اشتراک گذاری
در گردشگاه بزرگ شهر به هم بر خوردند، امّا ما خیلی زود كار خود را فیصله دادیم. حقیقت این است كه آنها پس از طیّ مقدّمات هیجانانگیزی به هم رسیدند. این مقدّمات چه بود؟
اوّل، جوان نجیب و سر به زیر ما، آقای X، كه اتفاقاً در این لحظه سرش رو به بالا بود، حس كرد كه در آن دور . . . نزدیك مجسّمهی مرغابیهایی كه از دهانشان آب قرمز و از سوراخ نامریی دیگرشان، آب قهوهایرنگ سرازیر بود، مرد سالمند و بالابلندی كه كلاه مشكی به سر دارد، آهسته قدم میزند. چه كسی میتوانست باشد؟
آقای X حروف الفبا را یكایك شمرد: “آقای A؟ . . . فكر نمیكنم. رییس ادارهمان؟ همسایهی منزلمان؟ آقای D، رفیقم؟ دوستم؟ . . . . دشمنم؟ . . . آقای H؟ آقای I یا J و یا آقای KLM؟ ! ” ناگهان چیزی نظیر الهام یا اشراق، كه تا حدّی هم نتیجهی نزدیك شدن او به مرد سالمند بالابلند بود، كه اكنون قیافهاش در روشنایی كدر و نیمهجان غروب تشخیص داده میشد، در گوشش بانگی زد و باعث شد كه از نهاد پاك و محجوب آقای X آه معصومانهای برآید: “آقای Y! آه Y است! پدرزن آیندهام! ”
پدرزن آینده، راهش را كج كرد و از كنار كلاغهایی كه آتش از گُردهشان برمیخاست، به سوی خیابان شنی و باریكی كه آقای X در آن دستپاچه و حیران، مردّد مانده بود، راه افتاد.
آقای X سرش را خم كرد. آقای Y كلاهش را برداشت. بعد سرِ این یك و كلاه آن یك، به جای خود برگشت! آقای X اندیشید: “خدایا! آه! كاش مادرم این جا بود! برای چه همه جا همراه من نمیآید؟ ! حالا به او چه بگویم؟ ! چه طور تعارف كنم كه بگیرد و یا لااقل بدش نیاید؟ ! چه گونه احوالپرسی كنم كه گرم و مناسب باشد؟ ! در بارهی چه مطلبی با او بحث كنم كه توجّهش جلب شود؟ ! ” آقای Y هم فكر كرد: “حالا چه خواهد گفت؟ این دفعهی سوم است كه تنها با او رو به رو میشوم. آیا بالاخره از خجالت اوّلیّه درآمده است؟ مادرش كه خیلی مطمئن بود و به من نوید میداد؛ امّا آخر با این كمرویی . . . بالاخره باید روزی ترس آدم بریزد و به آشنایان تازه عادت كند! خیلی خوب، من تصدیق میكنم، من نجابت و خاموشی و بیآزاری را دوست میدارم و مخصوصاً معتقدم كه داماد آیندهام باید واجد این صفات باشد؛ امّا بالاخره تكلیفش در اجتماع چیست؟ امروز فقط پررویی و بیحیایی به كار میآید! . . . آن وقت دخترم چه خواهد كرد؟ ! ”
اكنون است كه میتوانیم بگوییم به هم برخوردند. آقای X آشكارا سرخ شد و انگشتهایش كه در هم قفل شده بود، صدا كرد. نزدیك بود به جای سلام بگوید “خداحافظ” ؛ و در این حال چیزی كه گفت، مخلوط وحشتناكی بود از سلام و خداحافظ و كلمات دیگر! (آقای Y حس كرد كه انگار چیزی شبیه “مرسی متشكّرم” به گوشش خورده است! ) بعد وقتی دست دادند، دوشادوش هم به راه افتادند.
