این مقاله را به اشتراک بگذارید
سر ویدیادار سوراژپراستاد نایپال۱در ۱۷ اوت ۱۹۳۲ در چاگواناس ترینیداد به دنیا آمد. نیاکان او از هندوستان به آنجا مهاجرت کرده بودند. نایپال در مقاله اش با عنوان ”مقدمه ای بر یک اوتوبیوگرافی” از کتاب” یافتن کانون اصلی” نوشته است: “ نیمی از کار نویسنده… کشف سوژه است. مشکل من این بود که زندگی ام دچار تغییر و نوسان، و سرشار از آشوب و حرکت بوده است: از خانهی هندوئی مادربزرگ در هندوستان (یعنی خانهای که هنوز به آئین عبادی و آداب اجتماعی دهکدهی ایندیا نزدیک بود)به “ پور آو اسپین” با زندگی سیاهپوستی و سربازی خیابانهایش، یا زندگی منظم من در دبیرستان انگلیسی مستعمراتی (کالج سلطنتی کوئین)و سپس عزیمت به آکسفورد، لندن و اتاق خبرنگاری آزاد در بیبیسی. ضمن تلاش در آغاز کارم به عنوان نویسنده، نمی دانستم افکارم باید متوجهی چه جهتی شود و بر چه موضوعی متمرکز گردد. ”
نایپال بعد از دو تجربهی ناموفق در نگارش رمان وسه ماه پیش از بیست و سهسالگیاش، کارش را براساس خاطرهی کودکی یک همسایه در” پورت آو اسپین” بنا گذاشت که آن خاطره سرآغاز کتاب” خیابان میگوئل” شد، و آن را در سال ۱۹۵۵ طی بیش از شش هفته در دفتر خبرنگاری آزاد بی بی سی به رشتهی تحریر درآورد، او در آن جا به طور نیمهوقت ویرایش میکرد و یک برنامهی فرهنگی برای” کاریبین سرویس” ارائه میداد. این کتاب تا سال ۱۹۵۹، یعنی تا بعد از موفقیت کتاب” ماساژور مرموز” (۱۹۵۷)که جایزهی یادبود” جان لولین رایز” را دریافت کرد و” حق انتخاب الویر” (۱۹۵۸)که جایزهی ” سامرست موام” را به خود اختصاص داد، منتشر نشد، در سال ۱۹۶۱” خانهی آقای بیس واس” منتشر شد و او در سال ۱۹۷۱ به خاطر نوشتن” در ایالتی آزاد” شایستهی دریافت جایزهی ” بوکر” شناخته شد. پس از آن چهار رمان ارائه کرد: “ چریکها” (۱۹۷۵)و” راهی در جهان”. در سال ۱۹۹۰ به خاطر خدماتش در عرصهی ادبیات، موفق به دریافت عنوان شوالیه شد.
نایپال در سالهای اولیهی دههی ۱۹۶۰ نوشتن دربارهی سفرهایش را آغاز کرد. او چهار کتاب دربارهی هندوستان نوشت: “ گذرگاه میانی” (۱۹۶۲)، ” قلمرو تاریکی” (۱۹۶۴)، ” هندوستان: تمدنی مجروح” (۱۹۷۷) و” هندوستان: اینک یک میلیون شورشی” (۱۹۹۰)، ” بارگشت اوا پرون” و” کشتار در ترینیداد” (که در ۱۹۸۰ در همان مجلد به چاپ رسید)تجارب او را دربارهی کشورهای آرژانتین، ترینیداد و کنگو به ثبت رسانده است. اندونزی، ایران، پاکستان و مالزی دستمایههائی برای نگارش کتاب” در میان مؤمنین: سفری اسلامی” (۱۹۸۱)شدند و هنگامی که در سال ۱۹۵۵ به آن کشورها بازگشت، کتاب “ ماورای یقین” را که گزارشی از آن سفرهاست، در همان سال منتشر کرد.
انسان در گفتگو با نایپال درمییابد که مسائل و افکار تا حد زیادی ظریف و پیچیده هستند -و او مدام یادآوری میکند که مبادا فقط از یک زاویه به مسائل بنگرید- اما زبان ابهام را به سمت روشنی و فصاحت سوق میدهد. در واقع نایپال همصحبتی بدقلق و سختگیر است. فروتنی او در هر آغازی، کشمکشهای طولانی و معیار ناب آغازهای هنرمندانهاش، بوضوح روان نژندی حادّی را در او به بار آورده است(حتی در ۶۶ سالگی نیز هنوز روان نژندی دورهای باعث تحریک او میشود). علی رغم لحن تند و روحیات غیرقابل پیشبینی که در هر واکنش او به چشم میخورد، نایپال ثابت کرد که میتواند سبب نشاط گفتگوکننده شود.
