این مقاله را به اشتراک بگذارید
صرف نظر از اینکه ابوالحسن نجفی برای نویسندگان حلقه یا مکتب اصفهان از جایگاه ویژهای برخوردار بود و به دلیل احاطهاش به زبان فرانسه و اشرافش بر ادبیات ایران و جهان حکم بزرگتری داشت، برخی از این چهرهها نظیر بهرام صادقی و یا حتی هوشنگ گلشیری علاقه شخصی خاصی به او داشتند. ابوالحسن نجفی بود که به هوشنگ گلشیری که در ابتدا شوق شاعری در سر داشت پیشنهاد کرد که برود شراغ داستاننویسی چرا که به شهادت همان اشعار دریافته بود که که گلشیری داستاننویس خوبی خواهد شد و چه بهتر که در شعر وقت خود را تلف نکند! رابطه نجفی با بهرام صادقی هم چه بسا نزدیکتر از اغلب حاضران در این حلقه یا اصحاب جنگ اصفهان بود، نامه زیر که در سال ۱۳۳۹ توسط بهرام صادقی به نجفی نوشته شده به خوبی گویای چگونگی این رابطه است. نجفی در سال ۱۳۳۸ برای تحصیل در سوربن پاریس به فرانسه سفر کرد و این سفر تا سال ۱۳۴۴ طول کشید. این مقطع زمانی درست مصادف است با زمانی که صادقی دوران افول خود را آغاز می کند، افول نه از نوع هنری بلکه به جهت افتادن در مسیر کم کاری و در نهایت ننوشتن شاهکارهایی که در ذهن داشت و گاه برای دوستانش شفاهی می خواند! بگذریم شاید ذکر این نکته نیز شاید خالی از فایده نباشد که این ابوالحسن نجفی بود که بهرام صادقی را تشویق کرد داستانهای خود را در قالب یک مجموعه منتشر سازد، داستانهایی که تا آن زمان (اواسط دهه چهل) در جنگها و نشریات مختلف پراکنده بود و حتی این خود نجفی بود که داستانها را گردآوری کرده و به نشر زمان سپرد تا منتشر شوند، در غیر این صورت شاید مقام شامخ بهرام صادقی امروز کمتر از این که هست شناخته شده بود.
***
نامهای به دوست
نامه اول
یکشنبه ۲۵ دیماه ۱۳۳۹
ابوالحسن عزیزم، قربانت گردم، پس از سلام. اگر دختری بودم یا سن و سالم کمتر از این بود قهر میکردم که چرا برایم کاغذ ندادهای. این است که خدا را شکر کن که آدم لندهور نکرهای هستم که قهر کردن بهم نمیآید. و اما مسئلهی دیگر، من همیشه وقتی برای کسی کاغذ مینویسم-خصوصا اگر آن شخص در خارج باشد-صدر در صد مطمئن نیستم که کاغذم بهش میرسد، چون دلیلی نمیبینم که کاغذم برسد. برای همین است که الان با یک حال تردید و دودلی این چند سطر با مینویسم. آیا این کاغذ ناقابل خواهد توانست این همه راه را طی کند، این فرسنگها راه دور و دراز را که اقیانوسها و کشورها و شهرها در مسیرش قرار گرفتهاند بپیماید و به دست ابو الحسن نامهربان من، که تازه معلوم نیست کجاست و چه کار میکند و آدرس خودش را هم نداده است، برسد یا نه. به هر حال، پریروز، یعنی جمعه، نزدیک بود از تنهایی و خستگی دق کنم. ساعت ده و نیم از خواب بیدار شدم، یعنی پس از ده دوازده ساعت خواب، و آن وقت ناگهان عظمت یا حقارت تنهایی خودم را حس کردم به حدّی گریهام گرفت. نمیدانم شنیدی یا نه، یک ماه پیش بالاخره (منوچهر) فاتحی خودکشی کرد. صد و ده قرص لومینال خورد و کاغذی به این مضمون نوشت و بالای سرش گذاشت: “چون حوصله و عرضهی زندگی کردن را نداشتم خودم را کشتم. ” سه شبانه روز در حال اغما در بیمارستان بود و من هم مثل دیگران بالای سرش بودم و سرانجام نیمه شبی بود که مرد. بله، بله، بله، و من وقتی که مطمئن شوم که کاغذهایم به دستت میرسد کاغذ بسیار مفصلی برایت خواهم نوشت که در آن شرح خواهم داد-همهی جزئیات واقعه را- هرچند که بیهوده و مسخرهتر از آن امکان ندارد. دیگر چه چیز را باید شرح داد و چه سودی دارد؟ . . .
