Share This Article
آخرین داستان آدینه امسال را اختصاص دادیم به اثری از هوشنگ گلشیری، نویسنده ای که در بیست و پنج سال پایانی حیات خود، مهمترین و در عین حال تاثیر گذارترین نویسنده ایرانی بود؛ تاثیر گذاریای که همچنان ادامه دارد و چه بسا پررنگتر از گذشته نیز محسوس است. علت واضح آن نیز نه تنها حضور زنده داستانهای او و استقبال از آنها توسط مخاطبان جدی ادبیات داستانی، که مهمتر ازآن، حضور شاگردان او در فضای ادبیات داستانی امروز است، کسانی که برخی برای خود وزنهای در ادبیات داستانی این سالها شدهاند و اغلب سبک و سیاق کار گلشیری را می پراکنند.
داستان «سبز مثل طوطی، سیاه مثل کلاغ» برای نخستین بار در مجله وزین «کتاب جمعه» (چهارم اردیبهشت ماه 1359 ) که در قطع کتاب و به صورت هفتگی منتشر میشد و سردبیری آن بر عهده احمد شاملو بود، به چاپ رسید. انتشار کتاب جمعه در میانه سال 1358آغاز شد و پس از 36 شماره در میانه سال 1359 متوقف شد. این داستان سپس در مجموعه داستان «جبه خانه» که در مهر ماه 1362 توسط انتشارات «کتاب تهران» منتشر شد.
***
سبز مثل طوطی، سیاه مثل كلاغ
هوشنگ گلشیری
هر وقت حسن آقا را می بینیم میگوییم: «خب چه طور شد؟ موفق شدی؟»
میگوید: « نه نشد باز غار غار كرد .»
میگوییم: «آخر مرد حسابی مگر مجبوری؟»
میگوید: «من فقط یك طوطی می خواهم كه باش حرف بزنم، درد دل كنم .اما این طوطی های حسین آقا، آدم چه بگوید؟ دریغ از یك كلمه دریغ از یك حسن آقای خشك و خالی همین طور كه من و شما میگوییم! اینها فقط بلدند غار غار كنند: غار غار!
آن وقت باز می رود سراغ حسین آقا یك طوطی تازه می خرد. چند هفته ای یا حتی یكی دو ماهی سالی پیداش نمی شود كه نمی شود. بعد یكدفعه می آید، چشم هاش سرخ سرخ، کاسه خون و ریشش نتراشیده چمباتمه می نشیند كلاهش را بر می دارد می گذارد روی كاسه زانویش و با مشت می كوبد روی زمین كه: « باز هم نشد! »
میگوییم: این دفعه هم؟»
میگوید: «هر چه بگویید برایش خریدم با دست خودم بش قند و نبات دادم روزی دو سه ساعت باش حرف زدم، نشاندمش رو به روی آینه. اما نشد كه نشد.
میگوییم : «غار غار كه نكرد؟»
میگوید: «پس خیال می كنید گفت، سلام؛ یا گفت صبح به خیر حسن آقا، همین طور كه من و شما میگوییم؟»
میگوییم: «آخر این دفعه دیگه چرا گذاشتی كلاه سرت برود؟»
میگوید: «والله خیلی حواسم را جمع كردم: بالهایش را دیدم، پنجه هاش را، نوكش را، هیچ عیبی نداشت. حسین آقا قسم می خورد كه طوطی است، اصل اصل، حرف هم می زد به فارسی اما حالا دو سه روز است تو لاك رفته. اگر یكی پیدا بشود وقت صرفش كند، راه می افتد زبان باز می كند. »
بعد اشك تو چشم هاش حلقه می زند. و تا ما نبینیم سیگاری سر مشتوك می زند. ما هم كبریتی می كشیم، یا یك چای قند پهلو جلوش می گذاریم و از در و بی در حرف می زنیم، از كسادی كارمان میگوییم یا مثلا از خواب نما شدن محسن آقا كه كم كم دارد فكر می كند خود حضرت آمده اند سر وقتش دست گذاشته اند روی شانه اش و فرموده اند دیگر نشستن بس است بعد هم بالاخره حرف را می كشانیم به چین و ماچین به اعراب … اما مگر می شود؟ حسن آقا عین خیالش نیست. اگر بگویید گندم یاد سبزیش می افتد، یاد بالهای سبز طوطی، حتی اگر بگوییم جنگل یا كوه، یاد قفس می افتد قفس طوطیش كه تازگی ها از كجا و از كی خریده است، آن هم… دست آخر هم نمی خواهد اعتراف كند كه حواسش سر جا نبوده، كه زیر و روی كار را درست ندیده. طوطی بودن یك پرنده كه فقط به بالش نیست یا به نوكش. اما حرفی نمی زنیم خاطر حسن آقا را می خواهیم، ساده است، پاك است، نمی دانیم، بی غل و غش است، اما فراموشكار است. اگر امروز سرش را بشكنند، پولش را بالا بكشند، فردا یادش می رود. میگوییم : «آخر حسن آقا مگر یادت نیست؟ مگر همین دیروز نبود كه جلو در و همسایه آبرو برایت نگذاشت؟»

میگوید: «كی كجا؟»
میگوییم: «ما خودمان دیدیم همه شاهدیم.»
میگوید: «هر كس آب قلبش را می خورد . »
آن چیز سیاه و سبز غار غار كن نوك كج را برده بود پیش حسین آقا كه حرف نمی زند كه یك كلمه نمی تواند بگوید. گفته بود: «ای مردم خودتان گوش دارید چشم دارید آخر این طوطی است؟»
میگوییم : «مگر تو نبودی كه می گفتی؟ آخر لامذهب، اقلا نگاه كن، ته بال هاش را نگاه كن، همه اش دارد سیاه می شود، کی دیده كه بال طوطی سیاه باشد؟»
میگوید : «شاید عصبانی شده بود،م خون جلو چشم هایم را گرفته بود. حسین آقا كه گفت، بیچاره توضیح هم داد. »
بعد هم حتما می رود سراغ حسین آقا تا از دلش در بیاورد. حتما هم چای خورده و نخورده یك چیزی مثل طوطی می خرد می برد خانه اش. میگوییم: « تو را به خدا ، این دفعه دیگر حواست را جمع كن.
