این مقاله را به اشتراک بگذارید
نویسنده در جوانی، آنگاه که مینوشت، احساس گناه میکرد. دلیلش را نمیدانست. نوشتن همانی بود که میخواست و از کودکی با خود عهد بسته بود انجام دهد. با این حال احساس گناه میکرد. افکاری مغشوش در ذهن داشت: اینکه برای نوشتن چیزهای جدیتر، میبایست خود را پرورش دهد و مطالعه کند. اما او مطالعه نمیکرد و در عوض فکر میکرد که باید خود را پرورش دهد. ساعاتی که به نوشتن میگذراند، به نظرش ساعات دزدی میآمد.
وقتی مینوشت به نظرش میرسید که باید به سوی پایان بشتابد. بارها برایش پیش آمده بود که نوشتههایش را تمام نکند؛ بنابر این آرزوی اصلیاش شده بود تمام کردن. شاید در آن صورت از احساس گناه رهایی پیدا میکرد. مثل پسرکی بود که انگور دزدیده باشد. در شتاب سرگیجهآورش، افکار مزاحمی آزارش میداد: گویی سرش را توی کندوی زنبورها گذاشته باشد. تازه باید انگورش را برای آدمهای ناشناس، دور و مرموزی میبرد. تصوری که او از آنها داشت، بسیار با خودش و با همهی کسانی که با آنها زندگی میکرد تفاوت داشت. ازشان میترسید. تازه از ریزش خاک و زلزله هم میترسید مبادا راهش را سد کنند؛ میترسید که وقتی برسد هیچکس را پیدا نکند چون احتمالا زمینی که آن آدمها رویش بودند، منفجر میشد.
وقتی نوشتن به پایان میرسید، سالهای متمادی را به ننوشتن میگذراند. به عبارتی راههایی را که به نوشتن رهنمونش میکرد، گم و فراموش کرده بود. دستهایش زنگزده و افکارش سردرگم بود. گاهی در آشوب افکارش، به یاد میآورد که درگذشته چیزهایی نوشته بود؛ به نظرش میرسید که اهداف کهنش را زیرپا گذاشته است. آنوقت به خود اعلام میکرد که وظیفه داشت باز بنویسد؛ و این عقیدهی جدی، احساسی از گناه را در زندگی غرق در مشغلههای دیگرش میپاشید. گاهی فکر میکند که-به دلایلی مخالف آنها-برای تمام طول عمر بهانهای برای احساس گناه پیدا کرده.
حالا که پیر شده، خیلی آهسته مینویسد. ده دفعه میایستد تا بسازد و خراب کند. حالا صبر و حوصلهی فوقالعادهای پیدا کرده است. بعضی وقتها فکر میکند که قبل از مردن باید همهی آنچه را دارد، بیرون بکشد. اما این اندیشه او را به هیچ تبوتابی نمیاندازد. بعضی وقتها هم فکر میکند که دیگر چیزی برای بیرون کشیدن ندارد؛ یا اینکه هنوز فقط چیزهایی بسیار پیچیده، درهم تنیده و معوج دارد. هرگز عشق این را نداشته که طرف پیچیدگیها برود. اما حالا گاهی فکرش درگیر کلاف سردرگمی میشود. به آرامی میکوشد از آن رهایی پیدا کند. کندی و حوصلهاش، برایش تازگی دارد و ناخوشایند است. به نظرش دو پا قرض کردن و مثل یک دزد دویدن، بسیار زیباتر بود.
حالا دیگر فکر نمیکند که باید نوشتههایش را به آدمهای دور و مرموز بدهد. عادت کرده نوشتههایش را به سه چهار نفری نشان دهد که اغلب میبیند. در بعضی لحظههای ناراحتی، به نظرش میرسد که این سه چهار نفر هیچ نمیفهمند، و از سرنوشتش میخواهد آدمهای جدیدی را بر سر راهش قرار دهد یا این که نور کهنی بدمد و آدمهای قدیمی زنده شوند. در حالی که این را میخواهد، یادش میآید که سرنوشتش عادت ندارد به خواستههایش گوش دهد.
