Share This Article
مصطفي مستور از آنهاست كه به ندرت راضي به مصاحبه مي شود، دور ازتهران خلوتي براي خودش دارد و به سختي مجال ورود به ديگران ميدهد. امكان اين گفتگو هم به سادگي براي ما فراهم نشد، اما مهم آن بودكه سرانجام مستور پاسخ مثبت داد و شد مفصل ترين گفتگوي او. از زندگي و دغدغههايش گفت،. حرفهايي كه در ديگر گفتگوهايش كمتر به آن پرداخته. و بدون شك علاقمندان مستور پاسخ بسياري از پرسشهايشان را در اين گفتگوي خواندني خواهند يافت.
مستور در تهران نبود و مشخص نبود كه چه زماني گذرش به اين طرفها خوهد افتاد، بنابراين ترجیح دادیم گفتوگو از همان راه دور باشد، مثلا از طریق ایمیل. اما مستور اعتقاد ویژهای روی زنده بودن گفتوگو داشت. ترجیح دادم با تلفن این گفتوگو برگزار شود که برای من تجربه تازهای بود؛ اینکه گفتوگویی مفصل و با کسی داشته باشم که نمیتوانم او را ببینم.
وقتی طرف روبهروی تو نشسته، همین که نگاهت به چشمان او میافتد، احساس نزدیکی میکنی که کار را راحت تر میکند. اما در این گفتوگو این اتفاق با حزنی که صدای مستور داشت، حاصل شد، صدایی که گویی تمام رنجی را که صاحبش بر دوش احساس ميكند در خود دارد؛ رنجی که شايد برای خودت هم آشنا باشد واتفاقا پرداختن به اين رنج خصیصه آثار مستور هم هست.
نکته دیگری که در این مصاحبه برای من تازگی داشت انسجام ذهن طرف مقابل بود، مستور چنان سخن میگفت که انگار همهچیز را از قبل دستهبندی شده در ذهن آماده وارد و همین باعث میشد برخلاف دیگر مصاحبههایم، تمام دقایق این گفتوگو را سخنان مفیدی بسازد که نمیشد از چیزی در آن صرف نظر کرد.
این گفتگو نزدیک به دو ساعت طول کشید و از دو بخش برخوردار بود، یک بخش شامل پرسشهايي کلیتر دربارهي زندگي و ديگاههاي او بود و بخش دیگر هم سؤالهايي جزیینگرانهتر را درباره آثار مستور دربرميگرفت اما طولانی شدن گفتگو باعث شد، فعلا به بخش نخست آن بسنده كنيم و بخش دوم را به فرصتي ديگر واگذاريم.
استقبال از آثار شما در طول سالهای گذشته چشمگیر بوده، این استقبال فقط شامل رمانهایی که گونه مخاطبپسندتری دارند نمیشود و حتی شامل مجموعه داستانهای کوتاهتان نیز شده است. تیراژ و تعداد چاپ این آثار، بهخوبی گواه این ادعاست. علاوه بر آنکه علاقهمندان آثار شما را در پیرامون خودمان زیاد دیدهایم، گشت و گذاری در فضای اینترنتی نیز به روشنی نشان از تعداد پرشمار آنها دارد. وقتی کار خودتان را شروع کردید، پیشبینی میکردید آثارتان با این اقبال روبهرو شود؟
– وقتی آدم شروع به نوشتن میکند، توجه زيادي به این موضوع ندارد، گرچه خیلی دوست دارد که کارش دیده و یا خوانده شود. فکر میکردم آنچیزهایی که روح و ذهنم آزار داده و دغدغههای فکری و روحیام را ساخته و من را وادار به نوشتن میکند از آن جنس چیزهایی نیست كه مناسب یک جامعه سیاستزده باشد. تصور مي كردم، و هنوز هم همين طور فكر مي كنم، كه اینها حرفهایی هستند برای جامعهای که از این تلاطمهای سیاسی گذر کرده و بخواهد زندگی کند. در متن زندگي است كه اين پرسش ها جدي مي شوند و روح انسان را خراش مي دهند. در جوامعي مثل ايران كه درگیر سیاستزدگی هستند، زندگی به مفهوم حقيقياش شكل نمي گيرد؛ ما در نوعي « شبه زندگی» قرار داريم و به همين خاطر رويكردي كه در اين شرايط به نوع نوشتههاي من مي شود هم شگفت انگيز است و هم نگران كننده. فکر میکردم کارهای من مناسب زمانی هستند که مردم طوفان هاي سياسي را سپري كرده باشند و برگشته باشند به زندگي. به متن طبيعي زندگي. به وضعيتي كه فرصت داشته باشند فكركنند كه این زندگی چه موانع، پیچیدگیها و یا شکستها و ناكامي هایی دارد و بعد آن شكست ها و ناكامي ها و موانع را در پارهای از کارهای من ببینند. اما وقتی دیدم این اتفاق نیفتاد و در دورانی که جامعه ما به شدت سیاستزده است، این آثار خوانده میشوند برای من هم بسیار غريب بود و هم به نوعي نگران كننده. معناي اين اتفاق اين است كه تعداد كساني كه در زندگي رنج ميكشند كم نيست و وقتي بدانيم اين خوانندگان عموما جوان هستند و فرهيخته، نگراني دوچندان ميشود چون به اين مفهوم است كه رنجهاي بزرگ زندگي به لايهاي از جامعه رسيده است كه اين لايه قاعدتا و به شكل غريزي و طبيعي بايد شاد و سرشار از اميد باشد.
