Share This Article
چگونه می توان اثر داستانی در خور اعتنایی نوشت؟ خواندن تجربه های همینگوی در اين گفتگوي جذاب، در این زمینه بسیار به شما کمک خواهد کرد. همينگوي با شوخ طبعی می گوید که گاهی شانس می آورم و داستانهایم خوب می شود! اما صرف نظر از این شوخی، حرفهای او نشان از دشواری کار نویسندگی و پشتکار لازم برای رسیدن به موفقیت در این کار دارد. او همچنین از تجربههاي نخست خود در داستاننويسي، از چگونگي انتخاب شخصيتهاي آثارش، نامگذري و همچنين نحوه پرورش دستمايهي آنها، پيش از شروع به نوشتن و همچنین چگونگی رسیدن به سبک داستان نویسی اش ميگويد. در يكي از جالبترين بخشهاي گفتگو همينگوي كه خود در آستانهي پيريست، در برابر اين سوال قرار ميگيرد: آيا نويسنده وقتي به پيري ميرسد، چشمه خلاقيتهايش خشك ميشود؟ گفتگوي حاضر از آموزندهترين گفتگوهاييست كه با يك نويسنده انجام شده و آموزه های بسیاری برای علاقمندان به داستان نویسی می تواند داشته باشد. ادامه این گفتگو را پس فردا در مد و مه بخوانید.
***
ممكنست توضيح دهيد چقدر فكر و وقت صرف كرديد تا به سبك مورد نظرتان دست پيدا كرديد؟
– اين سوال بسيار ملال آوريست و اگر دو روز هم وقت صرف جواب دادن آن كني به حدي ذهنت مشغول ميشود كه ديگر نميتواني بنويسي. به نظر من از نظر نويسندههاي تازه كار سبك مقوله بخصوصي است و ويژگي خاصي دارد. آنها ناشيگري و ناتواني خود را براي خلق اثري خوب و بديع به پاي سبك ميگذارند و تصور ميكنند كه اين سبك آنهاست. مثلا بيشتر نويسندگان «نئوكلاسيك» اين گونهاند. خواننده با خواندن آثار آنها در وحله اول دلزده ميشود و تنها چيزي كه توجهش را جلب ميكند خام دستي نويسنده است. بعد اثر را دولاره ميخواند. باز هم چيزي از آن نميفهمد. جالب اينكه آخر دست ميپذيرد كه اين سبك فلان نويسنده است كه اينطور عجيب و غريب و ناشيانه بنويسد. بسيار هم اين حرفها را جدي ميگيرند و از اين نويسندهها تقليد ميكنند. اين مايه تأسف است.
يكبار برايم نوشتيد كه مواقعي كه بيتكلف بخشهاي مختلف يك رمان را مينويسيد ميتواند برايتان آموزنده باشد. آيا اين «اوقات خوش» شامل داستانهاي كوتاه «آدمكشها»، «ده سرخپوست» و «امروز جمعه است» هم ميشد كه هر سه را در عرض يك روز نوشتيد؟ اولين رمانتان، «آفتاب هم ميدمد»، چطور؟
– بگذاريد ببينم: بله، «آفتاب هم ميدمد» را در «والنتيا» در بيست و يكم ژوئيه، يعني روز تولدم، دست گرفتم. من و همسرم «هادلي» كمي زودتر از معمول به والنتيا رفته بوديم كه براي جشنوارهاي كه روز بيست و چهارم شروع ميشد بليطهاي بهتري براي رديفهاي جلوتر گير بياوريم. در آن زمان همه نويسندههاي همسن من دست كم يك رمان نوشته بودند در صورتيكه براي من نوشتن يك پاراگراف هم هنوز مشكل بود. اين بود كه درست روز تولدم دل به دريا زدم و رمان را شروع كردم و در تمام طول جشنواره سرگرم نوشتن بودم. صبحها در رختخواب دراز ميكشيدم و مينوشتم. بعد رفتيم مادريد و آنجا دنباله رمان را ادامه دادم. در مادريد ديگر جشنوارهاي در كار نبود و تمام وقت در اختيار خودم بودم. در هتل اتاقي داشتيم و ميز تحريري. وضع شاهانهاي داشتم و با خيال آسوده رمانم را مينوشتم. در قسمتي از هتل گوشه دنج و خنكي بود كه آبجو ميفروختند و جاي پاكيزهاي بود و من اغلب آنجا بودم. بالاخره از آنجا هم خسته شدم و رفتيم «آنداي». در آنجا هتل ارزاني كنار ساحل بزگ و با صفاي آن پيدا كرديم. در اين هتل خيلي راحت و آسوده بودم وخيلي خوب ميتوانستم كار كنم. بعد رفتيم پاريس و در اين شهر اولين دستنوي رمان را بپايان رساندم، يعني شش هفته بعد از آغاز آن: در آپارتماني در خيابان «نتردام دوشام» در طبقه دوم يك كارخانه چوببري. دستنويس را به «ناتان اش» رمان نويس نشان دادم. «اش» در آن زمان انگليسي را با لهجه غليظ آلماني صحبت ميكرد. با آن لهجه غليظش درآمد و گفت: «هوم، عجب، يعني ميخواي بگي واقعا رمان نوشتني، آره؟ رمان! اين بيشتر شبيه سفرنامه است تا رمان». اين حرف ناتان زياد هم ناميدم نكرد و شروع به بازنويسي كردم. همانطور كه از شهري به شهر ديگر سفر ميكرديم رمان را هم بازنويسي ميكردم. (بخصوص قسمتي كه مربوط به سفر ماهيگيري و مسافرت به «پاسيولانا»ست كاملا دوباره بازنوسي شد). بيشتر در هتل «توب» اقامت ميكرديم.