دیگر ترس از آن ندارد که زلزله بیاید. عادت کرده در وضعیتهایی ملس و ناراحت و تحت فشار رنجهایی که لهاش میکنند، بنویسد؛ همانند کسی که یاد گرفته زیر فشار تلی از آواز نفس بکشد.
در جوانی از نعمت تخیل برخوردار بود. تخیل کمی داشت اما یک کمی تخیل داشت. دغدغهاش همین کمی تخیل بود. از آنجا که از کودکی تصمیم گرفته و امید بسته بود که نویسنده و رماننویس شود، این تخیل کم خیلی به نظرش عجیب میآمد. همچنین به نظرش میرسید که میلش به مشاهده و دقت بسیار کم است. در واقعیتهای اطراف خود، شماری از جزئیات بسیار کوچک را قاپ میزد و با جان و دل در یادش حفظ میکرد؛ که تازه همهی آن نیز در نظرش غرق در ابری از بخار میآمد. خیلی حواسپرت بود. گاهی از خود میپرسید چه تواناییهایی به عنوان نویسنده دارد؛ و موفق نمیشد در خود قابلیتی پیدا کند. گاهی فکر میکرد که به سادگی مینوشت تنها برای این که در زمانی بسیار دور چنین عهدی با خود بسته بود. آشوبی تاریک و بیامان در ته وجودش داشت، همچون رودخانهای پنهان؛ و به نظرش میرسید که نوشتن باید از همان آبها سر بر بیاورد. اما قادر هم نبود که از آنها الهام بگیرد.
تخیلش نه ماجراجویانه بود و نه بخشنده. تخیلی خشک و خالی، پردرد و درمانده بود که بهسان نعمتی شکننده، ظریف و قیمتی به آن نگاه میکرد. گویی از زمینی خشک و بیآب و علف، چند شاخه گل پژمرده و غمگین بچیند. چهقدر دلش میخواست چشماندازی بیکران از چمنزار و بیشهزار داشته باشد. در حالی که این طوری احساس فقر میکرد. به نظرش میرسید که باید در مصرف داراییهایش صرفهجویی کند. در آن واحد محتاط، شتابان و صرفهجو بود. شتابان بود چون به نظرش میرسید که اگر درنگ کند، سقوط اراده را نیز در خود خواهد دید.
بیشتر از آنکه صرفهجو باشد، حقیقتا خسیس شده بود. اندک چیزهایی را تصور میکرد و با کلامی سریع و بیشاخ و برگ بیانشان میکرد. از آنجا که میخواست نوشتههایش را دوست بدارد، اسم خستاش را گذاشته بود اعتدال. . . بس که عزمش بر نادیده گرفتن معایبش با تبدیل آنها به چیزی شریف، دوستداشتنی و فاخرانه بود.
اما گاهی هم حقیقت را به خود میگفت. به خود میگفت که از خستاش خوشش نمیآید. احساس میکرد برای دستودلبازی ساخته شده است. دلش میخواست رودخانهای پرآشوب و توفانی از کاغذ را سیاه کند و در عین حال شفاف و بینقص بنویسد. در حالی که او کاغذهایی خالص، سریع، منظم، تمیز و خسیس پیش رو داشت. چنین خلوصی، دروغی محض بیش نبود چرا که در حقیقت او دنیای پیش رویش را از پس ابری از بخار میدید. به این ترتیب فقط خسیس نبود بلکه دروغگو هم بود و خستش برآمده از ترسی بود که از برملا کردن آن دنیای عریان. نافرهیخته و مهآلود داشت. او هم تنها کورسویی خسیس به آن دنیای خود میگشود. دست در آن میبرد و آن چند گل پژمردهاش را دانهدانه میشمرد. آن هم با چه سرعتی! چون همان احساس گناه را داشت.
احساس میکرد دزد است: دزدی بسیار خسیس، حسابگر و عصبی. در برخی از لحظات شفافیت، احساس میکرد موجودی نفرتانگیز است.