در تقسیمبندیهای رایج در این روزها، شما را نویسندهای ارزشی محسوب میکنند که آثاری با مایههای مذهبی را ارایه میکند. اما مخاطبان آثار شما را طیفهای مختلفی تشکیل میدهند. از کسانی که گرایشهای مذهبی قوی دارند، تا آنها که اصلا آدمهای مذهبی نیستند. فکر میکنید مایههایی که در آثار شما وجود دارد، از شکلی فراگیر برخوردار است و میتواند دغدغه هر آدمی با هر گرایش فکری یا مذهبی باشد؟
– در آثار من وضعيت هايي مثل بیپناهی، ناامیدی، رنج، ترديد، اضطراب، ترس، معناداری یا بیمعنایی زندگی، عشق، خيانت، معصوميت و البته مفهوم مرگ مدام طرح ميشود. اينها مفاهيم مشترك و بنيادين ما آدمها هستند. صرف نظر از فرهنگ و جامعه و تاريخ و جغرافيايي كه در آن زيست ميكنيم اين مفاهيم همواره با هستند. اينها با انسانيت ما همراه هستند. اینها چیزهایی هستند که هم دین ميكوشد پاسخي براي آن ها فراهم كند و هم در حوزه هاي فلسفی و عرفاني پاسخي براي آنها طرح ميشود. از طرفي اين ها از نوع مسائل وجودي (اگزيستانس) هستند كه در زندگي فردي آدمها حضور جدي دارند. شايد به اين دليل باشد كه مخاطبهایی از طیفهای گوناگون به آن احساس نزدیکی کردهاند. به هرحال طبیعی است کسانی که در زندگی با این مفاهيم و تنگناها روبهرو ميشوند به نوعي بازتاب وضعيت خودشان را در موقعيتهاي شخصيتهاي اين داستانها جست و جو كنند.
برخی فکر میکنند علت مقبولیت آثار شما در میان مخاطبان این است که در عین طرح پرسش، پاسخی را نیز به آنها ارایه میشود. در واقع آنها اگرچه با پرسشهای خودشان روبهرو میشوند، اما همینکه پاسخی نیز دریافت میکنند، باعث آرامش و احساس رضایت آنهاست، آیا خود شما با این مسئله موافقید؟
– فكر ميكنم این تفسیر کامل و سرراستی برای این جریان نیست، به نظر من تفسیر بهترش این است که آدمی وجود دارد با دغدغهها و دلمشغوليها و نوعي نگاه به زندگی که آن را در قالب داستان مینویسد. اين نگاه وقتي وارد داستان ميشود اغلب به شكل يك موقعيت بروز ميكند تا طرح يك پرسش يا پاسخ به سؤالي خاص. اما داستان جايي است كه هم ميتوان در آن ريشههاي شكل گرفتن يك پرسش را طرح كرد و هم مي توان زمينههايي را در آن نشان داد كه دورنماي پاسخي براي يك سؤال را فراهم كند. به هرحال داستان نه پرسشنامه است و نه حل المسائل؛ داستان طرح يك «موقعيت» است. فكرميكنم همين «موقعيت» است كه مخاطب را درگير ميكند.