این گفتگو منتخبی از مجموعه صحبتهائی در شهر نیویورک و کشور هندوستان است. بخشی از گفتگو را جاناتان راسن در ۱۶ منی ۱۹۹۴ تنظیم کرده است.
انگیزهی این گفتگو انتشار” راهی در جهان” بود، اما علی رغم درخواست اولیهاش در مورد” تکیهی گفتوگو بر کتاب” ، نایپال براحتی به گفتوگوی وسیعتری پرداخت که چندین ساعت به طول انجامید و با بسیاری از ابعاد زندگی و حرفهی او ارتباط داشت.
اجازه بدهید حدود و دامنهی گفتگو و قصدتان را از طریقهی نزدیک شدن به هدف خود بدانم. میخواهم بدانم صحبت تا چه حد جدی است و موضوع صحبت چه قدر باید بسط و گسترش بیابد. آیا تکیهی گفتوگوی ما فقط کتاب است؟
دوست دارید اینطور باشد؟
این کار به زمانی طولانی نیاز دارد و کتابها هم زیادند. بهتر است محور بحث مشخص و متمرکز باشد تا نتیجهی کار جالب باشد. این برای منهم لذتبخشتر است.
آیا نوشتن کتاب” راهی در جهان” دشوار بود؟
از چه نظر؟
این کتاب از جزئیات متفاوتی تشکیل شده است، با این حال معلوم است که آن جزئیات در کل اثر با هم هماهنگند.
خب، بسیاری از نویسندگان در سالهای آخر زندگی شان، تمایل انسان نوشتن یک کتاب را آغاز میکند برای رضای نیازی، برای باقی گذاردن اثری به نوشتن بهترین و برجسته ترین اثر خود دارند.
منظورم این است که آیا آگاهانه دست به تلاش برای نتیجه گیری کلی از کارهای گذشتهتان زدهاید؟
بله. آنچه افراد دیگر انجام دادهاند-فردی مثل واو، در سه گانهی جنگش یا آنتونی پاول-خلق شخصیتی مانند خودشان است تا بتوانند این ماجراهای از نو تعبیر شده را به آنها نسبت دهند. پاول در کتابهایش، شخصیتی همیشه حاضر دارد که مث اوست اما خود او نیست، چون نقش برجستهای را ایفا نمیکند. گمان میکنم این یکی از اشتباهاتی است که فرم به مردم تحمیل میکند، و من سالهای بسیاری دربارهی این مسأله فکر میکردم که چه طور بر آن غلبه کنم.
خب چه طور غلبه…
متوجه نشدید چه میگفتم؟
گمان میکنم منظورتان فاصلهی بین مارسل پروست نویسنده و “ مارسل” راوی” یادآوری گذشتهها” است.
خیر، من فکر میکردم که” واو” در نوشتن دربارهی جنگ، که تجربهی بزرگی برای او بود، مجبور به ساخت شخصیت” واو” شد. هر وقت خواستهام داستانی بنویسم، مجبور شدهام شخصیتی بسازم که تقریبا وضعیت مرا داشته باشد. سالها فکر کردهام که چه طور با این مشکل کنار بیایم. پاسخ، رویارویی جسورانه با آن بود-نه خلق شخصیتی کاذب، بل که به عبارت دیگر، خلق مراحلی در تکامل یک فرد.
من از این نظر که اوتو بیوگرافی شما ارتباط زیادی به تاریخ عظیم غرب دارد، تحت تأثیر قرار گرفتهام. آیا حس میکنید که نوشتن دربارهی خودتان، نوشتن دربارهی جهان بزرگتری است؟ آیا برای دسترسی به این ارتباط تلاش میکنید یا آن را امری میدانید که بهطور طبیعی شکل میگیرد؟
این ارتباط باید بهطور طبیعی شکل بگیرد، چون آموزنده است؛ اینطور نیست؟ شما نمیتوانید آنچه را آموخته ای انکار کنید؛ نمیتوانید سفرهایتان یا نوع زندگیان را انکار کنید. من در محلهی کوچکی بزرگ شدم و وقتی تقریبا جوان بودم، آن جا را ترک کردم و وارد دنیای بزرگتری شدم. شما باید این را در نوشتهی خود منظور کنید. متوجه میشوید چه میگویم؟
مسلما متوجه میشوم اما از موضوعی که کمی متفاوت با سوال من است، تعجب میکنم.