با این حال به این اندیشه پناه میبرد که بعدها، در آینده، ناگهان سرشار از خیال و دقت نظر خواهد شد و تخیل بیکران و سبزش بهسان بیشهزاری وحشی و در نداشت به رویش گسترده؛ و آنگاه که اندیشههایش بارور و شکوفا میشدند، ثروتهایش را سخاوتمندانه و بیمحابا میبخشید.
اینک آیندهی وی تکه راهی است شکاف برداشته و زیرورو که علفی در آن سبز نمیشود. تخلیش محو شده است. دیگر نه احساس گناه میکند و نه شتاب. حالا صبور شه و ساعتهای خود را با ساختن و خراب کردن میگذراند. خود را تحقیر میکند اما بدون هیچ احساس گناه: به سادگی خود را تحقیر میکند و دل خوشی از صبوریش ندارد. تخیلش که رفته، خستش هم پریده است: حالا دست و دلباز شده و حاضر است هرآنچه را دارد ببخشد: فقط گاهی فکر میکند که دیگر چیزی ندارد.
در جوانی نسبت به کتابهایی که قبلا نوشته بود، خیلی غبطه میخورد. گاهی در آنها کنکاش میکرد تا بفهمد چگونه آنها را نوشته است. بعد متوجه شد که چنین جستوجویی بیهوده است. کتابهایش هیچ نمیآموخت: وقتی به آنها خیره میشد گویی در مقابل دیوار سفیدی ماتش برده باشد.
قادر نبود رابطهی بیغلوغشی با کتابهایش داشته باشد. یا زیادی از آنها خوشش میآمد یا این که حالش را میگرفتند. میخواندشان و باز میخواندشان بیآنکه خسته شود و میخواست به هرقیمتی دوستشان داشته باشد. زودزود به آنها فکر میکرد و زیادی. به نظرش میرسید که با تعادل و سرعتی تحسینبرانگیز نوشته شدهاند. آن چه اینک به نظرش نقیصهای اساسی میآید-یعنی فقر تخیل و نفس کوتاه و عصبی-در آن زمان فضیلتی در نظرش جلوه میکرد و از این بابت به خود میبالید. با این حال کافی بود کسی از آنها باید بگوید تا او بلافاصله از آن کتابها متنفر شود و در درون خودریزهریزهشان کند. بعد سالها از آنها وحشت داشت تا حدی که هرگز کمدی را که در آن قرارشان داده بود، باز نمیکرد. اینک گاهی در ذهن خود با آن کتابها دیدار میکند؛ پیش میآید که سراغ آن کمد برود، کتابها را دست بگیرد و لحظهای تورقشان کند؛ دیگر نه احساس غبطه دارد و نه وحشت، فقط دچار چندشی خفیف میشود؛ اما آنها بیشتر او را به یاد لحظههایی میاندازند که مینوشتشان: مکانهای ساختگی، در آمیخته با قسمتهایی از مکانهای واقعی که هنگام نوشتن، در آنها قرار میگرفت؛ البته در زمانی که هنوز تخیل در آمیختن و ساختن را داشت. حالا در حافظهاش خبری از این مکانها نیست و در آن جغرافیایی شکل گرفته که فقط خودش میتواند در آن جهتیابی کند. یادش میآید در لحظهای که باید از آن مکانها میرفت چون کتاب تمام شده بود، طوری احساس اندوه و گمگشتگی میکرد که گویی در حال ترک شهریست که تمام کوچهها پس کوچهها و خانههایش را میشناسد و به یقین میداند که دیگر هرگز نخواهد توانست به آنجا باز گردد؛ و همینکه یاد شور و سرعتی میافتد که معمولا در نوشتن داشت، از خود میپرسد چه عجلهای بود و چرا زمان بیشتری را به پرسهزدن در آن مکانهایی که با خست و دقت تمام خلق کرده بود، نگذرانده بود.