آقای X در دل گفت: “حتّی از نظر حفظ ظاهر و رعایت سنّ و مرتبهی خویشاوندی هم كه باشد، او باید اوّل شروع كند. ” آقای Y هم از خود پرسید: “پس چرا حرف نمیزند؟ ولی من منتظر میمانم، بیجهت امیدوار است كه من شروع كنم! ” و گوشهایش را تیز كرد: صدای همهمهی مردم و رفت و آمد ماشینهایی كه از دور میآمد، با زمزمهی عجیب و نامفهوم حشراتی كه به تازگی از آمریكا برای تكمیل كادر گردشگاه بزرگ خریداری و وارد شده بودند، در هم آمیخت.
هر دو در اصرار خود، در سكوت باقی ماندند و نتیجه این شد كه: خیابان شنی پیموده شد و به میدان وسیع گردشگاه رسیدند. آقای Y سرانجام آه بلندی كشید: “خیلی خوب! این بار هم من فداكاری میكنم! ” و گفت:
ـ خوب، حالتان چه طور است؟ با گرما چه میكنید؟
آقای X جواب داد: “متشكّرم” و بعد چون كمی جرأت یافته بود، پرسید: “حال شما چه طور است؟ ”
ـ خیلی خوبم. فقط امروز كمی خسته بودم. شما چه طور؟
ـ متأسّفم! ولی حالا كه الحمدالله حالتان خوب است؟
ـ بله كاملاً . . . .
سكوت.

آقای X به فراست دریافت كه محیط، خستهكننده و سرد میشود و با خود اندیشید: “بالاخره باید چیزی بگویم. یك احوالپرسی گرم . . . باید به او بفهمانم كه خیلی چیزها میدانم و میفهمم! اگر به میزان معلومات من پی ببرد، اگر بداند چه قلب پاك و بیآلایشی دارم، در دادن دخترش، آه! . . . زیبای عزیزم! . . . بله در دادن H به من حتّی یك دقیقه هم تردید نخواهد كرد! ولی . . . خیلی خوب، چه عیبی دارد؟ فرض میكنم همین الان او را دیدهام، از اوّل شروع میكنم. منتهی كمی جرأت میخواهد و كمی هم . . . نكتهسنجی! ”
آقای Y هم عزمش را جزم كرد: “دیگر یك كلمه هم نخواهم گفت! این مسخرهبازی است. خیلی مضحك است . . . بالاخره شور، یك بار؛ شیون، یك بار! بله، من حاضرم! ببینم كار به كجا میكشد؟ ! ”
آقای X جوان، ظریف و لاغر اندام ما، پرسید: “آقای Y! معذرت میخواهم، حالتان خوب است؟ ! ”
سرِ آقای Y تكان خورد.
ـ سلامت هستید؟
آقای Y از لحن این سخن متوحّش شد! داماد آیندهاش چنان حرف زده بود كه گویی او در حال نَزْع است یا برایش حادثهی خطرناكی روی داده است! آقای Y صلاح در این دید كه همراهش را از اشتباه درآورد: “ملاحظه میفرمایید، چاق و چلّهام، ابداً جای نگرانی نیست! ”
ـ خوشوقتم! . . . شما پنكهتان را روزها روشن میكنید؟ !
ـ آه، بله! . . . چه طور مگر؟
ـ هیچ! . . . میخواستم توجّهتان را به گرما جلب كنم! واقعاً بیداد كرده است.
ـ متشكّرم، ولی این را دیگر هر دیوانهای هم میفهمید! گرما چیزی نیست كه لازم باشد توجّه كسی را به آن جلب كنند. خودش این كار را میكند!
آقای X محزونانه، حرف پدرزنش را تصدیق كرد! آن وقت هر دو، روی یك نیمكت سنگی نشستند. چراغها روشن شده بود. زمان، آهسته و سنگین میگذشت و منگنهوار، جسم و جان آقای X را در پنجههای سرد و خاموش و تحقیركنندهی خود میفشرد.
