نهمین داستان آدینه «مد و مه» را به اثری از مهشید امیرشاهی اختصاص دادیم، نویسندهای که در سالهای پیش از انقلاب، چند مجموعه داستان منتشر کرد که آثار قابل اعتنایی بودند، و از او چهره نویسندهای مستعد را به نمایش گذاشتند. او سالهای پس از انقلاب را در خارج از کشور زندگی و آثاری نیز منتشر کرده است. «مه دره و گرد راه» از جمله بهترین داستانهای اوست که از کتاب «بعد از روز آخر» انتخاب شده است.
***
روز بعد از آخر- امیرکبیر
مه دره و گرد راه
دوطرف جاده سبز بود و خرم، خط تپهها نرم و تا افق، درختها تنگ و پشت به پشت هم. نوك تپهها تو مه بود و مه از لابهلاي تپهها تو دره ريخته بود – مثل پلههاي لوري كه نرم نرم تا آسمان ميرفت. هوا صاف بود، نسيم خنك بود، جاده خلوت بود.
از قشنگي و از هوا دل زن نرم و مهربان ميشد. براي همه پسر بچههايي كه كنار جاده تمشك ميفروختند، يا دختركهايي كه جارو، دست تكان ميداد و به عابرهاي عبوس ميخنديد.
فكر كرد: حتما دل او هم از قشنگي راه و سبزي درهها و نرمي تپيهها و لغزندگي مه، مثل دل من نرم شده است.
از اين فكر خوشحالتر شد و براي بچههاي تمشك فروش و جاروفروش با هيجان بيشتر دست تكان داد، و به عابرهاي عبوس شيرينتر خنديد.
چند پرنده سفيد، به سفيدي مهي كه در چين تپهها و لابهلاي برگها جا كرده بود، در هوا بال زدند و چرخيدند. زن به بهانه دنبال كردن يكي از آنها به طرف مرد برگشت. مرد جاده را نگاه ميكرد.
زن فكر كرد: نه پرندهها را ميبيند نه مرا.
و وقتي سر برگداند پرندهها هم ديگر نبودند.
کوچه بن بست - انتشارات روزن
سرپيچ مرد بوق زد و صداي بوق به دره غلتيد و توما پيچيده شد. كاميوني از روبرو ميآمد. گرد آلود وغمزده بود. بوقش مثل سوت كشتي يك خط دراز صدا بود؛ آواز وداع بود، جدايي بود، تنهايي بود.
زن آه كشيدو فكر كرد: طفلك هيچكس كنارش نيست. هيچوقت كسي كنارش نيست. راه را تنها ميرود و تنها برميگردد – هر چند روز يكبار؛ شايد هر روز چند بار. اگر قهر نبوديم ميپرسيدم و برايم ميگفت. از آن خويش دوري كه راننده كاميون است و روزي بيست تخم مرغ نيمرو ميخورد و آدم با صفايي است ميگفت. ميگويد، «همه شوفرهاي كاميون يك شكل و يك قوارهاند. چون خوب پول در ميآورند، همه خوب ميخورند؛ چون راه نميروند همه چاقند، تنها فرقشان اين است كه بعضي بلندند بعضي كوتاه.» ولي من شوفرهاي كاميون لاغر هم ديدهام – مرتضي كه در ازگل بود. ما تابستانها او را ميديديم. گاه شوفر تاكسي بود گاه روي كاميون كار ميكرد. لاغر بود. هيچوقت پول نداشت، عاشق زنش بود. زنش تابستانها به باغ ميآمد و ميوه چيني ميكرد واز عشق مرتضي به خودش ميگفت و ما گوش ميكرديم. مرتضي لاغر بود. ولي وقتي ميگويد همه شوفرهاي كاميون يك شكلند و چاقند من چيزي نميگويم. چون دلم نميخواهد روي حرفش حرف بزنم؛ عصباني ميشود. بعد دعوامان ميشود. مثل ديشب. همهاش تقصير فريدون بود كه بيخود سرحرف را باز كرد و شب آخر را خراب كرد.
از شيشه باز پنجره قاسدك پر پري تو ماشين آمد. وزن آن را با ذوق ديد و تو دستش گرفت. احتياط كرد كه كرك قاصدك نريزد. اميدوار رود كه قاسدك از طرف مرد آمده باشد و پيام آشتي داشته باشد. تو دلش پيغام داد: «برو بگو من هم آشتي» و فوتش كرد و زير لب گفت، «برو».
