اشتراک گذاری
چند خانه كوچك، درهم برهم، كه بيشتر شبيه لانه بودند و جور زمانه پشت آنها را خميده كرده بود، مثل چند زخم داغمه بسته توي دل يك پهنه وسيع به نام «ظلم آباد» جا داشتند.
اين خانهها باقي مانده ده بزرگي به نام «حسين آباد» بود كه سابقا در تمام آن خطه به خرمي و وفور نعمت معروف بود.
مردم آنجا همه ثروتمند و كار چاق بودند و همواره به ساكنين دهات مجاور فخر ميفروختند.
حسين آباد ژاندارمري داشت، پزشك داشت، يك معلم داشت كه بيش از دويست محصل را درس ميداد.
يك قهوهخانه داشت كه هميشه پر از مردم دهات مجاور بود.
يك آسياي آبي داشت چند قنات بزرگ از توي ده ميگذشت كه تمام زمينهاي آن حوالي را سيراب ميكرد. جنگلهاي انبوه و مزار برنج و يونجه حسين آباد ديدني بود.
لكلكها و پرستوها دسته دسته برفراز آن پرواز ميكردند و زيبائيهاي طبيعت را جاندار ميكردند.
در حدود بيست سال قبل بود كه طبيعت آن رويش را به مردم نشان داد: نخستين بار در يك نيمه شب وحشتانگيز سيل مخربي دهقانان بيخبر را كه در خواب خوش فرو رفته، و خستگي طاقت فرساي روزانه را از تن ميراندند بيخانمان كرد و خوابشان را ابدي نمود.
افراد كمي از دهاتيان توانستد خودشان را از مرگ نجات دهند.
خشكسالي، حمله ملخ، شيوع مالاريا يكي بعد از ديگري جان مردم داغديده حسين آباد را به لب رساند.
ديگر براي هم مسلم شده بود كه ماندنشان در آن ده نفرين شده به نابودي خواهد گرائيد.
آنها كه هنوز دستشان به دهانشان ميرسيد از آنجا كوچ كردند.
گروه قليلي كه از فرط استيصال مرگ وزندگي برايشان يكسان بود همانجا ماندند و توي همين چند لانه به زندگي حقير خود ادامه دادند.
ديگر خبري از آسياب، ژاندارمري، پزشك و قهوه خانه و غيره نبود و از همان زمان به مناسبت ظلمهاي پيدرپي و كمرشكني كه آن خطه را بيچاره كرده بود اسم حسين آباد و ظلم آباد مبدل گشت.
انسانهايي كه آنجا مانده بودند و هنوز در مقابل جور طبيعت مقاومت ميكردند از يك نفر سخت حساب ميبردند. اين شخص نه كدخدا بود كه به هيچ وجه از زادگاه خود دل نميكند و نه ژاندارمهايي كه سالي يك بار براي «مشمول بگيري» به ده ميآمدند، بلكه اين وحشت «آقا بالا» نام داشت كه هر وقت بازماندگان سياه چرده ظلم آباد اسمش را ميشنيدند، لرزه بر اندامشان ميافتاد و در انتظار حادثهاي شوم نفس در سينه خاموش ميكردند.
آقا بالا پسر يكي از دهقانان بود.
قبلا خيلي سر بزير و نجيب بود. گوسفندان را به كوه ميبرد و شب آنها را به ده باز ميگرداند.
وقتي دوران كودكي او سپري شد و نشانههاي بلوغ در او ظهور كرد باز هم تغيير مشخصي در اخلاق و قيافه ظاهريش پديد نيامده بود. با خيالهاي بچگانه دل خوش ميداشت و وقتي چشمش به زني ميافتاد آنقدر رنگ و به رنگ ميشد كه تمام اهالي ده از نجابت و اصالتش حرف ميزدند.
بيشتر پدران و مادران آرزويشان اين بود كه فرزند خلفي چون او داشته باشند. آنهاييكه دختر وقت شوهر داشتند از خدا ميخواستند كه آقا بالا دامادشان بشود.
هنگامي كه از سربازي برگشت كاملا اخلاقش عوض شده بود. كمرويي و مداراي او جاي خود را به پررويي و خشونت داده بود. با چشمهاي هيز و… دريده به زنهاي ده نگاه ميكرد و آنقدر تو خط سينه شان ميرفت كه هر وقت او را ميديدند سينه شان را ميپوشاندند و در هم ميرفتند. ديگر به جاي ترانههاي عشق انگيز فايز دشتستاني و يا شاطر همداني يك مشت بيت هرزه كه بوي شهوت و كثافت آنها دل آدم را بهم ميزد ورد زبانش بود.
