کاکا ویک گلوور از زور گرمای کبابکنندهٔ بعدازظهر و از هرم آفتاب که صاف تو صورتش میزد از خواب بیدار شد.. نیمساعت را، شیرین خوابیده بود.
وسط این دنده به آن دنده شدن بود که، همین جوری بیخود لای پلک چشمهایش را واکرد. و توی همین یک لحظه چشم وا کردن بود که «هیوبرت» را…