این مقاله را به اشتراک بگذارید
گاردین : بهعنوان یک انسان هرکسی مسئولیتی شخصی دارد، بخشی از این مسئولیت شخصی بازمیگردد به اینکه حتی در بیاخلاقترین دولتها و نظامها هم رعایت اخلاق شخصی میتواند نجاتبخش انسان از سقوط در قعر و چاهی باشد که دولتهای بیاخلاق برای ما حفر کردهاند. ما معمولا وقتی مسئولیت شخصی داریم انسانهای شادتری هستیم، حالا گاهی این مسئولیت شخصی مربوط میشود به جمعوجورکردن کار و موفقیت در موقعیت شغلی، گاهی مربوط میشود به لحظهای که در آستانه انجام یک خیانت در زندگی زناشویی هستیم و از آن چشم میپوشانیم و در مقابل این بیمسئولیتی است که سبب میشود ما چنان از اصول اخلاقی دور بیفتیم که تنها راه برای نجاتمان جستوجو برای یافتن مقصر باشد و اینکه کسی را برای سرزنش پیدا کنیم و در این میان هیچکس بهاندازه دولت ناکارآمد و فاسد برای سرزنشکردن جان نمیدهد.
یادمان میرود که هرچند دولتهای فاسد مردمان فاسد میآورند، اما این مردم هستند که خود به این فساد دامن میزنند. آنها گاهی چنان ناامید میشوند که فکر میکنند هر قدر هم اخلاق را زیرپا بگذارند دیگر از اینکه هست بدتر نمیشود؛ غافل از اینکه بدتر میشود و بسیار بدتر میشود. مسئولیت شخصی وقتی وجود نداشت دیگر راهی برای خلاصی از آن فضای مسموم اجتماعی و سیاسی باقی نمیماند؛ چون دیگر ناجی باقی نمانده است و هریک از ما درست شبیه آن دولتمردان فاسد عمل کردهایم و به بقای آن چرخه در لحظهلحظه زندگیمان کمک کردهایم. عنوان مشهور کتاب هانا آرنت را شاید باید مدام به خود گوشزد کرد؛ مسئولیت شخصی؛ و ما بهعنوان یک نویسنده چه مسئولیت شخصی داریم؟ نویسنده همان آدمی است که مثل باقی آدمهای یک جامعه باید زندگی کند. شاید بسیاری فکر کنند در این وضعیت باید در خانهشان را ببندند و اگر که خودشان نماد مسلم بیاخلاقی نباشند، بهترین سرزنشگران آن جامعه میشوند. نویسنده مینشیند در خانهاش و احتمالا روابط اجتماعیاش را بهحداقل میرساند و تبدیل به اصلیترین سرزنشگر جامعهاش میشود. او مدام ناشر و مردم را سرزنش میکند چون کتابهایش به فروش نمیروند. پس معتقد است آنها درکش نمیکنند. او لحظهای فکر نمیکند نوشتن حرفهایاش میتواند کمکی باشد به مردم. او مسئولیت شخصی خود را فراموش میکند و درعینحال بیشتر از دیگران دنبال مقصر میگردد و این یعنی که او تنها یک نویسنده معترض و ناراضی میشود که تنها میتواند باقی مردم را سرزنش کند و هر بار تلختر میشود. اما کاش یادمان نرود این چرخه نفرت و مقصرسازی باید جایی قطع شود، جایی باید این زنجیره سرزنش را قطع کنیم و شاید آن نقطه در اتاق کار یک نویسنده باشد؛ نویسندهای که صادق باشد و دایره اخلاق را برای خودش تعریف کند. شاید او در آن چرخه نظام فسادی که مردم فاسد میآفرینند ناجی نجاتبخشی باشد. گاهی یاد نمایشنامه آخرین روز پاییز فردریش دورنمات میافتم؛ آنجا که میگوید: « مردم عادی از قدیم فکر میکردند ما نویسندهها از نظر اخلاقیات هیولا بودیم، اما همیشه هم اینجوری نبود. اول دنیا از ما ترسید، اما کمکم به این عادت کردند که ما همین هستیم که هستیم؛ عنق و بیخیال و بعد چنان در طبقات اجتماعی بالا رفتیم که دیگر مردم عادی ما را به چشم فوقبشر نگریستند.»و این هراس دورنمات از نویسندهشدن بود. او میدانست نویسنده میتواند ناجی مردمانش باشد، درهایی را که دولتها به روی مردم میبندند باز کند و سکوت نکند. دورنمات همین را میخواست. چنانچه همه آنها که در ادبیات ماندگار شدند هم همین بودند؛ آنها نویسندگانی بودند که بیسرزنشکردن مردمانشان نوشتند و هر وقت فرصتی دست داد از میانه سدهای نظام فاسد دری برای نجات جامعه از قعر بیاخلاقی را گشودند؛ آنهایی که یادشان بود نویسندهبودن یعنی بیش از دیگران مسئولیت شخصی داشتن.
برگردان: امیلی امرایی
بهار – مد و مه اردی بهشت ۱۳۹۲
1 Comment
جواد افهمی
هر آینه که نویسنده سلاحش را خالی به دیوار بالای شومینه آویزان کند این انگاره هیولا بودن خِرش را می گیرد و رهایش نمی کند. مردم از سلاح یک نویسنده صدای شلیک واژه و کلمه و جمله و توصیف انتظار دارند. نشستن در برج عاج و بستن در به روی خود و دائم غر زدن و همه را مقصر دانستن و نافهم دانستن از هنرهای رایج در میان ماست. کاش این قشر فرهیخته کمی به داشته های خود و قدرت پنهانی که در پس واژه های داستانی اش نهفته پی می برد.