این مقاله را به اشتراک بگذارید
داشت ریشاش را جلوی آینه هتل میتراشید که دوباره احساس کرد حامله است. با حولهی پیچیده به دور خود بیرون آمد، قوطی نوشیدنی را که توی جا یخی یخچال گذاشته بود، برداشت و روی مبل راحتی کنار پنجره لمید. از نرمی حولهی سفید و بزرگ در نور سپیدهدم، خوشاش آمد. بیقراری حمل چیزی را درون خود داشت که از او جدا خواهد شد. در اندرون پوست من دریایی است که هرگاه بادی برآید از این دریا مه و باران سر برکند و بر زمین فرو بارد. نخستین بار در صبح برفی و پر نور روزی چنین حسی به سراغاش آمده بود که طرحاش در مسابقه معماری شرکت بیمه برنده شد. دانشجوی گمنامی که ناگهان به دنیای گران قیمت آرشیتکتهای معروف قدم میگذاشت. دومین بار، درست سه ساعت بعد از لحظهای بود که فهمید زناش عاشق مردی شبیه نمونهی بلوند جرج کلونی شده است. چند روز قبل صبح زود شنیده بود زن آهسته توی هال با تلفن حرف میزند. درست لحظاتی قبل با نشاطی بیدلیل از خواب پریده بود. در میان پچپچههای زن لحن مردانهی گرمی را تشخیص میداد. از بیتابیشان که آن موقع صبح مشتاق شنیدن پنهانی صدای هم بودند، خوشاش آمد. چشمانش را باز نکرد. سعی کرد به خواب خوبی که لحظهای قبل دیده بود فکر کند. یک هفته بعد زنش را توی استیشن مشکی خاک آلودی دید که از سمت جادهی فشم میآمد. راننده ماشین صورت رنگ پریده و کودکانه و شوخی داشت که از خوشحالی میدرخشید، با موهای بلوند و نرمی که باد از روی پیشانیاش کنار میزد. هر دو چنان از ته دل میخندیدند، انگار نخستین روز آغاز جهان است. باید سه ساعت میگذشت تا باور کند چهار سال انتظار تمام شده است. همان موقع بود که برای دومین بار احساس کرد حامله است، تن خود را بیرون از خودش دوست داشت.
لمیده روی مبل، با قوطی عرق کردهی فلزی در دست آن قدر صبر کرد تا نخستین پرتوهای پرتغالی طلوع روی حولهی سفید پیچیده به دور تناش تابید. فکر کرد خواب دیده ریشاش را تراشیده یا واقعا روی مبل به طلوع خورشید نگاه کرده است. در تمام سالهای قبل از جدا شدن از زنش فکر میکرد کارهای زیادی برای انجام دادن دارد، بدون حضور کسی که پیوسته بیحاصلی زندگی و حتا تنهاییات را نشان میدهد، و خوابهایی عمیق. حالا هفده روز بود که توی هتل میخوابید، خوابهایی شکننده و کوتاه. تنها تغییر مهم در برنامهی زندگیاش این بود که حالا به جای ساعت یازده ظهر، پیش از طلوع آفتاب بیدار میشد، دوش میگرفت و ریشاش را میتراشید، جلوی پنجرهی اتاق مینشست و به تغییر رنگ تدریجی آسمان نگاه میکرد. در اتاق هتل ساعتهای زیادی داشت تا به سفارشهایی که گرفته بود و طراحی ایدههایش فکر کند. و گاه به زنش که احتمالا هنوز روی تختاش خواب بود، یا شاید در خانهی آن صورت کودکانهی خسته و موهای بلوند.
دیروز برای سومین بار احساس کرد حامله است. ساعت از ده گذشته بود، آخرین مسافران هتل هم صبحانهشان را تمام میکردند و او که مثل روزهای گذشته کاری برای انجام دادن نداشت هنوز توی رستوارن نشسته بود. فکر کرد میتواند حلقههای گوجه فرنگی توی بشقاباش را با روغن زیتون و فلفل بخورد که متوجه شد لحظاتی است با شیشهی روغن زیتون در دست به زیر تابلوی بزرگ جنگلابر خیره مانده. زیر تابلوی دو زن با شتاب صبحانه میخوردند. یکی رو به رویش و دیگری پشت به او نشسته بود که فقط باریکهای از نیم رخاش دیدهمیشد. نیمرخی که در نور کدر رستوران برقی برنزی داشت و شانههایش که احتمالا میتوانست مدلی برای لباسهای چشمگیر شب با بندهای نازک و پشتهای باز باشد. با همهی آن تناسبها روی بشقاباش خم شده بود و گندمهای برشتهی آغشته به شیر را شتابزده میخورد. انگار هر دو داشتند به چیزی میخندید. قبل از آن که روغن زیتون از سر شیشه روی گوجه فرنگیها جاری شود، مرد فهمید آن نیمرخ برنزی مثل جای زخمی کهنه، عمری بیشتر از خاطراتاش خواهد داشت. گوجهی آغشته به زیتون را توی دهانش گذاشت و برای سومین بار احساس کرد حامله است، حسی چون نفس عمیقی پیش از پریدن توی آب یا دیدن خود چون بیگانهای در خواب.
گاه ممکن است یک چاقو که اشتباهی توی کشوی ادویههای آشپزخانه جامانده، بیهیچ دلیلی غمانگیز باشد. چهار سال آخر زندگی مشترک با زناش غمانگیز بود، خون ریزیداخلی آرامی که درد مختصر و پیوستهای دارد، اما اگر انگشتات را روی آن فشار دهی، وحشت و انفجار درد تو را به درون خود فرومیکشد. چند ماه پیش موقع شستن ظرفها چاقو کف دستاش را تا استخوان شکافت. از درد آن خوشاش آمد. چند ثانیه قبل از آن که کفهای روی تیغهی چاقو را بشوید، حدس زد لبهی تیز آن دستاش را خواهد برید، اما انگشتانش به حرکت ادامه دادند. کمی بعد مرد با دست پانسمان شده روی نیمکت بیمارستان نشسته بود و دلاش میخواست سیگار بکشد. از تغییر چیزی خوشحال بود که نمیدانست چیست. زن با کیسهی داروها آمد طرفاش و مرد فکر کرد اگر در جای او روی صندلی هیچ کسی ننشسته بود چه میشد، اگر وقتی زن با کیسهی دارو ها برمیگشت هیچ نشان از او نمییافت.
ـ اگه من بذارم برم چه کار میکنی؟
ـ همون کاری که تا دیروز میکردم.
ـ واقعا؟
ـ نه که بودنت با نبودنت خیلی فرق داره. پا شو بریم.
مرد دیگر مدتها بود به دنبال دلیلی برای خونریزی داخلیاش نمیگشت: خودخواهی، ملال یا این که از مدتها پیش روی کاناپهی هال میخوابید. چه فرقی میکند. شاید تصویرها و خاطرات، واقعیت بیشتری داشتند. مثل آن شب سرد پاییزی کوهپایههای طالقان که برای آتش شبانه چوب جمع کردند، اما همه نمکشیده بودند و روشن نمیشدند. حتا شاخههای نازک هم خیس بودند و وقتی لجوجانه شعلهی فندک را زیر آن نگه میداشتی، بخار سفیدی از آن بلند میشد. زندگیشان از خیلی وقت پیش نم کشیده بود، اما زن هنوز اصرار داشت زیر آن فندک نگه دارد.
قوطی خالی نوشابه را توی سطل زباله انداخت و جلوی آینهی قدی در کمد، حولهی بلند را از دور خود باز کرد. مثلث کوچکی از موهای بالای سینهاش سفید شده بود. مطمئنا امروز تن خود را دوست داشت، مثل دفعههای قبلی که احساس کرده بود حامله است! پیراهناش را از روی دستهی صندلی میز کار اتاق برداشت. پیراهنی کرم رنگ با راههای آبی روشن. آن را پوشید و لبههای پیراهن را توی شلوار جیناش فروکرد. هفده روز پیش که برای آخرین بار از خانه بیرون آمد، فقط دو دست پیراهن با خود برداشته بود. مخصوصا دوست داشت این پیراهن کهنهی کرمی را بردارد. روزی که در اوج لذتی ناگزیر و پنهانی صاحب تنها فرزنداش شد، این پیراهن تناش بود، آخرین هفتهای بود که نازنین را میدید، بالای تپهی سنگی لختی بر دامنهی کوههای بلندی که چشمانداز تهران در برابرشان گسترده بود. نازنین و کارگردانی ایرانیـکانادایی قرارهایشان را گذاشته بودند. هفتهی آینده مرد از کانادا میآمد، مراسم عروسی برگزار میشد و هفتهی بعداش به کانادا میرفتند. اما حالا بالای تپه، همهی آسمان غروب و لحظههای هفتهی پیش رو مال آنها بود، به اضافهی مزهی اشکی که میتوانستند روی صورت هم بچشند. همان موقع نازنین در حالی که با دکمههای کرمی پیراهن مرد بازی میکرد، گفته بود دوست دارد از او یک یادگاری داشته باشد. بچهای که بتواند آن را در کانادا دنیا بیاورد.