براي مردم سخن روز شده بود.
عجيب اينجا بود كه تمام بچههاي آنها كه به سربازي رفته بودند فهميدهتر و با ادبتر از قبل شده و با صفايي عالي به ديار خويش بازگشته بودند. اما آقا بالا بعكس در سربازي سفات خوب خود را از دست داده بود.
پس از خاتمه سربازي اولين روزي كه به ظلم آباد وراد شد با مرتضي قلي شاگرد عطار ده كه جوان خرگردن بود و اهالي ده به زور بازويش ايمان داشتند، گلاويز شد و به جرم اينكه او را نيشخند كرده، آنقدر كتك بخوردش داد كه همه به حالش گريستند.
مرتضي قلي كه براي اولين بارخوار و خفيف شده بود فرداي آن روز خنجرش را برداشت و توي ميدان ده نعره زد و حريف را طلبيد. آقا بالا هم با يك خنجر وارد ميدان شد. مردم هر چه آنها را منع كردند و عواقب شوم اين برخورد را بهشان اخطار كردند، فايدهاي نداشت. خشم و غرور آنها بر وساطت مردم چربيده بود و هر دو حريف مثل دو شير زخمي، غران و نعره زنان به همديگر نزديك شدند. قطات درشت عرق از سر و رويشان ميباريد. نگاه هر دو وحشي و انتقامجو بود. هر دو دندان به لب ميفشردند و برق خنجرشان چشم دهاتيان را ميآزرد.
نفس سينه شان را چنگ ميانداخت و هر دو حريف همينطور آرام آرام به همديگر نزديك ميشدند و فاصله آنها بيش از يك متر نبود. دستهاي هر دو آماده حمله بود.
مرتضي قلي با لبخند تمسخرآميز كه حريف را در هم ميپيچيد، نشان داد كه انتظار دارد حمله اول از طرف حريف باشد و آقا بالا با منتهاي خشم خنجرش را به طرف سينه حريف پايين آورد.
مرتضي قلي حمله را دفع كرد و روي حريف جست زد.
حمله او فوق العاده سريع و جالب بود. كم مانده بود كه شكم آقا بالا را سراسر شكاف دهد، اما آقا بالا جا خالي كرد و بعد با يك لگد چنان به پهلوي حريف زد كه او را چند متر دورتر پرتاب كرد.
مرتضي قلي مثل مار به خود ميپيچيد.

فرياد مشهدي غلامحسين عطار پير ده كه اشك چشمهاي كوچكش را پر كرده بود آخرين قواي مرتضي را جمع كرد:
«مرتضي وخي… تو نبايد زير دست نامرد جون بدي»
مرتضي قلي تكاني به خود داد، ولي هنوز كاملا بلند نشده بود كه خنجر آقا بالا گردنش را شكافت.
ضربه كاري بود و او را نقش بر زمين كرد.
مرتضي در آخرين لحظات حيات به مردم گرياني كه بالاي سرش حلقه زده بودند گفت:
«من بالا رو ميبخشم به شرط اين كه حامي و ياور زن و فرزندم باشد.»
كدخدا تصميم گرفت كه او را دست و پا بسته به ژاندارمري ده مجاور تحويل دهد، اما ريش سفيدان مانع شدند و گفتند چون مرتضي خونش را به او حلال كرده هيچ عكس العملي نبايد نشان داد.
بالا، زن مرتضي را عقد كرد.
ولي هنوز يك سال از ازدواج آنها نگذشت كه او را طلاق گفت.
دوباره ديوانگيش عود كرد.
دوباره شرور شد.
يكي ديگر از دختران ده را به زني گرفت.
كارش به جايي رسيده بود كه به خانه كدخدا براي خواستگاري رفت.
كدخدا اول مخالفت كرد.
ولي سرانجام تهديد آقا بالا او را مجبور به قبول نمود.
و با اين فكر كه شايد به واسطه اين پيوند پشتيبان نيرومندي براي خود ترتيب دهد به او روي خوش نشان داد. دختر كدخدا چندماه بعد از عروسي چنان از دست شوهر لااباليش به تنگ آمد كه مهر حلال و جان آزاد گفت.
