این مقاله را به اشتراک بگذارید
ناصر تقوایی را اغلب بهعنوان فیلمساز میشناسیم اما او در میانهی دهه چهل، پیش از ورود به دنیای سینما، مدتی به ادبیات داستانی پرداخت و مجموعه داستان «تابستان همان سال» وچند داستان کوتاه دیگر که درنشریات و جنگهای آن روزگار منتشر کرد و به اعتبار همین کارنامهی کوچک اما در عین حال ارزنده، هنوز هربار از ادبیات داستانی ایران در دهه چهل سخن به میان میآید نمیتوان از او و داستانهایش یاد نکرد.سبک کار تقوایی متاثر از آثار ارنست همینگوی بود، اما نه به شکل تقلیدی صرف بلکه به گونهای بومیشده و البته توام با خلاقیت. نثر او نیز نثری صیقل خورده و پاکیزه بود و مضمون داستانهایش نیز اغلب در مورد مردم لایههای پایین اجتماع که اغلب در محیطهایی کارگری می گذرد و از این رو به حق او از نخستین نویسندگان ادبیات کارگری ایران نامیده اند. به هرحال داستان چهل و دوم آدینهی سایت «مد و مه» داستان کوتاه «چاه» به قلم ناصر تقواییست.
***
چاه
ناصر تقوایی
موتورچی، پنج غواص و شش تا جاشو چنان سفرهی گرد حصیری را دوره کرده بودند و بیخیال چنگ میزدند به پف کردگی پلو سینی وسط سفره که پسرک مجبور شد کمی عقب بکشد و بنشیند روی بلندی قوسدار تختهی سرپوش موتورخانه و با نگاه بیاشتها خودش را مشغول کند به تماشای برق خرده شیشه مانندی که آفتاب پاشیده بود روی آب تا در صدای موتور نالهیی را که باد از عرشه میآورد نشنود. با گوشهی لنگ چهارخانهیی نخ نما، تنها چیزی که تنش بود، دانههای عرق روی پیشانیش را گرفت و به آشپز که از عرشه برمیگشت نگاه کرد. آشپز پیش روی او شانه بالا انداخت، گفت: «هرچه میکنم چیزی نمیخوره. همینجور نشسته اونجا.» ته ماندهی قلیه ماهی دیگ توی دستش را خالی کرد روی پلو، رفت نشست جای خالی پسرک و حلقهی دور سفرهرا دوبار تنگ کرد. پرسید: «دیگه نمیخوری؟»
پسر گفت:«نه. اشتها ندارم.»
«تو که چیزی نخوردی.»
پسر گفت:«گفتم که اشتها ندارم.» و پاشد.
آشپز سری جنباند و او را دید که از سایه رفت در آفتاب تند بیرنگ ظهر و رفت به جایی که صدفها کومه بود. پسر ایستاد و به گوشماهی راه راه قرمز پرنقش و نگاری که روی صدف درشتی چسبیده بود نگاه کرد و همچه که نالهیی شنید و برگشت، در چرخش نگاه، پدرش را که ته لنج نشسته بود و جاشوها و غواصها و پهنهی سبز گذرندهی دریا را دید و روی عرشه هیچکس را ندید. از بلندی عرشه بالا رفت و نوک پا ایستاد. روی عرشه که پر بود از آفتاب غواص جوانی داخل یک چنبرهی گود طناب نشسته بود، سرش را لای زانوها گذاشته بود و دستها را دور پاها حلقه کرده بود و رنگ پوست سرشانههاش در آفتاب داغ ظهر که به سرش و شانههاش میتابید رنگ پوست سیاههای مرده بود. غواص صبح زود زیر آب رفته بود و هنگامی که بالا آمده بود مینالید. یک راست رفته بود داخل چنبرهی طناب و تا ظهر یکنفس نالیده بود. همان وقتی که پسر از بلندی عرشه بالا آمد غواص باز نالید.
پسر گفت:«چته؟ دیگه نمیتونی غوص بری؟»
غواص ناگهان آرام شد.
پسر کمی پیش رفت، گفت:«صدامو میشنوی؟»
روی پنجهی پا ایستاده بود و چشم انتظار جواب به سکوت کر کنندهی داخل چنبرهی طناب نگاه میکرد. سر غواص کم کم بالا آمد. موی مجعد کوتاه و پیشانی پر چین از عرق دانه بسته و ابروها، و همچه که در سیاهی صورت، چشمهای غواص از لبهی بلند چنبرهی گود طناب بیرون آمد پسرک انگار در شبی تاریک چیز وحشتناکی دیده باشد آهسته آهسته پس رفت و آنگار از چیزی فرار میکند از بلندی عرشه پرید و همچه که میدوید آماده بود اگر غواص از چنبرهی طناب پا بیرون بگذارد خودش را به دریا بیندازد. رفت روی بلندی قوسدار تختهی سر پوش موتورخانه نشست و به عرشه نگاه کرد تا خیالش آسوده شد. کوشید چشمهای غواص را به یاد نیاورد، در نگاه غواص مثل نگاه هر مردی که در هنگام شدت درد آرام باشد چیز وحشتناکی وجود داشت. کمی بعد، با گوشهی لنگ دور کمرش دانههای عرق تازه در آمدهی روی پیشانیاش را گرفت و به جاشوها و غواصها که از دور سفره پا شده بودند و از دریا آب میکشیدند میریختند روی سرشان و میرفتند وسط لنج، در سایهی شراع که پهن کرده بودند روی داربست، نگاه کرد و بالاخره شروع کرد به جنباندن پاهاش که به کف لنج نمیرسید تا حالش جا آمد. وقتی که حالش جا آمد رفت با دلهیی که گوشههاش سوراخ بود و از سوراخها طناب گذشته بود از دریا آب کشید، لنگ دور کمرش را خیس کرد و تابید و فشار داد تا باریکهی گرم شور آب ریخت روی انگشتهای پاش. پوست تیرهی بدنش هنوز چند سالی جا داشت از آفتاب بسوزد که سیاهتر بشود. لنگ را که باز کرد و تکان داد ذرههای شبنم مانندی در هوا پراکند. در سایهی شراع یک گوشهی خالی نشست. در همین حال باد نالهیی از عرشه آورد. پسر به غواصها و جاشوها که هر کدام لنگ نم کردهیی روی دوش انداخته بودند و منتظر قهوهیی که آشپز رفته بود دم کند، بی خیال سر بر زانو نهاده بودند نگاه کرد. از تنها غواصی که لم داده بود و سنگینی تنش را روی آرنج چپش انداخته بود پرسید:«صداشو میشنوی؟»
غواص هیچ نگفت.