ـ باز خل شدی؟
ـ مگه همین جوریم رو دوست نداشتی؟ من ازت یه بچه میخوام!
ـ همین جا ؟ این بالا؟
ـ از اون اتاق کوچولو بهتر نیست؟
هیچ وقت مطمئن نشد، در میان آن صخرهها که چشمانداز نورانی تهران از لابهلای شان پیدا بود، نازنین به یادگاریش رسید یا نه، اما تصور داشتن یک بچه اندوه دلپذیری بود، مثل همین پیراهن راهدار کهنه که از بین همهی لباسهایش برداشته بود. نازنین را نخستینبار در فردای شبی دیده بود که آن چنگک را زیر سقف اتاقاش در شرکت مهندسی کشف کرد. بیهیچ هدفی روی کاناپهی شرکت دراز کشیده بود، سیگار میکشید و دوست نداشت به خانه برگردد. دیگر مدتها بود که شبها دیر به خانه میرفت. توی خانه شلوارک میپوشید، راحت سیگار میکشید و نمایشهای مد و فیلم تماشا میکرد، اما معمولا ترجیح میداد توی شرکت پشت کامپیوتراش بماند. آن شب اولینبار بود که دیگر هیچ کاری برای انجام دادن نداشت، سرایدارهای رفته بودند و هر دوازده اتاق خالی شرکت در اختیار او بود. از دراز کشیدن روی کاناپهها احساس خوبی داشت. فکر کرد رفتن به خانه ، همچون تماشای مادرش وقتی جلوی آینه موهای خود را کوتاه میکند غمانگیز است. مادرش از زمانی که یادش میآمد عادت داشت جلو آینه موهای خود را کوتاه کند. وقتی مادر توی آینه به خود خیره میشد به نظر میآمد دارد گریه میکند. رفتن به خانه و دیدن غذایی که زنش برای او گرم نگه داشته بود، به همان اندازه میتوانست غمانگیز باشد. مخصوصا وقتی زن منتظر مینشست که او حرف تازهای بزند. مرد چند سال فکر کرده بود، اما حرفی در ذهنش برای گفتن به زن وجود نداشت. نگاه ناامیدانهی زن که از مبل کنار کاناپه به او خیره میماند غمانگیز بود. بدتر از آن لبخندش بود که سعی میکرد ثابت کند همه چیز خوب است، نشان دهد امشب نیز مثل شبهای دیگر همه چیز سرجای خودش است.
مرد همچنان که روی کاناپهی شرکت دراز کشیده بود و دود سیگارش را به سمت سقف فوت میکرد چنگک را دید. چنگک کاملا از سقف بیرون زده بود. احتمالا باید برای آویختن لوستر از آن استفاده میشد. سرایدارها تا فردا نمیآمدند. میتوانست صندلی پشت میزها را وسط اتاق بیاورد، طنابی را که توی آبدارخانه داشتند از چنکگ آویزان کند و خودش را دار بزند. تهویههای ساختمان با صدایی یکنواخت کار میکردند. ربانی که جلوی دریچهی کانال تهویه بسته بودند، آرام در هوا تکان میخورد. مرد سیگارش را خاموش کرد. کیفاش را برداشت و به خانه برگشت. فردای آن شب بود که نازنین را توی گل فروشی، در حالی که میان انبوه لیلیومها دنبال چیز میگشت، دید. به او خیره ماند، از میان لیلیومها گذشت و تا دو سال بعد حتا تصویر مادرش توی آینه با قیچیای در دست غمگیناش نمیکرد.
دکمه ی زیر یقه اش را باز کرد و دوباره در آینه روی کمد به خود نگاه کرد. معمولیتر از تصویری بود که از خود در ذهن داشت. توی کارت اطلاعات هتل نوشته شده بود صبحانه فقط تا ساعت ده سرو میشود. صبحانهی کامل و دلپذیری بود که دوست نداشت آن را از دست بدهد و از آن مهم تر تابلوی بزرگ جنگل ابر که شاید هنوز نیم رخی برنزی زیر آن گندمهای برشتهی آغشته به شیر را میجوید. از زمانی که یاداش میآمد هیچ وقت صبحانه نخورده بود. همیشه آن قدر دیر از خواب بیدار میشد که دستکم یک ساعت از قرارهایش عقب بود و در بهترین حالت فقط فرصت داشت یک لیوان آبمیوهی حاضری را سربکشد و از خانه بیرون بدود. هر چند کاراش آن قدر خوب بود که معمولا قراردادهایش آمادهی امضاء باشد. حالا قبل از طلوع آفتاب بیدار میشد، اما هیچ کس منتظراش نبود. یک ماه قبل از قطعی شدن طلاقاش از هر دو شرکتی که کار میکرد، بیرون آمد. حالا تا آخرین دقایق ممکن در رستوارن میماند و برشهای نازک گوشت و خیار را با پنیر زرد و زیتون شکافته لای نان میگذاشت و با لذت میجوید. سعی میکرد فکر نکند از تمام حاصل زندگیاش فقط آن قدر پول برایش مانده که حداکثر میتواند تا دو هفتهی دیگر توی هتل زندگی کند. تمام طول چهار سال گذشته به چشمهای خیس زن و لحظهی پایین آمدن از پلههای دادگاه فکر کرده بود و گمان نمیکرد این خواسته به قیمت همهی اندوختهی زندگیاش تمام شود. وقتی قاضی علت جداییاش را پرسید جز دلیلهایی که احمقانه به نظر میرسیدند چیزی برای گفتن نداشت، برای مدیران شرکتهایی که از آن استفعا داد نیز دلیل روشنی نداشت. فقط میدانست نمیتواند خانهاش را ترک کند ولی هر روز روی همان کاناپههای چرمی بنشیند و به چنگک سقف نگاه کند، میدانست دیگر نمیتواند به کارش ادامه دهد و ادامه هم نداده بود. بنابراین پولی هم وجود نداشت، همچون احساس دریغ و بیحاصلی عمیق که از میان رفته بود. بدیش آن بود که کار مفید چندانی در طول روز نمیکرد. فقط سفارشهای کوچک شخصی برایش باقی مانده بودند. شاید به زمانی نیاز داشت تا سرچشمههایی پنهان راه باز کنند و شکل و حجمهایی تازه جاری شوند.
پشت نزدیک ترین صندلی به تابلوی جنگل ابر نشست. امروز میز زیر آن خالی بود. یک قاشق خامه توی قهوهی داغ ریخت و به صخرهی بزرگی در گوشه ی چپ تابلو نگریست که تنهی پیچیدهی درختی قدیمی از کنار آن به سوی پرتگاه خم شده بود. در آن سوی دره، جنگل کوهستانی میان ابرها معلق مانده بود. فکر کرد شاید حس بارداریش مربوط به شکل این ابرها باشد یا آن نیم رخ برنزی که چون حادثهای رخ نداده در خاطرش معلق مانده بود، یا صخرهای آویخته بر شیب تند کوه. بعد از صبحانه روی مبلهای پهن و عمیق لابی هتل فرورفت و حجم ویلایی را بر دامنهی یک تپه تصور کرد. باید ابعاد آن را خلق میکرد… دالانی که میپیچد و به حیاط و استخری میان درختان نارنج میرسید و دیواری اخرایی با ناودانی تراشیده از سنگ خاکستری صابون که سایهی مورب و درازی بر گل اخرایی رنگ دیوار میاندازد، یک مثلث بزرگ شیشهای معلق بالای استخر که از حجم اصلی ساختمان بیرون آمده است ، محصور میان درختان نارنج و چشم اندازی به دامنهی تپه … تراس شیشهای و معلق ویلا … میتوان در این مثلث شیشهای نشست و از زاویهی آن استخر و درختان و چشمانانداز بیرون را یکجا دید. باید زوایای دیگر این ویلا را خلق میکرد، طرحاش را میکشید و پولاش را میگرفت تا برای هفتههای آینده چیزی برای خوردن داشته باشد. که ناگهان دریافت لبهی زخمهای کهنه چه آسان باز میشوند. آن نیمرخ برنزه زیر جنگل ابر رو به رویش ایستاده بود، یک باربی متعجب تمامرخ. فکر کرد آیا به نظر آن صورت براق و چشمهای درشت کارتونی آشنا میآید یا چیز عجیبی در او دیده که خیره نگاهاش میکند، همان طور که خودش به نیمرخ و شانههای او زیر تابلوی بزرگ جنگل ابر خیره شده بود. شاید هم چون دیده مردی از درون این مبل عمیق خیره نگاهاش میکند، با کنجکاوی بازیگوشانهای جواب نگاهاش را میدهد. دختر واقعا داشت میخندید.
