Share This Article
آشنایی با آقابزرگ علوی با نامهنگاری آغاز شد و اولین دیدار پس از انقلاب در تهران اتفاق افتاد و در سالهای بعد به طور متناوب در برلن و تهران ادامه یافت. دیدارهای ما بیشتر در برلن انجام شد. من از خانواده علوی با خواهر او خانم نجمی علوی هم رفتوآمد پیدا كردم. دكتر معصومه طرفه باعث آشنایی با نجمی شد. چند روزی در لندن با نجمی علوی دیدار و گفتوگو داشتم. نجمی بهرغم سن و سالی كه داشت به شوروی رفته بود تا از سرنوشت برادر گمشدهاش مرتضی خبری بیابد. دستگاه كا.گ.ب ماهها او را دست به سركرده بود ولی سماجت او نتیجه داد. اسنادی بدستش افتاد از جمله سندی كه از دادستانی نظامی شورویها بود كه نشان میداد مرتضی علوی در ژوئیه 1941 در زندان شورویها مرده است.
در یكی از دیدارها، آقابزرگ در باغچه اطراف برلن كه خودش «شمیران» نامگذاری كرده بود به تفصیل از برادرش گفت: «مرتضی چند سال از من بزرگتر بود. اگر بگویم كه او بود كه پدرم را سیاسی كرد بیراه نگفتهام.» با هیجان خاصی از مرتضی و پدرش حرف میزد: «شما باید مرتضی را میدیدید تا میفهمیدید كه آدم سیاسی یعنی چه؟ مرتضای ما را در آن تسویههای معروف شورویها به دستور استالین از بین برندنش.» بزرگ علوی به ماجرای مرگ پدرش كه میرسید عمیقا متاثر میشد: «دهباشی جان، پدرم در همین شارلو تنبورگ خودش را زیر قطار انداخت.» و دست تقدیر آقابزرگ را چندین دهه بعد در همان گورستان در برلن كنار پدر قرار داد. ما بین حرفهایش به پدرش و برادرش برمیگشت.

یادم است كاغذ كهنه چند تا خوردهای را از میان دیوان حافظ قزوینی درآورد و نشانم داد. «مرتضی جمهوریخواه بود و بیانیه مفصل «بیان حق» را كه خودش كتابچهای است و پدرم در سال 1306 منتشر كرد به قلم مرتضی است. نامگذاری آن گروه «فرقه جمهوری انقلابی ایران» هم كار مرتضی بود.»
از لادبن، برادر نیما آگاهیهای درجه اولی داشت. «ارانی همیشه با احترام خاصی از این مرد حرف میزد. آقاجان لادبن هم گرفتار سرنوشت مرتضای ما شد. سرنوشت لادبن، مرتضی و دیگران برای شناخت پلیدیهای دستگاه شوروی كافی نیست؟ روزگار عجیبی است كه هنوز آن بساط هنوز طرفدار دارد. آن هم از نوع یقه گیرش.» میگفت كه كتاب «پنجاهوسه نفر» را به آلمانی ترجمه كردند و رفقا! سی سال مانع چاپش شدند. در همین آلمان نگذاشتند سرانجام به اصرار ناشر مجبور شدم مقدمهای بنویسم كه بله این مربوط به یك دوره است و البته آقایان فلان هستند و بهمان تا اجازه چاپ پیدا كرد. به سرزمینش علاقه وافری داشت. عاشق ایران بود. به تاریخ و جغرافیا و مردم كشورش بینهایت علاقمند بود.
بدترین نوع زندگی را زیستن در غربت میدانست. میگفت: «بیشتر از پنجاه سال عذاب كشیدم.» هیچگاه حاضر نشد گذرنامه آلمانی بگیرد. «نمیدانی چقدر بابت این پاسپورت ایرانی به زحمت افتادم ولی باور كن هر گرفتاری كه پیش میآمد برایم یادآور وطنم بود و عشقی كه هنوز هم هست و چه شیرین است.» یكبار در اوایل دهه پنجاه ظاهرا با واسطههایی به فكر میافتند كه علوی را به ایران بیاورند و استاد دانشگاه كنند. میدانستند كه علوی دیگر فعالیت سیاسی ندارد و دلتنگ ایران است. همه كارها انجام شده بود. دستگاه شاه در فكر بهرهبرداری خودش بود. در این میان پرویز داریوش از ماجرا خبردار میشود و به آلمان میرود و علوی را در جریان میگذارد و او را از سفر به ایران منصرف میكند.
چندین سال بعد پس از انقلاب در دوران آزادی علوی به ایران آمد. از گروه «ربعه» خاطرات شنیدنی داشت كه اگر مستقل چاپ شود رساله صد صفحهای میشود. یكبار در همان باغچه شمیرانش گفت: در آن ماجرا وقتی مسعود فرزاد و مجتبی مینوی با هم درگیر شدند، فرزاد شعر بامزهای گفت و بعد با دست روی میز ضرب گرفت و خواند: هدایت مرد و فرزاد مردار شد علوی به كوچه علیچپ زد و گرفتار شد مینوی به لندن رفت و پولدار شد.

