این مقاله را به اشتراک بگذارید
پارهی یکم
شمایل سرگردان فلیسیا
۱
از جمله دلایلی که برای اثبات تناسخ میآورند یکی این است که در زندگی بارها به اشخاصی برمی خوریم که نمی شناسیم و با این حال چهره شان به طرز غریبی آشناست؛ طوری که بی وقفه از خود میپرسیم: “کجا ممکن است دیده باشم اش؟”
مندو هم چشمش که به فلیسیا افتاد از خودش همین را پرسید. بی گمان اگر کسی از معتقدان به تناسخ کنار دستش بود، میگفت: “در زندگی پیشین!” کسی که کنار دستش بود به تناسخ اعتقادی نداشت. از پرسش سوزانی هم که کاسه سر مندو را به جوش آورده بود خبر نداشت. با اینهمه، دیری نگذشت که مندو به یاد آورد فلیسیا را دو قرن پیش دیده است؛ در روسیه، در کاخ تزار الکساندر! اما تا به این ماجرا برسیم ابتدا باید از شمایل سرگردان فلیسیا بگوییم؛ شمایلی رنگ و روغن که شاهکاری مسلم بود و کار استادی زبردست و، با اینهمه، به هر خانه ای میرفت جایش در پستو بود یا انباری؛ طوری که حالا سطح تابلو را لایههای متعددی از غبار پوشانده بود؛ از غبارهای چرب اتاقی زیرشیروانی تا خاکهای نرم و محجوب انباری قصر آدم محترمی مثل “ف. و. ژ.”. فکر نکنید میخ کنده می شد یا، بر اثر اتفاقی بیرون از دایره فهم، شمایل خودش راه می افتاد و از دیوار پایین می آمد (حالا دیوارهایی می سازند که میخ در آن فرو نمی رود یا اگر برود دیگر درنمی آید). نه. چیزی در خود شمایل بود که بیننده مجذوب را وامی داشت دست به جیب ببرد، دسته چک اش را بیرون بیاورد، با رغبت ترین امضای همه عمرش را بیندازد پای آن و فلیسیای سرگردان را با خودش ببرد. حالا اگر یکی دو روز بعد فلیسیا را از دیوار برمیداشت و به پستو می برد و بعد طوری رفتار می کرد که انگار چیزی دیده است که نبایست می دیده (یا حالا که دیده، انگار عهد بسته است که شتر دیده، ندیده) گناهش گردن کس دیگریست.
درست است که کمال این اواخر معتقد شده بود اثر هنری باید آرامش را از مخاطبش سلب کند، و شمایلهایی هم که میکشید غالباْ از کسانی بود که چشم شان چپ بود (یا اگر هم نبود، باز، چشمشان را چپ میکشید)، اما چشم فلیسیا چپ نبود. البته، گمان نکنید کمال مردم آزاری داشت یا در آن روزگار وانفسا که آرامش حکم کیمیا را داشت بخل به خرج میداد و چشم دیدن همان مختصر آرامشی را نداشت که بعضی ها سعی میکردند داشته باشند، یا داشتند بی آنکه سعی کرده باشند. نه، انصاف را، اگر هم سریشی پیدا شود که این اتهامات را به او بچسباند، اتهام خودآزاری به او نمیچسبد. آخر، مردم تابلو را میخرند که وقتی به دیوار میزنند خانه را قابل سکونت کند؛ نه تبدیل به مکانی که…
منتقدین تحسینش می کردند. نمایشگاهها برایش سر و دست می شکستند، اما کسی نمی خرید. و کمال بیچاره ناچار میشد پول همان مختصر عرقش را از راه کشیدن آگهی برای انواع مشروبات الکلی فراهم کند؛ یا از راه کشیدن طرح برای جعبه قرصهای آرام بخش:
ـ نظرتان راجع به طرح این جعبه چیست؟
ـ مرده شورش ببرد، دکان ما را تخته کرده است.
ـ میدانید کار کیست؟
ـ اگر می دانستم…!
ـ اگر کسی که همین را کشیده بهترش را برای شما بکشد؟…
ـ مگر می شود؟ لعنتی، انگار دست شیطان قلمش را چرخانده.
ـ می شود! قیمتش را بپردازید، می شود!
