اشتراک گذاری
صادق چوبک نه تنها از دوستان صادق هدایت بود، بلکه به زعم بسیاری در داستاننویسی نیز متاثر از او بود و ظاهرا داستانهای نخست خود را نیز برای آنکه هدایت نظر بدهد، نزد او میبرد و … حالا این روایتها چقدر درست باشد یا نباشد، نکته آنجاست که صادق چوبک در ادامه جریانی قرار میگیرد که صادق هدایت به عنوان نخستین نویسنده جدی ایرانی، بنیان گذار آن بود. جریانی که تلقیاش از داستاننویسی بسیار با متقدمان و حتی هم دورههای خود متفاوت بود. شاید چوبک از چنین شرایطی که پیرامون هدایت به عنوان ستون این خیمه، جریان داشت؛ تاثیر گرفته باشد و در مجموع نیز زیر سایه ی او قرار بگیرد، اما نمیتوان از این نکته غافل شد که چوبک به ویژه در دو مجموعه داستان نخستش (خیمه شب بازی و انتری که لوطیاش مرده بود) داستانهایی را ارائه کرد که به لحاظ تکنیکی و زبانی از غنای بیشتری نسیبت به عمدهی آثار کوتاه هدایت، برخوردار بودند و البته از نثری پاکیزهتر نیز بهره میبردند. بنابراین اگر چه شاید نگاه او از حساسیت و عمق نگاه خلف خود برخوردار نیست، اما در مجموع داستانهایی قویتر را ارائه کرده که نقش مهمی در جلو رفتن این جریان در زمینه صناعتهای داستاننویسی و اهمیت به زبان و نثر بر عهده داشت. برای داستان سی و چهارم آدینه یکی از داستانهای کتاب نخست چوبک با عنوان «نفتی» را برگزیدهایم که در ادامه میخوانید.
***
نفتی
صادق چوبک
عذرا همانطور كه گوشههای چادرنماز چیت گل اشرفیش را به دندان گرفته بود، گره مراد شلّة گلی را با اطمینان و دل قرص به ضریح امامزاده بست. بعد سرش را بالا كرد و چشمان درشتش را به قندیلهای پر از گرد و خاك سقف مقبره دوخت و با تمنا و شوروشوق فراوان زیر لب زمزمه كرد:
– ای آقا! ای پسر موسی بن جعفر، مراد منو بده. پیش سر و همسر بیشتر از این خجالتم نده. یه كاری كن آقا كه من سر و سرانجومی بگیرم و یه خونه زندگی بهم بزنم. یه شوور سربهراهی نصیبم كن كه منو از خونه بابام ببره؛ هر جا كه دلش میخواد ببره. من دیگه بهغیر از این هیچی از شما نمیخوام. .همین یه شوور و بس. مگه از دستگاه خداییت كم میشه مگه من چمه؟ چهطور به دختر عزیزخان كه یه سالك به اون گندگی، رو دماغشو خورده، شوور به اون خوبی دادی؟ ای آقاقربونت برم. با خدای خودم عهد میكنم كه اگر به مرادم برسم یه گوسبند پرواری نذرت كنم.

به غیر از عذرا یك قاری كور هم در آنجا بود كه توی رواق نشسته بود و چپق میكشید و گاهی هم یك آیه قرآن از حفظ میخواند و صدای مرده و كش دارش توی فضای مقبره میپیچید .عذرا ضریح چوبی قهوه ای را كه هزاران دخیل رنگ وارنگ دیگر به آن بسته شده بود، قرص و قایم چسبیده بود و نفس نفس میزد. اشك دور پلكهای چشمش جمع شده بود .یك آرزوی دردناك و یك بیچارگی مزمن آمیخته با شرمساری، ته دلش عقده شده بود. چند بار چشمانش را باز كرد و بست.
بعد پیشانیش را به ضریح چسبانید و رك و مات به لالهها ورحلهای روی قبر نگاه كرد .روی قبر، یك روپوش ماهوت سبز بیدخوردهای كه پر از گردوخاك بود، كشیده بودند. لالهها و رحلها جلوی اشك چشمان عذرا میلرزید. ظاهراً چیزهای روی قبر او را مشغول داشته بود. قبر، بزرگ و بلند ساخته شده بود و معلوم بود كه هیكل بلند مردانه ای زیرش خوابیده. عذرا این طور فكر میكرد. سراپای قبر را با تعجب و كنجكاوی ورانداز كرد و پیش خودش خیال كرد:
– قربونش برم چه قد رشیدی داشته!