چه ضرورت یا نیازی شما را به سمت نوشتن سوق میدهد؟
ادبيات براي من يعني جايي كه ميتوانم بخشي از روحم را در آن نشان دهم. نشان دادني كه به قصد تاثيرگذاري بر ديگران و در تحليل نهايي به بهتر كردن زندگي مخاطب كمك كند. با اين حال خوب مي دانم كه امكانات ادبيات در اين سه زمينه بسيار محدود و ناچيز است؛ هم در نمايش روح انسان، هم در تاثيرگذاري و هم در بهتركردن زندگي ديگران. با اين همه كوچك بودن و محدود بودن توانايي ادبيات دليل كافي براي استفاده نكردن آن نيست. ادبيات با همه اعتبارش نميتواند تأثیري عمیق و گسترده در پیرامونش بگذارد و منشاء تغییر و تحولی اجتماعی یا سیاسی باشد. بارها گفتهام که ادبیات خیلی خیلی تأثیرگذاریاش محدود و کوچک است و این تأثیرگذاری هم خیلی زود تمام میشود. بنابراین از ادبیات انتظار بزرگی ندارم. اصولا از هنر چنین انتظاری ندارم. با اين همه بايد به همين تاثيرات كوچك و محدود قانع باشيم چون امكان ديگري در اختيار ندارم. كلمات تنها ابزار ما براي بيان چيزهايي هستند كه در اعماق روح مان ميگذرد. اگر نمايش وضعيت دروني بتواند حتي براي دقايقي بر مخاطب تأثیرمثبت بگذارد و يا حس همدردی او را برانگیزد به طوري كه احساس كند رنجهايي را که او دارد از سر ميگذراند ديگري هم تجربه كرده است، شايد احساس كند كه در دنیا تنها نیست. شاید از معدود لذت هاي نوشتن اين باشد كه بنویسی تا دیگران احساس کنند در زندگی تنها نیستند.
جسته و گریخته درباره شما و علاقه دیرینه شما به کتاب خواندن از همان دوران نوجوانی شنیدهایم، اما شاید جالب باشد درباره چگونگی ورود خودتان به دنیای نویسندگی حرفهای توضیح دهید.
– اولین داستان کوتاه من به شکل حرفهای، در مجله «کیان» که در آن روزگار تنها مجله روشنفکری دینی بود و در اواخر دهه شصت و اوایل دهه هفتاد منتشر میشد چاپ شد. من اصرار زیادی داشتم که در این مجله که اتفاقا بخش کوچکی از آن به ادبیات و هنر اختصاص داشت و بیشتر به مطالب فلسفی و نظری میپرداخت، منتشر شود. اوايل تحريريه كيان براي چاپ داستان ها مقاومت ميكرد اما بعد از چاپ يكي از داستانها و احتمالا بازتاب آن در بين خوانندگان و اعضاي تحريريه پذيرفتند تا ساير داستانهای من را هم منتشر كنند. اين داستانها بعدها در اولين مجموعه داستانم به نام «عشق روي پياده رو» در سال 1377منتشر شد.
چرا اصرار داشتید. داستانهایتان در کیان منتشر شوند؟ در حالیکه در آن زمان ما مجلاتی داشتیم که به لحاظ ادبی معتبرتر بودند، مثل دنیای سخن یا آدینه و… آیا تعلق خاطر خاصی به این مجله داشتید؟
– من از همان سالهای اوایل دهه شصت که مجله «کیهان فرهنگی» بهعنوان جدیترین مجله فرهنگی، فلسفی و ادبی آن زمان منتشر میشد دوست داشتم در آن مجله چيزي منتشر كنم. علتش گرايش همزمان گردانندگان مجله به دين و روشنفكري بود. يعني همان چيزهايي كه دغدغه من هم بود. بعدها که تحريريه «كيهان فرهنگي» از آن جا بيرون آمدند و مجلهاي جديد به نام «كيان» را منتشر كردند نه تنها اشتياق من فروكش نكرده بود بلكه بارها براي ديدن آقاي رضا تهراني كه مديرمسئل كيان بود به تهران ميآمدم و داستان هايم را براي انتشار به ايشان ميدادم. آن روز ها من به نوعي درحال پوست انداختن فكري بودم و كيان از اين نظر به من كمك بيش تري ميكرد. به علاوه، داستانهاي من اصولا داستان هايي بودند با مايه هاي فلسفي و از اين نظر كيان جاي بهتري براي انتشارشان بود. مجلات ديگر شايد به لحاظ ادبي قوي تر بودند اما فاقد عنصر انديشه بودند و دل مشغولي آن روزها و حتي اين روزهاي من هيچ وقت ادبيات به معناي ادبيات صرف نبوده است. اساسا از آن موقع تا به حال بیشتر حوزه مطالعاتی من فلسفه بوده تا ادبیات. من اغلب فلسفه و گاهي فيزيك میخوانم تا رمان و داستان كوتاه. رمان «روي ماه خداوند را ببوس» را زماني نوشتم كه شايد پنج رمان هم نخوانده بودم. به هرحال من یکی از مخاطبان مجله کیان بودم و قبل از آنکه مطالب ادبیاش را بخوانم، مطالب فلسفیاش را میخواندم. طبیعی است که هرکس دوست دارد آثارش در مجله محبوبش منتشر شوند و من آنقدر این اصرار را داشتم تا این اتفاق افتاد.