ـ شما!؟…
و کمال بهترش را برای او میکشید. اینطور بود که ناچار می شد دائم با خودش رقابت کند و خویشتن را شکست بدهد تا بتواند به هر قیمتی که شده تابلوهایش را بکشد؛ تابلوهایی که بیننده را درگیر کند و واداردش هی سر بگرداند به طرف دیوار. هی خیره شود به شمایل. و بعد…
۲
در آن هنگام، یعنی دو قرن پیش، مندو مندو نبود. ایلچی مخصوص شاه بود و نامش “ابوالحسن”. کیابیایی داشت و مثل حالا نبود که لخت باشد. صبح زود که نوکر مخصوص شاه آمد عقبش، تا از پشت در گفت: “نوکر خاصه”، ایلچی که از دو روز پیش با دلهره انتظار می کشید سر را از پنجره بیرون کرد و، به دیدن درشکهی مخصوص، سرمایی گزنده تیرهی پشتش را به لرزه در آورد. شاه را خوب می شناخت، دسته گلی را هم که به آب داده بود میدانست. نگاهی به شیشههای رنگی پنجره کرد و نگاهی به افق خونین که پرتو کم رنگی از آن حالا برگهای پیچ امینالدولهی لب دیوار باغ را به رنگ عقیق درآورده بود. آهی کشید و به افسوس زیر لب نالید: “تو هیچ وقت آدم نمیشوی! پس، چشمت کور، بکش!”
همینطور که با فلیسیا دست میداد، از یادآوری آن صبح پاییزی، لرزه ای خفیف احشایش را جا به جا کرد. دامنهی این ارتعاش که به گردن رسید، سر به لرزه ای پنهان چند بار به راست و چپ حرکت کرد.
کسی که کنار دستش بود نادر بود که به تناسخ اعتقادی نداشت، از پرسش سوزانی هم که کاسه سر مندو را به جوش آورده بود خبر نداشت، ولی عادتهای او را خوب میشناخت. لرزش سیبک گلویش را که دید به لبخندی پرشیطنت دهان گشود: “فلیسیا؛ از دوستان اهل مولوز. از عصر که نوار را شنیده است بی صبرانه منتظر است.”
مندو که از همان لحظهی ورود، به شنیدن سروصدای بچهها، برای هزارمین بار خود را لعنت کرده بود که چرا باز پا به این خانه نهاده است، چشمان فلیسیا را که دید فراموش کرد چه چیزی در این خانه عذابش میداد؛ چشمانی به زلالی عمق دریاچه ای نامسکون که دو الماس بی طاقت در آن شنا می کرد.
میخواست، بنا به عادت، فروتنی کند و بگوید: “باز اسباب رسوایی فراهم کردی؟” اما چیزی در اعماق آن دریاچه بود که نمیگذاشت. گفت: “برای تعطیلات آمدهاید؟”
نه. آمده بود بماند.
ـ اینجا کسی را دارید؟ خواهری، برادری…
سکونی سحرآمیز اعماق دریاچه را مسخر کرد. سیبک مندو به رعشهیی پنهان لرزید.
فلیسیا سیگاری روشن کرد: “نه، من تنها بچهی مادرم هستم.”
تنها بچهی مادر؟ چرا نگفت خانواده؟ یعنی خانواده ای نداشت؟ مندو، هنوز نیامده، داشت همهی جیک و پیک او را بیرون می کشید.
“آن لور” از داخل آشپزخانه جیغ کشید: “مندو!”
مندو اندیشید: “تند رفتهام!” و از جا برخاست. نرسیده به آشپزخانه، پایش رفت روی جسمی سخت، و دردی جانکاه تا کشالهی رانش بالا آمد. خم شد. زیر پایش سرباز آهنی کوچکی بود که لابد به “شارل” تعلق داشت یا شاید هم “مینو”. گیتا که هنوز شیرخواره بود.
سرباز آهنی را گوشهیی انداخت و زیر لب غرید: “خواهر و مادر هرچه…” بچه؟ یا سرباز؟ معلوم نشد. به آشپزخانه وارد شد. آن لور که نانپیچها را توی تابه زیر و رو میکرد به طرف او برگشت: “ببین شارل چه می گوید!” و همینطور که قاشق چوبی چربی را که دستش بود کنار میگرفت، با او روبوسی کرد. شارل که موهای طلایی اش را به پاهای کت و کلفت مادر میمالید، حالا داشت وسط پاهای او را طلا میزد. مندو نشست تا دستی به سروگوش او بکشد که تازه متوجه لباس آن لور شد و با وحشت از جا برخاست: “بازهم!” و در همین حال با انگشت به شکم، یا لباس آن لور (شاید هم هر دو) اشاره کرد.
