این مقاله را به اشتراک بگذارید
آنچه دلتنگیهای نویسنده جماعت را هرازگاهی تسلی میبخشد و شادش میکند، دو لتِ گشوده پنجرهای رو به ابرهای سربی یکدستی است که چهارگوشاش انگار به چهارگوش آسمان میخ شده و سرشاخههای سپیداری لخت است در دل پاییز سرد و رخوتزده منقّش به لکههای سیاه از انبوه کلاغهای منحوس روی شاخههایش و زوزه گرگ گرسنهای گمشده در برف. قصد ارجاع به تصاویر اکسپرسیونیستی کافکا و کاندینسکی را ندارم. ولی شما هم حق بدهید به این مزاج ناخوشاحوالی که از بس محصولات فستفودی بهخوردش دادهاند دائم پیلیپیلی بخورد و دِلِیدِلِی، تو کوچهپسکوچههای خاطرات خوش دهه چهل و چهمیدانم دوران رونق رمان و داستان کوتاه ایرانی پرسه بزند. گاهی هم دل خوش کند به اثری نوظهور از نویسندهای نوظهور که دوران تاتیتاتیِ نوشتنش را بیملاحظه چاه و چالههایی که دایههای امر آموزش به جهت پختهشدن سرراهش تعبیه نموده، به چشمبرهمزدنی تیر کرده و پخته مینماید. یوسف انصاری را میگویم با مجموعه «امروز شنبه»اش که انتشارات افراز آن را در ۱۱۱صفحه در همین بهار گذشته درآورد.
انصاری مجموعهاش را در جغرافیایی وسیعتر و خیلی وسیعتر از جغرافیای رمانها و داستانهای آپارتمانی نوشته است. حوزهای گاه تا فراخنای دشتهای پوشیده از برف، تا تپهماهورهای وسیع و آنسویش ناپیدا و بازهم وسیعتر، تا شهر. تا خیابانهای شلوغ شهری بزرگ و سرشار از المانهای مدرنیته اما نه مدرنشده. تا بالابر برج نیمهکاره، تا تابلوی دیجیتال روی دیوار برج نیمهکاره، تا دوربینهای مداربستهای که حرکات و سکنات عابرین توی خیابانها را زیر نظر گرفته است. و بازهم وسیعتر، تا عمق ذهن عبوس کاراکترهای حیران مانده در مرز میان خودِ خویشتن و آن خودِ دیگری محصول مدرنیته. «امروز شنبه» وامدار روانشناسی پیچیده خاص ادبیات بورژوایی نیست که گروههای هدفش را از قشر روشنفکرمآبهای بیکاره و تنپرور میجوید. انصاری در این مجموعه تحتتأثیر رنگهای تیره و سایههای کشدار مکتب اکسپرسیونیسم، تعلیق صحنه-های رعبآور و گوتیک و خلاء معنایی جهان پوچی که ولگرد «در انتظار گودو»ی ساموئل بکت ترسیم میکند، با مخاطب خود به زبان رسای داستان سخن میگوید. امروز شنبه فارغ از معدود مواقعی که تا مرز سقوط و تا حد ابتذال ناتورالیسم پیش رفته، توانسته جای پایی ماندگار در مجموعه آثار امروزین ازخود به یادگار بگذارد.
نطفه داستان «برف» اولین داستان مجموعه در فضایی بهشدت تیره و تار، گرهخورده با درونیات شخصیت اصلی داستان بسته میشود. آقای بهبودی در میان جماعتی خوابزده، غافل، سرد و یخی، مبهوت و مستأصل مانده و در کسوت معلمی عبوس و عصبیمزاج راه گریزی میجوید و نمییابد. او این راه گریز را برای کنار آمدن با خودی میجوید که تا آن موقع انگار غریبهای بوده که تمام سالهای عمر با او همزیستی مسالمتآمیزی داشته و هرگز کدورتی بینشان واقع نشده است. اما به مجرد اینکه شب آن حادثه شوم فرا میرسد و آقای بهبودی در دوراهی فرار از مهلکه درگیری گرگ با مرد درراه مانده از یکسو و ماندن و کمککردن به او از دیگرسو گیر می-کند، کدورتها به آنی رخ مینماید و بهبودی ناچار به انتخاب خویشتن خویش میگردد و راه گریز را درپیش میگیرد. تا اینجای قصه معلم روستا یا همان بهبودی با هرآنچه که از او بهبودی ساخته کنار آمده بوده و جلوی هرگونه تلنگری که ذهنش را به کنکاش در باره این شخصیت دوگانه وابدارد مقاومت کرده وجلوی ابراز وجودش را گرفته است. اما از زمان حادثه فرار از مهلکه درگیری با گرگ و رهاساختن مردی که برای نجاتش از دست حیوان وحشی و گرسنه حکماً تقاضای کمک داشته، دائم این درگیری ذهنی که او کیست و در این فضای پوچ و بیمعنا و سرد و یخی بهدنبال چه میگردد دست و پنجه نرم میکند و عاقبت هم ناتوان از دست-یابی به جوابی قاطع سقوط میکند. سؤالهای بیجوابی که در انتهای داستان برف مطرح میشود و ذهن خواننده را درگیر میکند همان پایان باز و شرکت دادن خواننده در فرآیند شکلگیری داستان است.