میگوید: «دیگر می فهمم. استاد شده ام. بالش را می بینم، نوكش را هم می بینم . »
می بیند واقعا می بیند، چند بار هم. حتی دست می كند زیر بالهاش، زیر هر پر كوچك كه مبادا ته یك پر سیاه بزند. سر قیمتش هم حسابی چانه می زند تا این دفعه دیگر دولا پهنا باش حساب نكنند. میگوییم: «نكند دزدی كسی می آید طوطیت را می برد، كلاغی، چیزی، جاش می گذارد؟»
میگوید : «مگر می شود؟ در خانه بسته است. تازه از بالای دیوار هم كه بیاید پیداش نمی كند. توی اتاق است، بالای سر خودم. مگر در اتاق را بشكند یا مرا بكشد همه ما را بكشد. »
مشتش را توی هوا تكان می دهد، خیره رو به دزدی كه نیامده فریاد می زند: « مگر از روی نعش ما در بشوی! »
بعد هم آهسته میگوید: «مادر بچه ها خوابش آن قدر سبك است كه نگو! همهاش میگوید این چیز كه نمی گذارد من بخوابم!
میگوییم: « آخر پس چرا؟»
میگوید : «من كه دیگر عقلم قد نمیدهد، مادر بچهها میگوید، شاید این دفعه یك كلاغ گرفته بالهاش را رنگ كرده، سبز سبز. »
میگوییم: «نوكش چی؟ نوك كلاغ كه كج نیست. »
میگوید: «من هم همین را می گویم. اما مادر بچه ها میگوید شاید نوك این زبان بسته را گرفته روی شعله پریموس یا چراغ، همچین كه نرم شده كجش كرده. »
میگوییم: «چی؟ یعنی حسین آقا نوك كلاغ را كج میكند؟ آن هم با شعله پریموس؟»

میگوید : «خب شما بگویید مگر می شود؟ حسین آقا آن قدرها هم بد نیست، دل رحم است. تازه كلاغ مادر مرده كه گناهی نكرده. »
میگوییم: «خب گیریم یك بار این كار را بكند، دوبار بكند،. اما آخر مگر می شود؟ حسین آقا آن قدر طوطی دارد كه نگو تازه چه طور میشود نوك نرم شده را طوری كج كرد و خم داد تا درست بشود عین نوك یك طوطی؟»
میگوید: «من هم همش همین را می گویم. از حسین آقا هم پرسیده ام، میگوید اگر این طور است چرا خودتان دست به كار نمی شوید؟ چرا می آیید سراغ من؟ كلاغ كه فراوان است؛ یكیش را بگیرید، بالش را رنگ بزنید، نوكش را هم بگیرید رو شعله پریموستان … می گویم ما این كار را بكنیم آن هم به خاطر جیفه دنیا؟ میگوید به خودت بگو! »
آه می كشد. ته سیگارش را می اندازد روی زمین. رویش پا می كشد. كلاهش را از روی كاسه زانویش بر می دارد، یكی دو تا تلنگر بهش می زند كه یعنی دیگر باید بروم. میگوییم: «حالا كجا؟ نشسته بودید… »
میگوید: «باید بروم با حسین آقا حرف بزنم، از دلش در بیاورم. به خاطر جیفه دنیا كه آدم با همسایه هاش در نمی افتد.»
میگوییم: «این دفعه دیگر مواظب باش، خوب چشم هات را باز كن. »
پوزخند می زند كه: «خیال كردید! »
بعد هم كه میگوییم: «خودت انتخاب كن نگذار خودت بهت بدهد»، میگوید: «خیالتان راحت باشد. من دیگر استاد شده ام. اگرهم یكیش را توصیه بكند بالهاش را می بینم. یكی یكی، اگر یكیش، ته یك پرش حتی سبز سبز نبود می فهمم كه كلاغ است. تازه نوكش چی؟ طوطیها كه، می دانید، نوكشان كج است، یك جور خوش ریختی كج است كه آدم از دور هم كه ببیند می فهمد طوطی است. »
میگوییم : «حسن آقا تو را به خدا… »
كلاهش را می گذارد سرش دستی تكان می دهد؛ یعنی كه خونسرد باشید، یا كه به من اعتماد داشته باشید، میگوییم: «پس اقلا این دفعه گوشت را هم باز كن . »
می ایستد، خیره نگاهمان می كند، همان طور كه حسین آقا حتما نگاهش خواهد كرد. بعد بالاخره میگوید: «شما دیگر چرا؟ آمدیم و گفت حسین آقا، یا حالا دم غروبی گفت صبح به خیر، یا دست بر قضا به من گفت: بی بی … بی بی؟»
میگوییم: «خب مگر چه عیبی دارد؟»
میگوید: «البته كه دارد. من طوطی می خرم كه هر روز صبح فقط بگوید، صبح به خیر حسن آقا. »
خب چه می شود گفت؟ اینجا دیگر حق با حسن آقا است. آدم طوطی می خرد كه باش درد دل كند، باش حرف بزند و صبح و ظهر و شب سرش بشود، نه كه میان بی بی یا حسین آقا و حسن آقا یا سید محسن رضوی تفاوت قائل نشود، حالا اگر بهترین طوطی دنیا هم نباشد؛ نباشد.