در کتابهایش، واژگان و جملاتی هست که سالهاست از آنها نفرت پیدا کرده است. اما حتی به مخیلهاش هم خطور نمیکند که آنها را پاک و بازنویسی کند. حالا دیگر آدمهای زیادی آن جملات را خواندهاند و خراب کردنشان کاریست عبث. تازه، دست زدن حتی به یکی از واژههای آن کتابها باعث چندشش میشود؛ به نظرش میرسد که جملات و واژگان در آن کتابها گویی در تکه یخی سنگی فرو افتادهاند. حقیقت این است که حتی حالا هم رابطهی بیغلوغشی با کتابهایش ندارد. بنابر این آنها را فورا میبندد و کنارشان میگذارد. امیدوار است که-حالا که خودش دیگر دوستشان ندارد -آدمهای دیگر دوستشان داشته باشند. در قبال کتابهایش احساس صبوری متکبرانهای دارد. صبوریای که در وجودش با چندش آمیخته شده است. اما به نظرش میرسد که این صبوری و چندش چندان هم متوجه کتابهایش نیست بلکه در مورد خودش-در زمانی که آنها را مینوشت-حس میشود. با این حال گاهی فکر میکند که در وجودش، در اندک عشقی که به کتابهایش دارد و در بیعلاقگی به بازنویسی آنها-آنجا که بیزاریاش را برمیانگیزند، چیزی نازیباهست: یک عقبنشینی (ناشی از خستگی) از اینکه در مقابل خود همان نویسندهی شفاف و بینقصی باشد که آرزو کرده بود، بشود. دیگر هیچ میلی به خلق کردن ندارد. نمیداند به دلیل خستگی است یا این که تخیلش -که همیشه ضعیف، شکننده و بیمار بوده-حالا مرده است، یا شاید هم فهمیده که او برای خلق کردن ساخته نشده بلکه برای نقل کردن آنچه از دیگران یا خود فهمیده یاچیزیهایی که واقعا برسرش آمده بود، ساخته شده است.
نمیداند که مرگ تخیل را شکست قلمداد کند و حسرتش را بخورد یا اینکه همچون حس رهایی بداند و با آن وداع گوید. در گذشته، البته از خطوطی از زندگی واقعی خودش الهام میگرفت، اما آنها را با خیال در میآمیخت و آنقدر دوروبرش میساخت که آن اندک خطوط واقعی نه فقط برای دیگران بلکه برای خودش نیز غیز قابل شناسایی میشدند. عملیات مخلوط کردن ورزدادن او بهقدری سریع بود که بلافاصله پس از آن فراموش میکرد که انجام داده است و در عین حال با عصبیت محاسبات خود را هجی و مواد لازم را یکییکی روی ترازوهای دقیق و مخفی خود وزن میکرد. گاهی اوقات احساس دزد بودن نمیکرد بلکه احساس میکرد خانم آشپز یا آقای داروسازی است. چرا که در مقابل خود چیزی داشت که در حقیقت دچار یک دگردیسی تمام عیار شده بود.
روح چنین دگردیسیای را یا دیگر نمیتواند زنده کند یا اینکه از زنده کردناش ابا دارد. حالا وقتی میخواهد از زندگی واقعیاش بخشهایی را جدا کند، ورز دهد و دستکاری کند-چنانکه زمانی انجام میداد-به نظرش میرسد که هربخشی پشت همهاش قایم میشود. ترازوهای کوچکش واژگون و سروته میشوند. دیگر نه احساس داروساز بودن میکند و نه آشپز بودن. حتی احساس دزد بودن هم نمیکند چون میلی به فرار ندارد. تازه کجا فرار کند؟ احساس میکند خودش است. دیگر خسیس نیست چون اندازهگیری حقیقت دیگر برایش غیر ممکن است. بسیار کند و صبور شده. چون حقیقت، طرحهایی اسلیمی را پیش رویش میگذارد که قادر به رمزگشایی آنها نیست؛ حال آنکه به نظرش میرسد که رمزگشاییشان امریست اساسی. گاهی اندیشهاش لابهلای آن طرحها گرفتار میآید و آزاد کردناش چه دشوار است، آن هم زمانی که قوهی استدلالش بسیار بیثبات و آشفته شده است. از این گذشته گاهی ترس از آن دارد که آن طرحهای اسلیمی برای خودش تنها عزیز باشد. همیشه از تصور اینکه تنها برای خودش بنویسد، بیزار بوده است. حتی در زمانی که بسیار خسیس بود تحمل این اندیشه را نداشت. سه چهار نفری که حالا او عادت دارد نوشتههایش را خطاب به آنها بنویسد، نظرت متضادی بیان میکنند و او نمیداند حق با کیست و چه کسی اشتباه میکند. پشت سر آنها قادر به دیدن هیچ کس نیست. در لحظههایی خود را تحت فشار این فکر میبیند که شاید حالا تنها برای رمزگشایی خودش مینویسد. گویی زحمتی مطلقا عبث میکشد. احساس تقصیر نمیکند چون فکر نمیکند که بتواند کاری مفیدتر از این انجام دهد. در سرش نقشه یا میل به انجام کارهای دیگر نیست. احساس میکند تا دم مرگ به این کار میخکوب شده است.
