Share This Article
رمانهای من از یك نظر به كتابی واحد میمانند با چندین فصل: یك جای روشن و تمیز سرگذشت مكزیك است؛ مرگ آرتمیو كروز به زندگی یكی از آدمهای این شهر میپردازد؛ پوست انداختن آن شهر و آن جامعه را نشان میدهد در تقابل با دنیا و دست و پنجه نرم كردن با این واقعیت كه این شهر بخشی از یك تمدن است و دنیای بیرون به هر ترتیب به مكزیك راه مییابد. در این كتابها روان جمعی وجود دارد كه نفی شده و فردی میشود. اما هیچ شخصیتی به تنهایی حرف نمیزند چون همواره حضور روحی را در تمامی صفحات و كنار تكتك شخصیتها حس میكنیم، البته امیدوارم اینطور باشد.
این مساله در خویشاوندان دور به اوج خود میرسد، داستانی ترسناك درباره روح ادبیات، درباره این جهان به مثابه مخلوق داستان، داستانی آنقدر مخوف كه از سپردنش به خواننده هراس دارید. من برای خویشاوندان دور بیشتر از بقیه اهمیت قایلم. این رمان بیشتر از بقیه آثارم به من و علاقهام به ادبیات میپردازد. این كتاب درباره نوشتن است، تنها رمانی است كه در باب نگارش نوشتهام. داستانی است كه یك شخصیت، آن را برای شخصیت دیگری نقل میكند و او هم به نوبه خود آن را برای من یعنی فوئنتس تعریف میكند. من تا زمانی كه داستان به طور كامل بازگو شود، راضی نخواهم شد. باید از كل داستان سر در بیاورم، اما به محض اینكه كل داستان را دریافت كردم باید آن را همچون هدیهای از جانب شیطان به شما خوانندگان پیشكش كنم. همانطور كه از عنوان آن برمیآید داستان درباره خویشاوندان دور است. درباره خانوادهای است در دنیای نو و دنیای كهن كه داستانش نمیتواند به طور كامل بازگو شود چون هیچ متنی از پس گفتن یك داستان كامل برنمیآید. این كتاب همچنین به تاثیرات فرانسه بر ملل كارائیبی نیز میپردازد، ارواح نویسندگان فرانسوی كه اهل آمریكای لاتین هستند مثل لترمونت و هردیا. این كتاب ریشههای داستان را بررسی میكند، اینكه چرا نمیشود هیچ داستانی را به طور كامل تعریف كرد و هیچ متنی هرگز كاملا تمام نمیشود.
من هم مثل ماركز معتقدم ما همگی در آمریكایلاتین مشغول نوشتن یك كتاب هستیم، گابریل گارسیا ماركز فصل كلمبیایی آن را مینویسد، كارپنتیر فصل كویباییاش را، خولیو كورتاسار فصل آرژانتینیاش را و الی آخر. ما در قارهای زندگی میكنیم كه رمان یكی از پیشرفتهای اخیر آن به حساب میآید، اینجا خیلی چیزها نگفته باقی مانده. سخنگفتن از افراد بسیار دشوار است چون همه چیز در هم ادغام شده: شخصیتهای آرتمیو كروز در صدسال تنهایی ظاهر میشوند و شخصیتهای صد سال تنهایی، انفجار در كلیسا (اثر كارپنتیر)، سه ببر غمگین (اثر كابررا اینفانته) و لیلی (اثر كورتاسار) در زمین ما. در ادبیات ما همواره نوعی بینامتنی دیده میشود كه نشانگر ماهیت داستاننویسی در آمریكایلاتین است.
من عادت دارم صبحها بنویسم، معمولا از ساعت هشتونیم تا دوازدهونیم با استفاده از قلم و كاغذ مینویسم، ساعت دوازدهونیم میروم كمی شنا میكنم، بعد بر میگردم، ناهار میخورم و روزنامههای عصر را میخوانم تا وقت پیادهروی برای نوشتن مطالب روز بعد میرسد. من باید پیش از آنكه بنشینم به نوشتن، كتاب را در ذهنم بنویسم. اینجا در پرینستون برای پیادهروی همیشه از یك الگوی مثلثی پیروی میكنم. اول به خانه انیشتین در خیابان مرسر میروم، بعد میروم به خانه توماس مَن در خیابان استاكتون و دست آخر هم میروم به خانه هرمان بروخ در اِوِلین پَلِس. بعد از دیدن آن سه مكان برمیگردم خانه. تا آن موقع دیگر شش، هفت صفحهای را در ذهنم نوشتهام. اول با قلم و كاغذ مینویسم، بعد وقتی احساس كردم همان چیزی است كه میخواهم دست از نوشتن برمیدارم. آن وقت دستنوشته را اصلاح میكنم و بعد خودم تایپش میكنم، تا آخرین لحظه دست از اصلاحش بر نمیدارم. وقتی مطالب را روی كاغذ میآورم، عملا تمام شده است: هیچ بخش یا صحنهای جا نیفتاده. اساسا میدانم اوضاع از چه قرار است و همهچیز كم و بیش سر جای خودش قرار دارد، اما در عین حال با این كار عنصر غافلگیری را برای خودم قربانی میكنم. هركس كه رمان مینویسد به خوبی میداند كه مشكل پروست گریبان او را هم خواهد گرفت، یعنی اینكه آدم به نوعی میداند قرار است درباره چه بنویسد اما در عین حال واقعا از نتیجه كارش شگفتزده میشود. پروست تنها چیزی را مینوشت كه تجربهاش كرده باشد، اما با این وجود باید طوری آن را مینوشت كه گویی چیزی درباره آن نمیداند و این واقعا فوقالعاده است. همه ما به طریقی درگیر چنین ماجرایی هستیم: میدانی قرار است چه بگویی، روی مطالبت كنترل كامل داری، اما در عین حال از موهبت آزادی كه همان كشف، شگفتی و پیششرط آزادی خواننده است نیز برخورداری.(شرق)