پسر گفت:«مگه کری؟»
موتورچی به خنده گفت:«همه شون کرن، گوش همه شون از آب سنگینه.» پسر، ناباور دراز کشید و لنگ را تا روی صورتش بالا آورد، به پهلو غلتید، زانوها را جمع کرد و باز غلتید و در باد گرمی که از عرشه میوزید و هنگامی که از لنگ مرطوب میگذشت روی صورتش انگار نوک سوزن سوز داشت و خواب از چشمش میپراند نالهیی شنید. پا شد و به غواصها نگاه کرد، یک لحظه از خیالش پرید همهشان در چنبرهی طنابی نشستهاند. از غواصی که لم داده بود روی آرنج چپش پرسید:«آب همهش چن بغل بود؟»
غواص گفت:«چی؟»
پسر بلندتر گفت:«سالی که گوشات کر شد آب چن بغل بود؟»
غواص به سادگی گفت:«نه بغل.»
پسر داد زد:«پس چه مرگته نمیگیری بخوابی.»
غواص با نگاه گیج پسر را دید که رفت ته لنج، جایی که پدرش نشسته بود.
موتورچی بلند گفت:«صب تا حالا یه جوریه، انگار حالش خوش نیست.»
غواص گفت:«چه میدونم. همون روز اول به باباش گفتم اینو با خودت نیار. گفتم تو این آفتاب و روی این دریا یه همچه سفری براش سخته. میدونی چه گفت؟»
موتورچی گفت:«نه.»
«گفت میخوام ترسش بریزه، می خوام بچهم یه ناخدای حسابی بار بیاد. به باباش گفتم، صاف و صادق دراومدم به باباش گفتم، ناخدا، بچهها هیچوقت اون چیزی که پدرها دلشون میخواد نمیشن. اینو با خودت نیار.»
موتورچی گفت: «بچهها هیچوقت اون چیزی که خودشونم دلشون میخواد نمیشن.»
«میشن. کی میدونه، شاید بشن.»
موتورچی گفت:«نمیشن. تو خودت دلت میخواس چه بشی؟»
غواص به سادگی گفت:«آشپز.»
موتورچی دیگر هیچ نگفت و به ته لنج نگاه کرد.
ناخدا و پسرش که پیش او رفته بود در سایهی خوش سایهبان برزنتی نشسته بودند. ناخدا دشداشهی سفیدی پوشیده بود و سنگینی بعد از ناهار تنش را روی اهرم سکان انداخته بود. یک لنگهی صدف بزرگ دو کفه شدهیی دستش بود و لابلای گوشت لزج شیری با نوک چاقو میگشت دنبال سختی غلتان مروارید.
پسر پرسید:«بابا، داریم برمیگردیم؟» روی آب خم شده بود و به شیار کف آلود پشت لنج نگاه میکرد.
پدرش گفت:«مجبوریم بر گردیم. عبود ناخوشه.»
«مگه عبود چشه؟»
«چه میدونم چه مرگشه.»
«حالا چرا اونجا نشسته تو آفتاب داغ؟»
«رفته تو چاه.»
«اونجا که چاه نیس.»
«به خیالش رفته تو چاه.»
«چرا عبود رفته تو چاه؟»
«چه میدونم، بعضی وقتا آدم دلش میخواد بره یه جایی که هیچکس نبینتش.»
«بابا.»
«چیه؟»
«حالا هیچ جوری نمیشه کاریش کنی اینقدر ناله نکنه؟»
«نه. دردش دوا نداره.»
«پسر گفت:«هنوز ناله میکنهها.»
نا خدا سر بالا کرد و در صورت پسرش چیزی دید که دید پیش از این هرگز ندیده است.
گفت:«به صداش گوش نده.»
پسر گفت:«بابا، کی میرسیم جزیره؟» پسر به خط دور دریا نگاه میکرد.
پدرش گفت:«نصف شب گمونم برسیم.»
پسر گفت: «حالا روزه وای به شب» و گوش داد به باد:«شب صداش آدمو دیوونه میکنهها.»
پدرش گفت:«میگم به صداش گوش نده، نالههاش چیزی نیس.»
پسر هیچ نگفت. روی آب خم شده بود و در صدای موتور داشت به روزی میاندیشید که غواص بزرگی شده بود و مروارید درشتی صید کرده بود. در آن ظهر گرم پسر به خط دور دریا نگاه کرد، روی آب یک گله ماهی پرنده پرید، اما در آسمان پرندهیی ندید که نشانهی ساحل نزدیکی باشد.