاثیر یک موسیقی خاص است. تمام فیلم، جز چند دقیقه ی ابتدایی، در طبیعت می گذرد. طبیعتی که لزوما، دل انگیز نیست. خشک است، خاک خالی است. اگرچه آقای بدیعی در گفت و گوی کوتاهش با نگهبان افغانستانی، وقتی می بیند نگهبان این طبیعت را خسته کننده می پندارد می گوید: «ما از خاک هستیم، چیزهایی که می خوریم از خاکه… همه چی از خاک در میاد… وقتی اینقدر صفا داره، وقتی اینقدر به ما زندگی میده، چرا باید باهاش قهر کنیم؟» در واقع اینجا آقای بدیعی، خاک را نه نشانه ای از خشکسالی و مرگ، بلکه سرچشمه ای از زندگی میداند.
«پایانی باز یا سرنوشتی مشخص؟»
برگشتن آقای بدیعی، جوششی که او در برابر پیرمرد از خود نشان داد، تماشای غروب آفتاب از موزه و اصرار او برای تکان دادنش در چاله توسط پیرمرد، شاید کافی باشدامیرعلی مدیری برای اینکه آقای بدیعی، تصمیمش را تغییر داده است. دقیقا در همان لحظه که وارد چاله می شود و دراز می کشد، ناگهان وارد پشت صحنه ی فیلم می شویم و همایون ارشادی را می بینیم که سیگاری به کیارستمی تعارف می زند. عباس کیارستمی با شکستن پرده ی چهارم فیلم، پاسخ پرسشی که در طول فیلم دنبال می شد را به عهده ی مخاطب گذاشت. طبق گفته هایش خودش، او با طعم گیلاس صرفا پرسش را مطرح کرد، رسالت این فیلم نیز پاسخی قطعی به آن نبود، طعم گیلاس نشان داد که زندگی مملو از سوالاتی است که پاسخ هایش، نسبی است؛ ولی جواب ما، قطعی.