آقای X مدّتها فكر كرد: “باید حرف جالبی بزنم! چیز تازهای بگویم. ” و دهانش باز شد: “ولی تصدیق بفرمایید كه این جا خیلی خنك است! شما كه راحت هستید؟ این هوای لطیف برایتان، مخصوصاً برای حال شما، مفید است . . . . ”
قیافهی آقای Y در تاریك و روشن گردشگاه، بیاعتنا مینمود. آقای X با خود گفت: “عجب حرف جالبی زدی! خیلی تازه بود! ” و به سخن ادامه داد: “این تابستان، اگر بچّهها را به ییلاق میفرستادید، بهتر بود. میدانید؟ گرما واقعاً ناراحتكننده است! امّا من از صمیم دل امیدوارم كه شما بتوانید تابستان را به سلامتی بگذرانید! ”
آقای Y نگاه خشمآلود و كینهجویی به او انداخت: “یعنی چه؟ ! این پسرهی احمق چه حق دارد كه در بارهی سلامتی من این قدر مشكوك و نگران باشد و نفوس بد بزند؟ ! ” آقای X اندكی مرتعش شد، چون در این لحظه میخواست دل به دریا بزند و سخن جالب و درخشانی را كه گمان میكرد، مقدّمهی بحث طولانی و شیرین آینده خواهد بود، به زبان بیاورد. این حرف تازه، در واقع یك چیستان لطیف بود كه به تازگی آن را در یك جلسهی خانوادگی یاد گرفته بود. آن روز تا غروب، دهها بار نظیر چنین معمّایی را طرح كرده و به آن جواب گفته بودند. تجربهی گذشته، نشان میداد كه طرح این چیستان، مفرّح و سرگرمكننده است. آقای X ناگهان صدایش را بلند كرد و با لحن كودكانهای (همچنان كه از مادرش آموخته بود: “خیلی تند . . . خیلی قاطع . . . خیلی سریع” ) تقریباً فریاد زد: “شما بیش از پنج ثانیه وقت ندارید! اگر گفتید با من چه نسبتی دارید؟ ! ”
آقای Y مدّتها بود كه در عوالم دیگری سیر میكرد و به كلّی از یاد برده بود كه داماد آیندهاش پهلویش نشسته است! آقای X با لحنی پوزشخواه گفت: “شما باختید! برای این که نگفتید! آخر این که خیلی آسان است! شما برادرِ عمویِ مادرِ پسرِ من هستید! ”
آقای Y میكوشید كه جزئیّات آشنایی خود و خانوادهاش را با آقای X و خانوادهاش به یاد بیاورد و به دقّت در ذهن مرور كند. آقای X مصرّانه و اندكی هم وقیحانه، حرفش را تكرار كرد: “شما برادرِ عمویِ مادرِ پسرِ من هستید! ” آقای Y از طنین كلمات سخنان آقای X به خود آمد. پرسید: “چه فرمودید؟ ! پسر شما؟ ! مگر شما پسر دارید؟ ! ” آقای X شادمانه لبخند زد (پیروزی به او رو كرده بود! ) و با این همه، زبانش به تتهپته افتاد: “خب، بله دیگر! دیدید چه طور غافلگیر شدید؟ ! من میدانستم. مادرم هم اطمینان داشت! ”
ـ شما مرا غافلگیر كردید؟
ـ بله، همین منی كه گمان میكردید اصلاً نفس نمیكشم و عرضهی هیچ كاری را ندارم! خوشحالم كه توانستم شما را گیر بیندازم!
ـ آه! چه حرفهایی میشنوم! خدا كند اشتباه كرده باشم! شما زن و پسر دارید؟ !
آقای X سرخ شد و روی نیمكت مثل كودكی به لول خوردن افتاد و دستهایش را به هم كوفت: “بله دیگر! چه قدر بامزّه است! برادرِ عمویِ مادرِ پسرِ من! ”
ـ حرف بزنید! دارم دیوانه میشوم! این برادرِ عمویِ مادرِ پسرِ شما چه كرده است؟ كجا است؟ حقیقت دارد؟ وجود دارد؟
ـ مسلّم است! او زنده است. حیّ و حاضر است. همان گونه كه زن من هم زنده است. امّا پسرم، این یك فانتزی و آرزو است!
