اشتراک گذاری
“آقای نویسنده تازه كار است “ ، اما خواهش میكنم، از حضورتان صمیمانه خواهش میكنم كه فراموش نكنید عنوان استان این نیست، چیز دیگری است: “ آقای اسبقی برمی گردد . ”
البته من هم با شما هم عقیدهام كه نویسنده در نامگذاری سلیقه به خرج نداده است، اما به حقیقت سوگند میخورم كه این حرف را نه برای خوشآمد شما میزنم و نه برای آنكه با بدگویان هم داستان شوم و به نویسنده بتازم. این را میدانید كه دنیای ما دنیای آشفتهای است و صلاح هیچكس در این نیست كه بكوشد تا آنرا آشفتهتر كند. در این جنگل تو در توی درهم و برهمی كه مسكن ما است بیش از هر چیز به تفاهم احتیاج داریم، به اینكه هم را بشناسیم و زبان یكدیگر را درك كنیم. در غیر این صورت نمیتوان گفت چه پیش خواهدآمد و كار به كجا خواهد كشید، اما دست كم این هست كه زیانهای جبران ناپذیری خواهیم دید. مثلاً این خیلی ساده است و زیاد بعید و تعجب آور نیست كه نویسندگان تازه كارمان از اینكه دنیای درونیشان ناشناخته مانده است مأیوس و نومید شوند و به كارهای دیگری بپردازند. بیهوده نیست كه تعداد ورزشكاران و یا كسانی كه واسطهی فروش اتومبیلهای مستعملاند روز به روز افزایش مییابد .
بر این اساس من میگویم بیایید دور هم بنشینیم، قلبهایمان را صاف كنیم، روحمان را آزاد بگذاریم تا از تنگنای بی دروروزناش بیرون بیاید و در هواهای تازه و فضاهای باز آن مثل یك پرندهی طلایی پر بزند و آنوقت رنگ تبسم به صورتهایمان بزنیم و در این باره سخن بگوییم كه آیا نویسنده واقعاْ تازه كار است و آیا در نامگذاری بیذوقی كرده است و داستانش نیز عیوب فراوان دارد؟ خوشبختانه چون نویسنده زنده است و از آن گذشته آماده است كه دفاع از نوشتهاش را به عهده بگیرد، كارها خیلی بهتر از آنچه معمولاً در اینگونه مواقع پیش بینی میشود پیش خواهد رفت و من نیز، بیآنكه دخل و تصرفی بكنم، با وفاداری كامل گفتگوها را یادداشت میكنم .
ــ خیلی خوب، آقا خواهش میكنم گوش كنید. باید بگویم كه دلایل مخالفت من یكی دوتا نیست، از اول تا آخر داستان مورد ایراد من است . اما بهتر نیست از عنوان داستان شروع كنیم؟ “ آقای اسبقی برمیگردد “ ، این آقای اسبقی كیست؟
ــ آه ، من در خود داستان كاملاْ شرح دادهام: فكر نمیكنم كاراكتر ایشان عیبی داشته باشد .
ــ مقصود از “ ایشان “ همان آقای اسبقی است؟ خیلی عجیب است كه شما تا این حد به این مرد احترام میگذارید … احترامی بیجا و خارج از تكنیك. معهذا مسأله به همین سادگی نیست . شما میخواهید یك دهاتی ساده را وصف كنید. این عین نوشتهی خود شما است: “ … آقای اسبقی دهقان زحمتكش و نجیبی بود “ درست مثل اینكه از اسب حرف میزنید. كتابهای درسی را باز كنید بخوانید ، پر است از همین حرفها: اسب حیوان باركش و نجیبی است و یا اسب حیوان وفاداری است. خیلی خوب، بعد: “ … او عمرش را با صداقت و فعالیت میگذراند، اما هنوز ریشش در نیامده بود. البته عجیب است ولی صحبت بر سر این نیست. آقای اسبقی روزها میخوابید و شب ها بیدار میماند … “ آدم را كلافه میكنید، قربان. خواهش میكنم جواب بدهید چطور زارعی كه در دهی دوردست زندگی میكند ممكن است اسمش آقای اسبقی باشد؟ شما آقای فلانی باشید، صحیح، بنده آقای فلانی باشم، صحیح، اما یك دهقان … هر قدر هم شرافتمند باشد ممكن است “ مشهدی غلامرضا “ باشد یا “ كربلایی عبدالله . ”
ــ آه، پس شما از الهام غافلید؟ من اینطور احساس كردم. در احساس من این قهرمان به صورت آقای اسبقی ظاهر شد .