شخصیت داستان بعدی انصاری یعنی داوودِ «احساسی که فقط یک آرایشگر میتواند تجربه کند» دستمان را میگیرد و باخود به سطح شهر میبرد. نگاهمان را شستشو میدهد و وامیداردمان تا از فیلتری نو و شفاف آدمهای شهر شلوغ، البته نه تهران، را نگاه کنیم. داوود خسته و درمانده و به پوچی رسیده نمونه آشکار و به نوعی گل سرسبد جامعهای است که از صبوعیت افکار و اندیشههای زمخت اینجایی و برخوردش با بستههای کوانتومی اندیشههای آنجایی و وارداتی به تنگ آمده و نا ندارد که راه نجاتی و گریزی برای خود بجوید. توصیفات جاندار و نهخیلی رو و آشکار انصاری ما را به کنه خستگی این آدم درمانده قرن بیست و یکمی رهنمون میشود.
داستان «عروسی» حرف چندانی برای گفتن باقی نمیگذارد. در لطیفترین و بیمرضترین طریقه نقد میتوان آن را بازگشت به همان داستانهای تکراری و ملالآور دوران گذشتهای نام برد که قصد انعکاس نظریات بیشاز حد شخصی و درونی را داشتند و گاه دارند.
داستان «امروز شنبه، فهمیدم ناصر، مردی که فکر میکردم نیست» بهخوبی توانسته از پس ارائه یک اثر گوتیک با المانهای آشنا و البته نه خیلی تکراری برآید. ترس در نتیجه بههم ریختن محتویات ذهنی پریشان و بههمریخته، و عقبنشینی مکانیسم دفاعی بدن، اینک فرصت خودنمایی پیدا کرده و هرچه دلش میخواهد ترکتازی میکند و تصویر میسازد.
این قانون طبیعت انسان است. ذهن با قدرت بیمنتهایش هیچگاه منفعل و بیکار نمینشیند. موقعی که احساس شادی و شعف و شور و عشق میدانداری میکند، ذهن آدمی هم در همان جهت شروع به داستانسرایی میکند و در نتیجه این بنیه مثبت و منطقی آدمی است که تقویت میشود. اما آنهنگام که برآیند توقعات آدمی از یک فرآیند ـ در این داستان عشق ـ بهطور کامل برآورده نمیشود و موجب سرخوردگی و افسوس بیشاز اندازه فرد میگردد، ذهن فعال بهطور ناخودآگاه رو به همان سمتی که مقدمات پریشانی روح و عقل را فراهم آورده جولان میدهد و تصویرسازی میکند. داستان امروز شنبه … داستان واپسزدگی در برابر احساسی است که قرار بوده گرمی و شور بههمراه بیاورد و اینگونه نشده. یادمان باشد ذهن انسان در خلاء باقی نمی-ماند.
«کله گنجشک» ما را با خود میبرد به فضاهای بکر و طبیعتی که دیرهنگامی است داستانهای ما با آن بیگانه مانده و آشناییزدایی میکند با آن. داستانی فارغ از سقف و گوشه دنج و خلاء.
در «دیوار به دیوار» با واگویههای ذهنی زندانی پریشاناحوالی که گربه سبیلبریدهای را مخاطب خود قرار داده روبهروییم. تصویرسازی از زندان با آن محیط سرد و خشن و تعریف آدمهای زندانی خوب و پرقدرت از کار درآمده است. زندان هر چه که باشد، چهاردیواری کلاسیک و شناختهشدهای که ما در ذهنمان داریم، گاه همان چهاردیواری بستهای است با دری از جنس آهن و میلههایی عمودی و زندانبانی و ساعات هواخوری و انفرادی و غروب دلگیر و و و گاه چیزی فراتر که اگر بخواهیم هاشور بزنیم و نعل به نعل از این به آن گریز بزنیم چه جای حاشیه رفتن و یکی به نعل زدن و یکی به میخ زدن است. همین است که میبینید، یا ببخشید می-خوانید.
