این مقاله را به اشتراک بگذارید
دستم به نوشتن نمیرود. بدجوری کسل و دلزده شدهام. دلزده از همه چیز، به خصوص نوشتن. و حتی این یادداشت را که مینویسم با کمال دلزدگی است. گاهی فکر میکنم که اصلاً چرا باید بنویسم. چه کسی گفته است که این چند روز عمر را باید صرف نوشتن کنم. کمابیش همیشه همینطور بوده است. همیشه موردی یا مواردی وجود داشته است تا شوق نوشتن را از من بگیرد و حتی باید اعتراف کنم آنچه که تا امروز نوشتهام با اشتیاق کامل نبوده است.
گاهی شور نوشتن دست میداد، کاری را آغاز میکردم، دلمردگی میآمد، طوری که شاید باید در نیمهی راه میماندم؛ اما تلاش را (و گاهی تلاش مکانیکی را) جانشین شور و اشتیاق میکردم تا کار تمام شود. شاید اگر امکان بالیدن بود، وضع طور دیگری بود. مثلاً تا آنجا که یادم هست نسخهی اول رمان “همسایهها”، سال ۱۳۴۵ به پایان رسید. نسخهی خطی آن هنوز در چند دفتر دویست برگی قطع خشتی موجود است. اهواز بودم که نسخهی اول “همسایهها” تمام شد. طبیعتاً دسترسی به جایی نداشتم تا چاپش کنم. زمستان سال ۴۵ آمدم تهران و ساکن شدم. قبل از اینکه اهواز را ترک کنم، چند صفحه از رمان “همسایهها” به عنوان یک قصه کوتاه و به نام “دو سر پنج” در “جُنگ جنوب” چاپ شد.
“جُنگ جنوب” نشریهی محقری بود که تصمیم داشتیم و یا آرزو داشتیم توسعهاش بدهیم. اما با آمدن به تهران در همان شمارهی اول رحلت کرد و تمام شد. چند صفحهی دیگر “همسایهها” را در زمستان ۱۳۴۵ دادم مجله “پیام نوین” چاپ کرد به عنوان بخشی از رمان “همسایهها”. بعد سال ۱۳۴۶ یکی – دو تکهاش را دادم مجلهی فردوسی چاپ کرد که اسم یک تکهاش یادم است، “راز کوچک جمیله”.
به هر جهت همسایهها را بار دیگر نوشتم. از نظر خودم قابل چاپ بود. اما چشمم آب نمیخورد کسی چاپش کند. یکی دو مجموعه داستان دادم انتشارات “بابک” چاپ کرد. فروش خوب بود و ناشر هم راضی. همسایهها را پیشنهاد کردم و حتی نسخهی خطی را برداشتم و بردم و دادم به انتشارت بابک با این شرط که چهار هزار تومان احتیاج دارم و باید به هنگام امضای قرارداد بپردازد. بابک سرسنگین بود؛ نسخهی خطی را گرفتم و بردم خانه. روزی “ابراهیم یونسی” سرافرازم کردم و آمد خانهام. نشستیم و گپ زدیم. یونسی را در بازداشتگاه لشگر دو زرهی یکی – دو بار دورادور دیده بودم. بازداشت بود و محکوم به اعدام شده بود. قبل از اعدام گروهی که یونسی باید همراه آنها اعدام میشد، از لشگر دو زرهی تبعید شدم به بندر لنگه و دیگر از یونسی خبر نداشتم. از همهی جهان بیخبر بودم. بندر لنگه هم در سال ۱۳۳۳ جایی نبود که کسی به آنجا سفر کند. یونسی را قریب به ۱۷ – ۱۸ سال بعد بود که دیدم و از گذشتهها گفتیم. آن هم تصادفی او را دیدم. “عبدالعلی دستغیب”، یونسی و “اسماعیل شاهرودی” را برداشته بود و آمده بود خانهام. من و یونسی نشستیم به گپ زدن. تصادفاً مجموعهی “پسرک بومی” داشت تجدید چاپ میشد.