ــ و حتماْ در همانجاست كه روزها میخوابد و شب ها بیدار میماند؟ اما یك زارع فعال چگونه ممكن است وقتش را اینطور هدر بدهد؟ مگر او روشنفكر است كه تمام شب را در خیابانهای تاریك و خلوت یا اتاقهای كم نور بگذراند و روز ، بعد از اینكه یك لیوان شیر نوشید به خواب برود تا باز شب بیاید ؟ بعد مینویسید : “ … چراغ را روشن میكرد و تا صبح مینشست . گاهی آه میكشید و گاهی زیر لب شعر میخواند ، اما وقتی میخواست شعر بخواند سرش را دو سه بار به دیوار میزد … “ آخر چرا این كارها را میكرد ؟ مگر دیوانه بود یا به سرش زده بود ؟ جوابی كه شما در داستان اندیشیدهاید این است: “ وقتی از او میپرسیدند چرا به این عمل مبادرت میكنی جواب میداد این كار چند خاصیت دارد: اول اینكه اگر مغز آدم تكان خورده باشد برمیگردد سر جایش ، دوم اینكه به این وسیله میتوان افكار یأسآمیز و ناملایم را از محوطهی دماغ بیرون راند … “ بسیار عالی است! مرد بدبختی كه شاید غیر از بیل و الاغ مسألهی مهمی در زندگیش وجود ندارد، یا ظاهراً اینطور به نظر میآید ، ناگهان به بیماری قرن دچار میشود. آنوقت بعد، اینجا شما به توصیف قیافه و وضع قهرمانتان پرداختهاید: “ … آقای اسبقی نمونهی یك دهقان واقعی بود: بلندقد و ورزیده بود و با دستهای پینه بسته كه اغلب به آنها حنا میبست و كار میكرد. كلاه نمدی رنگ و رو رفتهای به سر داشت كه دور تا دور آن یك خط چرب و سیاه كه نشانهی سالها كار و كوشش صاحبش بود كشیده شده بود. گیوههایش نه كهنه، اما مستعمل بود … “ ملاحظه فرمودید؟ این هم جمله بندیتان: “ … با وجود آنكه مسواك طبی و خمیر دندان استعمال نمیكرد دندانهایش از سفیدی برق میزد و اگر چه شیر پاستوریزه نمی نوشید و آمپول های گران قیمت ویتامین و كلسیم و عصارهی بیضه به خود تزریق نمینمود زور بازویش روز به روز افزایش مییافت. تنبان محكمی پوشیده بود … “ مقصودتان چیست ؟ لابد اینكه پارچهاش بادوام بود “ … و چپقش را به شال خوش رنگی كه به كمر بسته بود آویزان میكرد. چه چپق زیبایی بود! آقای اسبقی جوان بود، یك زارع سی ساله و دلش میخواست هفتاد سال دیگر هم زندگی كند تا بتواند همچنان این مسأله را به اثبات برساند كه كار كردن عیب نیست … “ آه ، خستگیآور است! آقای اسبقی سی ساله از دهقانی فقط یك كلاه نمدی رنگ و رو رفته و چند چیز دیگر دارد، به اضافهی یك خانوادهی عجیب و غریب . اما دیگر موقع آن است كه از شما بپرسم … آیا میتوانم سؤال كنم كه تحت تأثیر چه عاملی این داستان را نوشتید؟ چطور شد؟ چه احساسی به شما دست داد؟ چه چیز ملهم شما بود؟ شاید بتوان در این میان نتیجهای گرفت .
ــ آه ، این خودش قصهی جداگانهای است، اما شما حوصله دارید؟
ــ لازم است، قربان، لازم است داشته باشم .
ــ پس اجازه بدهید … اینجا است كه باید قسمتهایی از دفتر یادداشتم را برایتان بخوانم. اما ناراحت نشوید، خلاصهاش میكنم .
ــ آن را با خودتان دارید؟
ــ همیشه. یك نویسندهی خوب باید در تمام ساعات شبانه روز مجهز باشد، مثل یك تراكتور خوب، مخصوصاً اگر بخواهد مسائلی را در آثارش مطرح كند كه مربوط به زندگی میلیونها نفر باشد ، مثل زراعت و زمین …
ــ بله ، شخم بزند …
ــ آه ، … خوب مقصودم را ملتفت شدید. قلوب انسان ها را شخم بزند .
ــ برای این كار لازم است كه وقت را تلف نكنیم .
ــ درست است، معهذا من باید شرح بدهم. مدتها بود چیزی ننوشته بودم و همینطور زندگی كسالت بارم را ادامه میدادم. یادداشتی كه در این زمینه كردهام شاید گویاتر باشد: “ در یك روز بهاری: آیا همه چیز آماده است؟ آیا من توانستهام مواد و عناصر لازم را برای داستان جدیدم فراهم بیاورم، متأسفم. هنوز هیچ چیز آماده نشده است. یك ماه است كه هر روز یك ساعت زودتر از خواب بیدار میشوم و پنجرهی اتاقم را باز میكنم و نگاهم را در كوچه به جستجوی قهرمانها میدوانم، اما افسوس كه همیشه مأیوس و سرافكنده میشوم! با خودم فكر میكنم كه یكی از این قهرمانها لابد این آب حوضی نكره است، چه نعرههای عجیبی میكشد! بعد، آن كهنه خری كه درست سر ساعت هشت از كوچه رد میشود. یكی هم این پیرزن لهیده كه نوهاش را به كودكستان میبرد. سیراب فروش سر كوچه. و دیگر هیچكس … چرا، چرا، قهرمان دیگر: پیرمرد همسایهام كه بواسیر گرفته است. فكر میكنم، فكر میكنم پس چه باید كرد؟ آه! میتوان یك داستان دربارهی دهقانان نوشت: قلبهای پاك و بشری و محیط زنده و پر آب و علف … خیلی خوب، اما من تمام عمرم را در یك شهر بزرگ صنعتی گذراندهام و حتی از دور هم یك دهقان ندیدهام. چگونه میتوانم به واقعیت وفادار باشم؟ البته چیزهایی هست كه حتماً باید فراموش نكرد: مرد دهاتی آدمی است ساده لوح و پاك طینت كه عاشق همه است و كینه ندارد و آوازهای محلی میخواند، عامیانه حرف میزند و ضرب المثل میآورد، یك روز كه با خرش از مزرعه برمیگردد به یك دختر دهاتی برمیخورد ــ عشقی مثل آب چشمه زلال ــ برایش نی میزند و بعد دوتایی میروند پیش ملای ده، ملای ده را برمیدارند و میبرند پیش كدخدای ده كه حسب المعمول عروسی كنند، اما مصیبت دردناك: پسر ارباب گذشته با اتومبیل آخرین سیستمش از شهر به ده آمده است و كباب میخورد، پسر ارباب یك دل نه صد دل عاشق دختر دهاتی میشود. اینها همه به جای خود ، اما واقعیت نیرومندتر است، من حتماً باید سفری به ده بكنم و مدتی را در كنار آنها بگذرانم … “
ــ آنها؟
ــ درست است، اینجا یك صنعت نویسندگی به كار بردهام، هرچند كه باز هم ممكن است شما آن را مسخره كنید، اما چاره چیست؟ “آنها” یعنی خویشاوندانم كه در ده زندگی میكنند و از آن گذشته یعنی آن مرد دهاتی با نامزدش و پسر ارباب …
ــ خیلی خوب، رفتید؟
ــ دیر، خیلی دیر، پس از آنكه روزهایی را همچنان گذراندم و دفتر یادداشتم را با تردیدهایم سیاه كردم. در این مدت یك داستان نیمه تمام دربارهی روحانیون نوشتم ( میدانید كه در این باره هنوز چیزی نوشته نشده است و میتوان گفت كه سرزمین كشف ناشدهای است ) ولی بیهوده … زحماتم به هدر رفت . نیمی از داستان با زیبایی و طراوت كامل پیش رفته بود. جملات همه در حدود سه سانتیمتر و با یك حالت روحانی محض. آنوقت از نیم دیگر به بعد فاجعه شروع شد: جملهها خیلی به زحمت میتوانست حتی به نیم سانتیمتر برسد و بدتر از آن، یك حالت سبعیت محض …
ــ پاره اش كردید؟
ــ نه، تمامش نكردم .
