اشتراک گذاری
«… آه ديريست كاين قصه گويند/ از بر شاخه مرغي پريده/ مانده بر جاي از او آشيانه.»
نيما-
چند دقيقة پيش بود كه جنازه او را دفن كردم و باز بمن ميگويند كه او را ديدهاند و يا او را ميبينند! چه كسي ممكن است كه او را ديده باشد و يا چه كسي ممكن است كه او را ببيند؟ الان از آنجا برميگردم. هنوز هم كه راه ميروم برگهاي خشك چنار زير پاهاي خسته و كوفتهام خش و خش ميكند. از ميان تاريكي و سكوتكشنده باد سرد و نمناكي زوزه ميكشد و برگها را بسر و صورتم ميزند. بنظرم ميرسد كه در لجنزار راه ميروم: پاهايم بسختي از زمين كنده ميشود.
چه كسي حرفهايم را ميفهمد، چه كسي اين درد را حس ميكند؟ هنوز فشار نعش روي شانه راستم سنگيني ميكند، هنوز بسختي نفس ميكشم.
بدن او را – وقتيكه مثل پروانة لطيف و خوشرنگي از پيله تنگ و نامناسبش پر كشيد – از روي آب گرفتم. اگر كسي او را ميديد نيستي حتمي تهديدش ميكرد: دو سطر خبر چاپي يك روزنامه اطلاع ميداد كه «جنازة زن ناشناسي را كنار ساحل پيدا كردهاند.» فقط همين! اما من او را از اين نيستي پوچ، از اين مرگ نجات دادم: او را در خلاء، در تاريكي و سكوت و در ابهام و رؤيا دفن كردم نه در زيرخاكهاي سرد و سنگين و نه در جائيكه همة مردهها را چال ميكنند. براي همينست كه هميشه باز ميگردد، ميان علفها و گلهاي وحشي، زرد و سفيد و آبي، بدنبال پروانهها ميدود، قهقه ميزند آنطور كه شانههاي استخوانيش ميلرزد و بمن ميگويد: «من آن چيز را فردا خواهم داد، فردا خواهم گفت.»
حالا كه مطمئن ميشوم هيچكس تاكنون از مرگ او باخبر نشده و جنازهاش را نديده است آرامش مطبوعي در خودم حس ميكنم.
گفتم كه بدنش را از روي آب گرفتم. قطرات درشت آب روي صورت چرب و سبزهاش مانده بود. بدنش بالا و پائين ميرفت. درياي چشمانش كه زندگي من در آن نابود شده بود و يا از اعماق آن بوجود آمده بود، بسته و آرام بود. گوئي خواب آرام و شيريني را دنبال ميكرد. گيسوان سياهش مثل هميشه نامرتب بود. پيراهن نقرهاي رنگش، همان آب بالا ميزد. هنوز سرخي غروب روي دريا بود… همه جا را خون گرفته بود. من بزمين بسته شده بودم، فقط زندگي گذشتة من، اميد- من، آرام و سبك روي امواج روي خونها و كفها ميلغزيد…
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
اولين بار توي آسايشگاه ديدمش. اولين بار بود اما من او را از سالها پيش ميشناختم! او از دنياي تاريك و مبهم، از دنياي خيالي و وهمي من بيرون آمده بود. از ميان درختها، روي برگهاي خشك، با پيراهن كوتاه نقرهاي رنگش ميدويد، درختها را تكان ميداد و برگهاي نيمه مرده را كه در هوا چرخ ميزدند سبك و آرام ميگرفت… از جلوي من كه گذشت خنديد و گفت: «افسوس!… فردا باز همه اين برگها را جارو ميزنند.»
صورتش لاغر و استخواني، رنگ سبزه ملايم، گونههايش برجسته و چشمهايش سياه و عميق بود.