لحظهای بعد باربی خندان با زنی که دیروز با هم توی رستوارن صبحانه میخوردند، از در گردان هتل بیرون رفتند و مرد به جای خالی او در دایرهی چرخان شیشهای خیره ماند. همچون جای خالی دختری که سالها پیش روی پلههای مشجر آرامگاه شیخ ابوالحسن خرقانی ناپدید شد. گاه بهانههای کوچکی برای لمس دلتنگیهای بیپایان زندگی لازم است. مثل آخرین جملهی همشهری کین در واپسین دم مرگ، وقتی در قصر باشکوه و دریای مجسمههای گرانقیمت خود نام سورتمهی کوچک کودکیاش را بر زبان میآورد: غنچهی گلسرخ. لحظههای نوجوانی او روی پلههای آرمگاه به خاطرات زیادی در طول زندگیاش شکل داده بود، میزانی برای لرزشهای دلش در آینده. مادر توی کوشک کوچک آرامگاه بالای تپه کتاب میخواند. او حوصلهاش سر رفت. به مادرش گفت میرود توی باغ پایین آرامگاه راه برود. داشت از پلههای محصور میان درختان نارنج پایین میآمد که ناگهان خشکاش زد. دختری رو به رویش ایستاده بود و با تعجب نگاهاش میکرد. یک پلهی دیگر پایین آمد، اما دختر از جایش تکان نخورد. مرد تا سالها بعد میکوشید چیزی از صورت دختر بهیاد آورد، اما چیزی جز حالت چشمان متعجب او در خاطرش وجود نداشت، هرچند همیشه زیبایی همه زنان را با او میسنجید. ایستاده روی آن پلهها فکر کرده بود پلهای دیگر پایین رود و چیزی به دختر بگوید، اما نمیدانست چی؟ نمیدانست دختر فقط خیره نگاهش میکند یا لبخند هم زده است؟ بعد یک پلهی دیگر پایین آمد. دختر یک پله بالا آمد. او یک پلهی دیگر پایین رفت، دختر یک پلهی دیگر بالا آمد… و از کنار هم گذشتند. پایین پلهها که رسید کنار شیر آب ایستاد، برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. دختر نبود. فکر کرد باید برگردد بالا و دختر را پیدا کند و به او چیزی بگوید، اما همان جا ایستاد و از سر شیر کنار باغچه آب خورد. بعد از پلهها بالا رفت تا دختر را بیابد. نبود. تا خود آرامگاه بالای تپه رفت اما دختر را پیدا نکرد. آن بالا مادرش داشت از در بزرگ مقبره بیرون میآمد. مادر کفشهایش را پوشید، به دشت گستردهای که از بالای تپه تا دور دست دیده میشد نگاه کرد. دست او را گرفت و گفت:
ـ بریم عزیزم.
فکر کرد بلند شود و دنبال دختر از در چرخان هتل بیرون بدود. اما از جایش تکان نخورد. مردی که پشت پیشخوان پذیرش هتل ایستاده بود به نظر کسل و خوابآلود میآمد. میتوانست سراغ او برود و با گذاشتن چند اسکناس توی مشتاش مشخصات دختر را بگیرد. اما باز هم از جایش تکان نخورد. با این مشخصات چه کار میتوانست بکند. باید همان موقعی که رو به رویش متعجب ایستاده بود، جلو میرفت و چیزی میگفت. نازنین یک بار از او پرسیده بود چه فکر احمقانهای باعث شده بود توی آن گلفروشی شلوغ به سوی او بیاید و مثل پسر بچههای خجالتی سلام کند؟ نازنین با تعجب به او خیره مانده بود و مرد میدانست اگر همین لحظه چیزی نگوید شاید دختر برای همیشه میان لیلیومها ناپدید شود و سر و کارش به چنکگ شبانهی زیر سقف میافتد. دو سال بعد که نازنین داشت برای همیشه از ایران میرفت مرد نمیدانست آیا بهتر بود نازنین آن روز میان تودهی گل های ناپدید میشد یا با لبخند جواباش را میداد، چنان که اتفاق افتاد. نازنین در آخرین دیدارشان گفته بود:
ـ در مجموع پشیمون نیستم… تازه یادگاریم رو هم که ازت گرفتم.
ـ اگه بازم صبر کنی، جدا میشم.
ـ میدونم… اگه مطمئن نبودم هیچ وقت شروع نمیکردم… نمیخوام روی چیزی که فکر میکنی هنوز وقتاش نرسیده اصرار کنم.
جای خالی نازنین را اندوه و احساس حقارتی شرافتنمدانه پر کرد و تأسف این که نتوانسته کاری برای خود بکند. او فقط توانسته بود زندگی دو زن را نجات دهد. نازنین را به سوی کارگردان ایرانی ـ کانادایی و آینده سوق دهد و زندگی و خانهای را که زنش حاضر نبود ترک کند، برایش نگه دارد. حالا پوستهای خالی از خودش باقی مانده بود که باد آن را با خود میبرد. کار سخت و توأمان در دو شرکت، سیگار آخر شب و خیره شدن به چنکگ بیرونزده از سقف و قدم زدن در سکوت خیابانهای نیمه شب. گاهی هم با زنش قدم میزد. با هم خرید میرفتند. زنش از بچهدار شدن حرف میزد و این که بعد از این همه سال که صبر کرده، حق دارد صاحب بچهای شود. مقابل فروشگاه پوشاک نوزاد میایستاند و زنش کلاههای رنگی بامزهای را که کنار هم چیده شده بودند، نشاناش میداد. مرد لبخندی میزد و توی جیباش دنبال سیگار میگشت. دیگر ماهها بود دیدن فیلمهای پرنو را به خوابیدن کنار او ترجیح میداد. نیمه شب به خانه باز میگشت، روی کناپه دراز میکشید. شاماش را همان جا میخورد و همان جا میخوابید. برای توجیه این وضع آن قدر به زنش دربارهی ضعف تواناییهای مردانه و تأثیر بیمارهای روانی بر امیال انسانی حرفزده بود که کم کم خودش هم باور کرده بود همهی تواناییهایش فروخفته و ناپدید شده است. یک سال بعد از رفتن نازنین دیگر حتا میلی به تماشای فیلمهای پرنو هم نداشت. زنش معمولا زودتر از او میخوابید، گاهی نیز کنار مرد مینشست و فیلمی را با هم تماشا میکردند. یک بار زنش گفته بود:
ـ چرا اصلا با من حرف نمیزنی؟
ـ چی بگم؟
ـ چه میدونم ، یه چیزی بگو ، فحش که میتونی بدی.
ـ چرا باید به ات فحش بدم.
ـ این کارهات از صد تا فحش بدتره.
ـ کاری که به نظرم درسته انجام میدم.
ـ فکر میکنی، رفتارت خیلی درسته، این که منو بندازی گوشهی این خونه، نصف شب بیایی و بعدش دهنت رو باز نکنی یه کلمه حرف بزنی خیلی درسته؟
ـ نه درست نیست.
ـ پس چرا رفتارت رو عوض نمیکنی؟
ـ نمیتونم.
ـ خیلی هم خوب می تونی، دلت نمیخواد.
ـ یه چی ازت بپرسم.
ـ چی؟
ـ میدونی تنهایی یعنی چی؟
مرد دکمه توقف کنترل را زد و تصویر تلویزیون درحالی که نیکلاس کیج پوست صورتاش را میکشید تا آن را مثل ماسک از روی جمجمهی خود بردارد، بیحرکت ایستاد. زن لحظهای به صورت نیکلاسکیج خیره ماند، بعد گفت:
ـ یعنی بهانه، یعنی توجیه کثافتکاری. هرزگی.
ـ کثافت کاری؟
ـ فکر کردی نمیفهمم چه غلطی میکنی، نمیفهمم شبها تا من میخوابم چه فیلمهایی کثیفی نگاه میکنی، چه رفتار چندش آوری داری، صبح تا شب بیرون هر گهی دلت میخواد میخوری شب هم که مییایی خونه حال آدم رو به هم میزنی؟
ـ خب چرا تحملم می کنی؟
ـ فکر خوبیه، این مسخره بازی ها رو درمییاری که همین طوری مفت و مسلم خودم دم ام رو بذارم روی کولم برم؟
ـ نمیدونم.
ـ پس بدون، بیخودی برای من فیلم بازی نکن.
ـ چشم، سعی خودم رو میکنم.
دکمه پلی را زد و پوست صورت نیکلاسکیج از جمجمه اش جدا شد. اندوه و خشم واقعی زن، تمامی خوشایندی حس خودآزارانهی ایثار را که با رفتن نازنین در او ایجاد شده بود نابود میکرد.