ــ عجیب است. حدس میزدم كه این بیحوصلگی و ناراحتی روحی كه به آقای اسبقی در داستانتان نسبت دادهاید مربوط به خودتان باشد. كجا بود؟ مینویسید: “ … آقای اسبقی در آن بعد از ظهر زمستان به دیوار تكیه داده بود و میخواست در عین حال كه از آفتاب گرم بهره مند میشود به جستجوی خود بپردازد، اما باز هم همان عوامل روحی و یأس ها و ناامیدیها از این كار ممانعتش میكرد … “
ــ آه ، این مسأله همیشه بوده است. نویسنده اغلب چیزهایی از خودش را در قالب قهرمانهایش میگذارد .
ــ ولی شما جوان نظیفی هستید، در حالی كه آقای اسبقی میخواست در آفتاب گرم بدنش را بجوید .
ــ اوه، درونكاوی! خودش را جستجو میكرد، درونش را … این را من از همهكس شنیدم، تمام دهاتیها در این نكته متفقالقول بودند .
ــ خیلی خوب، میفرمودید …
ــ بله، بالأخره تصمیم گرفتم كه به ده بروم. با چند كتاب كه حتی تا دم مرگ با خود خواهم داشت، از قبیل : دورهی ناسخ التواریخ، كلمات قصار انشتین، راز نویسندگی كه در تألیف آن صدها نویسنده و منتقد بزرگ شركت داشتهاند و بالأخره فن دفترداری دوبل، یكی دو دست لباس زیر و یك چمدان بزرگ كه پر از هدیه بود. اقوامم استقبال شایانی كردند: از همان لحظهی ورودم مرا به باغ و مزرعه و صحرا دعوت میكردند، اما من نویسنده بودم ــ باید هوشیار بود و دید! همه چیز را با چشمهای باز و خیره دید! ــ این بود كه دعوتها را رد كردم و با دفتر یادداشتم در ده راه افتادم .
ــ تنها؟
ــ تك و تنها، اما با شوق. ببینید چه نوشتهام : “ یك روز تابستان: چیزی به وجود میآید … سرانجام در غروب روز گذشته، پس از یك هفته كه در ده میگذرانم، آنچه باید بنویسم در من خلق شد. من این موفقیت را جشن میگیرم. میتوان گفت كه من دیروز متولد شدهام. ” حقیقت این است كه تحقیقات عمیقی كردم. حرفها را به دقت گوش میدادم، به آدمها مدتها خیره میشدم، به پیرمردها سیگار تعارف میكردم و خواهش میكردم كه برایم تعریف كنند. چندین پرونده تشكیل داده بودم. جوانها را وامیداشتم كه ترانههای محلی بخوانند و فكر میكردم … فكر میكردم و احساسهایم را سبك و سنگین میكردم تا اینكه از سرنوشت خانوادهی “ سبزعلی “ آگاه شدم .
ــ همان آقای اسبقی خودمان، دیدید؟ نگفتم كه تازه كارید …
ــ آه ، بله … ولی این بیانصافی است، از این خانواده تیپهای مختلف و متنوعی ساختم، كاری كه حتماً باید در یك داستان انجام داد و از آن گذشته، بشریت را، رنج جاودان بشریت را توضیح دادم …
ــ دوست من، تیپها را به سربازخانهها وابگذارید، حتماً باید … حتماً نباید … بشریت، و خیلی چیزهای دیگر، اینها مسایلی است كه هنوز حل نشده است. اما در وهلهی اول باید داستان نوشت، داستان خالص، باید ساخت، به هر شكل و هر جور … فقط مهم این است كه راست بگویی. ولی بیاییم سر حرف خودمان. میبینم كه خیلی بهتر از آنچه مینویسید بیان میكنید. چطور خودتان به این نكته توجه نكردهاید؟
ــ بله … از سرگذشت آن خانواده آگاه شدم. خانهی آنها پهلوی خانهی خویشاوندانم بود و من خوشوقت بودم كه میتوانستم با بینظری كامل آن را مشاهده كنم. روی این حساب یك روز تمام از پشت بام نگران آنها بودم .

