این مقاله را به اشتراک بگذارید
من با جورج اورول بزرگ شدم، سال ۱۹۳۹ به دنیا آمدم و مزرعه حیوانات اورول سال ۱۹۴۵ منتشر شد. درست در آستانه ۹ سالگی بود که برای اولینبار این کتاب را دست گرفتم. یادم هست دور و بر خانهمان دراز کشیده بودم و کتاب را از توی کتابخانه برداشته بودم به خیال اینکه این کتابی است که درباره حیوانات سخنگو است. موقع خواندن رمان هیچ درکی از مسائل سیاسی که در کتاب دربارهشان صحبت میشد نداشتم. سیاستی که بچهها در آن زمانه بعد از جنگ از آن سر درمیآوردند فقط همین بود که هیتلر آدم بدی است و البته مرده. اینکه بگویم مزرعه حیوانات روی من تاثیر وحشتناکی داشت در واقع کتمان حقیقت است، چون فراتر از اینها بود. سرنوشت حیوانات مزرعه به نظرم زیادی تیره و تار میآمد. خوکها حسابی دروغگو و خیانتکار بودند و گوسفندها بیش از اندازه احمق. بچهها حسی عمیق و بسیار تیز نسبت به تشخیص بیعدالتی دارند و این همان حسی است که در این کتاب بیش از هر چیز دیگری عذابم میداد: خوکها اینجا خیلی بیعدالتی میکردند.
تجربه خواندن این کتاب عمیقا آزارم داده بود، اما من برای همیشه سپاسگزار جورج اورول ماندم برای آن هشداری که در این کتاب داده بود. پرچمی که خیلی زود به دستم داد و یادم داد که مراقب باشم و از آن زمان من همیشه سعی کردهام این ایده را در ذهنم روشن نگه دارم. اولین درس این بود که این برچسبها نیستند که تاییدکننده هستند، مسیحیت، سوسیالیسم، اسلام، دموکراسی، دو پاهای بد و چهارپایان خوب، چیزی که مهم و تعیینکننده است اقداماتی است که بهنام این برچسبها انجام میشود. مزرعه حیوانات یکی از دیدنیترین امپراتورهای بدون لباس در کتابهای قرن بیستم است و مثل همان داستان جورج اورول را هم به دردسر انداخت. کسانی که علیه عقل و خرد رایج زمانه خود قدم برمیدارند و واقعیتهای آشکار ولی تلخ را به نمایش درمیآورند معمولا از طرف گلههای خشمگین گوسفندان با بعبع شدیدی روبهرو میشوند. درک این نکته در ۹سالگی برای من به هیچوجه آگاهانه نبود، اما ما الگوهای داستانی را پیش از آنکه معنایش را درک کنیم یاد میگیریم و مزرعه حیوانات دقیقا همین الگوی بسیار روشن است، چیزی که بهراحتی در تو نهادینه میشود و مفهومی بهنام عدالت را پیش رویت میگذارد، حتی اگر ندانی که این چیزی که فهمیدهای دقیقا عدالت است. بعد از آن رمان ۱۹۸۴ در سال ۱۹۴۹ منتشر شد. نسخهای با جلد کاغذی این کتاب را وقتی دبیرستانی بودم خواندم، بعد آن را دوباره و دوباره خواندم و هر بار به تصویر واقعیتر و روشنتری از آن میرسیدم شاید بخشی از این جاذبه احتمالا برمیگشت به شباهتی که میان خودم و وینستون اسمیت احساس میکردم، یک آدم لاغر و استخوانی که همیشه خسته بود و در شرایط سردی بزرگ شده بود. اما شاید دلیل دیگرش هم این است که تو وقتی نوجوان هستی محال است این رمان را بخوانی و کتاب زندگیت نباشد. آنروزها رویای نوشتن داشتم و شیفته افکار ممنوع بودم و شاید همه اینها باعث شده بود که اورول و این رمان در من گونهای از همدردی ناآگاهانه را ایجاد کنند. اورول با من ماند تا سالها بعد که نوشتن را شروع کردم وقتی که رمان سرگذشت یک ندیمه را مینوشتم تمام مدت به جورج اورول فکر میکردم و تازه آنوقت بود که فهمیدم او چه تاثیر شگفتی بر من گذاشته است، موقع نوشتن سرگذشت ندیمه ۴۴ساله بودم و آنقدر آموخته بودم که تنها اورول تکیهگاه نوشتنم نباشد، اما او عمیقا در من رسوخ کرده بود، آنموقع بود که متوجه شدم این جورج اورول است که باید او را قهرمان زندگیمان بدانم و نه هیچکس دیگری، بله جورج اورول قهرمان زندگی من است.
منبع: گاردین/ بهار/ مد و مه ششم تیر ۱۳۹۲