خب، دوباره امتحان کنید. سوالتان را طور دیگری توضیح دهید. شاید اگر آن را ساده و ملموس بیان کنید، بتوانیم دربارهی آن بحث کنیم.
من شما را تصور میکنم که کارتان را در جایی آغاز کردهاید که مایل به ترک آن جا بودید، اما بیشتر دربارهی آن مطالعه کردید و به آن بازگشتید. این، در حقیقت، محور اصلی موضوعاتی شد که در غرب اهمیت فوق العادهای دارد. شما ترینیداد را جای کوچکی میدانید، اما همان طور که نوشتهاید، ” کلمب” خواهان آن بود، ” رولی” خواهان آن بود… از چه زمانی توجه تان به تریندیداد به عنوان کانون توجه غرب و در واقع یک سوژهی بزرگ معطوف شد؟
من مدت زیادی مینوشته ام. بیشتر آن زمانی را که مردم به کار من علاقهمند نبودند؛ بنابراین کشفیاتم به نمونه هائی خصوصی تبدیل شدهاند. اگر چنین اتفاقی افتاده، فقط براساس تصادف است و آگاهانه نبوده. همچنین باید دانست که این اثر، کتابی سیاسی یا بحثبرانگیز نبوده است. مشابه چنین کاری در دههی ۱۹۵۰ هم شده است ولی در حال حاضر محکوم به فناست. آدم باید همیشه سعی کند که به حقیقت یک موقعیت پی ببرد. این بینش، مسائل را جهانی میکند.
گمان میکنید در زمان حاضر جهانیان آن جایگزینی روانشناختیای را که شما با آن سروکار دارید، بهتر درک میکنند؟
امروزه این وضعیت متداول است. مردم هنوز ایدهی واحد فرهنگی منفردی دارند که در حقیقت هرگز وجود نداشته است. همهی فرهنگها تا ابد با یکدیگر ترکیب شدهاند. به رم توجه کنید: در زمان قدیم آن جا” اتروریا” بود و شهر-ایالتهائی در اطراف رم وجود داشت. یا هند شرقی: مردم هند برای یافتن چیزی بالاتر از هند از آن خارج شدند، سپس نفوذ مسلمانان پیش آمد… انسانها همواره میآیند و میروند؛ جهان دائما در حرکت بوده و هست.
گمان میکنید شما نمونهای از آن دنیای ترکیبی شده اید؟
گمان نمیکنم اینطور باشد. من همیشه دربارهی این کتاب فکر میکنم. انسان نوشتن یک کتاب را آغاز میکند برای ارضای نیازی، برای ساختن زندگیای، برای باقیگذاردن اثری خوب، برای اتمام آنچه که آن را ناتمام و ناقص فرض میکند و در نتیجه درستش میکند.
آن سه جهانگرد در کتاب” راهی در جهان” با مسئولیت خودشان به ترینیداد بازگردانده میشوند. با توجه به نوشتهی پیشین شما، حس میکنم از این که احتمالا فردی را به سفرهای بسیار وا دارید، میترسید، و این کار، برای موقعیت مکانی که شما از آن جا آمده اید، مطلوب نیست. حتی ممکن است شما را در هم بشکند.
نباید چنین تصوری داشته باشید. این تصور بسیار هولناک است. گمان میکنم پس از مسافرتهایم به آن جا، دیگر به آن جا باز نخواهم گشت.
اما ترینیداد به صورتی تخیلی شما را به سوی خود میکشد.
خیر. من به تخیل دربارهی آن نیز پایان داده ام. میدانید؟ نویسنده سخت تلاش میکند تا مسائل مهم دوران کودکی اش را آنطور که هست، دریابد. درک و فهم ماهیت تجربهی دوران کودکی، بسیار دشوار است: آغازی دارد، با پیشینه ای دور و دراز، بسیار مبهم، و سپس به پایان خود میرسد. این هنگامی است که نویسنده به بلوغ میرسد. به این دلیل، تجربهی گذشته این قدر اهمیت دارد که برای تکمیل آن به درک کامل آن نیاز داریم. انسان باید به هوش و نیروی درونی خود متکی باشد و کار بعدی از این نیروی درونی نشأت میگیرد.