نمونههای چاپی بغل دستم بود. یونسی پرسید که نمونههای چی هست؟… گفتم که چه هست… نمونهها را نگاه کرد. قصه “شهر کوچک ما” را خواند، بعد دیدم که در تجدید چاپ “هنر داستاننویسی” آن را چاپ کرد. آن شب حرف رمان همسایهها هم شد. اظهار علاقه کرد که آن را بخواند. نسخهی خطی را که توی پنج دفتر نوشته بودم؛ زد زیر بغلش و برد خانه. یکی دو هفته بعد یونسی پیدا شد. همسایهها را پسندیده بود. گفت که برای چاپش با امیرکبیر حرف میزند. گفت که نظریاتی هم دربارهی همسایهها دارد. گفتم چی هست؟… شرح داد. پارهای را قبول کردم و در متن اصلاح کردم و بنا کردم به پاکنویس کردنش. با رضا جعفری (انتشارات امیرکبیر) حرف زد. با هم همسایهها را بردیم و دادیم به رضا جعفری. خواند و پسندید، اما جرئت نکرد که تعداد زیادی چاپ کند. یک هزار نسخه چاپ کرد.
تیراژ کتاب سه هزار نسخه بیشتر نبود؛ آن هم دو سال طول کشید تا فروش رود. چه کتابی باید میبود که این تیراژ را بشکند. کتاب همسایهها چاپ شد (سال ۱۳۵۳) اما در ادارهی سانسور شاهنشاهی خوابید. صد تا واسطه تراشیده شد، اما نشد. بالاخره با راهنمایی ابراهیم یونسی یک روز همراه مرحوم سروش رفتیم فرهنگ و هنر. رئیس ادارهی نگارش با سروش دوست بود. قول داد کاری بکند و کرد. کتاب از سانسور در آمد. خیلی زود فروش رفت و صدا هم کرد. دست به کار چاپ دوم شدیم با تیراژی بالاتر که سازمان امنیت به امیرکبیر تلفن کرد و گفت که حق ندارد این کتاب را تجدید چاپ کند. مامورین امنیت توی کتابفروشیها به دنبال نسخههای او گشتند که نبود. کتاب به محاق توقیف افتاد. اوایل سال ۱۳۵۷ که اوضاع مملکت رو به حرکت انقلاب میرفت و دستگاه دستپاچه شده بود. کتاب همسایهها در ۱۱ هزار نسخه چاپ و توزیع گردید.
در همین زمان معلوم نیست کدام شیر پاک خوردهای، همسایهها را به تعداد وسیع افست و توزیع کرد. ۱۱ هزار نسخهی امیرکبیر تمام شده بود. افست امکان فروش پیدا کرد. امیرکبیر ۲۲ هزار نسخه دیگر چاپ کرد و کوشید که ناشر قاچاق را پیدا کند، اما پیدا نشد. چاپ امیرکبیر (۲۲ هزار نسخه) فروش رفت. یک چاپ افست دیگر درآمد. بی انصافها مهلت نفس کشیدن نمیدادند. تا حالا دو چاپ افست حدود رقمی بیش از ۴۰ هزار نسخه چاپ شده است. جعفری مدیر امیرکبیر گفت میخواهد ۲۳ هزار جلد “جیب پالتویی” چاپ کند با قیمتی ارزانتر از چاپ قبلی تا شاید با نسخهی افست مبارزه کرده باشد. قبول کردم. من من کرد و گفت اما حقالتألیف را باید نصف کنی، گفتم چرا؟ گفت برای اینکه زیاد چاپ میکنم. گفتم آخر زیاد که چاپ میکنی زیاد هم میفروشی. استدلال کرد؛ گفتم اصلاً ۵ هزار نسخه چاپ کن. فرصتی آن هم به حق برایم پیش آمده بود. دلیل نداشت از حقالتألیفم برای ناشر صرفنظر کنم. قبول کرد. با همان ۲۰درصد ۳۳ هزار نسخه چاپ کند و چاپ کرد…