قاصدك نرفت و جلو پاي زن روي كفت ماشين افتاد و وقتي زن دوباره برش داشت تو دستش خاك شد.
مهشید امیر شاهی، در جوانی
ارتفاع تپهها ديگر نبود. دريا پيدا بود. همه چيز تا آنجا كه بود در يك امتداد بود: افت، خط بين افق و دريا، دريا، خطهاي بين رنگاهي آب دريا، صداي دريا، سپيدارهاي كنار جاده – و جاده.
زن فكر كرد: اگر يك كلمه بگويد تمام ميشود. فقط يك كلمه، از گوشه چشم مرد را نگاه كرد كه سيگار ميكشيد و جاده را نگاه ميكرد.
دريا ديگر نبود. مربعهاي منظم زرد و زرد كمرنگ و زرد پررنگ و زرد قهوهاي بود و تمام تابشهاي سبز – از سبزترين سبز: سبزي برنج تا سبزي بوتههاي سرخس و نوك درختهاي كاج.
زن نگاه ميكرد و فكر نميكرد.
بعد ديگر سبزي و خرمي نبود. جاده خاكستري يكنواخت بود و تپههاي سنگي لخت و سخت، و بيآبي و بيعلفي. و چقدر طولاني بود. آنقدر طولاني بود كه زن فكر كرد. سبزي و خرمي اول راه خواب بود، دور بود، دروغ بود.
و گاه تونلهاي تاريك كه دهنه وروديش سياه بود و دهنه خروجيش در نور ميلرزيد – مثل سراب.
زن فكر كرد: حرف نميزند ودر جلو هيچ نيست كه تماشا كنم. سر موضوع به آن كوچكي چرا قهر كرديم؟ خراب شد. همه اين چند روز خراب شد. چقدر خوب بود، چقدر خوش بوديم. همهاش آب، همهاش آفتاب. و تو دنيا فقط من و او بوديم. حيف چه زود گذشت. عيد هم كه جنبو رفتيم خوب بود. جنوب را نديده بودم. هنوز هم درست نديدهام، چون از اتاقمان كم بيرون رفتيم؛ يك روز تو خيابانها گشتيم، يك روز هم رفتيم سينما. باد جنوب داغ است و واقعي نيست – درست مثل اين است كه آدم آن را در يك لحظه خواب حس ميكند. خانهها و خيابانهاش مثل خانه عروسكها كوچك و تميز و منظر است. اسم خيابان اصلي كه كنجش يك قهوهخانه داشت چه بود؟ اگر قهر نبوديم ميپرسيدم و برايم ميگفت. روزهاي خوبي بود – يادش بخير. اين روزها هم اگر اين قهر آخر نبود…
هر پنج روز هواي خوب و درياي بيموج و ولرم مخصوصا روز دوم، آب مثل شيشه آبي – آبي آبي. آنقدر صاف بود كه آدم دلش ميخواست تا خط آبي تند كه فاصله افق بود و دريا جلو برود. اما نرفتيم. ترسيديم. زير پا خالي بود و دورتا دور آب – نگفتيم كه ميترسيم ولي برگشتيم و در ساحل مانديم تا آفتاب سوخته مطبوع. هست – حس ميشود. روز اول و سه روز آخر دريا موج داشت، زيادنه ولي موج داشت و همه دريا آبي نبود. نزديك ساحل قهوهاي بود، بعد خاكستري، بعد آبي. خط آبي تند بين افق و رديا، پشت هر موج بود. از موج به موج شنا ميكرديم، برگشتن هم از موج به موج تا ساحل ميآمديم، بعد ماسهها را با خودمان تو راهرو و تو اطاق ميبرديم- اب دوش همه همه را از تنما نميشست. صبح ماسه تو شمد بود و روي متكا بود. شب موهاش بوي آب دريا ميداد و صورت سوختهاش برق ميزد.
بيرون باد بود. زن شيشه را بست و در شيشه مرد را ديد كه باز فقط جاده را ميپايد و لبهايش رويهم فشده است و موشهايش هنوز تاب رطوبت دريا را دارد.
فكر كرد: حتما هنوز هم موهاش بوي دريا ميدهد.
ماشيني از كنارشان گذشت و خاك كرد و مرد گفت، «يواش پدرسگ» و زن را نگاه كرد. زن ميخواست بخنديد و يا حرف بزند، يا مهربان باشد، ولي سرد به جاده چشم دوخت.
