اشتراک گذاری
تا می توانی پریشان باش، درخت ستاره، شكارچی را به عروسی ام دعوت كن، روزشمار آب شدن برف های كوه آلپ، خستگی، عناوین پنج داستانی است كه در مجموعه داستان «شكارچی را به عروسی ام دعوت كن» می خوانیم. «چنگ در دامان گذشته، نوستالژی، احساس بی تكیه گاهی، هراس، بحران، متلاشی شدن خانواده ها، اضمحلال، دلتنگی و خستگی» جان مایه و درون مایه داستان های كتابند. شاید بتوان نام آخرین داستان كتاب را مصداق و ماحصل تمام داستان های كتاب دانست: خستگی. همه داستان ها از منظر اول شخص مفرد روایت می شوند. اطناب مخل و ضعف نویسنده در پایان بند ی بعضی از داستان ها و به اصطلاح «سر و ته داستان ها را به هم آوردن» مثل ریگ زیر دندان، كاملامحسوس و آزاردهنده است.
در داستان اول مجموعه -تا می توانی پریشان باش- با ازدواج نامناسب پژمان و هنگامه بدون رضایت پدر و مادر دختر روبه روییم. ازدواج پژمان كم سواد با ویژگی های لمپنیسم كه پمپ بنزین دارد و به جای مدیریت پمپ بنزین«عاشق این بود كه خودش برای ماشین ها بنزین» بریزد، با هنگامه هنرمند و عاشق فیلم های كیشلوفسكی، كه هر سال دو ماه می رود لهستان تا «برای مجمع دوستداران كیشلوفسكی درباره خوشبختی و رنگ در فیلم هایش» حرف بزند. نویسنده چیزی درباره چگونگی آشنایی پژمان و هنگامه و دلیل ازدواج شان نمی گوید. داستان از منظر هنگامه و پس از مرگ پژمان روایت می شود. تازه پس از مرگ پژمان، هنگامه می فهمد كه شوهر لمپنش شاعر بوده و سعی می كند كمبودهای مسعود را با این هنر و استعداد او نزد پدر و مادر و نزدیكانش تطهیر و رفع و رجوع كند. متاسفانه اطلاعات ناقص نویسنده – با وجود طول و تفصیل های زیاد در این داستان و متحول شدن بدون پیش زمینه پژمان از آدمی با آن خصوصیات به شاعری با این نازك طبعی، و طولانی شدن و خسته كننده بودن متن، به داستان لطمه زده است.
«درخت ستاره» می توانست داستان بهتری باشد، اگر نویسنده یك راست می رفت سر اصل موضوع. مثلاداستان می توانست از این جا شروع شود: «گفت توفان گفته خواب دیده…» آن چه تا پیش از این آغاز پیشنهادی آمده، (فرار شخصیت داستان از خانه هزارمتری شان در تجریش و پناه آوردنش به یك آپارتمان 50 متری) كمكی به داستان نمی كند، اما در همین داستان پیوند میان مرگ توفان و سوخته شدن گربه در آتش سوزی سیزده به در، كه می تواند نماد مظلومیت توفان باشد، خوب جا افتاده است و شعاری نیست.
«شكارچی را به عروسی ام دعوت كن» كه نامش را هم به كتاب داده، داستان اضمحلال است. داستان سقوط سیطره و قدرت. سوگنامه و سوگناله یی است در رثای یك شكارچی قوی و چابك دست یا به قول نویسنده «جنتلمن» كه حالاهیچ تیری از تفنگش شلیك نمی شود. خوار و زار بچه ها شده جوری كه توی اتوبوس، همین بچه های تخس پفك می چپانند توی سوراخ تفنگش. تصویری كه گرچه باورپذیر نیست، اما می تواند نشان دهنده مظلومانه ترین درجه هبوط باشد: نوعی از عرش به فرش افتادن.