آشنائي ما اينطور شروع شد و شانزده ماه مدت آن بسكوت و نگاه گذشت. او كبوتري وحشي بود كه از روي زندگي من گذشت… هنوز صداي بال زدن اين كبوتر وحشي را كه دور ميشود، ميشنوم.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
يكروز غروب پائيز بود. كلاغها با بالهاي سياه و شومشان معلوم نبود بكدام طرف ميپريدند. سرخي بيرنگي ازخورشيد روي درختها مانده بود. برگهاي نيمه مرده، زرد و سوخته در هوا چرخ ميزدند. اندوه سردي روي همه چيز سنگيني ميكرد. از شب پيش تا آنوقت در التهاب بودم. حس ميكردم كه زندگيم تاريكتر و تنهاتر ميشود اما من ميخواستم از اين تاريكي و تنهائي بگريزم. همهاش با خودم حرف ميزدم يعني حرفهاي او را تكرار ميكردم، اشارات و كنايههاي او را تجزيه و تحليل ميكردم: همه آنها در سايه روشن و ابهام بود. جمله آخرش تمام شب توي سرم صدا ميكرد: «من آن چيز را فردا خواهم داد، فردا خواهم گفت!»
غروب او را با دختر كنار تختش زير آلاچيق ديدم. حالت غمزده و اندوهگيني داشت. دخترك با دقت بحرفهاي او گوش ميداد و در قيافهاش محبت و دلسوزي خوانده ميشد. همينكه مرا ديدند مثل اينكه غافلگير شده باشند، هر دو ناراحت شدند. بعد او چيزي را بدخترك داد و با خندهاي كه بنظر ميرسيد ميخواهد اضطرابش را در سايه آن بپوشاند، بطرفم آمد. گفتم:
– ميداني اين مدت را چگونه گذراندهام؟
نگاهش را بسردي از سر و روي من جمع كرد، بنقطه دوري خيره شد، شانههايش را بالا انداخت و رفت! آنوقت مثل اينكه با خودش حرف بزند گفت:
– كسي چه ميداند… يكي دو سال ديگر باز تو شعر خواهي گفت… شايد كسي آنرا همانطور كه ميخواهي برايت بخواند… بايد منتظر اتفاق بود.
دلم بسردي و يأس تو ريخت. نميدانم چطور پرسيدم:
– پس آن چيزي را كه ميخواستي بدهي؟…
سياه تلخي روي صورتش افتاد، قدمهايش را تندتر كرد و يكمرتبه بلند خنديد، بقهقه افتاد آنطور كه شانههاي استخوانيش ميلرزيد! چند قدمي كه از من دور شد سرش را برگرداند، زلفهاي سياهش را روي شانه راستش ريخت، نگاه كرد و گفت:
– آن چيز را فردا خواهم داد، فردا!…
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
كي بود، نميدانم. شمارة سالها نه فايدهاي دارد ونه من ميتوانم آنها را بدرستي بخاطر بياورم. دهسال يا بيست سال چه فرق ميكند؟ زندگي من شانزده ماه طول كشيد، فقط شانزده ماه! هنوز تمام آن چيزها زنده است.
روز بعد زودتر از هميشه بباغ رفتم. دخترك زير همان آلاچيق تنها نشسته بود. برگهاي زرد و مرده اطراف آنرا پركرده بود. شاخه پيچكها لخت و عريان شده بود. دخترك گرفته و اندوهگين بطرفم آمد، چشمهايش مرطوب بود و در آنها محبت و دلسوزي خوانده ميشد.
پرسيدم:
– پس او كجاست؟
– امروز صبح رفتد!
– رفتند؟!
– …
– چطور… با چه كسي؟
– …
– حتي يك كلمه از من خداحافظي نكرد؟
– فقط بمن گفت كه اين چيزها را بشما بدهم.
بعد از جيب شنلش يكدستمال تا كرده نقره آبي با چند صفحه كاغذمچاله شده بيرون آورد و گفت:
– ميدانيد دستمال جدائي مياندازد؟…
اين دستمال آبي و آن چند صفحه كاغذ، تمام چيزهائي بود كه من باو داده بودم!
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
بمن ميگويند كه او را ديدهاند و يا او را ميبينند! چه كسي ممكن است كه او را ديده باشد و يا چه كسي ممكن است كه او را ببيند؟ چند دقيقه پيش بود كه جنازهاش را دفن كردم.