خلاصه جمعه گریه کردم. . . آن وقت بود که یک دفعه به یاد تو افتادم. نه، بهتر بگویم، من همیشه به یادت هستم. یکهو احساس کردم که همین الان باید تو را ببینم و چون میدانستم امکان ندارد، آن قدر گریستم که خواهرم و مادرم که اخیرا به تهران آمدهاند به گریه افتادند و متوحش شدند. اما من به آنها چه بگویم؟ بگویم من فاتحی را میخواهم که مرده است و نجفی را میخواهم که دریاها و شهرها از من دور است؟ بعد نشستم بیست صفحه کاغذ برایت نوشتم، و دست آخر هم رفتم بیرون، همینطور خالی یا پر و همینطور تنها. حالا شاید بفهمی که چرا بد میکنی و بد کردهای که برای من کاغذ ننوشتهای. اما دلم هوات را کرده است، هیچکس نمیتواند جای تو را در قلب من بگیرد، اگر باور کنی، و هیچکس نیست که من او را به کیفیت و اندازهی تو دوست داشته باشم. دیگر هیچ. آیا در انتظار نامهات بمانم؟ نمیدانم.
حمید و ابو الفضل را گاهگاه میبینم. ابو الفضل پس از رفتن تو تنها شده است یا تنهاتر شده است، نمیدانم کدام یک. او هم مدتی است که دست از[مخدّر]کشیده است. تا توانستم او را تشویق کردم. سفری به شمال رفت و او را ترغیب میکنم که به اروپا[پیش تو]بیاد و مدتی بماند که از شرّ این وسواس خنّاس نجات یابد. شاید در او اثری بکند. اما چیز دیگری هم میخواهم بگویم که خودم پیشاپیش از کثافت و حقارت اظهارش شرم میکنم و میدانم تو هم ممکن است عصبانی شوی و کاغذم را پاره کنی و بگویی: خیلی خوب، خجالت نمیکشد که حالا این مسئله را مطرح میکند؟ میدانم، قبلا معذرت میخواهم. از کجا معلوم که من هم روزی نخواستم خودکشی کنم. این است که باید حسابهایم با مردم سر راست باشد. من نمیخواهم تو از من طلبی داشته باشی. بهتر است بنویسی مبلغی را که به تو بدهکارم به چه وسیله برایت بفرستم و آیا اجازه میدهی کتاب یا چیز دیگر بگیرم و بدهم بیاورند؟ حتما از لحن حسابگرانه و دفتردارانهی من متعجب شدهای. من میخواهم به تو فقط محبت بدهکار باشم. اگر قبول کنیم که دوستی ما از سیاق دوستیهای عادی نبود پس گاه باید همین مسائل عادی یا غیر عادی کوچک و احمقانه را هم در آن قبول کنیم. آیا دیوانه شدهام؟ نه، گمان نمیکنم.
سخت به کار افتادهام. چیزهای زیادی نوشتهام. بگذارد مثل دخترها بگویم تو را خیلی دوست میدارم، تو چهطور؟
قربانت، خادم دورافتاده.
***
نامه دوم
دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۴۰
۲۴ آوریل ۱۹۶۲
ابو الحسن عزیزم، قربانت گردم، پس از سلام. من امیدوارم که به یادم باشی و مرا ببخشی. به این احتیاج دارم که مطمئن شوم به یادم هستی برای این که دیگر غیر از همین چیزها چیزی که در دوروبرم اندکی تسلّی و فراغ خاطری به من ببخشد وجود ندارد. چند روز پیش در[روزنامهی]کیهان خواندم که دانشجوی در امریکا خودش را به دار زده و نوشته است (ببین چهقدر احمق شدهام؛ مسلما اول نوشته است و بعد خودش را به دار زده است) که این کار را کردم چون حس میکردم دیگر کسی دوستم نمیدارد. به هر حال من میباید تا به حال دهها کاغذ برایت نوشته باشم-اما نفرستادم-این بدان معنی است که پس من نامههای بیشماری برایت نوشتهام یا در ذهنم بوده که بنویسم ولی آنها را به پست نینداختهام. بله، درست است، من مخصوصا این کار را میکردم برای اینکه گاهی آدم به خودش میخواهد عذاب بدهد. مثلا فکر میکردم نامه ننوشتن به تو و اینکه تو فکر کنی من فراموشت کردهام و آدم پست و بیوفا و احمقی هستم برایم یک نوع آرامش خواهد بود. میدانم که خیلی بچگانه است، اما دیگر همین چیزهای بچگانه است که برایم مفهوم دارد.
