Share This Article
آنچه در زير ميخوانيد مقالهاي است که ماريو بارگاس يوسا، برندهي جايزهي نوبل ادبيات در سال 2010، دربارهي نقش نويسندگان آمريکاي لاتين و درگيري آنان با واقعيتهاي اجتماعي نوشته است. اين مقاله در سال 1978 در مجلهي ايندکس منتشر شده بود.
خوزه ماريا آرگوئداس، نويسندهي اهل پرو در دوم دسامبر 1969 در يکي از کلاسهاي دانشگاه کشاورزي مولينا در شهر ليما خودکشي کرد. از آنجا که آدم ملاحظهکاري بود، براي اينکه باعث مزاحمت همکاران و دانشجويان نشود، منتظر ماند تا همگي دانشگاه را ترک کردند. بعداً در نزديکي جسدش نامهاي پيدا شد که در آن چگونگي مراسم تدفين خود را با جزئيات کامل شرح داده بود – مراسم سوگواري در کجا انجام شود و در گورستان چه کسي دربارهي او سخن براند – همچنين خواسته بود که دوست سرخ پوست و نوازندهاش آهنگهاي مورد علاقهي او را بنوازد. وصيتش مو به مو اجرا شد و آرگوئداس که در دوران زندگي مردي بسيار فروتن و کمرو بود، از مراسم تدفيني تماشايي برخوردار گشت.
اما در روزهاي بعد رفتهرفته نامههاي ديگري که نوشته بود به مقصد رسيدند. آرگوئداس اين نامهها را نيز که حاوي اشکال ديگري از آخرين وصيت و خواستههايش بودند، خطاب به اشخاص مختلف نوشته بود: ناشرش، دوستان، روزنامهنگاران، دانشگاهيان و سياستمداران. موضوع اصلي نامهها البته مرگ او، يا بهتر بگويم دليل اصلياش براي تصميم به خودکشي بود. با اين حال اين دلايل در هر نامه به گونهاي متفاوت ذکر شده بود. در يکي از آنها نوشته بود به اين دليل دست به خودکشي ميزند که در مقام نويسنده کارش تمام بوده و انگيزه و ارادهي آفرينش ادبي را از دست داده بود. در حالي که در نامهي ديگري دلايل اخلاقي، اجتماعي و سياسي را برشمرده بود: ديگر نميتوانست بينوايي و فراموششدگي روستاييان پرو را برتابد، افراد قبايل سرخپوستي که در ميانشان رشد کرده بود. نوشته بود که بر اثر بحراني که فضاي فرهنگي و آموزشي کشور با آن دست به گريبان است در اضطراب و پریشاني به سر ميبرد. همچنين نزول سطح و وضعيت نکبتبار نشريات و مشاهدهي کاريکاتوري از آزادي در پرو بيش از حد توانش بود.
در اين نامههاي دراماتيک بحران شخصي آرگوئداس نمايان بود. نامهها حاوي فريادهاي نوميدانهي مردي مصيبتزده بودند که بر لبهي پرتگاه از بشريت تقاضاي کمک و همدردي ميکرد. با اين حال اين همهي ماجرا نبود. اگرچه نامههاي آرگوئداس شهادت سادهي يک مرد را مينماياندند، اما وضعيت نويسندگان آمريکاي لاتيني را نيز به درستي بيان ميکردند و مشکلات و فشارهاي موجود بر آنان را بر ملا ميساختند، فشارهايي که به پريشاني نويسندگان و در بسياري از موارد به نابودي آثارشان منتهي ميشد. به طور کلي در کشورهاي غربي نويسنده بودن ابتدا (و غالباً تنها) با مسووليت فردي همراه است. يعني مسووليت توليد يک اثر ادبي اصيل که تنها با دقت و موشکافي بسيار انجام پذير است. زيرا ارزش هنري اثر و نوآوريهاي آن غناي بيشتري به فرهنگ و زبان کشور ميبخشد. اما در پرو، بوليوي، نيکاراگوئه و ساير کشورهاي اين بخش از جهان، نويسنده بودن به مفهوم پذيرش مسووليتها و تعهدات اجتماعي نيز هست: يعني در حالي که مشغول کار روي يک اثر ادبي کاملاً شخصي هستيد، بايد نه تنها از طريق نوشتار بلکه با رفتارتان در يافتن راه حلهايي براي مشکلات اقتصادي، سياسي و فرهنگي جامعه شرکت جوييد. براي فرار از اين وظيفه راهي وجود ندارد. اگر بخواهيد چنين کنيد، به انزوا روي آوريد و تنها بر کار نويسندگي متمرکز بمانيد، به شدت گرفتار تيغ سانسور خواهيد شد و در نهايت بيمسووليت و خودخواه تلقي گرديده يا بدتر از آن، به همکاري در ايجاد همهي نابسامانيها متهم خواهيد شد. زيرا در حالي که بيسوادي، فقر، استثمار، بيعدالتي، تبعيص و ساير مشکلات در کشور وجود دارد، شما براي رفع آن از مبارزه سر باز زدهايد. آرگوئداس پس از تهيهي اسلحهاي که براي خودکشي نيازمند آن بود، در نامههايش کوشيد تا در آخرين لحظات زندگي اين وظيفهي اخلاقي تحميلي را – که همهي نويسندگان آمريکاي لاتيني را به انجام تعهدات اجتماعي و سياسي وادار ميسازد – به انجام رساند.
