این مقاله را به اشتراک بگذارید
ماجرا از اینجا آغاز شد: سیمین دانشور در اوایل دهه هشتاد خبر از نوشتن رمانی داد که قرار بود بخش سوم از سهگانه «سرگردانی» او باشد، کتاب اول با «جزیره سرگردانی» در اوایل دهه هفتاد منتشر شد و چند سال بعد جلد دوم آن «ساربان سرگردان» به بازار آمد و حالا هم نوبت به جلد سوم آن «کوه سرگردان» رسیده بود که ماجرای مفقود شدن این رمان پیش آمد.
اینکه دانشور از چه زمانی نوشتن آن را آغاز کرده و کی آن را به پایان برده دقیقا روشن نیست، اما حدود سال ۸۲ بود که اخباری درباره نوشته شدن این رمان شنیده شد، ظاهرا چندی بعد هم خود دانشور اشاراتی داشت که خبر از به سر انجام رسیدن این رمان میداد. رمانی که به نوعی میتوانست حرف آخر این نویسنده که دیگر به کهنسالی رسیده، باشد. نویسندهای که (عمرش دراز باد) قریب به چهل سال بعد از شوهر معروف خود جلال آل احمد زنده ماند و در طول این زندگی طولانی شاهد بسیاری از اتفاقات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی بوده. افتخار دیدن صادق هدایت را از نزدیک داشته، در دوران تاریخی نخست وزیری دکتر محمد مصدق و جریان ملی شدن صنعت نفت حضور داشته و بعد هم شاهد بر آمدن انقلاب و سالهای دفاع مقدس بوده… و این درحالی است که سیمین چند سالی هم از جلال بزرگتر بوده و حاصل این ازدواج هم فرزندی به دنبال نداشته که شرح مفصلش در بهترین کتاب آل احمد (سنگی برگوری) نوشته شده است.
برگردیم سر ماجرای کتاب «کوه سرگردان» و ماجرای پیدا نشدن آن که در این چند هفته گذشته نقل محافل ادبی دربارهاش بوده. مخصوصا اینکه ناشر برای انتشار آن قرارداد بسته و حالا منتظر است که دستنویس کتاب را به دست او برسانند، اما نیست که نیست، انگار که آب شده و رفته باشد داخل زمین. در اواسط دهه هشتاد سیمین دانشور میگفت در حال بازنویسی و اصلاح نهایی این رمان است. بازنویسی و اصلاحی که بعید به نظر میرسد تاکنون ادامه پیدا کرده باشد. از طرفی گفته میشود که خود دانشور هم اعلام کرده رمان را به پایان رسانده و بر همین مبنا هم قرداد انتشار با ناشر اختصاصی آثار دانشور (انتشارات خوارزمی) بسته شده، با همه این احوال مهم این است که امروز این رمان پیدا نمیشود، نه خود دانشور میتواند دستنویس آن را پیدا کند و نه اطرافیانش و این در نوع خود یکی از اتفاقات نادر در ادبیات ما به حساب میآید. البته قبلا داشتیم مواردی که کسی دستنویس کتابی را گرفته و برنگردانده و یا بعدا به طریقی از آن استفاده کرده و حرف و حدیثهایی را موجب شده است؛ مثل مجموعهای از شعرهای شاملو که علیرضا میبدی برای انتشار از او میگیرد و بعد هم از بیخ میزند زیر آن و شاملو هم نسخه دیگر و یا نسخه نهایی خیلی از این شعرها را نداشته است، احتمالا آن ماجرای پیش آمده درباره فیلمنامه «اتوبوس» که یک نسخهاش را دولت آبادی نوشته بود و بعد هم کسان دیگری آن را ارائه و حتی بدل به فیلم هم کردند، شنیدهاید…
البته این وسط یک ماجرای دیگر هم هست که برای مدتی اذهان را به سمت خود جلب کرده بود، سه سال پیش حجم قابل توجهی از کتابها و مجلات سیمین دانشور (احتمالا به صورت فلهای) فروخته شدهاند و برخی گمانهزنی ها بر این نکته تاکید دارند که شاید که دستنویس کتاب داخل این نشریات و کتابهای قدیمی از خانه خارج شده باشد. البته ظاهرا خریدار آن مجلات قدیمی(که خدا کند آنها را ندهد لایشان سبزی بپیچند) با اطمینان گفته که چنین چیزی لای آنچه خریده نبوده و اهل خانه هم میگویند کتاب ها و نشریاتی را که فروختهاند، خوب گشته و وارسی کردهاند.
پس دستنویس این رمان چه شده؟ برخی ادعا کردهاند که شاهد نوشته شدن این رمان بودهاند و دانشور بخشهایی از آن را برایشان خوانده، برخی هم گفتهاند که دانشور در سالهای اخیر به جز آن داستانهای کوتاهی که در مجموعه انتخاب توسط نشر قطره منتشر شده چیزی ننوشته بوده است. اما جالبترین نکته را یکی از نزدیکان دانشور گفته، اینکه شاید اصلا او رمانی به این عنوان را ننوشته و با این حساب باید ادعای دانشور را یک نوع تخیل فرض کنیم نظیر آن داستانهایی که روزگاری بهرام صادقی خبر از نوشتنشان می داد و حتی بخشهایی از آنها را از حفظ میخواند و بعد هم هیچ اثری از این داستانها پیدا نمیشد!