نوع نگاه شما به زندگی از ویژگیهای شاخص آثار شماست، بهنظر قدری تلخ است و حتی گاهی به سیاهی هم پهلو میزند. آیا با این نظر موافق هستید؟
فکر میکنم درک ما از زندگی دو منبع بسیار مهم دارد که یک بخش آن مطالعات ما است. ما میخوانیم تا برای پرسشهایی که آزارمان میدهند، پاسخی پیدا کنیم. این بخش را میتوان در آثار فلسفی يا علوم تجربي يا عرفان و يا منابع ديني دنبال کرد.
اما بخش دیگری از درک و فهم ما از زندگی برمیگردد به تجربههایی که ما در زندگی از سر میگذرانیم. بهنظر من این بخش دوم خیلی عمیقتر، تأثیرگذارتر و حتی ماندگارتر است. شما در زندگی با موقعیتها، تجربهها و و هم از منظر تجربههای شخصی و فردی خودم، هر دو من را به این نقطه میرسانند که این زندگی بیش از آنکه لذتبخش باشد (آنچنان که برخی بدان معتقد هستند)، از نظر من با رنجهای فوقالعاده زیادی همراه است و موانعی در مسير زندگی وجود دارد كه اغلب نمي توانيم از روي آن ها جهش كنيم. موانعي كه وقتی با آنها برخورد میکنیم زخمهایی بهجسم و روح ما وارد میكنند كه به سادگی التیام پیدا نمیکنند. به خصوص كه اين موانع به شكل پيش بيني نشده و غيرقابل دركي مدام در برابر ما پديدار ميشوند. البته روزنهها و دریچههاي نور هم وجود دارد اما اين روزنه ها بسيار اندك هستند و تو هرچه در زندگی جلوتر بروي اين موانع و رنجها بيشتر ميشوند و همزمان توانايي ها و تحركت کمتر میشود. طبیعی است وقتی زندگی را هم به لحاظ تئوريك و هم به لحاظ تجربه هاي فردي اینطور ببینی ممكن است به اين نتيجه برسي كه زندگي چیز چندان جذابي هم نيست. درواقع نه تنها جذاب نیست، بلکه تلخ هم هست و بخشهای مهمی از آن سیاه است و پاسخ قانعکنندهای نیز برای آن وجود ندارد. فکر میکنم بسیاری از آدمها صرفنظر از رنگ پوست، نژاد، زبان و موقعیت تاریخی و جغرافیایی كه در آن زندگي مي كنند، حتی آدمهای گذشتههای دور تاکنون، رنجهای واحدی را سپری کردهاند. پاره اي از رنجها براي همه مشترك است؛ چه در كشورهاي قدرتمند صنعتي و چه در كشورهاي عقب افتاده. البته كشورهاي پيشرفته تا حد امكان از شدت رنج هايي كه ميتوان آنها را با تدبير و عقلانيت از بين برد، كاستهاند. اما پارهاي از رنج ها هستند كه ربطي به تدبير انسان ندارند. اين رنج ها وجود دارند چون برآمده از انسان بودن ما هستند نه از بيكفايتي ما در تدبير. مانند بيماريها، شكستها و ناكاميهاي در عشق، تنهايي و مرگ. اتفاقا همینهاست که نگاه من را میسازد؛ اين كه فرقي نمیکند كي هستي و كي و کجا زندگي مي كني. اما من سعی کردهام با امید زندگی کنم، حتی اگر این امید روز به روز کمسوتر شده باشد. فكر ميكنم هنوز میتوان امیدوارانه زندگی کرد.