آن لور با کرشمه ای دخترانه که تناسب چندانی با پایین تنهی از قواره افتاده اش نداشت، گفت: “نه!” و همینطور که این “نه” ی پر طول و تفصیل را میکشید برگشت و به کمک قاشق شروع کرد به برداشتن نانپیچهای سرخ شده از داخل تابه: “به تو چه مربوط است؟! ببین شارل چه می گوید.”
با چرخیدن آن لور به طرف اجاق، شارل که راه پیش به رویش بسته شده بود، حالا طلاها را به کپلهای مادر میمالید. انبوه چربی هایی که با هر حرکت سر شارل بالا و پایین میرفت از چشم مندو پنهان نماند. فکر کرد: “به من چه مربوط است؟ همهی مکافاتش مال من است!”
روی پاها نشست و دست شارل را گرفت. رعشهیی از دستها گذشت و مثل تیری که بنشیند به تنهی درخت همانجا ماند. گردن را چند بار به راست و چپ چرخاند و گفت: “خب، من آمدهام ببینم شارل چه می گوید. تا بعد بگویم که چقدر دوستش دارم و وقتی نمی بینمش چقدر دلم برایش تنگ میشود.”
شارل از طرز حرف زدن مندو خنده اش گرفت. کوه چربی را رها کرد و خودش را به آرامی در بغل او جا داد. مندو شروع کرد به نوازش طلاها: “خب چه میخواستی بگویی؟”
چشمان شارل به رنگ چشمان فلیسیا بود. اما در اعماق این دریاچه هزار ماهی پریشان بود. یک لحظه همهی ماهی ها رو به مندو ایستادند و کلماتی مبهم و جویده فاصلهی میان دهان شارل و گوش مندو را طی کرد.
رو کرد به آن لور و گفت: “چه میگوید؟ من فرانسهام…”
آن لور نانپیچ دیگری توی تابه گذاشت: “دفعهی پیش به او قول داده ای این بار که می آیی برایش آواز بخوانی.”
در کدام لحظه خریت چینن قول احمقانه ای داده بود؟ مگر نه عهد کرده بود دیگر لب از لب باز نکند؟ اما نه، امروز روز دیگری بود. باید همه این اتفاقات را به فال نیک میگرفت و، با دلی قرص از یاری بخت، آن آخرین حربه را به کار میانداخت. اما خواندن آسان نبود. شعر نبود. دریدن پردههای پنهان بود. حکایت اول بود؛ حکایت دورافتادگی. اعتراف بود. اعتراف به همه چیز. پس آسان نبود. چیزی را از درون می کاست. چیزی که هیچگاه برگشت نداشت. پس باید خرج چیزی میشد که ارزش داشت. اینطور بود که نمیخواند، اما وقتی می خواند پا به دایرهی سحر مینهاد؛ افسون میکرد و از افسونیان هر که را میلش بود به ریسمان نامریی میکشید و با خود میبرد. اما نه! به هیچ قیمتی نباید لب از لب باز میکرد!
میلی سوزان او را به سمت سالن پذیرایی میکشاند؛ به سوی دو الماس بی طاقت، آن دریاچهی نامسکون. در همهی عمر، این نخستین بار بود پرده ای چنین پنهان را نشان او میدادند. دستی به موهای شارل کشید و برخاست: “باشد. اما بعد از شام؛ که همه سروصداها بخوابد. و به یک شرط: به شرط آنکه وقتی آواز تمام شد تو هم بگویی چه کار میکنی که این قدر پسر خوبی هستی. باشد؟”
آن لور حیرتزده به طرف او برگشت: “واقعا؟”
***
رمان چاه بابل توسط نشز باران سوئد منتشر شده
نقل از بی بی سی
1 Comment
کاتب
سلام.رضاقاسمی واقعن یکی از بهترین نویسنده های حال حاضرماست.پیشنهاد میکنم دوستان حتمن “وردی که بره ها می خوانند”او را بخوانند.این رمان فوق العاده است و دیوانه وار و پرشور نوشته شده…