اما با توجه به روحیه و منشی که از دانشور سراغ داریم بعید به نظر میرسد که کل ماجرای «کوه سرگردان» یک شوخی از جنس آن شوخیهایی باشد که بهرام صادقی استاد آن بود. بنابراین هیچ بعید نیست کمی بعد خبر پیداشدن دستنویس این رمان را از ته انباری، زیر مبل، داخل کابینت ظرفهای آشپزخانه و … بشنویم.
اما اجازه بدهید فرض کنیم دستنویس این رمان را یک بنده خدایی پیدا کرده باشد، این آدم میتواند یک رهگذر باشد که اتفاقی چشمش به یکسری کاغذ در لای خاکروبهها افتاده است، و یا حتی خریدار آن مجلهها بدون اینکه خودش خبر داشته باشد، این دستنویس را لای روزنامه باطلهها کیلویی فروخته باشد و یا هر احتمال دیگری که باعث شده رمان بدست کسی برسد که اهل اینجور خود گذشتگیها در راه ادبیات نیست که ببرد رمان را دودستی تقدیم دانشور و یا انتشارات خوارزمی کند، بلکه می خواهد از این شانسی که به سراغش آمده استفاده کند. بنابراین اعلام میکند، دست نویس رمان «کوه سرگردانی» دست من است، چقدر حاضرید پای آن بدهید؟
خب در چنین شرایطی فکر میکنید انتشارات خوارزمی میتواند دستخوشی به یابنده دستنویس رمان بدهد که او را راضی و تامین کند. اصلا مگر چاپ یک کتاب – به فرض که نویسندهاش اسم و رسمی داشته باشد مثل سیمین دانشور – چقدر میتواند سود داشته باشد که پول کلفتی هم نصیب این آدم فرصت طلب شود.
انتشارات خوارزمی گفته که اگر کسی بخواهد از این کتاب سوء استفاده کرده و بدهد به ناشر دیگری از او شکایت خواهد کرد. اما شما فکر کنید، این تهدید اگر چه میتواند راه انتشار کتاب توسط ناشر دیگری را ببندد، اما احتمال دارد باعث شود طرف یابنده رمان عطای معامله و در واقع باج گرفتن را به لقای آن بخشیده و دوستداران خانم دانشور و البته ادبیات داستانی ایران را از یک رمان که- به خاطر اعتبار نویسندهاش- اثر مهمیست، محروم کرده و این سهگانه برای همیشه ناتمام بماند!
پس آیا بهتر نیست، انتشارات خوارزمی با در نظر گرفتن یک مژدگانی و یابنده اثر هم با کشیدن دندان طمع یکجور باهم کنار بیایند و ماجرا به خیر و خوشی تمام شود! البته شاید یک آدم خیر پولدار هم پیدا که به دلیل علاقه به ادبیات حاضر باشد مبلغ این مژدگانی را چربتر کند که اگر کسی آن را پیدا کرد در تحویل دادن اثر تردید به خود راه ندهد و اکر هم هنوز کسی آن را پیدا نکرده، جماعتی برای پیدا کردن آن بسیج شوند! خب کار خیر که همیشه مدرسه ساختن نیست، خیلی وقتها حمایت از یک نویسنده یا یک اثر به مراتب کار ارزشمندتریست…
راستی اگر این اتفاق در آنسوی مرزها افتاده بود، چه دعواهای حقوقی پر آب و تابی پیرامون آن شکل نمیگرفت که جماعت اهل ادبیات را مدتی به خود مشغول کنند، اما حالا که در مملکت ما اتفاق افتاده و تازه آن هم در مورد آدمی در سطح سیمین دانشور، هنوز چه بسا خیلی ها خبرش را هم نشنیده باشند.
اما در پایان اجازه بدهید قدری شما را راهنمایی کنیم تا سر نخ هایی برای حل این ماجرا دستتان را بگیرد. اگر دایی جان کتاب خواندنی ایرج پزشکزاد (داییجان ناپلئون) الان اینجا بود، خیلی راحت سرنخ ماجرا را کف دست ما میگذاشت که بدانیم کار کار چه کسانی بوده و کجا باید دنبال آن گشت! البته ما یک دوست شکاکی هم داریم که وقتی با چنین خبرهایی روبرو میشود، اولین ، دم دستترین و البته بدبینانهترین شکل ماجرا به ذهنش میرسد، اینکه همه این خبرسازیها یک نوع بازار گرمیست برای افزودن به تعداد خریداران این کتاب!
خنده ام می گیرد از این همه بدبینی، سیمین دانشور آنقدر شناخته شده هست که در این سن و سال دنبال چنین بازار گرمی هایی نباشد. دستی به شانه دوست بدبینم میزنم و میگویم: ول کن این حرفها را، اگر راست میگویی بلند شو و همتی کن شاید این کتاب پیدا شود.
همانطور که نشسته با خونسردی دستش را می برد سمت تلفن که شماره «شرلوک هلمز» را بگیرد تا بیاید و پرده از راز این ماجرای پلیسی بردارد.
دستم را میگذارم روی گوشی تلفن و آن را قطع میکنم و میگویم: حالا که قرار است پای کاراگاه به این میدان باز شود، چرا به «فلیپ مارلو» زنگ نمیزنی که من آن شمایل همفری بوگارتیاش را، و آن سیگارهای آتش به آتشش راو آن متلکپرانی ها و تلخاندیشی ذاتیاش دوست دارم!