اما با این وجود پایان داستانهای شما همواره با یک رستگاری امیدوارانهای توأم است که امکان دارد نقطه مقابل آن نوع نگاه تلخ بهزندگی باشد؛ نگاهي که در طول داستان وجود دارد. فکر نمیکنید این نوع پایانبندیها از تاثیر بخشیهای قبلی میکاهد؟
– امیدورام که اینطور باشد! اگر داستانهایم اینگونه باشد که بتواند آن تلخیها را و آن سیاهی را بپوشاند خیلی خوب است. اگر خواننده به این نتیجه برسد كه «هنوز اميدي هست» اين خيلي خوب است. همان طور كه گفتم من همیشه یک روزنه امید را در زندگی نگه میدارم و شاید این خودش یک حد فاصل و تفاوتی باشد كه در نوع نگاه من به زندگی با نویسندهای مثل صادق هدایت وجود دارد. فكر مي كنم براي او اين روزنههاي كوچك هم مسدود شده بود.
فکر میکنید سبک کار شما و یا جهانبینی حاکم بر آثارتان به کدامیک از نویسندگان ایرانی نزدیکی دارد.
– فکر میکنم وقتی نویسندهای شروع ميكند به نوشتن در گام اول فرضش اين است كه صداي او صداي متفاوتي – و نه لزوما بهتري- است. مینویسد چون فکر میکند که نوشته او و یا نوع نگاه او با بقيه متفاوت است. از اين نظر فكر مي كنم براي شناخت بهتر يك نويسنده توجه به تفاوت ها بهتر از يافتن اشتراكات اهميت دارد.
سؤالم اين است كه خود شما چه نوع داستانهایی را میپسندید، آن نوع داستانهایی که با رویکردی فرمگرایانه نوشته میشوند یا آن داستانهایی که وزن اصلی را به مضمون اثر میدهند؟
– به جاي فرم و مضمون ترجيح ميدهم دو عنصر جذابیت و اندیشه را به كار ببرم. منظورم از انديشه نوع نگاه و تفكري است كه نويسنده نسبت به زندگي دارد و لزوما نگاه فلسفي و پيچيده نيست. عنصر جذابیت (Fascination) ابعاد و وجوه گوناگونی دارد و رابطه آن با فرم و نحوه بیان بحثي طولانی است که نمیخواهم به آن بپردازم. جذابيت يعني عناصري كه مخاطب را پيوند بزند به داستان. به نوشتههایی که عمق داشته باشند و در آنها تفکری به معنای عامش مطرح شده باشد و اين انديشه با جذابیت طرح شده باشد، علاقه بيشتري دارم. من این مسئله را بیشتر در نویسندگان آمریکای شمالی میبینم. در آثار نويسندگاني مثل کارور، آیزاک باشوتیس سینگر، جامپا لاهيري، و البته با یک حساب جداگانه، در آثار سلینجر. این نوع نویسندگان صاحب آن نوع ادبیاتی هستند که من میپسندم و اگر از قدیمیترها بخواهم اسم ببرم. چخوف و فلانری اوکانر از نویسندگان محبوب من هستند.
این همان نوع ادبیاتي است كه فارغ از بازيهاي زباني و تردستي هاي ساختاري به شكلي شگفت انگيز، طبيعي و البته جذابي اندیشه را در داستان تزريق مي كند. این همان سنت نوشتني است كه نوع نوشتن من ريشه در آن دارد.
در بحث فرم و مضمون درست است که نمیتوان گفت یک اثر فرم ندارد و یا خط فاصلی میان فرم و مضمون آن کشید، اما بعضي برای بیان مضامین موردنظر خودفرمهای سادهتری را میپسندند و برخی سعی میکنند فرمهای پیچیدهتر و توأم با ظرافتی را بهکار ببرند.
– برخلاف تصور عمومی، ساده نوشتن کار بسيار دشواری است. اين كه بخواهيد حرفها و موقعيت هاي پيچيده را در ساختاري ساده بريزيد كارتان بسيار دشوارتر از زماني است كه بخواهيد آن ها را در ساختار پيچيده خودشان طرح كنيد. تردستي هاي فرمي بيش تر نوعي مهندسي داستان است تا شكل طبيعي آن. وقتی شما بخواهید داستانی بنویسید که هم ساده باشد و هم در عین حال عمیق، کار دشواری پيش رو خواهيد داشت.
بسیاری از نویسندگانی که من از آنها نام بردم به همین شیوه مینویسند. داستانهاي چخوف پس از گذشت دویست سال، با همه سادگیشان هنوز زنده هستند و هنوز خوانده میشود.
بهطور مشخص در میان نویسندگان ایران کار چه کسانی را میپسندید؟
– از نظر پارهاي جهات كارهاي خانم گلی ترقی و خانم زویا پیرزاد را به بقيه ترجيح ميدهم.