مرد دستی به صورت خود کشید و از اعماق مبل چرمی گود لابی هتل بیرون آمد. تا آخر این هفته جز بازی با ابعاد آن ویلای هیچ کاری برای انجام دادن نداشت. میتوانست توی اتاق خود بماند، یا لپتاباش را بردارد، یک تاکسی بگیرد، برود بام تهران و جایی مشرف به چشمانداز گستردهی شهر بنشیند و نگاه کند. مسافر بودن در شهری که سالها زندگی کردهای اندوه دلپذیری داشت. حوصلهی گشتن در خیابان را نداشت. به طرف آسانسور رفت تا به اتاقاش برگردد. آسانسور که از جایش کنده شد دوباره احساس کرد حامله است. در آینهی اتاقک آسانسور به خود نگاه کرد، دوست داشت خود را ببوسد. فکر کرد کاش دنبال آن دختر از در چرخان هتل بیرون دویده بود. در آسانسور که باز شد احساس کرد دلش یک مشت زیتون سبز و تازه و تلخ میخواهد. توی اتاق لپتاباش را به برق زد و به عمق علفزار بر روی صفحهی نورانی خیره شد. ناگهان فهمید چیزی از صورت آن دختری که توی لابی هتل به او خیره شده بود در خاطراش نمانده است، جز کلمهی برنزه و روغن زیتون و معمایی حل نشده. مثل دختر آرامگاه که نگاه متعجب اش معیار زیبایی شناسی او شده بود، اما خودش هیچ صورتی نداشت. به ترکیب رنگ گل اخرایی و سنگ صابون خاکستری در معماری ویلایش فکر کرد، به تصویر جنگلی معلق میان ابرها و ناگهان فهمید امروز صبح چه اتفاقی برایش افتاده است. او به چشمانی متعجب خیره شده بود. کلمهای برای گفتن پیدا نکرده بود، آن نگاه رفته بود و او آرزو کرده بود که کاش دنبالش میدوید. با همان اشتیاقی که روی پلههای آرامگاه دویده بود، اما این بار کمی زودتر. و به این فکر که آدمها فریفتهی زیبایی و معما میشوند یا مجذوب رنجهای خود. زخم این نگاه متعجب و برق زیتونی شاید مدتها باقی میماند، اما دست کم بعد از سالها چرت زدن روی کاناپههای شرکت و ملال و وسوسهی یک چنگک آهنی، درد زخمی تازه نشان میداد هنوز زنده است. شاید هم در جذابیت رازی بزرگتر از رنج باشد. از کجا باید میدانست؟
تا ظهر خط های زیادی به هم پیوستند و سازهی اصلی ویلا شکل گرفت. کار کوچکی بود اما خلسه و گرسنگی لحظههایی را داشت که طرح عظیم شرکت بیمه را تمام کرده بود. از فکر کردن به ماهی و لیموی ترش لذت میبرد. درهای آسانسور که در طبقهی همکف هتل باز شد، ناگهان به نظرش آمد چیزی اشتباه شده است، یا آن نیمرخ زیتونی درست همان لحظه داشت از مقابل در باز شدهی آسانسور میگذشت یا خستگی طراحی باعث شده بود رویاهایی را که دوست دارد تصور کند. لحظهای بعد کسی در آستانهی در بازمانده نبود. در مقبره هم وقتی پشت سرش را نگاه کرد، دختر نبود. پایش را لای در آسانسور گذاشت که بسته نشود. اگر چیزی که دیده بود واقعیت داشت و در آسانسور بسته میشد و دوباره بالا میرفت، حسرتی برای باقی عمراش میخرید. مثل تمام بلیط های برندهای که میتوانستیم بخریم یا کسی که در نوجوانی لحظهای به ما خیره شده و در دم مرگ او را به یاد میآوردیم.
فضای لابی هتل نیمه تاریک و کمی مه آلود به نظر میآمد. در اندرون پوست من دریایی است که هرگاه بادی برآید از این دریا مه و باران سر برکند و بر زمین فرو بارد. سالها بعد از سفری که مادرش او را به خرقان برده بود، خود بارها به باغ آرامگاه باز گشت، اما هیچ وقت آن نگاه متعجب را دوباره ندید. به جای آن جملههای بسیاری را به خاطر سپرد که گاه ناگزیر به ذهنش هجوم میآوردند. دختر با سینههایی به کوچکی فنجان شکلات داغ و زیبایی اغراق شدهی اندام باریک و بلنداش واقعا کنار در رستوران منتظر کسی ایستاده بود. مجموعهای از تضادها و رازهای دردناک زندگی بود که در لحظهی حال فراموش میشوند. تلفنی دستش بود و با تعجب به مردی که به سویش میآمد نگاه میکرد.
ـ سلام.
ـ سلام … بفرمایید.
ـ ببخشید، شما دانشجوی دانشکده معماری نبودین؟
دختر با تعجب بیشتری نگاه اش کرد. درست دیده بود پوستش برق فلزی زیتونی رنگی داشت و چشمانی که بیدرنگ چیزی از راز گربههای وحشی رو به انقراض را نشان میداد. دراین فاصلهی نزدیک حتا فلزی و بیرحمتر از چیزی بود که در نگاه متعجب اولش نشان میداد و در تضادی آشکار با لبخند همیشگی صورت اش.
ـ نه، من دانشجوی زبان فرانسهام… شما منو میشناسین؟
ـ نه.
ـ ولی شما به نظرم خیلی آشنا مییایین.
ـ خیلی خوبه که به نظر خانومی به زیبایی شما آشنا مییام.
دختر خندهاش گرفت. جوان تر از تصور اولیهی او بود، اما چند تاری موی درست بالای پیشانیاش سفید شده بود که میان باقی موها کشیده و زیر روسری بسته بود. دختر انگشتاش را در هوا چرخاند و انگار چیزی یادش آمده باشد، لبخند زد.
ـ قبلا شما رو همین جا ، توی همین هتل دیدم، چند روز پیش هم اینجا بودین؟
ـ من این جا زندگی میکنم.
ـ گفتم یه جایی دیدمتون، همیشه روی این کاناپه ها میشنین، گاهی هم با لپتاب تون کار میکنین.
دختر گفت او به نظر آدم غمگینی میآید، اما واقعا این طور نیست. گفت اولین بار که او را دیده یاد فیلم پدرخوانده افتاده، آدمی که غمهایش را در چهرهای بیتفاوت پنهان میکند. حالا نوبت مرد بود که غافلگیر شود. باربی خندان ته و توی وجودش را کاویده بود، زندگی کردن در خیال کسی که گمان میکنی بی آن که بفهمد دورا دور نمیرخ اش را زیر نظر گرفتهای و در خیال تو زندگی میکند.
ـ من تهران تنها زندگی میکنم، موقتا یه سوئیت کوچولو گرفتم. بعد این دوستم به جای این که بیاد خونهی من، اومده هتل من هر روز باید پاشم بیام دیدنش.
دختر گفت که صبحها درس میخواند و بعد از ظهر ها کار میکند، گفت از این که آدمها برای گفتن حرفهای روشن دنبال بهانه میگردند تعجب میکند.
ـ با دوستم شرط بستم شما امروز بالاخره مییاین یه چیزی به من میگین.
فکر کرد این لحن راحت و صریح دختر برای آن است که شرمی درونی را پنهان کند. دختر دقایقی پیش چنین نشان میداد که دارد فکر میکند او را کجا دیده است، در حالی که پیشتر حتا دربارهی او با دوستش شرط بندی کرده بودند، چون لبخندی بر پوست فلزی.
ـ پس شرط رو بردی؟
ـ ولی شما نگفتین چی میخواستین بگین؟
ـ هیچی، میتونیم با هم نهار بخوریم.
ـ خوشحال میشم. الان دوستم هم مییاد.
ـ اسمت چیه.
ـ مهتاب.
مهتاب و دوستش سر میز غذا با اشتیاق به حرفهای او گوش کردند. مرد سعی کرد تمام کلمات فرانسوی را که میدانست به یاد بیاورد و مهتاب وقتی فهمید آن هتل عجیب و کوچک نزدیک نمکآبرود را او طراحی کرده است، از خوشحالی مشتهایش را توی هوا تکان داد.
ـ وی وا!! باورم نمیشه، اگه بدونین من از اون هتل چه خاطراتی دارم؟
ـ عاشقانه؟
ـ مهمترین تجربه زندگیم اولین بار اونجا پیش اومد! وای چه عجیب! اون پنجرههای رو به دریا، اتاقهای دنج، باورم نمیشه !
گونههای مهتاب از خوشحالی برق زدند. دوستش با تعجب به بیپروایی دختر نگاه میکرد. زن بعد از ظهر پرواز داشت. آن دو مجبور شدند بلافاصله بعد از نهار بروند تا مهتاب دوستاش را به فرودگاه برساند. توی لابی ایستاد و بیرون رفتن مهتاب را از در چرخان شیشهای نگاه کرد. دختر از پشت شیشهی چرخان برگشت و برای او دست تکان داد و ناپدید شد و امکان فراوانی برای فکر کردن برجای گذاشت. مثل عکس ماه روی آب، میتوانی ساعتها به آن نگاه کنی، اما دستات را که به سویش دراز کنی ناپدید میشود. در گوشهی آن چشمان زنده و وحشی گربهوار خطوط نازک خستگی برجای مانده بود. وقتی بشقابهای غذا را روی میز گذاشتند، مهتاب با دقت سبزیهای شل شدهی کنار استیکاش را گوشهی بشقاب گذاشت. با لذت از کارد تیز و دندانه دار استفاده میکرد. بعد ناگهان دست از خوردن کشید و به زنی با پاهای چاق و دوک مانند خیره ماند که پسربچهای را از دستشویی برمیگرداند. کلاه بیسبال قرمزی سر پسر بچه بود.