آقای Y از روی نیمكت بلند شد. سرش را چند بار تكان داد. اندكی آقای X را به دقّت نگاه كرد. به اطراف نظر انداخت و آن وقت با لحنی پر از سوء ظن و ناباوری فریاد كشید: “شما زن و بچّه دارید؟ ! تكرار كنید، تكرار كنید و مرا مطمئن كنید كه اشتباه نشنیدهام! ”
آقای X به تَمَجْمُج افتاد و زبانش تُپُق زد. “آه! چه قدر خوب است! ” (بالاخره او هم توانست كسی را به هیجان وادارد و توجّهش را جلب كند! ) بریدهبریده جواب داد: “نه! . . . درست شنیدهاید، ولی شما نمیدانستید. قبلاً این را جایی نشنیده بودید. این است كه غافلگیر شدید . . . . ”
ـ آه لعنت بر من! گول خوردم، گول خوردم، امّا زن و بچّه؟ شما پسر دارید؟
آقای X سعی كرد توضیح بدهد، امّا هیجان و شادی درونی مانعش میشد: “آینده . . . قربان! مال آینده است . . . خب معلوم است كه من زن دارم، ولی این یك معمّای شیرین است و شما نمیدانستید . . . . ” آقای Y به سر خود كوفت و گفت: “بله؟ ! پس شما پسر داشتید و نمیگفتید؟ ! زن داشتید و معلوم نبود؟ ! پس این قیافهی نجیب و این كمرویی (ادا در آورد. ) و این مزخرفگوییها: “حال شما چه طور است؟ امیدوارم حالتان خوب باشد . . . مامان سلام میرساند. ” پس اینها بیهوده نبود! آه چه پستفطرتهایی! اینها همهاش حقّهبازی بوده! ای Y بیچاره! آن وقت تو . . . آقای نجیب سر به راه، میخواستی یك خانوادهی بزرگ را گول بزنی؟ ! میخواستی H قشنگم را بدبخت كنی؟ حیوان! گرگِ در لباس میش! آقا زن و بچّه دارند، هزار پدرسوختگی كردهاند و حالا سرخ میشوند! و: “. . . حالتان . . . چه طور است؟ ” و مثل دخترها ناز میكنند: “سلامت هستید؟ ” بله، سلامتم آقا! خوب مچتان گیر افتاد! آرزوی مردن مرا به گور میبرید! حالا معلوم شد چرا آن قدر برای سلامتی من نگران بودید! میخواستید در غیاب من كارهای پلیدتان را انجام بدهید. آقای X! شما لیاقت H را ندارید. اوه! H عزیر! چه به موقع فهمیدم، چه به موقع تو را نجات دادم . . . . ”
آقای X میدید كه آقای Y به سرعت دور میشود و حتّی سایهاش هم از كسی كه قرار بود داماد آینده[اش] باشد، میگریزد! امّا احساس میكرد كه روی نیمكت سنگیِ گردشگاه میخكوب شده است. با خود میگفت: “چه سوء تفاهمی! آخر من كه قصد بدی نداشتم! این معمّایی بود كه بچّههای خواهرم طرح كرده بودند! به من چه ارتباطی داشت؟ ! خیلی خوب! من باید توضیح بدهم. امّا چه طور توضیح بدهم؟ كاش فقط یك كلمه توضیح داده بودم! کاش نگذاشته بودم برود و سرِ صبر همه چیز را برایش گفته بودم! امّا چه طور؟ چه طور میتوانستم؟ ! باز اگر مادر پهلویم بود، شاید موفق میشدم، امّا . . . . ”
پس از یك ربع، پسربچّهی چالاك و جسوری كه شلوار كاوبوی پوشیده بود و سیگاری هم به لب داشت، به آقای X نزدیك شد. آقای X به شكل مجسّمهای درآمده بود: ساكت و صامت! پسربچّه، كاغدی را در دستش مچاله كرده بود. جلوتر آمد و گفت: “شما آقای X هستید؟ ”