ــ این خانه در داستان مقام مهمی دارد. شما مینویسید: “ … درخت توت بزرگی كه در وسط منزل قرار داشت به اطراف سایه میافكند. هنگامی كه توتها میرسیدند و كلاغها پرواز میكردند، نزاع ساكنان خانه بر سر خوردن توت شروع میشد. خانوادهی آقای اسبقی به مناسبت فقر فوقالعاده و سوابق فامیلی محرومتر از همه بودند. زن، كه به مناسبت فرار ناگهانی و اسرارآمیز آقای اسبقی، از بیست سال پیش تاكنون همیشه سرافكنده و مغموم بود و برای اینكه بتواند لقمهی نانی به فرزندانش برساند مجبور بود كه تمام ایام سال را برای اغنیای ده رختشویی كند نمیتوانست برای احقاق حق خود بكوشد. او شب هنگام كه به خانه میرسید آنچنان خسته و كوفته بود كه گرسنه به خواب میرفت … “ بعد از آن به وصف درخت توت میپردازید و چندین صفحهی بزرگ به این كار اختصاص میدهید. گوش كنید: “ … این درخت، نهالی عظیم الجثه و برومند بود كه درست وسط منزل، میان باغچهی بیگل و گیاهی كه مركز استراحت احشام بود، كاشته شده بود. پوستش حكایت از دردها و رنجهای عمیقی میكرد كه در این خانه حكمفرما بود. از ریشهی غولآسای درخت، ریشههای كوچك و بزرگ دیگری جدا میشد و به اطراف دستاندازی میكرد، گویی دیوبچهای بود كه با پنجههای پولادینش گلوی فرد فرد این بینوایان را میفشرد. بعد وقتی از درخت بالا میرفتیم به شاخههای سرسبز و پربار آن میرسیدیم كه در زیر فشار میوهی شهدآلود خود قد خم كرده بودند … “ چه لزومی داشته است كه شما تا این حد به این درخت پر و بال دادهاید؟
ــ آه ، یك روز مرا به خانهشان دعوت كردند. حالا جوابتان را میدهم. اول از همه پیرزن رختشو آمد. لباس مندرسی پوشیده بود و چادر وصلهداری به سر داشت. موهایش سفید و چشمهایش بینور بود، درست مثل یك اسكلت متحرك. وقتی به دستهایش نگاه كردم اشك در چشمهایم جمع شد … دستهای ترك خورده و تغییر شكل داده . آه ، … با خودم فكر كردم این دستها بیست سال در گرما و سرما رخت شسته است، در زمستانهای شدید و طولانی ده، وقتی كه روزها و هفتهها همچنان برف میآمده است، صاحبش بستهی لباس را به دوش میگرفته و به طرف “ كاریز “ ، رودی كه بیرون ده جاری است، میرفته است. بیست سال لباسها را روی تخته سنگهای ناهموار كنار كاریز میشسته است و شوهرش؟ معلوم نیست كجا است. بعد ساكنان دیگر خانه آمدند: مرد چلاقی كه تعزیهخوان ده بود و كتاب مرثیهاش را به من داده بود كه مطالعه كنم، دهقان بیچارهای كه دخترش سه طلاقه شده بود و مجبور بود او را نگاهداری كند، پیرزن كری كه دامادش برای به دست آوردن پول به اهواز رفته بود و از من میخواست كه برایش نامه بنویسم، و مرد جوانی كه موقع ازدواجش رسیده بود و آه در بساط نداشت. با سلام و صلوات مرا با خود بردند. از یك دالان دراز و تاریك كه به نظر میآمد بیانتهاست گذشتیم. بچههای قدونیمقد پابرهنهی كثیف و گرسنه كه صورتهایشان زرد و ورم كرده بود و چشمهایشان قیآلود بود از عقب میآمدند. بالأخره بعد از آن دالان جهنمی نجات یافتیم. در برابرم یك خانهی بزرگ با حیاط پست و بلند و كودهایی كه یك گوشه انباشته بودند و گوسفندها و الاغهایی كه به آرامی و آزادی در گوشه و كنار قدم میزدند و یك درخت توت بزرگ و اتاق های كوچك و سیاه با درهای شكسته و سقف های كوتاه خودنمایی كرد …
ــ اینها را مینوشتید، مگر چه عیبی داشت؟
ــ اما من نویسنده بودم نه كسی كه رپرتاژ مینویسد. همه چیز در مغز نویسنده تغییر شكل میدهد .