“داستان یک شهر” را در سال ۱۳۵۸ تمام کردم و آمادهی چاپ شد. انتشاراتی امیرکبیر با مشکلاتی مواجه شد، بعد مصادره شد. نسخهی همسایهها تمام شد. رضا جعفری هنوز توی امیرکبیر کار میکرد. “داستان یک شهر” را چاپ کرد (۱۱هزار نسخه) فروش رفت. اما حالا امیرکبیر به دست دولت افتاده بود. روی خوش با تجدید چاپ کارهایم نشان نمیداد. رضا جعفری نشر نو را تأسیس کرد. همسایهها و داستان یک شهر را از امیرکبیر گرفتم. قرارداد را فسخ کردم و کتابها را در اختیار ناشر نو گذاشتم. داستان یک شهر را چاپ کرد. (۱۱هزار نسخه). “زمین سوخته” را آماده کردم، چاپش کرد (۱۱ هزار نسخه). یک ماه بعد چاپ دوم را در ۲۲ هزار نسخه چاپ کرد. آمد همسایهها را چاپ کند. که از چاپ و تجدید چاپ کارهایم جلوگیری به عمل آمد. پس از چاپ دوم داستان یک شهر و زمین سوخته دیگر چیزی چاپ نشد. اما همسایهها باز هم به طور قاچاق افست شد. به وزارت ارشاد گفتم که بابا، شما میگویید همسایهها نباید چاپ شود. اما بازار پر است از نسخههای تقلبی که به عنوان کمیاب ۴ تا ۵ برابر قیمت روی جلد میفروشند. گفت جمعش میکنیم اما نکردهاند…
خوب، حالا دستی میماند که به نوشتن برود؟… و اما مجموعههای “غریبهها”، “پسرک بومی”، “زائری زیر باران”، از همان اول که همسایهها و داستان یک شهر را از امیرکبیر گرفتم و دادم به نشر نو (گویا سال ۶۱) مدیر تولید امیرکبیر گفت که دادستانی انقلاب اعلام کرده است که مجموعههای مورد اشاره نه باید چاپ بشود و نه اینکه قراردادشان فسخ و در اختیار نویسنده قرار گیرد!!! میدانم دروغ است اما نه حال جنگ و جدال را دارم و نه حوصلهی دردسر را. حالا که بقیه چاپ نمیشوند و نمیگذارند چاپ شوند، فرض میکنم که قرارداد مجموعهها هم با امیرکبیر فسخ شده است و در اختیارم هستند. جز اینکه باید بمانند و خاک بخورند راهی دیگر هست؟!
و اما پارسال ساعت ۷ بعدازظهر روز ۱۳ مرداد ماه رادیو مسکو گفت که همسایهها در شوروی در ۵۰ هزار نسخه چاپ و منتشر شده است و در یک هفته نایاب گردیده است. همین خبر را بعدازظهر روز ۱۴ مرداد نیز تکرار کرد.
میخواستم یک نسخه از چاپ روسی همسایهها را داشته باشم. با مشورت یکی از دوستان برای بدست آوردن نسخهی کتاب با MEHZHKINGA که گویا نمایندگی کتابهای روسی را در لندن دارد مکاتبه کردم. کتاب را نداشت، با ناشر کتاب مکاتبه کرد. بهش جواب دادند که out of print است. کپی این جواب را برایم فرستاد. باز سرم بیکلاه ماند. در مورد داستان غریبهها هم با چنین مشکلی مواجه شدم. به روسی، فرانسه و انگلیسی ترجمه شد و در مجلهی آسیا آفریقا، شمارهی ۴ سال ۱۹۸۰ چاپ شد. نسخهی روسی مجله را با هزار تقلا در تهران پیدا کردم. میخواستم نسخهی انگلیسی و یا فرانسهاش را به دست بیاورم که آن هم نشد.
باید خیلی پوست کلفت باشم که باز دستم به نوشتن برود. اگر حساب کتابی بود پیدا کردن مجله و به دست آوردن نسخهی روسی همسایهها مثل آب خوردن بود، اما حالا شده است سد سکندر و همیشه همینطور بوده است. واقعا که نویسنده توی مملکت ما باید پوستش از پوست کرگدن کلفتتر باشد تا بتواند نوشتن را ادامه بدهد.
۱۶ آذر ۱۳۶۴- نقل از رودکی
1 Comment
مریم محمدی
روحش شاد این وطن وطن ناشدنی ست