ساربی بی خانم - انتشارات روزن
فكر كرد: اولها هر وقت چيزي ميشد كه جلو من فحش ميداد، اخمم را درهم ميكشيدم بيآنكه بدم آمده باشد – و او دستش را روي زانوي من گذاشت و معذرت ميخواست، با آنكه ميدانست كار بدي نكرده است. فقط آن روز كه تصادف كرد و فحش داد – چه فحشهايي – معذرت نخواست. چه وحشتناك بود. مي ترسيدم كتك بخورد. تو ماشين ديگر سه نفر بودند و جمعيتي كه دور ما جمع شده بود مثل اين بود كه تو سالن سينما هستند؛ هيچكس كاري نميكرد. بالاخره كار به كلانتري كشيد و آخر به صلح و روبوسي و تازه كلانتري طلبكار شده بود. شب بدي بود، همه را برگشتن خودم را به او چسباندم و گريه كردم و او يكدستي ماشين راند و شانهام را نوازش كرد… نه شب بدي نوبد، فقط اولش بد بود… كاش حالا هم يك كلمه بگويد. دلم ميخواهد نزديكش بنشينم.
آسمان مشرق تيره بود. آفتاب غروب كرده بود و زن نفهميد خورشيد كجا و كي پنهان شد. دلش خواست آواز بخواند، آوازي غمگين و آشنا، ولي هر چه فكر كرد چيزي يادش نيامد.
باد خاك آلود بود، و هوا گرفته و چرك و جاده محزون و ساكت.
هلال كمرنگ و بينور ماه پيش از وقت در آسمان بود. شب اول ماه بود. زن دلش ميخواست بعد از ديدن ماه به صورت مرد نگاه كند و فكر كرد: نه، اخم كرده است و همه ما هم خراب ميشود.
درختي و آبي نبود – به عكس خودش در چفت فلزي كيفش نگه كرد.
باد تندتر شد.
زن فكر كرد: كاش برنگشته بوديم. كاش امروز هم ميمانديم. آدم تو آب و زيرآفتاب نميتواند قهر بماند. شراب ميخورديم و ميگفتيم چقدر دعواي ديشب بچگانه بود و ميخنديديم و تمام ميشد و شب ميخوابيديم و وعده ميداديم ديگر دعواي بچگانه نكنيم و تا دعواي بعد ديگر دعوا نميكرديم. مثل آن روزي كه خانه خانم دعوا كرديم – شب آمد بغلم گفت، «تو ديگر مرا دوست نداري براي اين دايم بهانه ميگيري.» اداي مرا در ميآورد – تو دعوا گفته بودم. پشتم را كردم. گفت، «من برات ميميرم ديوانه برات ميميرم.» آنوقت من هم بغلش كردم – پرسيدم، «دعوامان سرچه بود؟» گفت، «هيچ – مزخرف – بيا قول بدهيم ديگر دعوا نكنيم.» سرم را گذاشتم روي سينهاش و قول دادم. باز دعوا كرديم – سه روز بعدش. ولي آن دعوا زود تمام شد، آمد بگويد «اصلا» گفت «اشلا» و خندهمان گرفت. حالا هم اگر بخندد، اگر يك كلمه بگويد… اگر ديشب روي نيمكت نميخوابيد همان ديشب تمام ميشد.
بالاي سر آسمان يك پارچه ابر بود و در فضا خاك بيش از هوا بود زن فكر كرد: آمدن از اين راه آمديم؟ اينقدر طولاني نبود، اينقدر خشك نبود – شايد چون آشتي بوديم. شايد هم راه ديگري بود من جادهها را نميشناسم. اگر قهر نبوديم ميپردسيدم و برايم ميگفت. ميگفت چندبار اين راهها را آمده و برگشته؛ ميگفت هميشه راه خستهاش ميكند جز وقتي با من است. حالا ديگر با من هم خسته مي شود.
جاده خالي بود. در دو طرف آبادي نبود؛ نور نبود. و در تاريكي مثل اين بود كه جاده انتها ندارد.
گزیده داستانها - انتشارات توس
دو طرف جاده سبز بود و خرم. تپهها به سبزي درختها بود، و درختها شكل تپهها. هر تپه، كلاهك قارچ درشتي بود و حرير مه روي كلاهكها گسترده بود. هوا صاف بود. نسيم خنك بود. جاده خلوت بود.
مردجاده آشنا را دوست داشت، مخصوصا اين قسمت از جاده را: نگاه نميكرد و ميديد. جاده را ميديد؛ زن را ميديد.