ــ اینها راز نویسندگی است؟ ببینید چه تصویر غیرطبیعی و ناشیانهای از این خانه تصویر كردهاید. اینجای داستان: “ … در این منزل جز خانوادهی آقای اسبقی افراد دیگری هم زندگی میكردند كه هر كدام در دنیای غمها و دردهای خود فرو رفته بودند. دهاتیها همه شاعر وارستهی ده را میشناختند كه آواز رسایی داشت و در این خانه مینشست. پس از او زارع جوانی بود كه علیرغم وضع نامساعد محیط و فشارها و بدبختیهایی كه از هر طرف بر او وارد می آمد تصمیم گرفته بود پیش برود و با مشكلات بجنگد. او عاشق بود. میدانست چه عواملی باعث فقر و تنگدستی او و دیگران شده است و میكوشید كه همه را به حقوق خود آشنا نموده با نیروی عشق و با كمك همسایگانش با این عوامل به نبرد برخیزد …” با این همه بهتر است برایم تعریف كنید. خیلی خوب، به خانه رفتید …
ــ برای من قالیچهی كهنهای آوردند و همه در گوشهای كه سایه بود نشستیم. من خودم را در محیط بشر نخستین حس میكردم. اگرچه بوی پهن و كثافات میآمد و صدای سرسام آور مگسها گوش را اذیت میكرد ولی من غرق شادی بودم. بالأخره توانسته بودم با این روحهای نجیب و بیغلوغش آشنا بشوم. زنها رو میگرفتند و بچهها حیرت زده ساكت ایستاده بودند و مردها هم با شرمی كه رقتانگیز بود به من خوشآمد میگفتند. من سرم را پایین انداخته بودم و میترسیدم به آنها نگاه بكنم، من … ، موجود رذل و پستی كه از دسترنج دیگران زندگیم را میگذرانم و حتی برای یك لحظه مزهی گرسنگی و درد و زحمت شبهای كار را نچشیدهام. با این همه میفهمیدم كه آهسته با هم گفتگو میكنند. معلوم بود كه میخواهند بار پذیرایی از میهمان را به دوش یكدیگر تقسیم كنند. آنوقت برایم چای آوردند و توت تكاندند. زارع جوان سیگار اشنو تعارفم كرد و در سكوت ملكوتی و الهام بخشی كه پدید آمده بود مرثیه خوان چلاق با صدای رسایش به خواندن شعری كه از مصایب نیكان گفتگو میكرد پرداخت. من پیشانیم را در دست گرفتم و نگاهم را عمیقانه به شاخههای توت دوختم، مثل اینكه در بینهایت سیر میكردم …
ــ زیباست! و خیلی هم خوب بیان میكنید. اما میدانید كه وقتمان آنقدرها نیست؟
ــ آه ، سرتان را درد آوردم ؟ اما خودتان خواستید … آنجا بود كه برای من از سبزعلی حكایت ها كردند . پیرزن رختشو مرا به اتاقش برد و برای اولین بار فرزندان او را دیدم. باوركردنی نیست، مردم میگفتند كه روح سبزعلی در هرسه نفرشان حلول كرده است و به همین جهت هیچ وقت از كنج اتاق بیرون نمیآیند. دو پسر لندهوری كه میتوانستند یار و یاور مادر باشند پهلوی هم نشسته بودند و مرا با نگاهی كنجكاو و در عین حال تمسخرآمیز برانداز میكردند. مادر بیچاره مجبور بود تمام سال را جان بكند و برای آنها نان بیاورد، آنها هم میخوردند و میخوابیدند. همین. نه با كسی حرف میزدند و نه بیرون میرفتند، تنها گاهی از اوقات با یكدیگر جملههای عجیب و نامفهومی رد و بدل میكردند. در گوشهی دیگر دختر زردنبویی كه روزگاری عزیز دردانهی سبزعلی بود به دیوار تكیه داده بود و خودش را در آینهی شكستهی دستهداری تماشا میكرد. پیرزن بدبخت چه فداكاریها كه به خاطر او نكرده بود! میگفت وقتی سبزعلی غیبش زد این مادر مرده دو ساله بود. بعد وقتی به ده سالگی رسید كچل شد .
ــ اینجا، در داستانتان اشاره كردهاید، به اسم “مریم” : “ … وقتی پیرزن از كاریز برمیگشت تازه اول مصیبتش بود. ساعتها با مریم كه خاموش و تنها در گوشهای چندك زده بود سروكله میزد. میخواست موهای معیوبش را بكند و معالجهاش كند، اما مریم دوست میداشت كه همچنان با افكار دور و دراز و دخترانهی خود سرگرم باشد. . . ” ــ آه، درست است و ساكنان خانه هر روز كه فریادهای وحشتناك دختر سبزعلی را میشنیدند میفهمیدند كه مادر فداكار یكی دو مو از سر او كنده است .
ــ خیلیخوب، تا حدودی منبع الهام شما كشف شد. میتوان خلاصه كرد: شما به ییلاق میروید، در ده، با مردم زیادی آشنا میشوید، برایتان داستان مردی را تعریف میكنند كه چنین وچنان بود و بعد زن گرفت، از زنش بچهدار شد، بعد در یك شب بارانی كه سرمای كشندهای همه چیز را یخ می زد آنها را به امان خدا سپرد و رفت. معلوم نیست به كجا. هیچكس نفهمید و بیست سال گذشت .
ــ معهذا من تغییراتی در آن دادهام، با رعایت شیوهی نویسندگی، و همهی قهرمانهایم را شناساندهام. مثلاً ملاحظه فرمودهاید كه اول، قهرمان داستان را در جوانی وصف میكنم، بعد او عاشق همین پیرزن رختشوی میشود، خیلی فقیرند و زندگی را به تلخی میگذرانند، مرد یك گوسفند بیشتر ندارد و زن هم پدر و مادرش را از دست داده است. آنوقت دهقان فقیر دیروز كه بر اثر چند تصادف غیر مترقبه ( همچنان كه در جوامع عقب افتاده معمول است ) كار و بارش بهتر شده و مغازهای باز كرده است، ناگهان یك شب بیخبر فرار میكند. بیست سال، بیست سال همراه با رنج و در به دری و انتظار …