عنوان” راهی در جهان” برای من عجیب است. مرا به یاد پایان” بهشت گمشده ۲ ” می اندازد-سرگردانی پس از طرد و اخراج. آیا جهان چیزی است که وقتی خانه را ترک میکنید، وارد آن میشوید؟
فکر میکنم این مسأله بستگی به ویژگی و ماهیت مکانی دارد که در آن زندگی میکنید. نمیدانم که این سوال مناسبی است و باید به آن جواب داد یا نه. سوال خود را طور دیگری مطرح کنید.
سوال من این است که منظورتان از” جهان” چیست؟
مردم میتوانند خیلی راحت زندگی کنند، مگرنه؟ فقط مادیّات، بدون فکر کردن. من معتقدم جهان آن چیزی است که انسان با تفکر، وارد آن میشود-وقتی فرهیخته میشود، وقتی در ذهنش سوال ایجاد میشود-چون ممکن است انسان اهل یک شهرستان کوچک باشد اما در جهانی بزرگ بسر ببرد.
شما در سال ۱۹۵۰ ترینیداد را به قصد تحصیل در آکسفورد ترک کردید-از طریق دریاها به سرزمینی بیگانه و به دنبال آرزوهایتان رفتید. در پی چه چیزی بودید؟
میخواستم خیلی مشهور شوم. دوست داشتم نویسندهاش مشهور شوم. در آن زمان یک حالت پوچی در مورد اینجاهطلبی وجود داشت. من در مورد این که درباره چه میخواهم بنویسم، هیچ فکری نداشتم. این آرزو مدتها پیش از یافتن موضوع به وجود آمد. یک بار شیام بنگال(فیلمساز) به من گفت از شش سالگی میدانست که به ساختن فیلم علاقهمند بوده است. من به آن زودی این را نمیدانستم: من از دهسالگی بود که میخواستم نویسنده شوم.
به واسطهی بورسیهی دولت استعماری به آکسفورد رفتم که متعهد شده بود در کسب هر تخصصی که تمایل دارم یاریام کند. میتوانستم دکتر یا مهندس شوم اما فقط خواستم در آکسفورد انگلیسی بخوانم-نه تنها به این دلیل که زبان آن جا انگلیسی و آن جا هم آکسفورد بود، بل که به دلیل دوری آن جا از ترینیداد. فکر کردم طی سه یا چهار سالی که میخواهم دور از آن جا باشم، خودم را بیشتر خواهم شناخت. فکر کردم موضوع مهم زندگی ام را درمییابم و به طرزی معجزه آسا نویسنده میشوم. به جای کسب یک تخصص، این پیش پا افتادگی زبان انگلیسی را برگزیدم-یک مدرک دانشگاهی بیفایده که اصلا ارزش ندارد.
اما میخواستم ترینیداد را آزاد کنم. با حقارت زندگی مستعمرهای و مشاجرات شدید خانوادگی(که بیشتر به پیشینه هندی-هندوئی خانواده ام مربوط میشود)که مردم با آنها قضاوت میکنند و دیگران را برپایهی مسائل اخلاقی محکوم میکنند، زیر پاله کرد. اینجامعهای بلند نظر نبود-نه دنیای مستعمرهای و نه دنیای هندو. در دنیائی بزرگتر، من از بینشی برخوردار بودم که براساس آن باید از مردم به خاطر آنچه هستند قدردارنی شود-یعنی مردم باید به خاطر آنچه هستند مورد توجه قرار گیرند.
… بدون ارتباط به خانوادهای که به آن تعلق دارید؟
بله. تصور میکنم انسان نباید همواره موضوعی برای قضاوت اخلاقی باشد. به نظر مردم آنچه میگوئید باید جالب باشد، وگرنه در نظر آنها آدمی کسل کننده میشوید. این واقعا در انگلستان اتفاق افتاد-من دیدگاه بلندنظرانه تری برای نگریستن به مردم یافتم و هنوز آن را بلندنظرانه تر از بقیه میدانم.
آیا تا به حال از خود پرسیدهاید که اگر در ترینداد مانده بودید، ممکن بود چه کاره شوید؟
خودم را میکشتم! یکی از دوستانم چنین کرد-گمان میکنم در نهایت خونسردی. او پسری دورگه، دوستداشتنی و بسیار باهوش بود. این، ضایعه بزرگ بود.
او همان پسربچهای نیست که در مقدمهی ”خانهای برای آقای بیس واس” به آن اشاره کردهاید؟
بله، او همان پسری است که من در ذهن داشتم. ما در اعتبار یکدیگر سهیم بودیم. مرگ او هولناک بود.