فكر كرد: نگاه كن، انگار دعوا نكردهايم، انگار هيچ اتفاقي نيفتاده، مثل بچه ها شاد است. به همه فكر ميكند جز به من. به همه ميخندد جز به من ببين چطور براي آن پسر پابرهنه دست تكان ميدهد و براي آن دختر و براي آن مرد دوچرخهسوار. ببين چطور بچهها را دنبال ماشين ميدواند.
چند پرنده بال زدند و گذشتتد.
مرد فكر كرد: غاز وحشي نبودند و ولي هرچه بودند بال بلند سنگين داشتند.
مرد قبل از آنكه به پيچ برسد كاميون را ديد كه از روبرو ميآمد و بوق زد. كاميون هم بوق زد. صداي بوق اتومبيل مرد زير صداي كش دار بوق كاميون دفن شد. مرد از كنار كاميون گذشت.
فكر كرد: به چه فكر ميكند؟ به كه فكر ميكند؟ لابد در رواي روزهايي فرورفته كه مرا نميشناخت. به آنهايي فكر ميكند كه دورش بودند و دوستش داشتند و نازش را ميكشيدند. لوسش كردهاند. لوسش ميكنند. فريدون يكي، ننر خوشگذران! خروس بيمحل! دستش را ميبوسد و با چشمهاش ميخوردش. تازه شيرش هم ميكند به جان من بيفتد.او هم شير ميشود. همه زنها همينطورند – يك خرده پر و بالشان بده، حاضرند هر كاري برايت بكنند. مثل ديشب – هرچه فريدون گفت تصديق كرد؛ هر پرت و پلايي، هر مزخرفي.فقط براي اينكه فريدون در ماشين را برايش باز ميكند و دستش را ميبوسد و از لباسش تعريف ميكند. همه زنها همينطورند. همين چيزها را ميخواهند. من نميتوانم مثل فريدون باشم؛ نميخواهم مثل فريدون باشم… چهارشنبه هم همه اين صحنهها تكرار ميشود. غير از فريدون بقيه هم هستند من نميروم. چرا بروم؟ نميروم. اگر خواست خودش تنها برود. لابد ميرود. و لابد بيشتر هم خوش است. مجبور نميشود دايم بگويد، «خوب توهم چيزي بگو – حرفي بزن – چقدر سگي» ديشب دو سه بار گفت: و وقتي حرف زدم دعوا شد. فريدون گفت: نه سر آن نبود. مي گفتم: چه گفتم؟ يادم نيست چطور شد.
باد از شيشه باز پنجره خاك و خاشاك را تو ماشين ريخت. مرد چشمش را يك لحظه بست.شنيد كه زن نرم و آهسته گفت، «برو.» و ديد كه زن خم شد و دوباره راست نشست.
فكر كرد: حتي نميخواهد دستش به من بخورد. ببين چطور احتياط ميكند. با خودش حرف ميزند. حوصلهاش سر آمده. حوصله من هم سرامده. لابد دلش ميخواست فريدون الان اينجا بود كه ميگفت و ميخنديد و سرش را گرم ميكرد. بعيد هم نيست الان سر راهمان سبز شود. هرجا هستيم پيدايش ميشود – معلوم نيست از كجا – اصلا از كجا ميدانست ما آنجاييم؟ شايد دعوتش كرده بود. شايد چون از ديدنش تعجب نكرد. لابد خبر داشت كه ميآيد.
بوي دريا باز بند شد؛ و تا دريا با جاده همگام و همراه بود در هوا بود.
مرد سيگارش را روشن كرد. انحناي خط لب زن را در آينه ديد. فكر كرد: لبهاش عين بچههاست – معصوم و بچگانه. ديشب وقتي داد كشيدم لبش لرزيد. همان موقع ميخواستم ببموسمش ولي فريدون آنجا بود، نميشد، عصبانيم ميكرد. چه گفت كه داد كشيدم؟ گفت: نه، يادم نيست. اصلا يادم نيست.
بوي دريا ديگر نبود.
مرد نگاه نميكرد و فكر ميكرد: ديگر تا آخر راه دريا نيست. حالا مزرعه، شاليزار، نارنجستان – اما دريا ديگر نيست.
بعد سبزي وخرمي هم ديگر نبود. خط آسفالت جاده مثل يك خط اشك تو صورت خاكي دشت دويده بود. تخته سنگهاي دوطرف مثل مشتهاي گره كرده بود و تونلها مثل دهانهايي كه با دشنام بازمانده.