ـ بچهها رو دوست نداری؟
ـ بچهها رو دوست دارم، اما از زاد و ولد بدم مییاد.
ـ مثه بقیهی زندگی یه کم بیرحمانه است.
ـ آره، بدیش اینه که بیشتر وقتها غیر ضروریه.
آسانسور که به بالا حرکت کرد، مرد توی آینه به خودش نگریست. احساس بارداری شکل دردناکی در او یافته بود. روی تخت دراز کشید و سیگارش را آتش زد. خط باریک آفتاب از میان پرده، پایین تخت افتاده بود. شست پایش در باریکهی نور میدرخشید. دود به نور آفتاب که میرسید، دیده میشد و در آن سوی اتاق محو میگشت. منظور مهتاب از این که مهمترین اتفاق زندگیاش در اتاقهای آن هتل افتاده، چه بود؟ مهمترین اتفاق زندگی یک دختر چه میتوانست باشد. یعنی در این اتاق به دنیای زنانگی گام گذاشته است؟ با چه کسی؟ احتمالا مردی است که دیگر وجود ندارد یا دختر تلاش میکند که وجود نداشته باشد. اگر نه تنها در سوئیتاش زندگی نمیکرد. شاید لبخند دختر به او برای گریز از مردی دیگر است. آیا ممکن است با رفتن به سوی مهتاب همان نقشی را در زندگی مردی ناشناس بازی کند که آن صورت خندان با نزدیک شدن به زنش در زندگی او بازی کرده است. بعد از نهار، وقتی دوست مهتاب رفته بود دستشویی، نتوانست جلوی کنجکاوی خود را بگیرد و پرسیده بود:
ـ از اولی که اومدی تهران تنها زندگی میکردی؟
ـ از اول نه.
ـ اذیت نمی شی؟
ـ به قول نیچه چیزی که تو رو نکشه، قوی ترت میکنه.
ـ فلسفه هم می خونی؟
ـ در حدی که ضروری باشه.
دختر حضور مردانی را که در گذشتهاش بودند انکار نمیکرد. آیا کسی که پیشتر با مهتاب زندگی میکرده همانی است که آن تجربهی فوقالعاده را با هم در نمکآبرود داشتهاند؟ از این که به چنین چیزهایی فکر میکند، تعجب کرد. آیا ممکن بود جذبهی آن چشمهای گریزان او را به دام حماقتی چون تعصب و حسادتهای مردانه اندازد. دستآویزی برای تحقیر زنان که انتقام آن را در میان سالی از مردان و حتا خویش پس میگیرند. تا کنون چنین حسادتی را در هیچ نوع رابطهای تجربه نکرده بود، حتا وقتی نازنین خبر آشناییاش با آن کارگردان کانادایی را داد. اما حالا دوست داشت بداند در لابیرنت راهرو و اتاقهایی که در ذهن او خلق شدهاند، مهتاب چه لحظههایی را تجربه کرده است. نمیدانست این حسادت است یا شوقی کودکانه، دراز کشیدن روی تخت کسی که دوستاش داری و تجسم لحظههایی که او روی آن خوابیده است. سیگاراش را خاموش کرد، شست پایش را در آفتاب تکان داد و فکر کرد این حسادت نیست. چون تصور مهتاب توی اتاقی رو به دریا که از لذت چشمانش را میبندد، برایش خوشایند بود. این تصویر ناراحتاش نمیکرد، فقط برمیانگیختش که تمام ابعاد آن را ببیند.
تلفن را برداشت و قهوهای برای خود سفارش داد. لپتاباش را روشن کرد و در آرشیو خود به دنبال نقشهی آن هتل گشت. دوست داشت در تار و پود دالانهای آن پیش رود و اتاقی را که مهتاب روی تخت آن خوابیده، تصور کند. سه سال پیش وقتی هتل آمادهی افتتاح بود یک بار با نازنین به نمک آبرود رفتند، اما هیچ وقت در آن هتل نخوابیده بود. با انگشت کل سازهی هتل را روی صفحهی مانیتور چرخاند و از سمتی که رو به دریا بود به درون پنجرههای آن نگاه کرد. بادی که از سمت آب میوزید، پردههای سرخ را به سوی تخت تکان میداد. فکر کرد چه ساده زندگی آدمها از میان یکدیگر میگذرد. رانندهی خوشقیافهی آن استیشن که زنش در آن سوار بود هرگز تصور نمیکرد، درهای فرو بستهی زندگی مردی را میگشاید که سالها برای چنین روزی انتظار کشیده است، زن از بهایی که او برای این لحظه پرداخته بود خبر نداشت، کارگردانی که با نازنین زندگی میکرد نمیدانست لذت لحظههای مشترکاش حاصل تلخی و شیرینی تجربهی همسرش با مردی دیگر است که ارزش لحظههای فانی را از او آموخته، مهتاب تا امروز نمیدانست فضایی که در آن نخستین دگرگونی لذت بخش زندگیاش را تجربه کرده در ذهن مردی خلق شده که نگاهش را توی هتل به خود جلب میکند و او وقتی به نیم رخ برنزی مهتاب زیر تابلوی جنگلابر خیره مانده بود، نمیدانست دختر از چند روز پیش دنیای درونی او را میکاویده است… شاید کنجکاوی مهتاب برای شناختن او نیز حاصل لحظههای لذتبخش زندگیش در نمکآبرود باشد و آن دخترک در خرقان، احتمالا دیگر سالها است نوجوانی را که با تعجب به او خیره مانده بود، فراموش کرده است. شست پایش را تکان داد و فکر کرد آدمها عاشقانه کسی را در آغوش میکشند و خود را یگانه میپندارند، اما چه بسا لرزش چشمانی که به ما خیره شدهاند حاصل تنهایی، تمام شدن یک رابطه یا شیرینی خاطرهی فراموش نشدنی دیگری است. باریکهی آفتاب از انتهای تخت هم عبور کرده بود. فکر کرد آیا ممکن است مهتاب جایی در این لحظه به او فکر کرده باشد. فکر کرد رابطههای ما در زندگی هیچ وقت تمام نمیشوند، بلکه از جایی دیگر، با کسی دیگر ادامه مییابند. زندگی و عواطف ما امتداد احساس آدمهایی است که شاید هرگز ندیده باشیم.
پیشخدمت در زد و قهوهی را که سفارش داده بود روی میز گذاشت. تلخی گرم قهوه و باریکهی نور خورشید که حالا روی موکت سبز اتاق خطی درخشان ساخته بود، حال خوشی داشت. روزی که با حکم طلاق از دفترخانه بر میگشت، در لابی هتل از همین قهوه نوشید. همان استیشن مشکی کمی پایین تر از ساختمان دفترخانه پارک بود. جورج کلونی بلوند بیرون ماشین به در آن تکیه داده بود. کت جیر خاکی و جین آبی آسمانی پوشیده بود. مثل بچههای خجالتی سرش را پایین انداخته بود و به او نگاه نمیکرد. خندهاش گرفته بود. بعد زن سوار ماشین شد و بیآن که نگاهی به او کنند، رفتند. مرد همان لحظه بیدرنگ فهمید بیشتر طرحهایی که برای دنیای پس از جداییاش داشته، رنگ باخته است. تنها موفقیت او موافقت زن بود که بعد از چهار سال خونریزی داخلی به دست آمده بود. او میتوانست چهارسال پیش تنها به دادگاه رود و برگه درخواست را پر کند، اما چهار سال دردی پیوسته و ناپیدا را تحمل کرده بود که وقتی تنها از پلههای دفترخانه پایین میآید دردی را با خود حمل نکند. حالا تنها در خیابان به دور شدن استیشن نگاه می کرد. دردی وجود نداشت. اما چیز دیگری هم نبود. چیزی باقی نمانده بود. تمام ایدهها بخار شده بودند و بدتر از آن محو شدن عطشی بود که میپنداشت برای زندگی کردن باقی مانده باشد. چیزی باقی نمانده بود. قدم زد. به شکلاتهای یک شیرینی فروشی و دلقکهایی که با خمیر بادام درست شده بودند نگاه کرد. باز هم قدم زد، از مقابل اسباببازی فروشی گذشت و فکر کرد چه خوب میشد اگر یک پلنگ صورتی بود. بعد رنگ سرخ چراغهای نئون در خیابانی فرعی نظرش را جلب کرد. به طرف آن رفت. فنجانی قهوه بود که روی شیشهی کافیشاپ هتل خاموش و روشن میشد. میل داشت یک فنجان قهوه بخورد. داخل رفت روی یکی از مبلها نشست و قهوه سفارش داد. بعد همان لحظه تصمیم گرفت همهی چیزهایی را که فکر کرده فراموش کند و با تنها پولی که بعد از پرداخت همهی تعهدات برایش باقی مانده در هتل زندگی کند. مثل سالهای سخت دانشجویی و روزهای بیپولی در اصفهان، پول مختصری که باید با دقت برای ضروریترین چیزها تقسیم میشد، اما وسوسهی یک شام باشکوه در رستوران مهاراجه به تقسیم کردن نان باگت برای تمام هفته و خوردن آن با آب معدنی کنار پل چوبی به جای شام، میارزید. سالها پیش فیلمی دربارهی مردی دیده بود که در هتل زندگی میکرد. چیزی بیشتری از فیلم یادش نمانده بود، از تصور آن خوشاش آمد. قهوهاش را نوشید و به آخرین جملههایی که در دفترخانه گفته بود، فکر کرد.