شما هنوز زخمهای گذشته را حس میکنید؟
به این فکر میکنم که چقدر خوشبخت بودم که توانستم فرار کنم، و این که آن زندگی چه قدر وحشتناک و طاقتفرسا بود. حالا که به یاد میآورم بیشتر متوجه میشوم که آن جا یک کشتزار بود-شاید بخشی از” دنیای جدید”، اما کاملا خودمختار. بدون شک من آن زخمها را درمان کردهام، چون دربارهی آن بسیار اندیشیدهام. به این فکر کردهام که چه قدر خوشبخت بودم که وادار به ویرانی کامل آن زندگی نشدم. از آن زمان زندگیام توأم با کار بوده است: پر از تلاش.
شما گفتهاید که نوشتن را تنها رسالت واقعا شرافتمندانه میدانید.
بله، به نظر من این تنها رسالت شرافتمندانه است. به این دلیل که با حقیقت سروکار دارد. انسان باید راههائی را که به تجربهی او مربوط است، بیابد. باید این مهم را درک کند و باید جهان را درک کند. نوشتن، مبارزهای دائمی بعد از یک درک عمیق است. این بسیار شرافتمندانه است.
از چه زمانی شروع به نوشتن کردید؟
من کارم را در سال ۱۹۴۹ با نوشتن یک کتاب رمان آغاز کردم؛ کتابی بسیار مضحک بود که ایدهای بسیار جالب داشت: مرد سیاهپوستی در ترینیداد به خود نام یک پادشاه آفریقائی را داده بود. من سعی کردم این ایده را بررسی کنم و نوشتن آن مطلب دو سال طول کشید، چون جوان بودم و اطلاعات اندکی داشتم. نوشتن این کتاب را تقریبا پیش از ترک خانه شروع کردم و طی تعطیلات طولانی آکسفورد به پایان رساندم. از اتمام آن بسیار خوشحال بودم چون حد اقل امکان تجربهی تمام کردن یک کتاب طولانی را به من داده بود. البته هیچ مسأله مهمی در مورد این کتاب پنج سال طول کشیده بود و هیچ نتیجه ای نداشت. میبینید؟ یک نیاز شدید به نوشتن در من وجود داشت. من قبلا تصمیم گرفته بودم که نوشتن را وسیلهی گذران زندگی خود کنم و زندگی ام را به این کار اختصاص داده بودم. بعد اتفاقی افتاد: ماورای این اندوه و ناامیدی، ” صدا”ی خود را یافتم. دو منبع ادبی، آن را به من الهام کرد: داستانهای پدرم که یک نویسنده- روزنامهنگار بود، اما داستانهائی درباره پیشینه هندوئی ما مینوشت و در حین تلاش دریافت که وارث پیشینه ای دردناکیم؛ و مطالعهی یک رمان ماجراجویانهی اسپانیایی به نام “ لازاریلو تورمز” که جزء اولین کتابهای منتشر شده در سال ۱۵۵۴ بود. این کتاب، داستان کوتاهی درباره پسرک فقیری بود که در امپراتوری اسپانیا بزرگ شد. من لحن صدای آن را خیلی دوست داشتم. این دو منبع را به یکدیگر پیوند زدم و دریافتم که کاملا با شخصیت من متناسب هستند: و نتیجه چیزی حقیقی و اصیل شد و ذهن من واقعا به وسیلهی آنها قوت گرفت، یعنی به وسیلهی منابعی کاملا متمایز.
در این زمان بود که نوشتن” خیابان میگوئل” را آغاز کردید؟
بله. در نوشتن دربارهی هر چیزی، اول بودن، بیاندازه دشوار است. پس از آن، همیشه کپی کردن آسان است. بنابر این کتابی را که من نوشتم-و ترکیبی از مشاهده، فرهنگ عامه، بریدههای جراید و خاطرات شخصی بود-بسیاری از مردم میتوانند بنویسند، اما در آن زمان درک این کتاب دشوار بود. نوشتن کتابی مثل” خیابان میگوئل” را در سال ۱۹۵۵ تصور کنید! امروزه مردم علاقهمندند دربارهی هندوستان یا دیگر مستعمرات سابق بنویسند، اما آن زمان نوشتن این مطلب مورد توجه قرار نمیگرفت. همراه داشتن این کتاب به مدت چهار سال و پیش از انتشار آن، برای من دشوار بود. این کتاب واقعا مرا منقلب کرد و هنوز هم مانند شبحی بر من سایه افکنده است.