ــ بله، خواندهام، لازم نیست تكرار كنید. اما متأسفانه موفق نشدهاید كه این رنج و دربهدری و انتظار را خوب مجسم كنید. نوشتهاید: “ … این اواخر آقای اسبقی كه سر به راه شده بود از زراعت دست كشید و مغازهای ترتیب داد و به كسب پرداخت. دو سه شاگرد استخدام كرده بود كه هر كدام كاری بكنند، اما چون دخل چندانی نداشت مجبور بود از این و آن قرض بكند و مواجب شاگردها را بدهد. از طرف دیگر اگر خیلی ارفاق كنیم میتوان گفت كه فقط به یكی از شاگردها احتیاج داشت. ولی چه میشود كرد؟ آقای اسبقی سراسر زندگیش را با همین كارهای عجیب و غریب گذرانده بود. تمام شاگردها در روز بیكار بودند. آخر چه كاری داشتند بكنند؟ و خود آقای اسبقی هم میرفت آفتاب و به عادت همیشگی به جستجوی خود مشغول میشد. اما شب هنگام شاگردها وظیفه داشتند كه از مغازه و محتویات ناچیز آن مواظبت كنند. هر كدام می بایست جایی بخوابند: یكی روی بام و یكی درون مغازه و دیگری هم در حول و حوش مغازه كشیك میداد. هنوز یك ماه نگذشته بود كه شاگردها فرار كردند. آقای اسبقی بر اثر این پیش آمد بار دیگر تنهائی و بدبختی روحی خود را احساس و یقین كرد كه بیش از این نمیتواند رنج تحمل این آدمها و اخلاقها را به خود هموار كند. این بود كه تصمیم گرفت برای همیشه زن و فرزندانش را وداع گوید و به گوشهی دورافتاده ای فرار كند و همچنان كه گمنام آمده بود گمنام بمیرد. اما شاید سابقهی روحی و اخلاقی او نیز در این مورد تأثیر داشت. خوانندگان به یاد دارند كه همیشه آدمهای ناشناسی را به خانه میآورد و آنها را مهمانان خود معرفی میكرد. مهمانان مینشستند و یكی دو ساعت میگذشت. بعد آقای اسبقی ناگهان بلند میشد و به بهانهی تهیهی خوراك بیرون میرفت. میرفت و سه ماه بعد برمیگشت. ولی این بار، آه! چه سالهای درازی! به این ترتیب، خانوادهی آقای اسبقی در میان بدبختیها و تنگدستی و مرض و سالهای نامطمئن آینده تنها و بیسرپرست ماند. به زودی همه چیز تغییر كرد. اندوختهی مختصر به باد رفت. گوسفند بیچاره كشته شد. طلبكارها مغازه را تصرف كردند و بچه ها بزرگتر شدند. تهمتها باریدن گرفت. نیشها و كنایههای همسایگان، شوخیها و مسخرگیهای دوست و دشمن دو برابر شد. و بچهها باز هم بزرگتر شدند و اخلاق عجیبی پیدا كردند: ساكت و مغموم بودند و از جایشان تكان نمیخوردند و مثل مجسمههای سنگی در گوشههای مختلف اتاق كار گذاشته شده بودند. تنها یادگاری كه از پدرشان با خود داشتند چپقی بود كه آن را در جیبهای خود نگهداری میكردند و هر هفته حفاظت آن را یكی متعهد میشد. زن كه روز به روز پیرتر میشد در آتش انتظار و درد میسوخت. . . “
ــ اینها درست، اما بهتر نبود غم این پیرزن درمانده را با یكی دو صحنهی جاندار، با عمل نشان میدادید؟ همین در آتش انتظار و درد میسوخت؟ مثلاً: زمستان سختی است. برف سرتاسر زمینها را پوشانده است و گرگهای گرسنه از دشت به كوچههای تودرتوی ده آمدهاند. آنوقت پیرزن در اتاقش كز كرده است. به مجسمههای سنگی نگاه میكند كه اكنون به روی زمین دراز كشیده و به خواب رفتهاند. با خودش میگوید: “چرا؟ چرا سبزعلی مرا تنها گذاشت و رفت؟ مگر من چه گناهی كرده بودم؟ چرا بچههایش اینطور شدهاند؟ سالهاست كه رخت شستهام، در سرمایی كه سنگ را میتركاند دستهای خسته و بیجانم را در آب یخ آلود فرو بردهام. ولی اكنون چقدر از تو نفرت دارم، ای مرد سنگدل! تو رذل بودی، تو دیوانه بودی و چه خوب شد كه برای همیشه مرا تنها گذاشتی. كاش مرده باشی! كاش همان روزهای اول مرده باشی! اما اگر برگردی با همین دستهایم خفهات خواهم كرد. آخر ببین: نه زغال، نه قند، نه چای، نه لباسی … اگر برگردی راهت نخواهم داد. به این بدبختها گفتهام، به این بچههای دیوانه ات هم گفته ام … وای كه از غصهی تو به سرشان زده است! ” آنوقت برمیخیزد و در را اندكی باز میكند. باد زوزه كشان به درون میآید. به نظرش میرسد كه كسی او را صدا میزند. درست گوش میدهد: صدای سبزعلی است. آه، سبزعلی آمده است! چشمهایش میسوزد. سبزعلی برگشته است! حتماً از اهواز آمده است، با یك كیسهی پر پول. برای او چارقد خریده است. خیلی خوب، سر مریم را معالجه میكنند. دیگر لااقل فردا مجبور نیست به كاریز برود … اما چطور؟ راهش بدهد؟ سبزعلی را؟ بله، مرد بیچاره زیر برف مانده است. حتماً میلرزد. حتماً گرسنه است. راهش میدهد، نانش میدهد و بعد خفهاش میكند. “ آه! اما درست گوش بدهم، مثل اینكه سبزعلی ساكت شده است “ در را باز میكند، باد صدای گرگ گرسنه را به گوشش میرساند .
ــ ولی من هم نظیر چنین صحنهای را در داستانم آورده ام .
ــ البته ، ولی موقعی كه سبزعلی واقعاً پس از بیست سال برگشته است .