«سگسار» اما مغز پخته همه این معجون فرمیکال و بهسامان است. یک اثر خوب از استحاله آدمیزاد دوپا ـ ارجاع به تعریفی قدیمی و فلسفی از انسان؛ برترین و قویترین موجود شناخته شده روی زمین و البته هوا و فضا ـ با نشانههایی از آثار گوتیک دوران گذشته. انصاری هرازگاهی که مضمونها و نحوه پرداختش تلنگری به داستانهای قدیمی و نویسندههای آشنایی همچون فقیری و ساعدی میزند سعی میکند این ردهای آشکار و برجسته را با تلفیق زمان و نشانههای این زمانی ماجراها محو سازد و آشناییزدایی کند. حالا تا چهاندازه موفق عمل کرده و ذهن مخاطبان آشنا به آثار گذشتگان این مرز و بوم را به میل خود از مسیر منحرف ساخته خود حدیث مفصلی است. اما در یک کلام سگسار یک اثر موفق و شاید بتوان گفت موفقترین اثر این مجموعه و حکماً موفقترین اثر انصاری تا به اکنون است.
«اسماعیل» آخرین داستان مجموعه داستان «امروز شنبه» است که با پرداختی نوستالژیک به دوران گذشته آدمهای هجرتکرده پرداخته و شهر دیروز مرد مهاجر را پس از سالها مثل تکه-لاستیکی که از چهارطرف کشیده باشندش تصویر کرده. و این یعنی هیچ. یعنی گذشته در همان سطور سالیان پیش و لحظه جدایی از بین رفته و نابود شده است. گذشته در ذهن ماست که تداعی میشود و جان میگیرد. مباد که قصد رجوع و ماندن در این گذشته پرابهام و پرتردید را داشته باشیم. چیزی عایدمان نمیشود. حداقل نه آن چیز دندانگیری که در پیاش هستیم. گذشته جایی نیست که بشود به آن وارد شد. و نه جایی است که تو بتوانی در آن آرامشی را که در پیاش هستی بیابی. حتی آرامشی که تاوانش را پرداختهای و خود را بیحساب با طرفهای خسارتدیده بیانگاری. حداقل عقل این را حکم نمیکند.
پرداختن به مجموعه داستان «امروز شنبه» حوصله بیش از این را میطلبد. همینقدر بگویمتان که خواندن داستانهای این مجموعه روان و خوشخوان چنگی بهدل میزند و حال خوشی بهما میدهد. لااقل درمقایسه با آثار پر و پیمان روی پیشخوان کتابفروشیها گردن فرازش را می-توان از کمی دورتر مشاهده کرد. راحتتان کنم. تومنی صنار با همهشان توفیر دارد.
بهخدا خسته شدیم از بس کاراکترهای خردهبورژوای خردهروشنفکر و واپسزده جامعه متوسط شهری را در حدفاصل نهچندان طولانی میان اتاقخواب و حمام و دستشویی و هال و پذیرایی و بار آشپزخانه تعقیب کردیم و چیز دندانگیری دستگیرمان نشد. حظی نمیبریم از اینهمه قلم-فرسایی و دشتی نمیکنیم از سرچراغی هرآنچه که به اسم داستان و داستانسرایی روی بساط-مان ریختهاند. ماندهایم پای در گل، دور از جان شما مثل خَـ … آهو، که آن جوهر کاری که قرار بوده و هست این جماعت دستبهقلم را سر ذوق بیاورد و ایضاً مطبوعههایش جگر خوانندگان را سرحال، کجای این آشفتهبازار پرسروصدا و پرآوازِ تألیف و چاپ و نشر گم شده است. یا لابد گم نشده و من و امثال من دچار توهم شدهایم. چه میدانم والله! وقتی به آنسوی این سکه نگاه می-کنی میبینی ادعای بعضی دوستان و اساتید اهل فن و مقیم خطه غریب داستان و رمان در زمینه خلق آثار تاپ و ماندگار و یکه، آنجای الاغ را پاره میکند. موقعی هم که نظر به اینسوی سکه میاندازی بهناچار یاد گفته قدیمیهای خودمان میافتی که: لاف به غریبی و گوز به بازار مسگرها.
بماند! به یاد مهدی اخوان ثالث بزرگ،
طمع شعله نمیبندم، خردک شرری هست هنوز؟
1 Comment
فریبا مرتضایی
متشکرم برای این نقد کامل بی تردید برای من که یک خواننده ی عام هستم خواند نقد های کامل و بی نقص کمک زیادی می کند تا بیشتر از انچه که فکر می کردم در باره ی داستان و داستانهایی که خواندم درک کنم با ارزوی موفقیت و خسته نباشید به جناب افهمی و نویسنده ی جوان و موفق جناب انصاری