اما آن سه داستان كوتاه را در يك روز در شهر مادريد نوشتم. خوب يادم هست كه شانزدهم ماه مه بود و برف بيموقع سراسر ميدان گاوبازي «سن ايزدور» را پوشانده بود. اول داستان «آدمكشها» را نوشتم، داستاني كه قلا هم آنرا دست گرفته بودم ولي نتوانسته بودم آنرا تمام كنم. بعد از ناهار در رختخواب دراز كشيدم تا گرم باشم و «امروز جمعه است» را نوشتم. به حدي سرحال بودم كه فكر كردم نكند ديوانه شوم. ميبايست خود را براي نوشتن شش داستان باقيمانده سرحال نگه ميداشتم. اين بود كه بلند شدم، لباس پوشديم و به كافه «فورنوس» رفتم، پاتوق گاوبازها. در آنجا قهوهاي زدم و دوباره به خانه برگشتم و «ده سرخپوست» را نوشتم. اين داستان مرا بسيار غمگين كرد. كمي «برندي» زدم و خوابيدم. اصلا فراموش كرده بودم چيزي بخورم. يكي از مهماندارها قدري ماهي سرخ كرده، يك استيك كوچك و كمي پوره سيب زميني و يك بطر «والدنپاس» برايم آورد.

خانم متصدي پانسيون اغلب نگران وضع غذايم بود و براي همين مهماندار را با سيني غذا سراغم فرستاد. يادم يمآيد كه توي تختخواب نشسته بودم و غذايم را همراه با والدنپاس ميخوردم. ته بطري كه درآمد مهماندار گفت يك بطري ديگر براي ميآورم. گفت: «سينيورا ميخواهند بدانند كه تمام شب را ميخواهيد بيدار بمانيد و چيز بنويسيد يا نه؟» گفتم: «نه، ميخواهم قدري استراحت كنم». مهماندار گفت: «اگر بيدار بماندي و يك داستان ديگر بنويسيد خيلي خوبست». گفتم: «ولي قرار نبود دو تا داستان بنويسم همان يكي كافيست». گفت: «چه حرفها! تا صبح شش تا داستان ميتوانيد بنويسيد». گفتم: «نه، باشد براي فردا». گفت: «نه، همين امشب. پس فكر ميكنيد سينيورا براي چه غذا برايتان فرستاده؟» گفتم: «خستهام». گفت: «عجب حرف مزخرفي! (كلمهاي كه در زبان اسپانيايي بكار برد دقيقا معادل مزخرف نبود). خسته شدم يعني چه. سه تا داستان كوتاه كه بيشتر ننوشتيد. يكي از آنها را برايم ترجله كنيد». گفتم: «راحتم بگذار. اگر تنها نباشم چطوري ميتوانم بنويسم». از زير لحاف بيرون آمدم. روي تخت نشستم و شروع به نوشيدن «والدنپاس» كردم. با خودم فكر ميكردم اگر اولين داستانم آنطور كه انتظار داشتم خوب از كار درآيد عجب نوسينده بزرگي هستم.
قبل از اينكه داستاني را شروع كنيد طرح آن در ذهنتان كامل است؟ آيا حين نوشتن داستان مضمون، طرح و شخصيتهاي آن را تغيير نميدهيد؟
– گاهي از قبل همه چيز را ميداني و گاه چيز زيادي درباره آن نميداني و همانطور كه داستان را مينويسي اثر آرامآرام شكل ميگيرد. در اين حالت همه چيز ممكنست تغيير كند. همين تغييرها داستان را ميسازد. گاهي داستان خيلي كند جلو ميرود وبه نظرت ميرسد كه اصلا جلو نميرود. اما هميشه تغيير و حركت وجوددارد.
رمان را هم به همين شكل مينويسيد؟ و يا قبل از شروع طرح كلي اثر را مشخص ميكنيد؟
– در «ناقوس مرگ كه را مينوازند» طرح روز به روز مشخص ميشد. البته طرح كلي اثر در ذهنم بود، ولي حوادث هر بخش همان موقع نوشتن خلق ميشد.