هر نویسندهای حین کار برای خودش عادتهایی دارد، عادتهای شما هنگام داستاننویسی از چه سنخی است؟ یک ایده از مرحلهای که به ذهن شما میرسد تا زمانی که به داستان بدل میشود و به چاپ میرسد، چه مراحلی را طی میکند؟
– معمولا مدتي با يك ايده يا جرقه زندگی میکنم تا امكانات ان را بسنجم. گاهی مدت این زندگی یک روز است و بعد این جرقه رو به خاموشی میرود و گاهی هم طولانیتر میشود و مثلا یک هفته یا یک ماه بعد این جرقه خاموش مي شود. اما گاهی یک جرقه به محض اين كه روشن ميشود، بهسرعت گسترش پیدا میکند، شعلهور میشود و همهچیز را به آتش میکشد و شما با تمام وجود اینطور احساس میکنید که باید این را بنویسید. به هرحال براي آنکه اثری تبدیل به یک داستان بشود باید زمانی را سپری کند تا این اطمینان حاصل شود که میتوان از آن داستانی کوتاه یا یک رمان ساخت. در اين فاصله چیزهایی بدان افزوده میشود وچندین زنجیره شكل مي گيرد و شما احساس میکنید مجموعه این زنجیرهها در کنار هم میتوانند، طرح داستانی بسازند و به یک قصه تبدیل شوند، این پروسه طولانی مي شود. ممكن است يك داستان كوتاه شش ماه يا بيشتر زمان ببرد تا به لحاظ ذهني آماده نوشتن شود. آن وقت است که شروع به نوشتن میکنم. عادت به نوشتن با قلم ندارم. اصولا چيزي به اسم «دست نويس» ندارم. همه چيز پاي كامپيوتر شروع ميشود و همان جا هم تمام مي شود. با کامپیوتر تایپ میکنم و خیلی هم کُند پیش میروم. نوشتن و تایپ یک داستانکوتاه چند صفحهای گاه چند هفته طول ميكشد. براي نوشتن يك صفحه داستان گاهي چند ساعت بايد پاي كامپيوتر باشم. بس كه كند مي نويسم. وقتي چيزي را نوشتم به ندرت آن را تغيير ميدهم. كاري به نام ويرايش بر روي داستان انتجام نمي دهم. درواقع همزمان با نوشتن ويرايش هم مي كنم. وقت نوشتن روی ساختار جملات و تشبیهات فكر مي كنم کار میکنم و وقتی جمله اي را نوشتم دیگر برنمیگردم تا دوباره آن را ویرایش کنم یا چیزی را حذف یا اضافه کنم. وقتی یک صفحه از داستان را مینویسم دیگر آن صفحه برای من تمام شده است و تا مطمئن نشوم که چه میخواهم آن را تایپ نخواهم کرد، البته بهجز اصلاحاتي بسيار جزیی که به هرحال اجتنابناپذیر است و پس از پرينت اول در داستان وارد ميكنم. ولی برای من حدود نود، نودوپنج درصد از کار همان چیزی است که بار نخست نوشتهام.
چه شد که تصمیم به ترجمه آثار ریموند کارور گرفتید، تعلق خاطری که به آثار اوداشتید و نسبت به دیگران احساس نمی کردید؟
اوايل كه نوشتن را شروع كردم داستان هاي كوتاه زيادي مي خواندم تا نويسنده اي را پيدا كنم كه همه كارهايش خوب باشند نه بعضي از آنها. هميشه فكر ميكردم نويسندهاي بايد باشد كه همه كارهايش، نه بعضي از آنها، با تلقي من از داستان خوب همخوان باشد. برخی از نویسندهها تکداستانهایشان برای من جذابیت داشت و برخی را هم اصلا کارهایشان را نمیپسندیدم. بنابراین مجبور بودم آن قدر بخوانم تا نویسندهای را پیدا کنم که همه داستانهایش برایم جذاب باشد. این اتفاق با خواندن داستان «چندتا جعبه» از ریموند کارور برای من رخ داد. داستان را در كتابي كه خانم دكتر مريم خوزان در اوایل دهه هفتاد ترجمه كرده بودند پيدا كردم. هنوز هم فكر مي كنم « چندتا جعبه» يكي از بهترين كارهاي كارور و بلكه يكي از بهترين داستان هاي كوتاه ادبيات معاصر است. بعد از آن علاقهمند شدم بقیه کارهای کارور را بخوانم اما چیز دیگری به فارسی در نیامده بود. بنابراین یکی از دوستانم كه انگليس بود آخرین مجموعه داستان چاپ شده کارور را برایم آورد و من بلافاصله ترجمه داستان ها را شروع كردم. همان جا بود كه فهميدم كارور نويسنده گمشده من است. البته بعد از آن با سلینجر آشنا شدم که به نظر من در حقیقت بهترین داستاننویس معاصر است و من کارهای او را من از هر داستان دیگر استثناء میکنم. بارها و بارها کارهایش را خوانده و لذت بردهام هم به لحاظ تفکری که پشت آثار او وجود دارد و هم به لحاظ جذابیتهایی که فرم کار او دارد.