اما چرا چنين است؟ چرا نويسندگان آمريکاي لاتين نميتوانند مانند همکاران اروپايي و آمريکايي خود صرفاً نويسنده و هنرمند باشند؟ چرا بايد در عين حال سياستمدار، اخلاقگرا و جوياي اصلاحات اجتماعي باشند؟
پاسخ را بايد در شرايط اجتماعي آمريکاي لاتين و مشکلات اين کشورها جستجو کرد. البته همهي کشورهاي جهان مشکلاتي دارند، اما در بسياري از مناطق آمريکاي لاتين، در گذشته و حال، مشکلات واقعي زندگي روزمره مردم نه تنها آزادانه و در انظار عمومي مورد بحث و تحليل قرار نميگيرد، بلکه غالباً با انکار مقامات و ساکت کردن منتقدين روبهرو ميشود. راهي براي بيان اين مشکلات و انتقاد از آن وجود ندارد، زيرا تشکيلات سياسي بر رسانهها و همهي سيستمهاي ارتباطي نظارت و مميزي شديدي اعمال ميکند. مثلاً اگر شما امروز به صداي يک راديوي شيليايي گوش کنيد يا تلويزيون آرژانتين را تماشا کنيد، کلامي دربارهي زندانيان سياسي، تبعيديان، شکنجه يا نقض حقوق بشر – شرايطي که بر اين دو کشور حکم فرماست و وجدان همهي مردم جهان را به درد آورده است – نخواهيد شنيد. در حاليکه حتماً از بيعدالتي فزاينده در کشورهاي کمونيستي مطلع خواهيد شد. به عنوان مثال، اگر يکي از روزنامههاي اين کشور را بخوانيد – که ابتدا توقيف شده بودند و حالا تحت نظارت دولت قرار دارند – کلامي دربارهي دستگيري رهبران تشکيلات کارگري يا تورم خفقانآوري که همهي مردم با آن دست به گريبانند، نخواهيد يافت، بلکه صرفاً خواهيد دانست که پرو چه کشور شاد و مرفهي ست و مردم آن تا چه حد به حاکمان نظامي خود علاقهمندند.
غالباً آنچه بر سر روزنامهها، راديو و تلويزيون ميآيد، در دانشگاهها نيز روي ميدهد. حکومت مدام در کار دانشگاهها دخالت ميکند، استادان يا دانشجوياني که مخالف رژيم تشخيص داده شوند بر کنار و از تحصيل محروم خواهند شد و سراسر برنامههاي درسي بر اساس ملاحظات سياسي از نو سامان دهي خواهد شد. براي نماياندن درجه نامعقول بودن اين «سياست فرهنگي» به عنوان مثال خاطرنشان ميسازم که در آرژانتين، شيلي و اروگوئه دانشکدههاي جامعهشناسي براي هميشه تعطيل شدهاند، زيرا مقامات اين کشورها علوم اجتماعي را مضر و مخرب ميدانند. در حالي که اگر مؤسسات آکادميک به اين قبيل دخالتها و سانسور تن در دهند، بيگمان مسائل اجتماعي، سياسي و اقتصادي کشور آزادانه مورد موشکافي قرار نميگيرد و به بحث گذاشته نميشود. در بسياري از کشورهاي آمريکاي لاتين معلومات دانشگاهي نيز مانند رسانهها قرباني اين رويگرداني از واقعيتهاي اجتماعي ميشوند. اين خلاء را ادبيات پر کرده است.
آنچه به دلايل سياسي در نشريات، مدارس و دانشگاهها سرکوب يا تحريف ميشد، خطاکاريهايي که توسط نخبهگان نظامي يا اقتصادي حاکم بر اين کشورها مخفي ميگشت، آنچه نه در سخنرانيهاي سياسي بيان ميشد، نه در کلاسهاي درس تدريس ميگرديد، نه در کنگره مورد انتقاد و نه در نشريات به بحث آزاد گذاشته ميشد، در ادبيات راهي براي بيان ميیافت.
از اين رو آنچه در کشورهاي ما روي داد عجيب و تناقض آميز بود: در آمريکاي لاتين عرصهي خيال به سرزمين واقعيتهاي عيني تبديل شد، داستان جايگزين علوم اجتماعي گشت و بهترين کساني که واقعيتها را به ما ميآموختند، خيالپردازان و ادبيات بودند و اين نه تنها در مورد بهترين مقاله نويسان – افرادي مانند سارمي نيتو، مارتي، گنزالس پرادا و خوزه کارلو مارياتگي – که خواندن آثارشان براي درک واقعيتهاي تاريخي و اجتماعي کشورهاشان ضروري بود، بلکه در نويسندگان آثار صرفاً ادبي، از قبيل رمان، شعر و نمايش نامه نيز صادق بود.