در اين هنگام ترس دهاتياني كه دختر بزرگ داشتند به منتهاي درجه رسيده بود. همه از اين وحشت داشتند كه اگر او به منزلشان قدم گذارد. خواستار وصلت با آنها بشود به او چه بگويند؟ چگونه ميتوانند مخالفت كنند؟
بالا آنها را تهديد ميكرد كه شب سرشان را توي رختخواب خواهد بريد و همه اين حرف را باور ميكردند و مجبور بودند دختر خود را به او تسليم كنند.
برخلاف انتظار، روزي قرعه به منزل سر كار وليخان اصابت كرد.
سركار وليخان ژاندارم پيري بود كه بعد از بازنشستگي به ملك آباو اجداديش كه همين ظلم آباد بود، بازگشته بود و همه به خاطر سمت قبليش او احترام ميگذاشتند.
وقتي نيم تنه ژاندارميش را ميپوشيد، تفنگ را حمايل و مدال بزرگش را به سينه نصب ميكرد. و بعزم شكار از ده خارج ميشد، مردم از هيبت او دچار رعشه ميشدند.
سركار وليخان يك دختر و يك پسر داشت.
اسم دخترش پوران بود.
پرويان اسم دختر رييس هنگ بود كه آن را يواشكي روي دخترش گذاشته بود. و هميشه از اين زرنگي كيف ميكرد.
***
غروب از روي ظلم آباد ميگذشت و غم انگيز بود. سركار وليخان روي سكوي پيش ايوان نشسته بود و داشت با يك قيچي كوچك سبيلهايش را اصلا ميكرد. در همين موقع در منزلش بصدا در آمد.
ژاندارم پير خودش بلند شد و در را باز كرد.
بالا در آستانه در قد كشيد، لحظهاي بهم خيره شدند. لالا انتظار دشت ژاندارم به او سلام گويد و وليخانو كه او را جز آدم نميدانست با نگاهش او را از اين مسامحه سرزنش ميكرد. غول بي شاخ و دم در برابر نگاههاي نيشدار ژاندارم نتوانست مقاومت بيشتري بكند:
«سلام كرد مي سركار»
نيشهاي ژاندارم باز شد و يك رج دندان ريز كه شبيه دندان بچهها بود از زير سبيل پر پشتش نمايان شد:
«مشرف فرمودين… بفرمايين داخل»
آقا بالا كه انتظار اين تعارف را داشت پريد داخل. سركار وليخان او را توي پيش ايوان راهنمايي كرد و وقتي روبروي هم نشتسند آقا بالا گفت:
«خيلي وقته كه ميخواستم خدمت برسم»
ژاندارم كيف كرد:
«اي بابا كي تو اين ظلم آباد بياد كسي هست»
بالا دروغكي لبخند زد و خودش را ساده و صميمي نشان داد:
«ما مخلص سركاريم هر امري داشته باشين اطلاعات ميكنيم»
ژاندارم باز كيف كرد:
«اينم از جوون مرديتونه. الحق كه هر چه مردم ميگن دروغه»
«سركار كوه به كوه نميرسه، آدم به آدم ميرسه. بالاخره دروغهاي مردم آفتابي ميشه»
سركار وليخان مسير صحبت را بي مقدمه عوض كرد:
«كو اون جووني. كو اون زور بازو…. ما ديگه رفتني هستيم. روزگاري من يل هنگ خودمون بودم، چندين بار تو تيراندازي مدال گرفتم»
ژاندارم لحظهاي سكوت كرد و بعد فرياد زد:
«پوران جان اون مدالهاي منو از تو چمدون بيار»
اسم پوران «بالا» را تكان داد و آب توي دهانش جمع كرد.
چند لحظه بعد دختر قشنگي كه خودش را چادر پيچ كرده بود از اتاق خراج شد.
قسمتي از ابرو، چشم و پيشانيش كه ديده ميشد زيبايي او را عيان ميساخت. با ملايمت سلام گفت و يك جعبه آهني رنگ و رو رفته را جلو پدرش زمين گذاشت.
چشمهاي دريده بالا او را ميخورد. دختر كه متوجه اين وضع شد با عجله از آنجا درو گرديد.
ژاندارم با دستهايي كه از شدت شوق ميلرزيد در جعبه آهني را باز كرد. در چهرهاش ابهت ميدان رزم جان گرفته بود و نگاه آرامش درخشان شده بود:
«اين مدال رو تو تيراندازي گرفت. رييس هنگ با دستاي مباركش زدش به يقهام. تمام همقطارام حسوديشون شد.