در دوران نوجوانی تجربههایی در زمینه فیلمسازي داشتهاید و درمیان آثارتان هم به کتاب «سرشت و سرنوشت» بر میخوریم که کتابی است درباره کیشلوفسکی، یکی از چهرههای شناخته شده سینما. چه چیزی در آثار این فیلمساز باعث تعلقخاطر شما نسبت به او شده است؟
پیوند روحیای را که با نویسندهاي مثل سلینجر دارم مي توان در حوزههای دیگر گسترش داد. سعي ميكنم فیلمهای خوب سینمای جهان را ببينم و در همين فيلم ديدن ها به كيشلوفسكي رسيدم. كيشلوفسكي پيش از ان كه فيلمساز بزرگي باشد، متفكر بزرگي است. متفكر به معناي كسي كه نگاهش به هستي و زندگي بسيار عميق است. تقریبا همه کارهای او را بارها دیدهام و همین باعث شد اثر کوچکی را که درباره او نوشته شده بود، ترجمه کنم.
سینمای ایران را چهطور ارزیابی میکنید؟
بهنظر من سینمای ایران سالهاست که فرسوده شده است. اين سينما به يك پوست اندازي تمام عيار احتياج دارد، يا بهتر است بگويم احتياج داشت چون فكر مي كنم به جايي رسيده كه احياي آن اگر ناممكن نباشد اما بسيار دشوار است. فيلمسازان بزرگ قديمي مدام در حال توليد آثار متوسط و زير متوسط هستند. بدنه سينماي ايران در حال بازتوليد آثار درجه سه است. چيزي به نام فيلم نامه در سينماي ايران تقريبا بيمعنا شده است. منتقدان سينمايي گويي هركدام با يكي از فيلمسازان عهد اخوت بستهاند و با ستايش آثار ضعيف و متوسط فيلمساز محبوبشان راه پيشرفت او را به كلي مسدود كرده اند. در چنين وضعيتي وقتي يك فيلم «خوب» ساخته مي شود اهالي سينما چنان فريادي از شادي برميآورند كه فكرميكني شاهكاري ساخته شده اما وقتي فيلم را ميبيني يا آن را با يكي از آثار برجسته سينماي معاصر مقايسه ميكني پاك نااميد مي شوي. من با ديدن چنين فيلمهايي بارها نااميد شدهام. البته گاهي تك جرقه هايي هم هست كه از سطح سينماي ايران بالاترند و حتي قابل مقايسه با سينماي خوب جهان هستند، مثل « نفس عميق». اما با اين تك جرقه ها سينماي ايران نجات پيدا نمي كند. تا وقتي در دنيا فيلم هايي مثل «رقصنده در تاريكي» ( لارس وون ترير) يا «پنهان» (ميشائل هانكه) يا « پيش از غروب» و «پيش از طلوع» ( هر دو به كارگرداني ريچارد لينكليتر) ساخته مي شود ديگر نمي تواني سينماي ايران را ببيني و براي داورياش آن فيلم هاي خوب را از ذهنت بيرون بريزي. در ایران تقریبا سالی هفتاد فیلم ساخته میشود که تنها پنج درصد از آنها را خود منتقدان سینما، ستايش میکنند. وقتي آن پنج درصد را که سه یا چهار فیلم مي شود، میبینم، معمولا ناامید میشوم.