ــ چه نقصی ممكن است در این قسمت باشد؟
ــ اجازه بدهید، من فكر میكنم حرفی كه قهرمان داستان در آخرین لحظه میزند با روحیهی او جور در نمیآید. شما قهرمانتان را چگونه وصف كردهاید؟ بار دیگر مرور میكنیم: “ … آقای اسبقی اخلاق عجیبی داشت. اگرچه ظاهرش با دهقانهای دیگر یكسان بود اما در باطن چیز دیگری بود، سرشت دیگری داشت. همین آواز خواندن بیموقع او، خوابوبیدار شدنهای ناگهانیش، سركوفتنش به دیوار و تمایلی كه به نشستن در جاهای گرم نظیر آفتاب و لای كرسی داشت از دیگران متمایزش میكرد. یك سال در ماه رمضان وقتی كه شبهای احیاهی نزدیك میشد اهل محله را جمع كرد و به این عنوان كه شب احیاهی را با رنگ و روی بهتری برگزار كنند از هر كس به فراخور حالش پولی گرفت. بالأخره شب موعود فرا رسید و ریش سفیدها نزدیك نیمه شب به مسجد رفتند. فكر میكنید چه خبر شده بود؟ دیدند كه او و چند تن دیگر بساط منقل و وافور را گستردهاند و دوروبرشان هم یك مشت بچههای قدونیمقد به سرومغز هم میكوبند. نزدیك بود آنها را سنگباران كنند، اما آقای اسبقی یك تنه ایستاد و نطق مفصلی ایراد كرد كه ای مردم! پولی را كه از شما گرفتهایم پس میدهیم، بگذارید خداوند خودش ما را مجازات كند كه در خانهاش كار ناصواب كردهایم. مردم قبول كردند و قرار شد صبح زود بیایند و پولشان را بگیرند. اما، جان كلام اینجاست، همان شب آقای اسبقی و رفقایش چنان فرار كردند كه شیطان هم نمیتوانست به گرد پایشان برسد. این جنگوگریزهای موقتی به همین ترتیب ادامه داشت تا … “ درست است كه داستان شما سبزعلی را تا حد ابله یا دیوانهی مضحكی پائین میآورد اما من به شخصه این موضوع را قبول ندارم. من با وجود این به سبزعلی علاقه پیدا كردهام و او را سخت دوست میدارم. او را مرد تنهایی تصور میكنم. در ده دوردستی، كارهایی هست كه او میتواند بكند اما نمیخواهد بكند و به عكس كارهایی هم هست كه او توانایی كردنش را دارد اما نمیخواهد … همین مایهی امتیاز اوست. آن وقت شما با تمام علاقه و احترامی كه به او داشتهاید و با وجود آن اثر عمیقی كه دیدار ده در ذهنتان باقی گذاشته است كه حتی حاضر شدهاید او را آقای اسبقی كنید و بیغولهاش را منزل و دكهاش را مغازه بنامید چگونه نشانش دادهاید پ؟ یك ابله بیخاصیت سنگدل كه خانوادهاش را دوست نمیدارد. كسی كه مسئولیت خودش را درك نمیكند. كسی كه زنش را در برابر بدبختیها تنها گذاشته است. اما چطور راضی شدهاید؟ درست است كه معلوم نیست او در این بیست سال كجا بوده و چه میكرده است، اما خیال شما كه نویسندهاید باید نیرومندتر از زمان و مكان باشد: میتوانستید او را دنبال كنید، در نهانگاه روحش نفوذ كنید. او هم رنج كشیده است، پیاده و گرسنه راه پیموده است، از این شهر به آن شهر، از این گوشه به آن گوشه، هزار كار كرده است: حمالی، عملگی، شاگرد شوفری؛ و همیشه به یاد زن و فرزندانش بوده است. اما چه میتوانسته است بكند؟ شما میبایست جواب این سؤال را در داستانتان داده باشید. كسی هست كه خانوادهاش را رها میكند به این امید كه در گوشهای از دنیا پولی به دست بیاورد و خودش راحت زندگی كند. اما سبزعلی چه پولی به دست آورده است؟ حتی یك لحظه هم راحت نبوده است. دیگری به این امید میرود كه پس از چند سال برگردد و خانوادهاش را خوشبخت كند. ولی هیچكدام اینها نیست. او نمیداند چرا رفته است و چرا روزی برگشته است. آقای اسبقی شما پیش از آنكه دیوانه باشد یا به جای آنكه مرد تن پرور بیفكر و بدجنسی باشد آدم بدبختی است كه مثل آونگ نوسان میكند و دست خودش نیست. یكبار از پیش زنش فرار میكند و بیست سال بعد برمیگردد، لحظهای میماند و باز میرود … من حتم دارم اگر زنده باشد پس از بیست سال دیگر باز برخواهد گشت. خیلی خوب، بازگشتن او را هم همانها برایتان تعریف كردند؟
ــ بله، بالأخره درِ دل پیرزن باز شد. در اتاقش نشسته بودیم. مریم كه لچكی به سرش بسته بود و چهارزانو زده بود با صورت پف آلود و چشم های ترسان گاه در آینه نگاه میكرد و گاه دزدانه به من خیره میشد. پسرها كه در لحظات اول كنجكاو و دقیق شده بودند اكنون باز به حال همیشگی خود برگشت كرده بودند. پیرزن رختشو مصایبی را كه در عرض بیست سال كشیده بود یكایك شرح داد. آن وقت رسید به آن روز آفتابی بهار …
ــ بله ، اینجای داستان نوشته اید: “ … آفتاب بر درختهای سرسبز بوسه میزد . ده مثل همیشه ساكت و آرام بود. پیرزن در كاریز كه اكنون پر از صفا و طراوت بود رخت میشست و خبر نداشت كه در كوچههای ده چه میگذرد. اول از همه پینه دوزی كه روی عسلی شكستهاش نشسته بود آقای اسبقی را دید. . . “
ــ آه، و او را نشناخت. چون سبزعلی كاملاً عوض شده بود. این را زارع جوانی كه عاشق بود پیش از آن هم برایم گفته بود … پینه دوز دیده بود كه یك پیرمرد قد خمیده، با ریش سفید و انبوه، در حالیكه نگاهش را به جلو دوخته است، وارد بازارچهی ده شد. معلوم بود كه شهری است، چون كت و شلوار تروتمیزی پوشیده بود و از آن گذشته كلاه لگنی بزرگی به سر و عینك سیاهی هم به چشم داشت …
ــ بله، و بعد “ … آقای اسبقی بیاعتنا به قیافههای رنگارنگی كه دور و برش بود میگذشت. هنوز كسی او را نشناخته بود. با قدمهای مطمئن و پیروز سرداری كه پس از فتحی بزرگ برای تقدیم گزارش به دربار شاهی میرود به طرف خانه اش میرفت. . . ”
– معهذا برایم تعریف كردند كه پول زیادی نداشته است و قبل از اینكه به خانه برود با نان و پنیر سد جوع كرده است .