مدال ديگر را كه بزرگتر از مدال اولي بود از توي جعبه برداشت و به دست بالا داد:
«اين مدال رو به اندازه جونم دوست دارم چند سال پيش تو جنگ خوانين، هنگما براي دستگيري يك خان ياغي اعزام شده بود. طياره آذوقه ما رو اشتباها جايي انداخت كه با چريكهاي دشمن فاصله زيادي نداشت. ديگه نزديك بود گشنگي ما رو از پا بندازه. رييس هنگ گفت كي حاضره بره غذا واسه ما بياره كسي حاضر نشد. كار خطراناكي بود ولي من جونمه گذاشتم كف دستم. تقريبا يه فرسخ چهار دست و پا راه دفتم، چه درد سرت بدم غذا واسه افراد رسوندم وقتي مأموريتمون تموم شد رييس هنگ درخواست مدال برام كرد. آن وقت اينو بهم دادن».
آقا بالا دهن درهاي كرد ا خستگي خود را به ژاندارم نشان دهد.
اما مگر به اين زودي دست بردار بود:
«راست عكس جناب رييس هنگ رو نميخواي ببيني…
پوران اون عكسو از رو بخاري بيار…»
چند دقيقه بعد صداي قدمهاي پوران هر دو را متوجه ساخت.
ژاندارم قاب عكس را از دست دخترش قاپيد و نشان آقابالا داد:
«ببين چكه صولتي.. چه هيبتي!»
اما بالا اصلا متوجه او نبود. چهشمايش دخترك را ميبلعيد. دخترك خيلي با عجله از آنجا دور شد.
ژاندارم به مهمان نگريست. شوق از چهره آش گريخت. بالا چندش انگيز خنديد:
«سركار ماشاا… خوب دختريه خدا براتون زنده بذارتش»
وليخان از سوظن داشت ميمرد:
«يه پسري دارم اسمش حسنه. علاقه عجيبي به تفنگ دارد. يه تفنگ دولول واسيه او خريدم الان تو اتاق داره تفنگشه تميز ميكنه»
آقا بالا لبخند زنان گفت: «سركار از من نميپرسي چرا اينجا اومدم ».
وليخان گفت: «اينكه پرسي نداره. اين جا خونه خودته. هر كاري داشته باشين اگه از دستم بر بياد براتون انجام ميدم».
بالا با شرمندگي ساختگي گفت:
«اگه خدا بخواد ميخوام غلوم شما بشم» نگاه ژاندارم پير ثابت ماند:
«يعني…»
بالا گفت:
« بله ميخوام با پوران ازدواج كنم»
چشمهاي ژاندارم بزرگ و قرمز شد. صورتش آماس كرد و نگاهش آكنده از خشم گرديد.
به سبيلهاي چخماقي خود دست برد و به پيچ و تاب آنها مشغول گرديد.
براي چند لحظه سكوت خوفناكي فضاي خانه ژاندارم بازنشسته را فرا گرفت. در اين وضع چهره او درست هيبت فرمانده شان را قبل از فرمان حمله وانمود ميكرد.
آقا بالا سكوت را بهم زد.
«چند روز ديگه به اميد خدا عروسي رو راه مياندازيم»
بغض ژاندارم تركيد: «غلط ميكني ».
بعد از مرگ مرتضي قلي براي اولين بار بود كه كسي به بالا اينطور حرف ميزند و اين كلام براي اوگران تمام شده بود:
«سر كار وليخان بهت احترام ميذارم. اگه كسي ديگه بود دهنوش خرد ميكردم»
وليخان بتدريج خودش را آرام كرد:
«ببين آقا بالا من همين يه دختره دارم. مادر جوون مرگش وصيت كرده كه به مردي بدش كه خودش اونو دوست داشته باشه. در صورتي كه پوران هميشه از تو متنفر بوده. اصلا بهتره اين قضيه را فراموش كني ».
آقا بالا نعره زد:
«يعني ول كنم ».
ژاندارم با تأكيدگفت:
«بله حتما…»
بالا باز نعره زد:
«يعني تو موافقت نميكنم».
ژاندارم سرش را به علامت نفي تكان داد.
چهره بالا دوزخي و صدايش وحشت انگيز شد: «وليخان يه كلوم بهت ميگم اگه بازم بخواي جواب سر بالا به ام بدي هر چه ديدي از چشم خودت ديدي. تو ظلم آباد هنوز مردي پيدا نشده كه حرف بالاي حرف من بزنه. حالا خوب فكر كن ».