زندگی بهعنوان یک نویسنده چه شرایط و مختصاتی دارد؟
– به هرحال بخشی از آن شهرت و محبوبيت است اما اين محبوبيت با محبوبيت يك بازيگر يا ورزشكار يا خواننده تفاوت دارد. خوانندگان، نويسنده محبوبشان را به اين خاطر دوست ندارند كه چهرهاش مثل بازيگر سينما جذاب است يا صدايش مثل خواننده زيبا است يا قدرت جسماني خوبي دارد. وقتي خوانندهاي نويسندهاي را دوست دارد فكر ميكنم درست يا نادرست، شيفته انديشه و روح او شده است. درواقع نوعي ربط روحي ميان نويسنده و خواننده شكل مي گيرد. ربطي دو سويه. شايد به همين خاطر است كه وقتي با خوانندگانم مواجه ميشوم و با ان ها حرف مي زنم احساس مي كنم سالهاست آن ها را ميشناسم و آنها هم سالهاست كه مرا مي شناسند بدون آن كه همديگر ديده باشيم. همين احساس قرابت است كه باعث مي شود آن ها مرا در رنج هايشان، عشقهايشان و ناكاميهاشان سهيم كنند. اين سهيم شدن باعث ميشود تا مدام در اندوه ديگران سهيم شوي.
اما بخش خوشایند آن این است که تو فکر میکنی، دوستان خیلیخیلی زیادی داری، حس میکنی که در بسياري از انسانها تکثیر شدهاي و اين همه به كمك ادبيات بوده است. اين كه به هرشهر بروي كساني باشند که برای اولینبار آنها را میبینی اما بهشکل غريبي آنها تو را میشناسند و یا تو آنها را میشناسی و آن چنان كه خودشان ميگويند، شخصيتهاي داستانهايت هستند، هيجان انگيز است.
رابطه شما با خوانندگانتان چطور است، آیا آنها را میبینید؟
– در اهواز زندگی من با آرامش بیشتری است. خیلی از خوانندگان من را نمیشناسند و اصولا نوع زندگی من بهگونهای است که خیلی در محافل ظاهر نمیشوم. اما در تهران بهویژه در مراکز فرهنگی، بلافاصله شناخته ميشوم. با خوانندگان پيگيرتر آثارم سعي ميكنم بلافاصله از ادبيات عبور كنم و به تنگناهاي زندگي بپردازم. چيزي كه مورد علاقه دو طرف است. اصولا فكر مي كنم خوانندگان من يا به ادبيات نرسيدهاند و مسئله شان ادبيات نيست و يا از ادبيات عبور كردهاند. يعني يا دغدغهشان موضوعاتي است كه در داستانهايم طرح شده و يا ادبيات براي آن ها ابزاري است براي طرح مسائل مهمتر.
چرا در اهواز ماندهاید، آیا این به دلیل همان آرامشی است که اشاره کردید؟
– نه، مطلقا به خاطر ان آرامش نيست. اين آرامش را در تهران هم مي توانم براي خودم تامين كنم. شهر ایدهآل من برای زندگی تهران است. تهران از هر نظر بهترين شهر ايران است و در جامعه توسعه نيافتهاي مثل ايران كه نود درصد امكانات در تهران متمركز است زندگي در هر شهر ديگر بجز تهران يك خسران بزرگ است. اهواز، احتمالا مثل بسياري از شهرهاي ايران، تقريبا يك روستاي بزرگ ناهنجار به خود رها شده است. اميدي به سامان يافتن آن در دو دهه آينده ندارم. از زندگي در آن متنفرم. آن قدر متنفرم كه شخصيتهاي داستانهايم اجازه نميدهم در آن قدم بزنند و وقتي داستان اقتضا كند كه در جنوب بگذرد داستان را به چهل سال پيش مي برم. چهل سال پيش اهواز شهر خوبي بود.
4 Comments
علی رشوند
سلام
مطالب جناب امیدی سرور را مرتب می خوانم و توانایی قلمشان درود می فرستم …
احمد افقهی
من از کتاب روی ماه خداوند را ببوس خوشم نیامد . اما در مجموعه “تهران در بعد از ظهر” دو قصه چند روایت معتبر در باره برزخ و چند مساله ساده، بنظرم بسیار جالب آمدند. این دو هم جذابیت بعنوان قصه دارند و هم از نظر روایتی زیبا و خواندنی هستند. بخصوص برای من جالب بود که قصه ای در قالب یک مسئله ریاضی بیان شود و هر قسمت آن، علیرغم کوتاه بودن یک قصه کامل است. قصه ..برزخ .. لذت خواندن یک قصه خوب را به خواننده می دهد .
نظام الدین مقدسی
درود
من روی ماه خدا را ببوس را خیلی ناشیانه دیدم ولی داستانهای کوتاهشان بهتر بود . بیشتر به دنبال فلسفه هستند و فکر می کنم اول فیسوف هستند بعد نویسنده . با احترام
nmessbah
سلام من به شدت به ایمیلی از ایشون که چک کنن احتیاج دارم.
لطفا کمکم کنید….
لطفا..