مهشید امیرشاهی، در سالهای دور
مرد فكر كرد: خستهام- دلم ميخواست الان تختم بود با همه ماسههاش. و ميخوابيدم. ديشب تا صبح چشم رويهم نگذاشتم. روي آن نيمكت سفت و سخت نميشد خوابيد. در واقع به خودم لج كردم – او كه تا صبح راحت تو تخت خوابيد. حتي يكبار هم به سراغم نيامد. حتي نيامد ببيند كجا خوابيدهام. راحت خوابيد. حتي غلت نزد. صداي نفسش هم نميآمد… هيچ وقت نفسش صدا ندارد. هميشه بايد نفسم را يك لحظه حبس كنم تا صداي نفسش را بشنوم – مثل صداي نسيم است بين ساقههاي سبز نرم. فقط نفسش نرم نيست، پوستش. پوستش. نرمتر هم شده – شايد از آب – و رنگ و بوي شكر سوخته را دارد. و شنا كردنش نرم است – مثل ماهي نرم از لاي موجها رد ميشود، مثل ماهي – انگار تو آب دنيا آمده، انگار دريا خانهاش است. وقتي به پشت روي آب ميخوابد بدنش طلايي است و نو آفتاب تو مژههاش گير ميكند. و روي خاك مثل گندمزار است. پر باز از آب، سرشار از آفتاب، سرشار از خوشههاي طلايي گندم ترد، مواج، پر از زندگي… اگر ميتوانسم اينها را بگويم… چطور بگويم؟
بيرون باد بود.
زن شيشه را بست.
مرد حس كرد زن نگاهش ميكند و فكر كرد: دارد نگاهم ميكند. حتما دارد مرا با فريدون مقايسه ميكند. صورت خسته مرا با صورت تراشيده و روغن مالي شده فريدون دلش ميخواهد فريدون اينجا بود و نگاهش ميكرد. مثل ديشب. چند بار گفتم «هوا سرد شد- لباس بپوشيم.» ولي همانطور با مايو نشست و فريدون هم همانطور با وقاحت نگاهش كرد. خوشش ميآيد نگاهش كنند – مثل همه زنها و اين فريدون…
ماشيني از كنارشان گذشت و خاك كرد و مرد گفت: «يواش پدرسگ» زن نگاهش كرد. مرد ميخواست بخندد و مهربان باشد و دستش را روي زانوي زن بگذارد، ولي بياعتنا به جاده چشم دوخت.
خورشيد يك لحظه به نوك كوهي آويخت، بعد ميان نرمي دو قله لغزيد و فرو رفت و رفت تا ديگر نبود. آسمان مغرب قرمز بود.
مرد ديد كه آفتاب غروب كرد و دي كه خورشيد پشت كوه پنهان شد. دلش خواست زن هم ديده باشد.
فكر كرد: هنوز در آسمان است، دارد به دريا ميرود. كنار دريا غروب طولانيتر است و قشنگتر.
خورشيد كه رفت، باد تندتر شد و خاكآلوده بود، و جاده ساكت و دلگرفته.
مرد آسمان را نگاه كرد و فكر كرد: چه تاريك است ماه اصلا نيست. تاريك است… خستهام . چقدر خستهام. هيچ نميگويد. هيچ نميپرسد. اگر خوبيده بود كناري نگه ميداشتم و من هم ميخوابيدم اگر حرف ميزد خواب از چشمم ميرفت… كاش اصلا به اين سفر نيامده بوديم. جز خستگي نداشت.
خورشيد رفته بود، ماه پيدا نبود، جاده تاريك بود و خالي و بيپايان.
***
درباره نویسنده
مهشید امیرشاهی، در این سالها
مهشيد اميرشاهي درسال 1319 در کرمانشاه به دنیا آمده، خانوادهای اهل فرهنگ داشت. فعاليت ادبياش را با ترجمه و ويراستاري كتابهايي براي كودكان آغاز كرد، و اولين مجموعه داستانش بهنام «كوچهي بنبست» در سال 1345 منتشر شد. در چهار سال پس از آن سه مجموعه بهنامهاي «سار بي بي خانم»، «بعد از روز آخر» و «به صيغهي اول شخص مفرد» از وي به چاپ سپرده شد.
امیرشاهی مقالاتی نیز در مطبوعات منتشر کرده است، او پس از انقلاب به خارج از کشور مهاجرت کرد. آثار ديگر او «در حضر»، «در سفر» و «مادران و دختران» است كه در خارج از ايران منتشر شدهاند.
1 دیدگاه
یاسمن
داستان خوبی بود. با توصیفات دل انگیز و موضوعی ملموس.
با سپاس