“ خانهای برای آقای بیس واس” نسبت به سه کتاب اول شما که کمدیهائی اجتماعی بودن نقطه عطفی محسوب میشود. شما از یک کمدی سبک و سطحی، به لحنی تلخ و جدی روی آوردید.
در واقع لحن آن تلخ نیست. این کتابی سراسر کمدی است. شاید کمدی آن کمتر لفظی باشد و کمتر مضحک؛ اما این حالت کمدی در هر چیزی وجود دارد، من به شما اطمینان میدهم. شوخیها پیچیدهتر شدهاند و کمدی پرمحتواتر. انسان بدون نظری شوخ طبعانه نمیتواند به کارش ادامه دهد. کسی نمیتواند با این کمدی زیربنائی تأیید گردد.
آیا تصدیق میکنید که داستان بعدی شما دیدگاهی خوشایندتر دارد؟ به نظر من در زمان حاضر، شما شیوهی ملایمتری دارید.
واقع بین باشید. من کجا خشم کجا؟ مرا بیرحم دیده اید؟ مثالی بزنید.
در” ایالتی آزاد” .
این کتاب بدون رنج زیاد و اضطراب شخصی نوشته شد و خیلی موزون است. برای اولین بار در سال ۱۹۷۹ از من خواسته شد تا قسمتی از آن را در نیویورک قرائت کنم، در حین خواندن آن، متوجه خشونت فوق العاده آن اثر شدم-تا آن زمان متوجه آن نشده بودم، بنابراین آگاهانه نبود. من از وجود آن خشونت تعجب کردم. وقتی به شوخیها رسیدیدم، مردم خندیدند؛ اما آنچه بلافاصله در پی آن آمد، آنها را از خنده باز داشت. این، تجربهای بسیار ناراحت کننده بود و احتمالا شیوهای را که کتاب طبق آن نوشته شده، منعکس مینماید- بدون اضطراب و رنج شخصی مربوط به زندگی خودم.
آیا تا به حال پیش آمده که چیزی ننویسید؟
اغلب اوقات، بیشتر روزها اینطور است. همینگوی روزی را که طی آن چیزی نمینوشت، روز نزدیکتر به مرگ مینامید.
من مثل او رمانتیک نیستم، فقط کمی احساس ناراحتی میکنم. اما حالا به اندازهی کافی عاقل هستم و به اندازهی کافی تجربه کسب کرده ام تا بتوانم بفهمم که این وضعیت خوبی است. اگر موضوعی در ذهن من باشد، سرانجام مطمئنا بیرون خواهد آمد.
فکر میکنید زبان فقط باید سخنی را انتقال دهد؟
خوب، مردم باید کاری را که میخواهند انجام دهند. کاش نثر من روشن و صریح باشد: دوست ندارم خواننده به خاطر من دچار اشتباه شود؛ از او میخواهم آنچه را که میگویم و آنچه را توصیف میکنم، بدقت بررسی کند. نمیخواهم هیچ وقت بگوید: “ خدا من! این، چه نوشتهی زیبائی است! ” به نظر من بیان این جمله نشانهی یک شکست است.
پس درست زمانی که افکار پیچیده اند، نثر منسجم باقی میماند.
به زبان ساده، بله. همچنین من نباید از زبان تخصصی استفاده کنم. انسان با زبان تخصصی احاطه شده است-در روزنامهها، در گفتوگوهای دوستانه-و کسی که نویسنده باشد تنبل میشود. او بکندی به کارگیری واژهها را آغاز میکند. من نمیخواهم چنین اتفاقی بیفتد. واژهها ارزشمندند. دوست دارم آنها را به شیوهای ارزشمند به کار ببریم.
نظرتان دربارهی نویسندگانی که از هندوستان ظهور کردهاند، چیست؟
دربارهی آنها فکر نکرده ام اما گمان میکنم هندوستان موضوعات زیادی برای نوشتن دارد. هندوستان قرنها، زندگی اندیشهمندانه ای نداشته است. یک جامعهی تشریفاتی-مذهبی بود که نیازی به نوشتن نداشت. اما زمانی که چنین جوامعی از زندگی تشریفاتی-مذهبی صرف بیرون میآیند و از نظر صنعتی، اقتصادی و تحصیلی پیشرفت میکنند، نیاز مردم به درک آنچه رخ میدهد، آغاز میشود. مردم به نویسندگانی میگروند که برای راهنمایی، برانگیختن و سرذوق آوردن آنها آن جا هستند. فکر میکنم در زمان حاضر آثار بسیاری در هندوستان وجود دارد. موقعیت مناسب، موجب ظهور آن خواهد شد.