ژاندارم پير نيمخيز شد:
«يه بار بهت گفتم نميدم»
آقا بالا برخاست: «به زور ازت ميگيرمش. ميخواسم آبروت لكه دار نشه».
ژاندارم فرياد زد: «برو گمشو»
آقا بالا با يك جست خودش را روي او انداخت و دستهاي قوي خود را به دور گردن باريك وليخان حلقه كرد و سخت گلويش را ميفشرد.
نفس ژاندارم داشت به شمار ميافتاد كه صداي دو تير پي در پي در فضا طنين انداخت و متعاقب آن آقا بالا نعره زنان روي زمين نقش بست.
ژاندارم پير مدهوش گوشهاي افتاده بود و دخترش بالاي سر او زاري ميكرد.
اهالي ظلم آباد جمع شده بودند و با نگاه تحسين آميز به حسن پسر وليخان مينگريستند كه در آستانه در اتاق تفنگ به دست ايستاده بود.
- · منوچهر شفیانی به سال 1319 در چهار محال و بختیاری به دنیا آمد، بعد از پایان تحصیلات متوسطه به عنوان شپاهی دانش به روستاهایی محروم رفت. تجربه همین دوره از زندگی او بود که دستمایه داستانهایش شد؛ داستانهایی که در آنها به زندگی مردم فقیر و محروم روستایی چه از منظر اقتصادی و چه از منظر فرهنگی میپرداخت. شفیانی در داستانهای خود تاکید ویژه ای روی جهل و خرافه پرستیشخصیتهای داستانهایش داشت. او داستانهای خود را در مجلات «ترقی» و «خوشه» منتشر میساخت. روایت است که در جوانی در سفری به تهران در یک محفل دوستانه که چند تن از چهرههای مشهور ادبی حضور داشتند، به طور ناگهانی در گذشت(1346). اما با وجود شایعاتی پیرامون قتل او وجود داشت، کسی در این پرونده متهم نشد که چندان هم دور از واقعیت به نظرنمیرسید- چون واقعا انگیزهای برای این که قتلی صورت گرفتهباشد، وجود نداشت. بعدها نیز مخالفان یکی از حاضران در این میهمانی، برای کوبیدن او بارها به این شایعه قتل اشاره کردند. اما هیچگاه نه چیزی ثابت شد و نه کسی مدرکی متقن داشت.به هرحال در سال 1355 بخشی از داستانهای منوچهر شفیانی جمع آوری و در کتاب کوچکی به نام معاملهچیها منتشر شد و اندک زمانی بعد این داستانها به همراه دیگر داستانهای شفیانی با عنوان «قرعه آخر» توسط انتشارات امیر کبیر منتشر شدند. این کتاب بعد از آن هیچگاه تجدید چاپ نشد
5
بیژن سهونی بختیار
با سلام
امید که هماره درامتداد راهی که برگزیده اید پیروزوکامیاب باشید .
اما بعد، این یک دیدگاه نیست بلکه تصحیح مطالبی ست که درزندگینامه مختصر زنده یاد منوچهرشفیانی آورده شده است، البته با ذکر این نکته که واقعا از زندگینامه مختصر ایشان که بگذریم، درمورد بقیه مطلب و عزمتان واقعا گل کاشته اید .
اینجانب که از دوستان زنده یاد بوده و افتخارشاگردی وی را داشته ام بدینسان زندگینامه ایشان راتصحیح نموده وخواهشمنداست بامراجعه به افراد و اسناد خصوصا اسناد موجود در خانواده ایشان، این اشکال را تصحیح فرمایید .
منوچهرشفیانی زادگاهش خاک پاک مسجدسلیمان بود، یعنی پایتخت فرهنگی سیاسی ایل بختیاری و پایتخت نفتی خاورمیانه او پس از پایان دوره سپاه دانش مدتی به آلمان مسافرت کرد تا درس را تکمیل کند در همان زمان بود که خاطره اش در کاخ جوانان کلن را دستمایه داستان آهنگی بنام ابدیت کرد .با وجود مخالفتهای شدید خانواده اش با وی که به دلیل مواضع سیاسی او از حضورش در تهران بیم داشتند به تهران آمد. با وجود اینکه از سالها قبل مطالبش در نشریات پایتخت منتشر می شد، ورودش به پایتخت با استقبال نشریات و روزنامه های ادبی طراز اول کشور قرار گرفت و به وی پیشنهادهای زیادی شد از میان آنان دعوت خوشه را پذیرفت، قبل از شاملو او مدتی سردبیر خوشه بود و در همان زمان فردوسی هرهفته مطلبی از او داشت بعد سردبیر ترقی شد و…..