ابوالحسن، به دنیای ذهنی خود پناه بردهام، خیلی جالب است، آن احساسی که از اول کودکی با خودم داشتم-و به تو هم مثل دیگران نگفته بودم-در من به نحو شدید قوّت گرفته است. تا آنجا که به یاد میآورم، از همان اوایل بچگی خودم گاهی حس میکردم مثل اینکه روی زمین نیستم، یعنی چند سانتیمتر از خاک قدم بر میدارد. مثلا یادم میآید که یک روز به باغ رفته بودیم-من کلاس ششم ابتدایی بودم- خانوادهام و خیلیها جمع بودند. یک روز آفتابی بود و همهچیز واضح بود، یعنی هر چیز در چشم آدمها حدّ خودش را داشت و با حاشیهای مخلوط نمیشد. ایوان بزرگی در باغ ساخته بودند که از میانش جوی آب میگذشت و رو به روی ایوان گلسرخ کاشته بودند. . . ما همه دور هم نشسته بودیم. من به مدت پنج یا شش دقیقه ناگهان احساس کردم که سرم به شدت داغ شد و یک حالت رقّت و شفقت فوق العادهای بهم دست داد به حدّی که گریهام گرفت و احساس سبکی کردم. فکر میکردم که از روی قالی که پهن کرده بودیم بلند شدهام. اطرافیان را اصلا نمیدیدم، یعنی همهچیز وضوح خودش را از دست داد و مه عجیب و غریبی سراسر باغ و گلها و ایوان را گرفت و همهچیز حاشیهدار شد و من احساس کردم که وجودم از خودم مثل این که جدا شد و دیگر در دنیای پدر و مادرم و بچهها و باغ نیستم، مثل اینکه به جای دیگر رفتهام، و گریهام شدیدتر شد. بعدا به من گفتند که تکانم داده بودند و من فورا خوب شدم. این حال را همیشه داشتم که به ندرت چند سال یک بار تکرار میشد. . . اما اخیرا به طور مداومی، ولی نه به شدت آن دفعات پیش، به همان وضوح دچار شدهام، اما همانطور که گفتم خیلی سبک و مداوم، و فقط اینطور است که بیگانگی خودم را به همهچیز بهتر حس میکنم. . . خدا کند مقدمهی جنونی باشد که برای همیشه مرا از درک و فهمیدن جدا کند. از دل و دماغ افتادهام. [برای تعطیلی]عید[نوروز]که به اصفهان رفته بودم، هر روز عصر سر خاک[منوچهر]فاتحی میرفتم و گریهام هم نمیگرفت. یک روز پیش از عید مثل معمول تا ساعت ده خواب بودم. دیدم مادرم آمد و من شنیدم مثل اینکه گفت: “بلند شو، فاتحی آمده است. ” این وضع همیشه سالهای پیش تکرار میشد. من گفتم: “بگو بیاید تو. ” گفت: “مادرش. . . ” و دو سه دفعه تکرار کرد. آن وقت فهمیدم مادر فاتحی است. هیچ فکر نمیکردم فاتحی مرده باشد. مادرش وقتی مرا دید زد زیر گریه و مرا بوسید و گفت: “دلم تنگ شده بود و هوای منوچهر را کرده بود، آمدم تو را ببینم، مثل این است که او را دیدهام. ” فردایش عید گرفته بودند. زمین اطراف قبر را خریدهاند که اتاق بسازند. من شعری خواهم گفت که با عکس فاتحی آنجا بگذارند. این همه برای چیست؟ همهی موهای سرش سفید شده بود. اما چهطور بگویم که چه روزهایی را گذراندم-و چه احساسی به من دست داد. دیگر مصمم شدهام که بنویسم-رمانم را میگویم. آن سه شبانه روزی که بر بالینش گذراندم، آن نیمهشبی که تمام کرد و همین مادرش که موهایش سیاه بود روی صندلی نشسته بود و به بچهاش خیره شده بود. همهی این چیزها هر روز در ذهنم هست، هر ساعت در ذهنم هست.
این عید نامیمون بود، مثل همیشه برای من. پدرم سکته کرد، اما به خیر گذشت. مادرم مریض شد. میدانی که من فقط و فقط به امید او زندهام و اصلا به خاطر اوست که زندگی میکنم، برای اینکه زندگی بیمادرم برایم مفهومی ندارد.
خلاصه وضع فعلیام بینهایت اسفناک است! دهها غایب گرفتهام. نمیتوانم صبح زودتر از ساعت ده بلند شوم و طبعا به بیمارستان هم نمیروم. باز امتحانات نزدیک شده. فکر میکنم مضحک نیست که دیگر من شروع کنم به درس خواندن؟ . . . تنهای تنهایم. دیگر همهشان را[ این دوستان را]شناختهام. . . ولشان کن، عجیب است که یکهو ماهیت خودشان را بروز دادند. . . آه اگر فقط میدانستند چه روزها و شبهایی را میگذرانم. بهر صورت میبینی که باید برایم مرتب و مفصل بنویسی. من هم از این پس خواهم نوشت. لا اقل گریزی است از دنیای کثیف این مینونها یک لحظه به دنیای پاکی که خودمان داشتیم لا اقل در آ اصیل بودیم. من همیشه در ذهنم با تو گفتگو میکنم و در خیابانها قدم میزنم. تو بهترین مصاحب و دوست من بودی. افسوس که نیستی. از[تقی]مدرسی خبری ندارم.
اما همهی این چیزها باید بالاخره به چیزی منجر بشود. من در انتظار رستاخیزی در خودم هستم. “جنایت و مکافات” [داستایفسکی]را باز خواندم. مگر نیست که راسکو لنیکوف هم زندگی تازهای آغاز کرد؟ این قدر هست که از ضعف و پستی بدم میآید. نمیخواهم حتی در مقابل رنجها و غمها و احساس پوچی و بیهودگی زندگیام هم لنگ بیندازم. من میخواهم همیشه قوی باشم، حتی در بدبختی. خبرش را بهت خواهم داد. منتظر جواب هستم.
تصدقت: خادم دورافتاده