ـ این بهترین کاری بود که می تونستم بکنم.
ـ برای خودت یا برای من.
ـ چرا باید چیزی که به نفع منه حتما به ضرر تو باشه.
ـ ببین، تو رو خدا این دم آخری این گنده گوزیهات رو تحویل من نده!
ـ به هر حال ممنون ام که قبول کردی بیایی.
ـ چارهای برام گذاشته بودی؟
ـ خودم هم چارهای نداشتم.
ـ من اومدم امضا کردم تموم شد رفت، ولی خواهش میکنم کارت رو توجیه نکن!
ـ من که چیزی نگفتم. فقط گفت ممنون ام.
ـ خیلی پستی.
ـ شاید.
ـ مگه من چی برای تو کم گذاشته بودم.
ـ من رو.
مرد ته فنجان قهوه را توی نعلبکی برگرداند و آن را به سمت قلب خود گرفت. به این چیزها اعتقادی نداشت، اما گاه فال میگرفت. به نظرش فال و پیشگویی شکلی از در اختیار گرفتن گذشته و تصور آیندهای بود که بازی با آن، از خشونت و وحشت راز آمیز بودناش میکاهد. خط نورانی آفتاب از روی موکت اتاق به روی دیوار لغزیده و به رنگ سرخ شفاف درآمده بود. بلافاصله دریافت اگر بیش از این توی اتاق بماند، درون خود غرق میشود. فنجان قهوه را برگرداند. تصویری از آسمان شب بر دیوارهی فنجان نقش بسته بود، ستارهها با هلال درشت و آشکار ماه در میان شان. هیچ شمارهای از مهتاب نگرفته بود. فقط یک کارت ویزیت قدیمی که ته جیباش داشت، به او داده بود و دختر با لبخندی از در چرخان گذشته بود.
دوباره در یکی از مبلهای پهن و گود لابی هتل فرو رفت و برای خود چای سفارش داد. از آنجایی که نشسته بود میتوانست تابلوی بزرگ جنگل ابر را روی دیوار کوتاه رستوارن ببیند. جایی که مهتاب دیروز صبح درست زیر آن نشسته بود. کوههای جنگی معلق میان ابرها. میتوانست انگشتان باریک او را که قاشق را گرفته بودند ببیند و ناخنهایی بنفش که نقش کوچکی شبیه علامت سُل روی همهی آنها تکرار شده بود.
ـ حالا چرا این قدر دلت گرفته؟
مرد تلاش زیادی کرد که لیوان چای را روی پیراهنش نریزد.
ـ سلام… برگشتی؟
ـ رفتم خونه، دوش گرفتم، یه هو حس کردم دلت خیلی گرفته، گفتم بیام ببینم چه کار میکنی.
ـ چای میخورم… میخوری؟
ـ آره. عاشق چای دم غروب ام.
دختر لیوان چای را دو دستی گرفته بود و به آن زبان میزد که ببیند سرد شده است. انگشتر عجیبی داشت که نگین فلزی آن نقش سر یک گربه بود. شالی بافته از نخهای چروک و شل به سر داشت. لبههای شال باز شده و روی سینهاش افتاده بود. مرد دید گوشوارههایش هم دو گربهی براق نشستهاند و فکر کرد همه چیز در دختر ترکیبی از تضادهای آشکار است که پیوسته چیزی را درون تو جا به جا میکند. مثل شاهزاده خانم موقری که یویو بازی میکند یا نوشیدن کوکاکولای یخ زده در آفتاب داغ جنوب.
ـ به چی این طور نگاه میکنی؟
ـ به این همه گربه که با خودت آوردی.
ـ تازه گردن بنداش رو هم دارم.
دستش را توی یقهاش برد و گربهی دیگری را از میان سینه اش بیرون کشید.
ـ متولد چه برجی هستی.
ـ ماهیام، اسفند. ماهی قرمز.
ـ یه ماهی قرمز عاشق گربه!
بعد از چای مرد سیگارش را کشید و با هم دربارهی هاوانا، فرانسوا میتران و دوست دختر مادامالعمراش، کیک دارچین و هلو، خدا و لبهای آنجلینا جولی حرف زدند.
ـ امروز لازم نبود سر کار بری؟
ـ چرا، ولی دوست داشتم پیش تو باشم. لحظههای خوبیه.
ـ دوست داری برات چه کار بکنم.
ـ واقعا انتظار داری برای من کار خاصی بکنی؟
ـ نه.
ـ پس فعلا خوشحال باش. این طوری کمک میکنی من هم خوشحال باشم.
ـ میدونی مهتاب، اگه من پنج شیش سال بزرگتر بودم، میتونستم یه دختر هم سن تو داشته باشم.
ـ ببین ، من از این عقدههای جنسی که عاشق باباشون میشن ندارم. تو هم ادای پیر مردها رو درنیار.
ـ ولی احتمالا از این که بچه باشی خوشت مییاد.
ـ از کجا فهمیدی؟
ـ نمیدونم، خوشت مییاد دیگه… وقتی پیش منی احساس میکنی کوچولویی.
ـ شاید برای این که بچگیم گم شده.
ـ ببین خودت داری شروع میکنی.
ـ هشت سالم که بود یه بقالی سرکوچه مون بود. یارو شیش تا دختر داشت.
ـ عاشقاش شدی؟
ـ نه، ولی بچگیم رو ازم گرفت… یه روز رفته بودم ازش پاککن و مداد سیاه بگیرم. پشت یخچال بقالیاش نشسته بود داشت گریه میکرد. فکر کردم آدمها چه قدر میتونن بدبخت باشن… دو تا از دخترهاش توی مدرسه ما بودن. با هاشون دوست بودم. وقتی باهاشون بازی میکردم هی سعی میکردم یه دختر هشت ساله باشم ولی همهاش تصور باباشون رو میدیدم که پشت یخچال داره گریه میکنه.
ـ برای همین از زاد و ولد بدت مییاد.
ـ نمیدونم، بیشتر میترسم. از وقتی بقاله رو پشت یخچالش دیدم از آدمهای پیر میترسیدم، از بچههایی که انشاء مینوشتن.
ـ در آینده میخواهید چه کاره شوید.
ـ سال قبل اش بابام ورشکست شده بود. مجبور شده بودیم بریم توی یه محله که بیشتر ساختمونهاش ناتموم بودم ولی کلی آدمها توشون زندگی میکردن. توی کلاس مون شصت و سه تا دختر بودن، نصفشون مینوشتن وقتی بزرگ شدن دوست دارن معلم بشن.
ـ من یه بار توی انشام نوشته بودم میخوام مخترع هواپیما بشم.
ـ راستی من ماشین دارم، دوست داری با هم یه گشتی توی شهر بزنیم.
ـ عالیه.
با هم رفتند تجریش و بستنی ایتالیایی خوردند، مرد مجتمع زیبا و عجیبی را که چند سال پیش طراحی کرده بود نشاناش داد. حس بارداریاش شکل خوش آیندی یافته بود. نفس عمیقی و معلق ماندن در هوا پیش از آن که پاهایت بر آب فرو آیند. فکری به ذهن دختر رسید. زنگ یکی از واحد ها را زدند، داخل حیاط مجتمع رفتند. باغچههای پیچ در پیچ و راهروهای ورودی آن را دیدند. مهتاب گفت از چرخیدن در فضای ساختهی ذهن مرد لذت میبرد. توی کوچههای خلوت اطراف مجتمع قدم زدند. با ماشین توی خیابان های چرخیدند. حوالی میدان نیلوفر یک ساندویچ بزرگ رستبیف گرفتند، نصف کردند و با هم خوردند. بعد رفتند توی پارک دنج کوچکی که مرد سراغ داشت نشستند. شفتآلوی سفت و نرسیده و ترشی را که مهتاب توی کیفاش داشت با هم گاز زدند. نگهبان پارک داشت آن دو را نگاه میکرد. مرد صدایش زد. یک شفتآلوی درشت و چند اسکناس کف دستش گذاشت و سپرد آن اطراف مراقبشان باشد. به مهتاب که با تعجب نگاهش می کرد گفت:
ـ دوست داری روی چمن ها دراز بکشیم؟
ـ همین جا؟
ـ آره ، این موقع دیگه کسی این جا نمییاد، اگه ام بیاد اوضاعش بهتر از ما نیست.