ــ سد جوع كرده است؟ ولی اینجا چیزهای دیگری است: “ … بالأخره یكی دو نفر از معمران كه سابقاً با آقای اسبقی رابطه داشتند او را شناختند. به زودی خبر همه جا پخش شد و قبل از همه بچهها و بعد جوانها و دست آخر پیرمردان دنبال او راه افتادند. . . ”
ــ و پیرزن خوب به خاطر داشت. گفت كه از كاریز برمیگشتم و بقچهی لباسها روی دوشم بود. وقتی به در خانه رسیدم سبزعلی را دیدم. در همان نظر اول شناختمش .
ــ “ … آقای اسبقی از پشت عینك سیاه به هیكل نحیف و پوسیدهی زنش نگاه كرد. پیرزن فریاد زد و بستهی لباس از دستش به زمین افتاد. ساكنان خانه یكایك بیرون آمدند. مریم با آینهاش و پسرها در حالیكه دست یكدیگر را گرفته بودند به سرعت خودشان را به میان جمع رساندند و بلافاصله پشت به دیوار، مثل مجسمههای سنگی، نشستند و به پیرمرد موسفید و نسبتاً چاقی كه لباس شهری پوشیده بود خیره شدند. در جمعیت همهمه افتاد. . . ”
ــ بله، همهمهی شدید: “ سبزعلی پس از بیست سال برگشته است! سبزعلی اعیان شده است! سبزعلی در شركت نفت كار می كند! با انگلیسیها رفیق شده است! ” و یك مرتبه همهمه خوابید. پیرزن تعریف كرد كه نزدیك بود از شادی بمیرم. فوراً او را بخشیدم. فكر كردم كه دورهی سختی و محنت تمام شده است و منتظر بودم ببینم چه میگوید. همه ساكت بودند. با وجود این نمیخواستم از همان اول به نرمی رفتار كنم. جیغ زدم: سبزعلی! ظالم بی چشم و رو، چه میگویی؟ چه میخواهی؟
ــ نكتهی مهم اینجاست. شما داستانتان را اینطور پایان دادهاید: “ … آقای اسبقی جواب داد: برگشتهام، مرا ببخش! میخواهم مرا كه سالیان دراز به تو عذاب دادهام ببخشی … پیرزن چپق او را كه در جیب یكی از پسرها بود درآورد و به او داد. آقای اسبقی گفت: متشكرم، اكنون بار دیگر تو را تنها میگذارم و میروم، اما بدان كه دورهی سختیها گذشته است، به زودی برخواهم گشت. آنگاه در میان سكوت و بهت حاضران آقای اسبقی آرام آرام برگشت و از همان راهی كه آمده بود بار دیگر به مقصد نامعلوم خود رفت “ اما من حتم دارم كه چنین نگفته است. شما چرا خواستهاید امیدواری بیهوده در دل پیرزن داستان و خوانندگانتان به وجود آورید؟ مسلم است كه سبزعلی به زودی برنخواهد گشت. او سبزعلی نیست، آقای اسبقی نیست، زارع دیروز و هزارپیشهی امروز نیست، او چیز دیگری است. اما میلیونها نفر هستند كه زندگی میكنند و عشق میورزند و كینه دارند و گرسنگی میكشند. یا در ناز و نعمت غوط ورند و خودشان هستند. میدانند چرا خانوادهشان را دوست میدارند و چرا دوست نمیدارند. میدانند چرا میروند و چرا برمیگردند. در میانشان آدمهای ابله و دیوانه و ظالم و خوشقلب و سادهلوح و آدمهایی كه هیچ خصوصیتی ندارند فراوان است. اما هیچكدام مثل سبزعلی نیستند و سبزعلی هم مثل هیچكدام نیست. او، دوست من، او آونگ است … اكنون میخواهم بدانم واقعاً قهرمان داستانتان به زنش چه جواب داده است .
ــ آه ، اما نویسنده باید حوادث را آنطور كه میخواهد از كار در بیاورد نه آنطور كه هست .
ــ بگذریم ، زندگی از هر چیز قویتر است .
ــ هیچ. پیرزن گفت: همه اشك میریختند. بر لبهای مریم لبخند حزنآوری نقش بسته بود. در چشم پسرهایم نور تازه ای میدرخشید. خودم حس میكردم كه تركهای دستم خوب میشود و درد استخوانهایم رو به بهبود میرود. رو به سبزعلی كردم و داد كشیدم: برای چه برگشتهای؟ بعد از بیست سال آزگار برای چه برگشتهای؟ نمیدانستم كه باز میرود. نمیدانستم كه باز پسرهایم مجبور میشوند سرشان را پایین بیندازند و به لبهای مریم خندهی بدبختی و ناامیدی نقش میبندد. نمیدانستم كه لحظهای بعد تركهای دستم بازتر میشود و استخوانهایم تیر میكشد . آنوقت سبزعلی جواب داد …
ــ بفرمایید: آونگ جواب داد …
ــ آه، بله
… به هر حال گفت: “ آمدهام چپقم را ببرم. آن شب فراموش كرده بودم بردارمش. ”
نقد آذر نفیسی بر همین داستان را اینجا بخوانید