اما از اینكه از یك مرد، شوهر خواسته بود خجالت كشید و صورتش گل انداخت. با شتاب و چابكی از سرجاش بلند شد. چند ماچ چسبان صدادار، خیلی شهوانی و از روی دل پری به ضریح كرد؛ آنوقت بی آن كه دستهایش را از محجر بردارد، دو بار دور قبر طواف كرد و باز سرجای اولش نشست. در اینجا دوباره گره ای را كه بسته بود، با ملایمت كشید و آن را آهسته نوازش كرد. اما وقتی كه دید یك دخیل زمخت دبیت سربی رنگ كه قبلاً در آنجا بسته بودند، روی دخیلی كه خودش بسته بود افتاده، خلقش تنگ شد و با غیظ گره شله را از زیر دخیل بیت سربی بیرون كشید. چند بار آن را نوازش كرد. مثل باغبانی كه بدون انتظار، گل اصیلی را در میان انبوهی از علف خودرو یافته باشد، آن را از میان دخیلهای دیگر مشخص و نمایان ساخت. اما ناگهان یكه خورد و به نظرش رسید كه شاید آن را هم مردی برای سفید بختی بسته باشد. پیش خودش خیال كرد:
– گاسم یه مردی كه زن میخواسه اینو بسته باشه؛ قسمتو كی میدونه؟ حالا من اینو این جوری عقبش زدم، بل كه اومد نیومد داشته باشه.
با شور شهوتناكی به دخیل دبیت سربی رنگ كه خشن ومردانه كنار گره شله گلی خودش بسته شده بود، خیره شد. از دیدن آن دلش تو ریخت و حس كرد كه محبت سرشاری از آن دخیل در دلش پیدا شده. گره دبیت برایش مظهر یك مرد قویو دلخواه شده بود و به قدر یك شوهر آن را دوست میداشت. از رفتار خشنی كه با آن كرده بود، پشیمان شد. دخیل سربی رنگ در نظرش به شكل مردی در آمده بود كه دستش رابه طرف او دراز كرده بود و میخواست او را در بغل بگیرد. دلش فشرده شد. دزدكی نگاهی به این طرفوآن طرف كرد. بعد آهسته لبهایش را روی دخیل دبیت سربی رنگ چسباند وآن را با شور فراوان بوسید. چشمانش هم بود. بوی پر زهم تخته كهنه و دبیت را با ولع بالا میكشید و تخته ضریح را بین انگشتان عرق كردهاش فشار میداد. پیش نظرش مردی كه شكل صورتش درست معلوم نبود و لباس سربی رنگ به تن داشت، جلوش ورجه ورجه میزد و ازش فرار میكرد. چشمانش را باز كرد و به آرامی دخیل سربی را روی دخیل شله خودش گذاشت، همانطور كه اول بودند بعد با عجله از حرم بیرون رفت. در این دنیای گلوگشاد و شلوغ، عذرا از تنهایی وحشت میكرد. هركس به فكرخودش بود؛ و كسی نمیدانست كه عذرایی هم در دنیا وجوددارد كه از وحشت تنهایی به ستوه آمده و شوهر میخواهد. هزاران هزار مرد بودند، زن میخواستند و اگر از دل عذرای بیچاره خبر داشتند شاید برایش سر و دست میشكستند. ولی خوب، كسی چه میدانست. چه بسیار زنها و مردها كه شبها به آرزوی هم بر تختخواب میروند و از حال هم دیگر خبر ندارند. وای از آن روزی كه این لحاف و تشكها به زبان بیایند. آنوقت است كه دیگر مردم از هم وحشت میكنند.
سراسر زندگی عذرا در انتظار میگذشت. مثل آن بود كه همیشه منتظر بود كه یك نفر در كوچه را بزند و از او خواستگاری كند و دستش را بگیرد و با خودش ببرد. این انتظار صبح به صبح كه از خواب بیدار میشد، ترو تازه میشد. اما هیچكس جز نفتی كه سالها بود به خانة آنها نفت میداد، به آن جا رفت وآمد نداشت. تنها همین مرد بود كه همه روزه با لباس روغن چراغی و خال گوشتی روی پلك چشمش میآمد در خانه؛ پیت خالی را از دست عذرا میگرفت و نصفه میكرد و میداد و میرفت. گاهی همانطور كه تو خانه مشغول كار بود، صدای در زدن به گوشش میرسید؛ و چون میدوید و در را باز میکرد، میدید هیچكس نیست. آنوقت بود كه دیگر حتم میكرد خیالات به سرش زده. هزاران شوهر خیالی برای خودش خلق میكرد و هر یك را در جای خود میپسندید. حتی از آن یكی هم كه نفتی بود و یك خال گوشتی روی پلك چشمش بود، خوشش میآمد. اما تمام زندگی عذرا یك طرف و مسافرتش به قم یك طرف. خاطره این سفر، بستگی شیرینی با زندگی او داشت. در همین مسافرت بود كه برای اولین بار در عمرش، دست خشن و مردانه شوفر اتوبوس زیر بغل او را نزدیك پستانش گرفت و سوارش كرد. آن شب را هیچوقت از یاد نمیبرد و همیشه دقایق آن را به خاطر میآورد و از آن لذت میبرد. لذتی جنونآمیز و شهوانی.