روی چمن ها دراز کشیدند و به آسمان شب نگاه کردند. مرد گفت دم غروب برای مهتاب فال گرفته است و عکس ماه و ستاره توی فنجان افتاده. بعد کمی جا به جا شدند و مهتاب تعجب کرد.
ـ وای این جا رو ببین هانی.
ـ چی شده.
ـ تنات علفهایی رو که روشون خوابیده بودی داغ کرده.
ـ گاهی پیش میآد.
ـ اگه دوست داشته باشی ، میتونم اتاقم رو به ات نشون بدم.
ـ اشکال نداره؟
مهتاب شانههایش را بالا انداخت.
روزی شیخ المشایخ پیش ابوالحسن خرقانی آمد. کاسهای پر آب پیش او نهاد، بعد دست در آب کرد و ماهی زندهای بیرون آورد. ابوالحسن گفت: از آب ماهی نمودن سهل است، از آب آتش باید نمودن.
شیخ المشایخ گفت: بیا تا بدین تنور فرو شویم تا بینیم زنده کدام یک بیرون میآید.
ابوالحسن گفت: نه، بیا تا به نیستی خود فرو شویم تا که او به هستی درآید.
مرد چشمانش را باز کرد و به زن ـ ماهی سیالی که در تابلوی رو به رویش توی کاسهی آب شنا میکرد، خیره ماند. تختی که روی آن خوابیده بود کوچک بود، اما در آن احساس راحتی میکرد. صدای نفسهای منظم مهتاب را کنار گوش خود میشنید. لذت بارداریاش در اوج دردناکی، ناگاه به خلسهای عمیق تبدیل شده بود. چیز ماوراء بارداری بود، مثل برنده شدن طرح ات در مسابقهی شرکت بیمه یا شنیدن صدای زنت که پیش از سپیده دم پنهانی با مردی حرف میزند. نمیدانست این عطر زیتون، حاصل رنگ پوست درخشان مهتاب و بوی ذاتی تن او است یا از خیارهایی است که روی کانتر آشپزخانه با هم پوست کندند، رویش روغن زیتون ریختند و خوردند. مهتاب آن طرف کانتر پشت به فضای کوچک سوئیتی نشسته بود که اتاق خواب و کار اش بود. قبل از آن با هم دربارهی نفرت پنهان و رطوبتهایی که موجب زوال زندگی میشوند و لحظههای خوش مهتاب در نمکآبرود حرفزده بودند. این که چه طور دختر بعد از دو سال آشنایی با دوستش ساعت چهار صبح از خواب میپرد و ناگهان تصمیم میگیرد به دنیای زنانه قدم بگذارد.
ـ دوست ندارم برای چیزی که همین الان میتونم داشته باشم اون قدر انتظار بکشم که کهنه بشه.
به دوستاش تلفن میکند، از خواب بیدارش میکند و روز بعد با شناسنامهی خواهر و شوهر خواهرش به نمکآبرود میروند. آن هتل را پسر به مهتاب پیشنهاد میکند. پسر قبلا زمانی که هتل را میساختند یک بار نمک آبرود میآید، با تعجب به معماری آن نگاه میکند و آرزو میکند شبی با کسی که دوست دارد آن جا بخوابد. آنها اتاقی در هتل میگیرند و روی تختی با پنجرهای رو به دریا درگونی لذت را با هم تجربه میکنند. بعد هم تصمیم گرفتند ماشینی بگیرند و تا به یوشیج بروند و خانهی پدر شعر نو را ببینند. مهتاب گفت توی هتل نه درد داشته و نه از کاری که کرده احساس پشیمانی کرده است.
مهتاب هنوز همان مانتویی که با آن دنبال مرد آمده بود تنش بود، شال نرم نخی دور شانهاش افتاده بود و ناگاه به نظر غمگین میآمد. با گربهی روی انگشتاش برش خیاری را میان روغن زیتون بشقاب لغزاند و گفت:
ـ صبح اصلا نمیتونستم تصور کنم ممکنه امشب این جا باشی… دربارهی من چی فکر میکنی؟
ـ فکر نمیکنم، فقط نگات میکنم.
ـ مگه وقتی نگاه می کنی، فکر نمیکنی؟
ـ قضاوت نمی کنم، فقط اون چیزی رو که هستی میبینم.
ـ چی هستم؟
ـ یه توازن زیبایی شناسانه با یه عالم راز… میدونی گاهی برای یه اتفاق چهار سال منتظر میمونی، گاهی هم قبل از اون که فرصت کنی ببینیاش اتفاق میافته.
ـ اولین دفه که توی هتل دیدمت ترسیدم. من و دوستم روی صندلی ته کافی شاپ هتل نشسته بودیم. از آسانسور بیرون اومدی و یه راست رفتی نشستی کنار پنجره، زیر همون چراغ نئون. بعد قهوه خوردی. نور چراغ هی روی صورتت خاموش روشن میشد.
ـ از چی ترسیدی؟
ـ ترسیدم یه روز اون قدر خودت رو آزار بدی که مجبور بشم ترکت کنم. حتا روزهای بعدش سعی میکردم نگات نکنم.
ـ رابطهی قبلیت این طوری تموم شد؟
ـ تقریبا… البته اگه منظور کسیه که با هم رفتین نمک آبرود، اون آخرین رابطهام نبود. میدونی وقتی توی یه رابطه دلت برای کسی بسوزه، فاتحهی همه چی خوونده است.
ـ مگه دوستش نداشتی.
ـ میشه آدم اولین تجربهی واقعی زندگی اش رو دوست نداشته باشه؟
ـ پس چی؟
ـ حضورش برای من خوب نبود… وقتی یه رابطه برای تو خوب نباشه، مسلما برای طرف مقابل ات بدتره.
ـ من چهار سال سعی کردم این رو به یه نفر بگم، اما نمیتونستم… مهتاب.
ـ جوونم.
ـ یه چیز شیرین توی خونه نداری؟
ـ کرم کارامل توی یخچال دارم. دوست داری؟
ـ خیلی.
مهتاب رفت تو آشپزخانه، جلوی یخچال برگشت نگاهاش کرد و بدون هیچ دلیلی خندید. بالای در یخچال را گرفت و بازش کرد. به نظر مرد آمد گربهی روی انگشتراش میخندد. با گربه ای که از گوش ها و میان سینهاش آویزان بود. توی ماشین هم وقتی مهتاب فرمان را میچرخاند به نظرش آمده بود گربهی روی انگشتر نگاهش میکند. مرد دربارهی زیبایی های یک صندلی کهنهی لهستانی و زوال حرف زده بود و این که هیچ چیز ویرانگرتر از تصور جاودانگی نیست.
ـ … وقتی فکر کردی یه چیزی جاودانه است همون لحظه اون رو کشتی، مرگ و جاودانگی دو روی یه سکه اند… سرما خوردی.
ـ نه به پاییز حساسیت دارم.
ـ دماغت رو که با پشت دست پاک می کنی خوشم مییاد.
ـ بچهی بد.
ـ تو آخرین رابطهات رو چه جوری تموم کردی؟ انگار گفتی توی سوئیتات با یکی زندگی میکردی؟ بعد از او نمکآبرودیه.
مهتاب تا تعجب نگاهش کرد و زد روی ترمز. چراغ قرمز شده بود. لحظاتی بعد دختر داشت آن طرف خیابان را نگاه می کرد، تابلوی بزرگ آژانس مسافرتی: آنتالیا، پاریس، تایلند، لندن ، دوشنبه.
ـ آخرین رابطهام با یه سوال شبیه همین چیزی که تو الان پرسیدی تموم شد.
ـ ناراحتت کردم.
ـ نه، ترسوندیم.
ـ من خودم رو آزار نمیدوم.
ـ وقتی اومدم تهران هشت ماه با آدمی زندگی میکردم که با تمام وجود دوسم داشت، ولی تا آخرین لحظهای که با هم بودیم خودش رو با تصور کردن من توی هتل نمکآبرود آزار داد.
ـ بعد از ظهر توی اتاق هتل من هم داشتم توی تله میافتادم، ولی گمونم تونستم خودم رو نجات بدم.
ـ چه جوری؟
ـ میخوام چیزی رو که واقعا هستی دوست داشته باشم… راستش فکر کردم ما هیچ رابطهای رو از سفر شروع نمیکنیم… توی زندگی مون فقط یه رابطه داریم که با آدمهای مختلف ادامهاش میدیم.
ـ ویوا ! میدونی این که من و تو الان پیش هم هستیم، به خاطر اون آدمه! من دفهی اول که کنکور دادم دانشگاه تنکابن قبول شدم. چند ماه شب تا صبح درس خوندم، کلی بدبختی کشیدم که بیام دانشگاه تهران. این سوئیتی رو هم که توش زندگی میکنم باهم گرفتیم. اون قدر بهام نیاز داشت که گاهی احساس میکردم مامانش شدم.