منوچهرشفیانی به جز مجموعه معامله چی ها یا قرعه آخر داستانهای زیادی در مجلات آنزمان داشت که با وجود سن کمش، بعضی دوستان نظیر شاملو او را شایسته کاندیداتور نوبل ادبیات در چندسال آینده دانسته بودند و نقل به مضمون شاملو او را حیثیت ادبیات ایران نامیده بود.
درباره او خیلی سرسری اظهارنظرکرده اید برادر!
و کوتاه سخن، این سخن مرید میرقائد است که در شعر بلندی او را سرو تبرخورده چاربیشه نامیده بود.
با تشکر
omidi
دوست عزیز، ممنون از توصیحاتی که ارسال کردید
آن بیوگرافی مختصر، نه از سر نقد بود و نه حتی بررسی سرسری! صرفا برای آشنایی آنانی بود که احتمال داشت با نام این نویسنده آشنایی نداشته باشند.
منبع ما هم تمام آن اطلاعاتی بود که به صورت مکتوب در دسترس ما قرار داشت وگرنه دسترسی به نزدیکان نویسندهای که قریب به چهار دهه قبل در گذشته، برای تهییه یک بیو گرافی، کمی دشوار به نظر می رسد1
البته در مورد اطلاعاتی که شما دادهای، همچون سردبیری مجله خوشه و ترقی برای نخستین بار است که ما این را می شنویم و دور از احتمال هم نیست… اما در مورد سطح داستانهای او که در حد کاندیدای نوبل شدن بوده، گفته جنابعالی منتفی ست، چون به هرحال همین مجموعه داستان که در بر دارنده بهترین داستانهای اوست، کم و کیف کار این نویسنده را نشان می دهد. و با تمام احترامی که برای شاملو قائلیم، اگر به یقین چنین نسبتی به او داده بود نیز، نمی توانستیم قولش را زیاد جدی بگیریم. شفیانی نویسنده با قریحه ای به نظر می رسید که متاسفانه مجال به فعلیت رسیدن توانایی های بالقوه او پیش نیامد. به فرض اینکه شاملو هم چنین حرفی زده باشد، آن را تنها نوعی ادای دین می توان محسوب کرد به دوستی که به طور ناگهانی، پیش چشم آنها در گذشت. این ماجرا طولانی ست که مجال پرداختن به آن این جا نیست….
رضا اهوازی
جناب آقای امیدی
سلام
آقای سهونی مطلبی را از شاملو نقل کرده بودند که نظر وی را منعکس نموده بود که گفته بود اگر شفیانی را ازدست نمیدادیم در آینده توجه بفرمایید در آینده شانس خوبی برای نوبل ادبیات داشت حالا شما مطلب را درست نخوانده فورا نظرشاملو را رد کردید، ولی اگر درراستای تایید نظرخودتان بود تایید میکردید .
…………………………….
مد و مه:
دوست عزیز شکی نیست که شاملو شاعر بزرگی بود اما این دلیل نمیشود که مانظراتش را در حوزه های مختلف (واقعا هم در بسیاری حوزه اعلام نظر کرده) در بست به عنوان وحی منزل بپذیریم. قصه های شفیانی موجودند، آثاری که بعید به نظر می رسد کسی بتواند بیطرفانه به آن نگاه کند و نویسنده را (گیرم در آینده) در حد نوبل ارزیابی کند. به نظر شاملو هم متاثر از شرایط و به دلیل درگذشت شفیانی این حرف را مطرح کرده، غیر از این هم باشد نمیتوان آن را زیاد جدی گرفت. از قضا لااقل در طول همه این سالها ما هیچ چهره ادبی (منهای هدایت که آن هم شرایط ویژه ای داشت) جز خود شاملو نداشته ایم که بگوییم در حد و اندازه نوبل بوده باشد.
aghaghy
درودبرشما ومنوچهر شفیانی.اولی به خاطر ذوق شما ودومی به خاطر نگارش این داستان
تبریزی
یاد منوچهر شفیانی گرامی باد