شب تاریك و گرمیبود كه پایین كوشك نصرت پنچركردند. تمام مسافرین پیاده شدند. عذرا هم پیاده شد. بوی رطوبت آمیخته با مرداری از طرف دریاچه بلند بود. ستارهها، مثل آنكه ماه را كشته و چالش كرده بودند، تو آسمان سیاه سوسو میزدند. شاگرد شوفر بنزین میریخت. خود شوفر هم بغل پله اتوبوس ایستاده بود و به زنها كمك میكرد سوار شوند چون كه ركاب اتوبوس زیادی بالا بود. وقتی كه دستهای پر قوت و زمخت شوفر، بیخ بازوی عذرا را نزدیك پستانش گرفت، بوی تند بنزین زد به دماغ عذرا و لذت هرگزندیدهای در خودش حس كرد. دلش تندتند زد و نمیدانست چكار بكند. تا وقتی كه رفت ته اتوبوس روی صندلی نشست، هنوز گیج و منگ بود. مثل اینكه خواب شیرین نیمه تمامیدیده باشد، با ولع و گیجی پی باقیش میگشت. چند بار عضلات گلویش برای قورت دادن آب دهنش به حركت آمد، اما دهن و گلویش خشك شده بود و بیآنكه خودش بداند هنوز بازوی راستش را به پهلو زور میداد و میكوشید از فراری شدن لذتی كه داشت، جلوگیری كند. بوی بنزین هم منگش كرده بود. مدتها بعد از آن در خواب و بیداری دست راستش را به پهلوی خود فشار میداد و خوشش میآمد. بوی زهم دبیت سربی و بوی تند بنزین به دماغش میرسید و كیف میكرد. حالا خیلی وقت بود كه عذرا، كف باغچهی حیاط خودشان زیر درخت انار نشسته بود و به اناركهای فسقلی گرد گرفته آن نگاه میكرد و باز هم به فكر شوهر بود. ناگهان صدای نفتی از پشت در بلند شد كه فریاد میكرد:
– نفتی! های نفت!
عذرا با دستپاچگی از جایش بلند شد، ولی همان دم ایستاد و دستش را گذاشت روی تنه كج و كوله درخت انار و در رفتن دو دل ماند. پیش خودش فكر كرد:
– بالای سیاهی كه رنگی نیس. هر چی باداباد. گاسم كه زن بخواد. گناه كه نیس؛ نشوم نیس. گاس اونم مثه من پی كی بگرده.
دم در كه رسید، پیت خالی را به طرف نفتی دراز كرد. این دفعه دستهای سبزهاش را بیشتر از همیشه از زیر چادر نماز چیت گل اشرفیش بیرون انداخت و النگوهای شیشهاش را زیر چشم نفتی نگاه داشت. نفتی با اخم همیشگیاش پیت خالی را از دست او گرفت و مشغول نفت ریختن شد. این دفعه هم بوی تند بنزین زد به دماغ عذرا و دلش تپ تپ كرد.
– عمو نفتی، شما بنزین نمیرفوشین؟
– بنزین برا چی میخواسین؟ مبادا خانم یه وخ بنزین بریزین تو چراغ كه گُر میگیرهها!
– خودم میدونم كه گُر میگیره… اما خوب واسیه چیزای … دیگه.
– واسه چی مثلاً؟
– واسیه تو ماشین. راسی شوما زن ندارین؟
– سهتا.
– بچه چهطور؟
– نه، اجاقم كوره.
– تا چارتا كه حلاله. گاسم بعد پیدا بشه. خدا رو چی دیدی… آدم خوب نیس بیعقبه بمیره.
– نه قربون، همین شم كه میبینی زیادیه. كی حال داره؟ مگه ما واسیه باباننمون چی كار كردیم كه اولادامون واسیه ما بكنن؟
عذرا هنوز دم در ایستاده بود و خیره به چكههای نفت كه روی زمین پهن شده بود، زل زل نگاه میكرد. یك پیازفروش، خرش را برابر او نگه داشت و با صدای گرفتهای گفت:
– خانوم دو ری پیاز خوب انباری داریم، نمیخواین؟ پیازش خیلی خبه. مال اصباهونه.
از دور صدای آشنای نفتی به گوش میرسید:
– نفتی! های نفت!
انتشار در مد و مه: 6 اردی بهشت 1390