آنچه «قومگرايي ادبي» ميناميم– جريان ادبي که از اواسط قرن نوزدهم تا اولين دههي قرن بيستم به دهقانان سرخپوست منطقهي آند و مشکلات آنها به عنوان موضوع اصلي خود ميپرداخت، – مسأله را روشنتر ميکند. نويسندگان قومگرا نخستين کساني بودند که شرايط ناگوار زندگي سرخ پوستان را، سه قرن پس از پيروزي اسپانياييها شرح ميدادند، و اينکه چگونه مالکان مصون از مجازات، از آنها بهرهکشي ميکردند – مالکاني که گاه وسعت املاکشان بهاندزاهي يکي از کشورهاي اروپايي بود. آنها در املاک خود شاهاني مستبد بودند و با رعاياي سرخ پوست بدتر از چهارپايان رفتار ميکردند و آنها را ارزانتر ميفروختند. نخستين نويسندهي قومگرا زني بود که به آثار اميل زولا، نويسندهي فرانسوي، و فيلسوفان پوزيتيويست علاقهي فراوان داشت. او کلوريندا ماتو دو ترنر نام داشت (1909– 1854) و رمان «پرندهي بيلانه»اش راهي به سوي تعهد اجتماعي و بيان مشکلات و سويههاي زندگي سرخپوستان گشود، به طوري که بعدها ساير نويسندگان آمريکاي لاتين از او پيروي کردند. آنها مسائل اجتماعي را با جزئيات از همهي زوايا بررسي کردند و به محکوم شمردن بيعدالتي، تحسين ارزشها و سنتهاي فرهنگي سرخ پوستان پرداختند – مسائلي که تا آن هنگام به شکلي باور نکردني مورد بياعتنايي کامل فرهنگ رسمي قرار گرفته بود. براي پژوهش و تحليل تاريخ روستايي آمريکاي جنوبي و درک سرنوشت فاجعهآميز ساکنان منطقهي آند راهي وجود ندارد، زيرا از گذشتهي مستعمراتي اين منطقه سابقهي مکتوبي بر جاي نمانده است. از اين رو آثار قومگرايان بهترين – و گاه تنها – شاهدان اين جنبه از واقعيت در کشورهاي ما هستند.
مشارکت نويسندگان آمريکاي لاتين در بيان واقعيتهاي اجتماعي و برآوردهاي سياسي قاطعانه بوده است. نويسنده غالباً – و به گونهاي مؤثر- در اين مأموريت جايگزين پژوهشگر، روزنامهنگار و فعال اجتماعي گشته، از اين طريق ادبيات را به گونهي هنري تثبيت کرده است که در همهي حوزهها نفوذ ميکند. از اين ديدگاه ادبيات هنري پر معني و مثبت ارزيابي ميشود، هنري که زخمهاي واقعيت را مينماياند، مداواي آن را تجويز ميکند و دروغهاي مسوولين را بهگونهاي بر ملا ميسازد، که در نهايت به کشف حقيقت منتهي ميگردد. از اين گذشته ادبيات آيندهگرا نيز هست: اين شاخه از ادبيات خواستار دگرگوني اجتماعي و پيشبينيکنندهي آن است، همچنين خواستار جامعهاي تازه و رها از مصايبي است که محکوم ميشمارد و رفع شر آن را به ياري واژهها امکان پذير ميسازد. از اين ديدگاه نيروي تخيل و ادبيات کاملا در خدمت آرماني اجتماعي قرار دارند و ادبيات مانند کتابهاي تاريخ – و به دلايلي که قبلاً گفته شد، حتي بيش از آن – تابع واقعيت ملموس است. اين نظرگاه که ادبيات را تقليدي از واقعيت، بهبودي بخش اخلاق، داراي ثمرات تاريخي، از ديدگاه جامعهشناسي دقيق و از نظر سياسي انقلابي ارزيابي ميکند، چنان در کشورهاي ما گسترش يافته است که بعضاً رفتار نامعقول بسياري از ديکتاتوريهاي اين منطقه را توضيح ميدهد، زيرا به محض دست يافتن به قدرت، نويسندگاني را که با سياست کاري ندارند، آزار ميدهند، زنداني و شکنجه ميکنند و حتي به قتل ميرسانند، چنان که در اروگوئه، شيلي و آرژانتين در گذشتهي نه چندان دور مشاهده شد. نويسنده بودن براي ايجاد سوءظن در آنها کفايت ميکند، زيرا در دراز يا کوتاه مدت، نويسنده را خطري براي وضع موجود ميدانند. همهي اينها به پيچيدگي وضعيتي که توضيحش به خودي خود دشوار است دامن ميزند: بيان سوءتفاهمي که پشت اين جريان وجود دارد