شما اغلب به هندوستان سفر میکنید، سی و پنج سال پیش اولین بار بود که به آن جا رفتید و بعد از آن به این سفرها ادامه دادید، هم برای نوشتن و هم برای گذراندن تعطیلات. سرچشمهی دلبستگی مداوم شما به هندوستان چیست؟
در واقع اصل و نسب من. من با شناختی از گذشته ام که به پدربزرگ و مادربزرگم حتم میشد، به دنیا آمدم. جلوتر از آنها نتوانستم بروم، اطلاعات من از بقیه کاملا صفر است. این واقعا جستجوی همان چیزی است که من آن را قلمرو تاریکی مینامم.
گمان میکنید دانستن این که شما اهل کجا هستید و چه چیزی شما را آنچه هستید ساخته، در هدف و موضوعات مورد استفادهتان مؤثر است؟
وقتی کسی مثل من باشد(یعنی در جائی به دنیا آمده باشد که تاریخچهی آن را نمیداند و هیچکس از تاریخ آن سخن نمیگوید و در واقع تاریخ وجود ندارد یا در حقیقت فقط در اسناد و مدارک وجود دارد)وقتی اینطور به دنیا آمده باشد، باید در پی یافتن اطلاعاتی درباره محلی که اهل آن است، باشد. این کار وقت زیادی میگیرد. انسان نمیتواند دربارهی این دنیا فقط به شکلی بنویسد که گوئی همه چیز مرتب و برای شما قابل قبول است. اگر فردی یک نویسندهی فرانسوی یا انگلیسی باشد، با شناخت کاملی از ریشهها و فرهنگش به دنیا میآید. ولی وقتی کسی مثل من به دنیا میآید، در یک مستعمرهی کشاورزی دوردست، باید همه چیز را بداند. نوشتن، برای من مرحله ای از تحقیق و یادگیری بوده است.
میخواهم سوالی بپرسم که پس از خواندن” قلمرو تاریکی” به ذهنم آمده است. شما دربارهی یک تفکر هندوئی چنین نوشتهاید که جهان، خیالی باطل و توهمی است که فوق العاده جذاب به نظر میرسد و در عین حال برای شما ترسناک است. آیا درست متوجه شدم؟
به نکتهی حساسی اشاره کردهاید. اینهم هولناک و هم اغواکننده است. مردم میتوانند از آن به عنوان عذر موجهی برای رخوت خود استفاده کنند-وقتی که کارها واقعا بد پیش میروند و شما گرفتار دردسری شدهاید، این ایده میتواند برای تسخیر و ورود به چنبرهی کوچک ذهن، یعنی جائی که جهان در آن، خیالی باطل و به عبارتی توهم است تسلیبخش باشد. این حس مدت چند هفته قبل از نوشتن” پیچی در رودخانه” همراه من بود. من حسی متفاوت از این که جهان، توهم و خیالی باطل است، داشتم-آن را در چرخش در فضا، در حالتی دیدم که گوئی واقعا کل آن را تصور کرده بودم.
شما به کشورهای بسیاری سفر کردهاید. هندوستان، ایران، غرب آمریکا و جنوب شرقی آمریکا. آیا هنوز کششی به سفر احساس میکنید؟
میدانید؟ این کار کمکم دارد برایم سختتر میشود. مسأله این است که من نمیتوانم به جاهای مختلفی بروم بدون این که دربارهی آنها چیزی بنویسم. حس میکنم دلم برای کسب تجربه تنگ شده است. من آدمی نیستم که دائم به تعطیلات بروم.