نعش او روي آب بود. آب كمكم همه جا را فرا ميگرفت، همه چيز را در خودش فرو ميبرد و محو ميكرد. باد سرد و نمناكي زوزه ميكشيد و امواج همهمه كنان و غلتان همه چيز را ميبلعيدند. حس ميكردم كه بدنم ميپوسد و خاك ميشود، خاك ميشود و بآب ميريزد. نامهها و دستمال آبيرنگ هنوز در دستم مچاله شده مانده بود. باد آنرا بدنبال نعش برد، همهچيز بدنبال آن ميرفت! اما مرگ حتمي، نيستي پوچ، او را تهيد ميكرد. از اين خيال بوحشت افتادم. بدنم از عرق خيس شد. خود را از زمين كندم. هوا سنگين و سخت بود. هراسان بدنبال نعش دويدم. او را از روي آب گرفتم، روي دوشم انداختم و تا دره، تا لب دره حمل كردم… مدتها راه بود. برگهاي خشك چنار زير پاهايم ناله ميكرد. نمنم باران ميآمد و باد سردي آنرا بسر و صورتم ميزد. تاريكي وحشتناكي بود و من در آن ميان تنها سرگدان مانده بودم. گاهي برق ميزد. گرمي سر و صورتم اندازه نداشت. هراسان و مضطرب بودم. از بيشه كه ميگذشتم صداي چندش آور شغالها در فضا كش ميآمد. جلوي چشمم اشاحي در هم ميلوليدند، همهمه ميكردند و در اين ميان ناگهان او سالم و وحشي، روي برگها و گلهاي عقب پروانهها ميدويد و بمن ميگفت:
«كي چه ميداند… يكي دو سال ديگر باز تو شعر خواهي گفت و شايد كسي…»
آنوقت بقهقهه ميافتاد آنطور كه شانههايش ميلرزيد!…ميترسيدم، مطمئن نبودم ، نعش او را بخود ميفشردم و تندتر ميكردم. پاهايم در سنگيني بدنها خم و راست ميشد. توي برگها فرو ميرفتم، تلوتلو ميخوردم. اگراو را در آن تاريكي و تنهائي از من ميگرفتند، اگر ميخواستند نعش او را مثل همه مردهها زير خاكهاي سرد و سنگين نابود كنند، من چه ميشدم؟… جنازه را روي برگها ميگذاشتم و بصورتش نگاه ميكردم: نور تند برق گاهي آن را روشن ميكرد، قطرات باران بصورتش مانده بود و زلفهاي سياهش خيش شده بود… نه او را هنوز داشتم. باز بروي شانه حمل ميكردم… تا لب دره كشاندم، همان درهاي كه بين خيال من و او ايجاد شده بود، درة عميقي كه او را از من جدا ميكرد. من براي از بين بردن و پر كردن اين دره تمام زندگي و هستيام را بكار بردم اما فاصله آن ژرفتر و وسيعتر شد… همانجا نعش او را رها كرده. براي هميشه جاودان ماند، آسوده و راحت شدم صداي سقوط جنازه شنيده نشد فقط مدتي در تاريكي و سكوت پيش رفت و بعد محو شد! مثل اينكه وزن نداشت يا در خلاء رهايش كرده بودند… و الان از آنجا برميگردم… اين كار هميشگي منست.
«گيليارد» تيرماه 1328
- اين داستان با رعايت رسم الخط نويسنده، از مجموعه داستان «در بسته» چاپ 1336 توسط انتشارات نيل در هزار نسخه، برگرفته شده است.
- بيو گرافي نويسنده: ناصر نير محمدي به سال 1304 در تهران متولدشد. دانشكدهي حقوق را نيمه كاره رها كرد و از سال 1333 به كار مطبوعاتي پرداخت. او همچنين دانش آموختهي زبان و ادبيات انگليسي از دانشسراي عالي بود. دههي چهل و پنجاه او ج فعاليت مطبوعاتي او بود كه در دوره هايي سردبيري مجلههاي «فرهنگ و زندگي» و «فردوسي» را بر عهده داشت. فعاليت او در زمينهي داستاننويسي تنها انتشار يك مجموعه داستان با نام «در بسته» بود كه در سال 1336 منتشر شد. داستانهاي او نشان از تاثيرپذيري شديد او از «صادق هدايت» و داراي حال و هوايي تلخ و پوچ انگارانه است.