حقیقت خاطراتی را پیش پایش میآورد که عذابش میدهند. این صحیح که عادت کرده تحت فشار تابی از خرابه بنویسد؛ اما ترس از آن دارد که با دستزدن به آن همه خاطره، دستها و چشمهایش بسوزند. از این گذشته میترسد که خاطراتش به کسانی نیز آسیب برساند که اینک در زندگیاش حضور دارند و او دوستشان میدارد. در مقابل گفتن حقیقت، خلق کردن در نظرش به سان بازی با چند تا بچه گربه میآید؛ در حالی که از حقیقت گفتن، مثل حرکت کردن در میان دستهای از ببرهاست. گاهی به خود میگوید: برای یک نویسنده همه چیز مشروع است به شرط آنکه بنویسد: حتی آزاد کردن ببرهایی و بردنشان به گردش. اما در حقیقت به نظرش نمیرسد که نویسندهها حقوقی غیر از حقوق دیگر مردم داشته باشند. به این ترتیب خود را در مقابل مشکلی میبیند که قادر به حل آن نیست. نمیخواهد چوپان گلّهی ببرها شود. فکر میکند که از همان اول که در جوانی شروع به نوشتن کرد، در اشتباه بوده است. میبایست خیال را دوست میداشت چنانکه حالا حقیقت را دوست دارد. حال آنکه عشقی که نثار خیال کرده، اندک و به سردی بوده است. او در پاسخ به آنها جز تصاویر خسیس و یخی چیزی ارزانی نکرده است.
اینکه از حقیقت چیزی میخواهد که خیال هرگز به او ارزانی نکرده است. در حالی که این را میخواهد، متوجه است که امری محال را میخواهد. در لحظهای که میخواهد حقیقت را بگوید، غرق تماشای خشونت و عمق آن میشوند. فکر میکند که هرگز کاری نکرده جز این که اشتباه روی اشتباه انبار کند. چه ابله بوده است، تازه مشتی سؤال ابلهانه هم از خود پرسیده است. از خود پرسیده که آیا نوشتن برای او تکلیف بوده یا لذت. ابله. نه این بوده و نه آن. در بهترین لحظهها برای او حکم سکونت بر روی این کردهی خاکی را داشته است. –
اکتبر ۱۹۷۰ (هفت)
3 نظر
حاتم
چه حرف های بزرگی!
خواندن این متن برای هرکه در مسیر نوشتن است لازم است.
اینکه گاهی وقت ها با نوشتن تنها کسی را که گول می زنیم خودمان هستیم!
آرزو
انگار حرف های ناگفته خودم را در برابرم عریان دیدم .
سولماز قنبری
این نوشته ها درواقع به من نوعی حس منفی داد. هیچ اثری از امیدواری ونقطه ای که در آن حسی مثبت وجود داشته باشد نبود. من فکر میکنم مطالغعه چنین نوشته هایی از من حس نوشتن وحس شادابی که درحقیقت نویسندگی به شخص من اهدا میکند را میگیرد.