موضوع کتاب جدید شما” ماورای یقین” نگاهی نیز به اسلام دارد که شما در کتاب” در میان مؤمنین” هم آن را بررسی کردید. آیا بروز هر مشکلی را به خاطر رنجش مدافعان اسلام (مسلمانان)از انتشار کتابتان پیشبینی میکردید؟
مردم احتمالا از من انتقاد میکنند اما من خیلی مراقب هستم که هرگز یک دین یا اصول و مبانی آن را مورد انتقاد قرار ندهم. اکنون من فقط دربارهی مضامین تاریخی و اجتماعی صحبت میکنم. البته، همهی کتابهای یک نویسنده نقد میشود اما به خاطر داشته باشید که این کتاب نظری نیست؛ بل که باز میگردد به نظر اولیه من دربارهی این که همهی آثار یک نویسنده با یکدیگر هماهنگند: در سفرنامههائی که من نوشتهام، برای رسیدن به فرمی کار کردهام که در آن موقعیت، به جای این که مسافر از مردمی که بین آنها سفر میکند، مهمتر باشد، مردم مهمند. من دربارهی مردمی که دیدم، مینویسم-دربارهی تجربیات آنها. تمدن را نیز به وسیلهی این تجربیات بیان میکنم. این کتاب، بیان تجربیات شخصی است، بنابراین بیان میکنم. این کتاب، بیان تجربیات شخصی است، بنابراین انتقاد از آن، به شیوهای که گفتید، بسیار دشوار خواهد بود، چون نمیتوانید بگوئید که این، داشتن سوءنیت درباره هر چیزی است. من به تجربیات شخصی نگاه میکردم و الگوئی میساختم. حتی ممکن است براحتی بتوان گفت که این یک کتاب داستان یا قصه است.
بیشتر از آنچه در شیوهی نوشتن” چرخشی در جنوب” و” اینک یک میلیون شورشی” به چشم میخورد؟
مطمئنا بله؛ این کتاب یک مبارزه متفاوت بود چون من در مورد عدم تکرار فرم بسیار سختگیرم. در اینجا سی راوی وجود داشت که سعی میکردم آنها را بهطوری متفاوت ارائه کنم(هرکدام به شیوهای متفاوت)تا خواننده تصور نکند به او بیاحترامی شده. داستانهائی را که به یک نحو خوانده میشوند، دوست ندارم.
وقتی کتابی را به پایان میرسانید، احساس فرسودگی میکنید؟
بله، انسان فرسوده میشود. این کارها خیلی کند هستند- من در پایان نوشتن کتابی بسیار خسته میشوم. چشمهایم هم ناراحت است؛ حس میکنم دارم نابینا میشوم. انگشتانم آن قدر درد میکنند که آنها را با نوار چسب میبندم (تمام نشانههای فیزیکی یک اتفاق بزرگ وجود دارد). سپس مرحله هیچ بودن فرامیرسد کاملا تهی. من در نه ماه گذشته واقعا تهی بودهام.
آیا طرح جدیدی در ذهن دارید؟
از این نظر که دوران کاری طولانیای داشتهام، غیرعادی هستم. بیشتر مردم با زمینههائی محدود، کتاب مینویسد. من نثر نویسم. کتاب نثر، دربردارندهی هزاران هزرا عقیده، بینش و تفکر است-این کار زیادی است. این الگو برای بیشتر مردم موضوع کوچکی دربارهی زندگی خودشان است. اگر نیرو داشتم، احتمالا کار بیشتری انجام میدادم، همیشه موضوعات بیشتری برای نوشتن هست. فقط کمکم دارم انرژی و توانائی فیزیکی خود را از دست میدهم. میدانید؟ حالا انسان میتواند روزهای بسیاری را با حالت فیزیکی فلاکتباری بگذراند. من به شکل ناخوشایندی در حال پیر شدنم. مدتی طولانی خود را وقف این کار کردم. وقت زیادی را با تلاش برای خوب حس کردن گذراندم. انسان با زندگی، نوشتن و فکر کردن فرسوده میشود. حالا به اندازهی کافی دستگیرتان شد؟
بله. شما گفتگو را دوست ندارید.
بله، از گفتوگو خوشم نمیآید، چون فکر میکنم که افکار آن قدر ارزشمندند که انسان نمیتواند آنها را با سخن گفتن از ذهن خارج کند. حتی شاید شما آنها را از بین ببرید.
گفتگوکنندگان: جاناتان راسن-تارون تی پال*
پانویس:
(۱)- Sir Vidiadhar Surajprasad Naipaul
(۲)- Paradese Lost
(۳)- Voice
(۴)- tone
(۵)- Calypso -ترانهای متعلّق به منطقهی هند غربی، با ریتمی آفریقایی دربارهی موضوع مودر علاقه روز.
(*)جاناتان راسن سردبیر بخش فرهنگی The Forward “ است.
رمان او به نام” سیب حواّ” در اوائل سال جاری توسط انتشارات” پلوم” منتشر شد. مقالات او در نشریات مختلفی به چاپ رسیدهاند.
(*)تارون تی پال سردبیر مجلهی هندی” OUT LOOK “ است.
منبع: فصلنامهی Paris Review شمارهی ۱۴۸، پائیز ۱۹۹۸٫
نقل از مجله ادبیات داستانی شماره ۵۳