«روزشمار آب شدن برف های كوه آلپ» چهارمین داستان كتاب است. یك آرمانگرای دوستدار افكار هابرماس، فیلسوف سرشناس مكتب فرانكفورت، تاكسی می خرد تا با آن امرار معاش كند. از نظر راوی، عاشق هابرماس بودن هیچ سنخیتی با راننده تاكسی شدن ندارد: كه البته چنین نیست و می دانیم كه هابرماس فیلسوفی اجتماعی و طرفدار مشاركت مردم در تعیین سرنوشت خودشان است و از جنبش های دانشجویی هم حمایت ها كرده است. (اصولایكی از ضعف های محتوایی كتاب همین تعمد نویسنده به آوردن اسامی دهن پركن در داستان ها و بی مصرف رها كردن آنها است. به راحتی می توان این نام ها را از داستان ها حذف كرد یا نام های مشابه دیگری جایگزین آنها كرد بدون اینكه به جان مایه داستان خدشه یی وارد شود.) نمونه دیگرش همین كلمه «آلپ» كه هیچ كاركردی در یك داستان ایرانی ندارد. داستان خیلی رئال و معمولی شروع می شود: خرید یك ماشین تصادفی برای مسافركشی و امرار معاش. و ای كاش همین امر واقع گرایانه ادامه پیدا می كرد، اما نویسنده چنین نمی كند. از همان پاراگراف اول با پوشاندن جابه جای بدنه تاكسی به پنجه های خونی- خون گوسفند قربانی كه از تخفیف خرید ماشین عایدشان شده- سعی دارد با نوعی فضاسازی از وقوع حادثه یی خبر بدهد، (معمولاكسی برای رفع قضا و بلااز یك ماشین تصادفی قربانی نمی كند: آن هم با این دنگ و فنگی كه نویسنده توصیف می كند). پیدا شدن سر و كله كلاغ ها هم جز اینكه داستان را به نوعی سوررئالیسم آبكی بكشاند، كاركردی در داستان ندارد. از قضا تاكسی تصادفی قرار است اجبارا در مسیری كار كند كه برای راننده اش با انبانی از خاطره همراه است. او در زمان دانشجویی با دوستش حسین، (دوستی كه حالادیگر نیست) بارها این مسیر را گز كرده و حالاسعی می كند خطش را عوض كند و جای دیگری كار كند: زیرا «خیابان رویای» او و مجید «از فردا می شود دالان عذاب»اش، اما با «هیچ نامه و ناله یی» نمی تواند «خط تاكسی را عوض» كند. در نهایت داستان به مسیری كاملامخالف آغازش منحرف می شود: داستانی كه می توانست یك سر و گردن از داستان های دیگر مجموعه بالاتر باشد.
«خستگی» آخرین داستان این مجموعه است: داستانی كه در آغاز این مقال گفتم كه نامش برآیند و ماحصل و چكیده چهار داستان دیگر كتاب است. انگار نویسنده به عمد، این داستان را منزلگاه پایانی كتابش قرار داده تا بنشیند و نفسی تازه كند بابت تحمل آن همه رنج توان فرسایی كه در چهار منزل پیشین بر شانه كشیده است. پلیسی كه كسی او را با درجه ندیده، اما «به هر حال پلیس است و بیسیمی دارد كه همیشه همراهش است و گاهی هم روشنش می كند…»، اشاره به ساعت وقوع زمان دقیق وقوع زلزله بم، دختری به نام سهیلاكه ناگهان غیبش زده، یك گالری دار كه سهیلاقبل از ناپدید شدنش با او ملاقاتی داشته و… كلیدها و شناسه هایی هستند كه داستان «خستگی» را به سوی یك داستان معمایی- پلیسی سوق می دهند. اما نویسنده در دادن اطلاعات، نه تنها قطره چكانی می كند كه خست به خرج می دهد. داستان می تواند صفحات بیشتری را دربربگیرد، اما نویسنده به مصداق عنوان داستانش «خسته» است. جامعه داستانی ما، باید مسعود لك را «باور» كند.
قباد آذرآیین / روزنامه اعتماد، شماره 2629 )10/12/91) – انتشار در مد و مه- اسفند 1391