از محمدعلی فروغی به نیكی یاد میكرد و از هیجان او هنگامی كه درباره فردوسی حرف میزد یاد میكرد. همچنین از احسان طبری «مفروضاتش خوب بود. حافظه بینظیر داشت. اگر بگویم دایرهالمعارف را حفظ بود باور نمیكنی. اما فوقالعاده بزدل و ترسو بود. همیشه طرف حاكم بود. تا آخر زندگیش جرأت نكرد خودش باشد. از كیانوری متنفر بود اما جرأت نداشت. با اینكه درحزب برای خودش كسی بود اما در مقابل دار و دسته روسها اظهار عجز میكرد. در خلوت اظهار نارضایتی میكرد و بابت همین حرفها عدهای از اطرافیانش را دچار توهم و اشتباه كرده بود.»
درباره آل احمد «من در محله پیام نو سردبیر بودم اینها انشعاب كردند. یك روز آلاحمد آمد دفتر مجله كه با ما بیا و… قبول نكردم. آدم عصبی بود. فحش كشید به ما و در را كوبید و رفت.» بعد از فروپاشی دیوار برلن برایم توسط مسافر تكهایی از سنگهای دیوار را داخل ظرف شیشهای فرستاد و در كاغذی كه همراهش كرده بود نوشت: «برای تبرك فرستادم! روی طاقچه بگذار، شگون دارد. تا ما بین تو و دیگرانی كه دوست داری هیچوقت دیواری كشیده نشود.» كوتاهقامت بود. اما فرز و چابك. تا آخرین روزها از پا نیفتاد. همانطور خوش برخورد و خوش محضر باقی ماند. یكبار از او پرسیدم راز سلامتی كه تا این سن و سال اینقدر سرزنده، سریع و با نشاط هستید چیست؟ گفت: «خودمانیم چه سؤالی به ذهن تو آمده. حقیقتش این سلامت را مدیون شیوه زندگی آلمانی هستم. وقتی پدرم مرا فرستاد آلمان، سنی نداشتم. اینها به من اجبار میكردند كه صبحها دوش آب سرد بگیرم. بعد هم عادت كردم. نمیدانی چه خواصی دارد. هنوز هم این كار را ادامه میدهم شاید باور نكنی در دوران زندان پنجاهوسه نفر هم میرفتم یخ حوض زندان قصر را میشكستم و آبتنی میكردم.» در مقابل حیرت من كه مانده بودم از آن سرما و این رفتار «چرا اینجوری نگاه میكنی مگه آدم ندیدی» و بعد زد زیر خنده. یكبار هم كه در تابستان 1371 به ایران آمد، با زندهیاد سیدابوالقاسم انجوی شیرازی رفتیم به دیدارش. در منزل خانم دكتر روشن وزیری. صحبت گل كرد. در این بین همسر آلمانیاش «گرترود» با لیوان آب و قرص وارد شد كه ساعت دارویش بود. سید انجوی گفت: «آقا بزرگ، حضرت علیه چطوره؟ آزار و اذیت كه نمیرسونه؟» علوی سریع پرید وسط حرف انجوی كه «سید یك موقع فحش ندی كه از زبان فارسی فحشها را خوب بلده!» و بعد هر دو زدند زیرخنده. در این مختصر موفق نشدم تصویری از او بدست دهم. اما گوشههایی از خاطراتم را باز گفتم.

عجیب رفیق باز و اهل مناسبات انسانی بود. در بیمارستان بستری بودم كه خبر شده بود و توسط مسافری یك بسته شكلات و یك قلم خودنویس كه با آن چشمهایش را نوشته بود برایم فرستاد و روی جعبه شكلات نوشته بود: خدا نكند كه گرفتاری بیماری آسم دست از سر شما برنداشته باشد. ما اگر بی«كلك» بمانیم چه كنیم؟ دعا میكنم كه تندرست بمانید… خدایش او را بیامرزد و خاك بر او گوارا باد. علی دهباشی از جمله روزنامهنگاران باسابقه ایرانی است كه در سالهای حضور و فعالیت مطبوعاتی خود با چهره های بیشماری از روشنفكران و نویسندگان ایرانی مراوده و دوستی داشته و دارد. تقریبا از همه خاطرهای دارد و یادبودی از دیداری. …
علی دهباشی از خاطرات خود با بزرگ علوی میگوید برادرم را استالین كشت / شهروند امروز
1 Comment
sama
سلام پاراگراف اول از مطلبتون راجع به بزرگ علوی رو خوندم جالب بود ممنون.