«تپههاي سبز افريقا»، «داشتن و نداشتن»،« در كنار رودخانه و در ميان درختان» ابتدا داستانهاي كوتاهي بودند كه بعدا به شكل رمان در آمدند و يا از اول به صورت رمان نوشته شدند؟ اگر جواب مثبت است مگر به نظر شما شكل رمان هم مانند داستان كوتاه است و يا حداقل خيل به آن نزديك است كه به راحتي توانستيد آن را به صورت رمان در آوريد؟
– نه، قضيه به اين شكل كه گفتيد نبود. «تپههاي سبز افريقا» رمان نيست. اين را فقط به اين منظور نوشتم تا براي خواننده تصويري از يك سرزمين ترسيم كنم، تصويري كه حاصل يك ماه سير و سياحت در افريقا بود. در آن تجربه ميخواستم ببينم آيا چنين رماني ميتواند با يك اثر تخيلي برابري كند يا نه. بعد از اين رمان دو داستان كوتاه نوشتم: «برفهاي كليمانجارو» و «زندگي خوش كوتاه فرانسيس مكومبر». دستمايه اين دو داستان هم از همين سفر يك ماهه به افريقا بدست آمد: سفري كه در اصل براي تهيه گزارشي از افريقا صورت گرفت. «داشتن و نداشتن» و «در كنار رودخانه در ميان درختان» ابتدا داستان كوتاه بودند و بعد به صورت رمان در آمدند.
آيا برايتان ساده است كه اثري را نيمه تمام رها كنديو سر وقت اثر ديگري برويد؟ و يا حتما بايد يك اثر را تمام كنيد تا سروقت اثر ديگري برويد؟
– همين كه كارهاي جدي و اساسي خود را رها كردهام تا به چنين سوالهايي جواب دهم ثابت ميكند كه چقدر احمقم و بايد به خاطر اين حماقت مجازات شوم. عقوبت آنرا هم پس خواهم داد. مطمئن باشيد.
هيچگاه احساس رقابت با نويسندگان ديگر نكردهايد؟

– نه، هيچوقت. البته در گذشته سعي ميكردم با نويسندههاي مرده رقابت كنم و از آنها بهتر بنويسم. آنها هميشه سرمشقم بودند. اما الان سالهاست كه ديگر به كسي فكر نميكنم و سعي ميكنم خودم باشم و تا آنجا كه مقدور است خوب بنويسم. گاهي هم شانس ميآورم و حتي بهتر از آنچه كه انتظار دارم مينويسم.
فكر ميكنيد نويسنده هرچه پيرتر شود از قدرت خلاقه او هم كاسته ميشود؟ در «تپههاي سبز افريقا» گفتهايد كه نويسندگان امريكايي در سن معيني تبديل به «ننه هوبارد» ميشوند؟
– در اين باره چيزي نمي دانم. فقط ميدانم كه تا آنجا كه مغزت كار ميكند بايد به كارت ادامه دهي. و اما راجع به جملهاي كه از آن كتاب نقل كرديد. اگر يك بار ديگر به آن جمله نظر بيندازيد متوجه ميشويد كه من آن جمله را در جواب اتريشي خشك مغزي گفتم كه بدجوري موي دماغم شده بود و ميخواست مرا مجبور كند كه هر طور شده راجع به ادبيات امريكا براي او صحبت كنم. من هم اين جمله را گفتم تا لكه از شر او خلاص شوم و همانطور كه گفتم «تپههاي سبز افريقا» يك گزارش است و همه چيز را به صورت گزارش ثبت كردهام، حتي آن جمله كذايي را. بهرحال، نميخواستم كه آيه نحس صادر كنم. تنها درصدي از آن حرفها بدرد بخور و جدي است.
درباره شخصيتپردازي صحبتي نكرديم. آيا تمام شخصيتهاي آثارتان از زندگي واقعي گرفته شدهاند؟
– البته كه نه. فقط «بعضي» از آنها واقعياند. بيشتر شخصيتها محصول ذهن خودت هستند. آنها را براساس شناخت و دريافتي كه از آدمهاي اطرافت داري گرتهبرداري و خلق ميكني.
ممكنست توضيح دهيد چگونه يك شخصيت داستاني را از روي يك آدم واقعي گوتهبرداري و خلق ميكنيد؟
– نه، مايل نيستم به وكلاي مفتري خط بدهم. هر توضيحي در اين باره به نفع وكلا تمام ميشود و آنها از اين حرفها به عنوان يك كتاب راهنما استفاده خواهند كرد.
شما هم مثل « اي.ام. فورستر» تمايزي ميان شخصيت «ساده» و «جامع» قائليد؟
– اگر به توصيف شخصيتي بپردازيد اين شخصيت «ساده» است. ولي اگر او را با توجه به دانستههايتان خلق كنيد به ناچار بايد از يك عكس ساده فراتر بروي و تمام ابعاد او را براي خواننده ترسيم كنيد. اين شخصيت «جامع» است.
ادامه دارد…