ـ نتونست با گذشتهی تو کنار بیاد؟
ـ بیشتر نتونست با گذشتهی خودش کنار بیاد… یه بار کسی که دوستش داشته بد جور بهاش خیانت میکنه! من خیلی سعی کردم به ام اعتماد کنه. اما وقتی هیچی پیدا نمیکرد داستانهای عجیب و غریبی برای خودش میساخت که ترسهاش رو توجیه کنه، از این که من راحت قبولش کردم میترسید. ما یه بار اتفاقی توی خیابون باهم آشنا شدیم، بعدش حتا از راه رفتن من توی خیابون هم میترسد،… اگه بیشتر ادامه میدادم یا خودش رو میکشت یا منو! برای نجاتاش مجبور شدم از زندگیم هلاش بدم بیرون.
چراغ سبز شد و راه افتادند. شب از نیمه گذشته بود.
ـ ولی خیلی منو قوی کرد، اگه این هشت ماه نبود شاید جرأت نمیکردم توی هتل به یه پدرخواندهی تنها خیره بشم..
خیابان خلوت بود. از کنار ردیف ماشینهای پارک شده در کنار خیابان میگذشتند که متوجه شد تصویر ماه پر نور و کاملی پشت شیشهی عقب همهی ماشین ها تکرار شده است. مهتاب توی یک فرعی پیچید و گربهی روی انگشتراش برق زد. بستهی کرم کارامل را هم که روی کانتر آشپزخانه میگذاشت، گربه هنوز داشت میخندید. فکر کرد مهتاب جلوی در یخچال به چه خندیده است. حتا وقتی در کاراملها را باز میکردند، داشت می خندید.
ـ به چی میخندی؟
ـ هیچی، خوشحالم.
ـ تو تا حالا خرقان نرفتی؟
ـ چرا … چند بار رفتم.
ـ جدی… ممکنه من خیلی سال پیش تو رو اون جا دیده باشم.
ـ برو بابا! کی؟
ـ حدود بیست و چهار سال پیش. پایین پلهها واستاده بودی و با تعجب به یه پسر بچه نگاه میکردی.
ـ دیوونه، من بیست و دو سالمه.
ـ یه روز با هم بریم جنگل ابر. یه ساعت با خرقان فاصله داره.
ـ آره، دوست دارم. عکساش هم پایین تو رستوران هست… بیا اینو بخور.
مهتاب یک قاشق از کرم کارامل را در دهان او گذاشت. مرد به کسی فکر کرد که هشت ماه با نگریست به مهتاب عذاب کشیده است اما امکان این لحظه را برای او فراهم کرده، به خودش که برای اولین بار نیم رخ مهتاب را دید و غافلگیر شد و حالا قاشق کرم کارامل او را محکم لای لبهایش گرفته بود، به کسی که چهار سال تلاش کرده بود دوستاش داشته باشد اما نتوانسته بود، به آن مرد با صورت کودکانهاش که وقتی با زن او از فشم برمیگشتند چنان میخندید انگار هیچ وقت در زندگیاش نمیدانسته خنده چیست، به نازنین که باعث شد فکر کند به جای خیره شدن به چنکگ بیرون زده از سقف میتواند زندگی خود را تغییر دهد، به مهتاب وقتی در کوچههای یوشیج قدم میزده است و از شادی دلش غنج میرفته و حالا در برابر او بهتر از روزهای دخترانه خود، معنای برق زدن چشمان مردی را از لذت میفهمد. گفت:
ـ میدونی توی هتل دلم برای چی تنگ شده بود؟
ـ چی؟
ـ برای دماغت.
ـ واقعا؟
ـ بیشتر از هر چیز دیگه ات توی ذهنم مونده بود.
ـ دماغ من که معمولیه.
ـ برای همین نمیشه فراموشش کرد.
ـ بیا این جا یه چیزی نشونت بدم.
مرد دنبال مهتاب رفت. تابلوی درست رو به روی تخت به دیوار آویزان شده بود. در نور اندکی که از سمت آشپزخانه میتابید، رد کاردک نقاشی و برجستگی رنگها در سطح بوم دیده میشد. کاسهای آب که زنی در آن شنا میکرد. به مهتاب نگاه کرد و گفت:
ـ قضیه اون یارو رو شنیدی که دست میکنه تو کاسهی آب ماهی در مییاره.
نور ماه از میان پردهی اتاق روی تخت کوچک یک نفره تابیده بود. ملافهی سفید روی تخت نامرتب بود، چینها و برجستگیهای ملافه سایههای عمیقی بر سطح آن میانداختند. دستهای مهتاب را گرفته بود. داشتند به هم نگاه میکردند… بیا تا به نیستی خود فرو شویم تا که او به هستی درآید… صدای نفسهای مهتاب را کنار گوشاش میشنید. دست چپاش هنوز توی دست او مانده بود. آرام انگشتهایش را از لای انگشتهای دختر بیرون کشید و از زیر ملافه بیرون لغزید. ملافه دور کمر مهتاب پیچیده بود و در انتهای تخت چون بالهی بزرگی منتشر میشد. مهتاب غلط زد و در قوس کوچکی که از جای مرد روی تشک مانده بود لغزید. به طرف یخچال رفت. در آن را باز کرد و دنبال بتری آب گشت. چند تا شفتآلوی نرسیده آنجا بودند. یکی از آنها را برداشت و گاز زد و یادش آمد لحظاتی پیش خوابی باعث شده بیدار شود. در خواب دیده بود او و مهتاب روی تپهای جنگلی قدم میزنند و لباسهایشان را گم کردهاند. آن بالا آفتابی و پر نور بود. مقابل شان درهی عمیق و گستردهای بود که مه رقیقی آرام در آن حرکت میکرد. او با انگشت لکهای را به مهتاب نشان داد. عقابی زیر پایشان میچرخید و از روی مه کم کم به آن سوی دره میرفت. جنگلهای آن سوی تپه در آفتاب میدرخشیدند. بعد از آن کوههای جنگلی بلندتری بود که محو و آبی رنگ بودند. مهتاب گفت:
ـ یعنی یکی لباسهامون رو برده؟
ـ نه ، گمونم زیر یکی از درختها جا گذاشتیم شون.
دست هم را گرفتند و از میان علفها به سمت درخت انجیر بزرگی که به سمت دره خم شده بود رفتند. آفتاب روی پوست برنزهی مهتاب برقی فلزی داشت. رانندهی تاکسی پایین تپه منتظرشان بود که آنها را به شهر برگرداند.
ـ اگه پیداشون نکنیم چی؟
ـ برگهای اون درخته چیز خوبیه. پهنه. برات چندتا میکنم.
ـ مسخره.
مه آرام از سمت دره به روی تپه میلغزید. بعد از لای شاخهی بلند درختان قدیمی بالا رفت و نور آفتاب سفید شد. خورشید در میان مه لکهی روشن رنگ پریدهای بود.
ـ چرا ماه این شکلی شده؟
ـ اون خورشیده عزیزم.
مه غلیط تر میشد و آنها چون دامنهی تپهی زیر پایشان در میان آن ناپدید میشدند. کمی جلوتر چیزی تکان میخورد، شال آبی مهتاب از شاخهی کوتاه و پایینی درختی آویزان بود و آرام در باد تکان میخورد. لباسهایشان پایین آن روی برگهای ریختهی درخت افتاده بود… مهتاب سرجایش غلط زد و بی آن که چشمانش را باز کند گفت:
ـ کجایی عزیزم.
ـ همین جام. اومدم آب بخورم.
ـ یه لیوان هم برای من مییاری؟
ـ آره عزیزم.
ـ بیا اینجا، بیا پیشم.
انتشار در مد و مه: ۹ مرداد ۱۳۹۰
5 نظر
پوریا
این داستان را دوست دارم. و به نظرم مجموعه داستان ابر صورتی آقای ایرانمهر بهترین نباشد جزوء بهترین هاست.
پوریا
فضا سازی منحصر به فرد /نثر ساده و بی ادا/ پرداختن به جزییات وکشش که از ویژگی های داستان کوتاه به ویژه از نوع آمریکای لاتین است؛ ما را با اثری قابل تامل روبرو می کند که استقلال خود را نیز دارد.
ناهید جباری
باز هم تکرار همان ریتم . همان دیالوگ ها، همان نداشتن قصه . همان پرحرفی های آدم ها. تا کی می خواهید به این روش ادامه بدهید؟
مریم محمدی
سلام چه جوری زن ها انتقام تعصب و حسادت رادر میانه سالی می گیرند؟!
جسارت جایش خالی بوده در زندگی من!
خواب اخر قصه برایم هضم نشد
آشنا
سلام. ویراستاری این نوشته مشکل دارد: کامپیوتراش اشتباه است و کامپیوترش درست است .کیف اش درواقع کیفش باید باشد. یاداش نیز باید یادش باشد. خیلی مورد دارد.